قاتل فراری در ملایر دستگیر شد.
قاتل فراری که فرزند خود را به قتل رسانده بود توسط پلیس ملایر دستگیر شد
نخستین کنگره ملی شعراستوار (شهدای ناجا) برگزار می گردد.
اطلاع نگاشت شهدای آذرماه انتظامی جمهوری اسلامی ایران منتشر گردید.
نمایش شهدای استانها با کلیک بر روی آنها.
در دنیای کودکانهاش چشمهای زیبای پدر، قشنگترین نقشی است که برای تمام لحظههایش هورا میکشد. مهران امسال کلاس اول ابتدایی است. از بابا چیزی به یاد نمیآورد، ولی طاقت دوری از قاب عکس پدر را ندارد. مردی که حالا جای پدر را برایش پر کرده، برادرش عرفان است. کودک به برادر ۱۵ سالهاش تکیه میکند و دلش به بودن با او گرم است. دیماه ۱۳۹۸ یک سال و نیم بیشتر نداشت که خبر آوردند بابایش شهید شده است. همه جا و حتی اخبار تلویزیون حرف از بابای او بود. با گریههای پنهان مادر و اشکهای جانسوز برادرش که آن موقع ۱۱ساله بود گریه میافتاد. خانه شلوغ میشد. جمعیتی میآمدند و میرفتند و او سرگرم بازی میشد. نمیدانست شهادت یعنی چه و چرا مردم شهر به نام پدرش افتخار میکنند. نمیتوانست سردر و دیوارهای سیاه پوش خانه که روی آن نوشته بودند تسلیت و تبریک شهادت افسر رشید اسلام را بخواند. تا مدتها بچههای فامیل، عکس پدرش را عمو حسن صدا میزدند. او هم ذوق میکرد و میگفت عمو حسن. یک روز مادر بزرگ در حالی که بغضی سرشار از اندوه امانش نمیداد دستی متبرک با تصویر قاب عکس شهید به صورت ماه مهران کشید و گفت: بابا حسن پیش خدا رفته و از آسمان هوای همه ما را دارد. مهران از آن روز با دیدن تصویر پدر او را بابا صدا میزد و هر وقت دلش میگرفت برای آسمان دست تکان میداد. کودک ۷ ساله حالا برای خودش مردی شده و میگوید: بابای من قشنگترین بابای دنیاست. هر موقع مادرش از خاطرات شیرین پدر میگوید با تمام وجود، سراپا گوش میشود و با بازی چشم و ابرو و لبخندهای شیرین و معصومانه واکنش نشان میدهد. حالا عرفان دانشآموز کلاس دهم است و مرد خانه شده، میگوید دلم میخواهد دندانپزشک شوم و همان طور که من به بابا افتخار میکنم او هم به من افتخار کند. عرفان فقط یک خواسته و آرزو دارد و میگوید از همه فرماندهان پدرم میخواهم پیگیری کنند قاتلان پدر شهیدم مجازات شوند. سرهنگ شهید «غلامحسن جامدوست»، فرشته سفید پوش پلیس راهور متولد سال ۱۳۶۰ در روستای عبدلآباد شهرستان تربت جام بود. سال ۱۳۸۲ ازدواج کرد و حاصل زندگیشان ۲ پسر بود. چند سال در بیرجند خدمت کرد و پس از آن ۵ سال خادم نظم و امنیت زائران و مجاوران حرم مطهر رضوی بود. خدمت در مشهد را برای خودش توفیق بزرگی میدانست. برای خدمت به پلیس راهور زاهدان رفت و شامگاه هیجدهم دیماه ۱۳۹۸ مظلومانه به فیض عظیم شهادت نائل آمد. نام و یاد شهدای نظم و امنیت همیشه جاوید است، آنها زندهاند و آگاه بر نیتها و ناظر اعمال و رفتار ما، باید بدانیم و رهرو راه پر صلابت سعادت باشیم و شرمنده این عزیزان و خانوادههای معظم شان نشویم.
صدایی دلنشين داشت. تماشای نگاه معصوم او، حظ دلربایی بود که برای خانواده، دوستان، آشنايان و همرزمانش خاطرهای رويایی شد. قلب مهربانش، زيور و تاج اطلسی وجود نازنينی بود که در اوج آسمان طپيدن گرفت. آرزويش پرواز بود تا گلی در باغ بهشت باشد. ثابت کرد نور میچيند گلی که میشکفد صد برگ. اسم حاج قاسم دلش را میلرزاند. میخواست مثل سردار دلها فدایی شود. دل به دريا زد و حاجت روا شد. بهايش را جانان داد و او هم جان داد. به يقين میدانست رهرو عشق با نوای عاشقی گام در مسير کربلایی میگذارد که اين روزها عطر شهادتش از گلزاری شهدای کرمان به مشام میرسد. آری دل به دريا زده بود و عاشق. يک روز سفير شهدای فراجا رضايت به اهدای اعضای پيکر آسمانیاش داد. و در روز موعود، سيزدهم دی ماه، همزمان با چهارمين سالروز شهادت سپهبد شهيد، حاج قاسم سليمانی، لباس مقدس خدمت به تن کرد و برای زائران بهشت شهدا دست بر سينه نهاده و با لبخند استقبالشان میکرد. کبوتر سفيد در آتش انفجار تروريستهای ددمنش و بدطينت از ناحيه سر آسيب ديد. آماده پرواز شد و جواز اهدای عضو، کبوتر جان فدا را در دستهايجی نور، مثل خورشيد فروزان زينت آسمان کرد. سرهنگ دوم شهيد «محمدعلی ضياءالدينی» جان و هستیاش را بخشيد و کليهها و کبدش به سه بيمار زندگی دوباره داد. مردم در آئين وداع با پيکر اين فرشته سفيد احترام و عزتش کردند؛ تمام شهر و همه ايران، يکپارچه خانواده شهيد ضياءالدينی و همرزمان شهيدش شدند. با موج اشک غنچههای ارغوانی، نماد عزت و حماسه در مسيری شدند که حاج قاسم، سرباز ولايت و مدافع امنيت در قله غرور پرچمدارش است. و راه عاشقی ادامه دارد ...
یک ایران عزادار شماست اینک یک ایران عزادار شماست؛ عزادار حماسه آفرینانی از جنس استقامت، از جنس نور و غیرت؛ که دفاع از جان، مال و ناموس ایران اسلامی در اولویت تمامی وظایف آنان قرار دارد. شب ها که ما می¬خوابیم آقا پلیسه بیداره، ما خواب خوش می¬بینم و ... این شعر، حکایتِ قصۀ ناتمام دلاورمردانی از جنس عشق و دلدادگی است، آنانی که در تمامی اوقات و هر نقطه ای از خاک مقدس ایران اسلامی، داوطلبانه جان ارزشمند خویش را در معرض تیرهای دشمنان قرار می دهند تا اسلام و ملت در امان باشند. درست همانند اصحاب سیدالشهدا علیه السلام در میدان کربلا و نیز در نماز ظهر آن حضرت، که هرجا تیر بود بدان سو می رفتند و جان ارزشمند خویش را سپر امام حسین(ع) می کردند. آری باید در کتاب هایمان بنویسیم و برای فرزندانمان تعریف کنیم که وقتی ما در خواب ناز بودیم 11 جوان سبزپوش؛ بی ادعا، غیورانه و با صلابت در مسیر دفاع از غیرت، ناموس و شرف میهن عزیزمان درحمله تروریستی به مقر انتظامی «راسک»، مقابل عوامل دست نشاندۀ و فریب خورده استکبار جهانی، جان ارزشمند خویش را فدا کردند. این را خطاب به شهدای جان برکف فراجا و لاله های فاطمی می گویم: آنانی که شب شهادتان مصادف با ایام سوگواری بی بی دوعالم حضرت فاطمه ی زهرا (س) شد. شهیدان مظلوم فراجا؛ محمد خمری، ابوالفضل شهریاری، احسان بابایی، مسلم شجاعیان، علی دشت بوری، علیرضا اکبری، پوریا شیخ، حسن بابانیا، مجید فیروزی نیا، حمید رضایی امین و محمد حسن براهویی، تاریخ هرگز شرح فداکاری مثال زدنی شما را فراموش نخواهد کرد؛ چرا که دلاوری های مثال زدنی شما جوانان غیور و اسطوره های فراجا، برگ زرین دیگری در تاریخ این مرز و بوم بر جای خواهدگذاشت. اینک یک ایران عزادار شماست؛ عزادار حماسه آفرینانی از جنس استقامت، از جنس نور و غیرت؛ که دفاع از جان، مال و ناموس ایران اسلامی در اولویت تمامی وظایف آنان قرار دارد. دشمن بداند، ما محمد خمری، احسان بابایی و ابوالفضل های زیادی داریم آن مجاهدان فی سبیل الله که علم را از زمین برداشته و همانند سربازان گمنام امام زمان (عج) منتظر کوچکترین اشاره از طرف فرمانده و ولی نعمت خود هستند تا حقشان را کف دستشان بگذارند. به فرموده مقام معظم رهبری (مدظله العالی) از اول انقلاب تلاش کردند نشان دهند نظام اسلامی روبه زوال است، اما تسلیم نشدیم، ایستادیم و همچنان در مقابل دنیای آنان خواهیم ایستاد. آری به کوری چشم دشمنان در کوران تحریم، تهدید و تحمیل سربلند خواهیم ماند و سرافرازی شان را به ثانیه های پرفروغ ظهور، پیوند خواهیم زد. نگارنده: رضوان ادیبی
سلام تک درخت قلبم! حال همه ما خوب است خوب اما تو باور نکن.. دلمان برای دیدارت تنگ است تنگ.. یادت را به شمعدانی ها پیوند زده ام.. هیچ گاه زرد نخواهند شد.. همیشه سبز است سبز.. همیشه پر گل، گلدانی از یادت،خاطراتت،حرفهایت،نگاهت، صدای خنده هایت بر طاقچه خیالم است.! امشب چقدر در بینمان جایت خالیست امشب یکسال میگذرد از اخرین دیدار ما اخرین خداحافظی که هیچکس خبرنداشت اخرین شب یلدا درکنارتو بودن، پارسال میدانستی که قرار است دگر دربینمان نباشی، میدانستی که قرار است دگر جمع ما مختاری نداشته باشد شب یلدای پارسال کتاب حافظ را در دستش گرفت نیت کردو با لبخندی ملیح کتاب را باز کرد باصدای رسا و بلند شعرش را برایم خواند بعدهم قهقه ای زدو گفت حافظ گویا ازراز دلم خبردارد! با کنجکاوی پرسیدم دایی چه نیتی کردی با لبخندی ملیح گفت اگه بگم دیگ نیت نمیشه فقط بدون خوب اومد بعد هم کتاب را طرف من گرفت و گفت نیت کن.. از ان شب یکسال میگذرد.. فردای شب یلدا راهیِ سیستان شد و دوماه بعد؛ ازاو پیکر بی جانش بر روی شانه ها بازگشت دایی،دگر نیستی که به جمعمان شادی ببخشی؛جمعمان حضورت را،صدای خنده هایت را ،شوخی هایت را کم دارد الان میفهمم که ان شب نیتت چه بود.. از شهادت خبرت بودو نگفتی هرگز پیش چشمهمگان دست تواخر رو شد. یلدات تو آسمونا مبارک عزیزترینم جایت درکنارمان تا ابدو یک روز خالیست
بسم رب الشهدا و الصدیقین باز هم دست ترور از دست خون آلود استکبار و اذنابش بیرون آمد و خون ۱۱ نفر از کارکنان بی گناه فراجا در شهرستان راسک استان سیستان و بلوچستان را روی زمین ریختند. باَیّ ذَنب قُتِلت به چه جرم و گناه کشته شدند دشمن این امنیت حاکم بر جامعه را نمی تواند ببیند لذا دست به اهداف کورکورانه می زند. یقینا همکاران این عزیزان در پلیس جمهوری اسلامی ایران اجازه نخواهد داد خون های به ناحق ریخته شده این عزیزان پایمال شود و حتما انتقام خواهند گرفت. اینک به عنوان خانواده تعدادی از شهدای مدافع امنیت و ولایت بابصیرتی الگو گرفته از مکتب ظلمستیزی فاطمه زهرا سلام الله علیه و تحت تأثیر راه و رسم این شهدا، باید همچون فاطمه زهرا، قدم به میدان گذاشته و مدافع حضرت امام خامنهای (مدظله العالی)، این زعیم انقلابی زمان خود شویم و تا آخرین نفس و تا آخرین قطره خون در مقابل ظلم و بیداد بایستم و ادامه دهنده خط سرخ شهادت باشیم. از طرف جمعی از خانواده مکرم شهداء فرماندهی انتظامی استان کرمان
هر مامور پلیس که با دلی سپید، ردای سبز مجاهدت در راه وطن را به تن می کند و در حراست از کیان ایران اسلامی و مردم در خون خویش می غلتد، پرچمی می شود سه رنگ، پرافتخار و در اهتزاز. 11 شهید والامقامی که در حادثه تروریستی اخیر جان خود را نثار اسلام و انقلاب کردند، نماد ایستادگی، ایمان و شجاعت ملت ایران اند. با تواضع و خشوع، به شهیدانی که در راه امنیت به شهادت رسیدند، ادای احترام می کنیم آنان همواره در قلب وخاطرات ما جاودانه خواهند بود و نقش بی بدیلشان در حفظ امنیت و آرامش جامعه، همیشه مورد ستایش و تجلیل قرار خواهد گرفت. ستارگان پرفروغی که با درخشش در آسمان ولایت و آستان خدمت، زیبنده جاودان شدند. ادامه راهشان و انتقام خونشان، عهدی است که یکایک سبزپوشان غیور و مقتدر فراجا با آن شهیدان، خانواده های عزیزشان و ملت شریف ایران می بندند.# روح شهدای مظلوم فراجا در آرامش... ان شاءالله نگارنده: سرگرد سید محمد شاهچراغ- رئیس اداره مشاوره و مددکاری معاونت اجتماعی استان سمنان
رضا میگفت با اینکه خودم تو 18 سالگی پدرمو از دست دادم همیشه تو زندگیم جای خالیه پدر و سنگینیه مسئولیت خانواده رو، رو دوشم حس میکنم. خودمو بدون حامی و بی پناه میدیدم.تا اینکه تو و خانواده ات اومدین تو زندگیم. که وقتی میام خونتون حس آرامش دارم و پشتم هر روز گرمتر میشه و خیالم هر روز راحتتر. میگفت خودم تو زندگی خیلی سختی کشیدم ولی نمیزارم زندگی برای پسرم سخت بگذره و با همه وجودم براش پدری میکنم... اما امسال یلدا هست،من هستم،ارمیا جانم هست، خانواده ام هستن ولی پدر پسرم نیست.... اولین یلدا فرزند شهید رضا شیخی
دیشب یلدا مثل یلدای سالهای قبل کرسی خانه ما اصلا گرم نبود. مگر کرسی خانه بدون بابای حلما گرم میشود؟ روزها و ماه هاست که یلدا به خانه ما آمده. نه نه سرما از وقتی که تو رفتی وارد خانه ما شده و با خودش سردی زمستان را آورده. به تمام عکسهای یلدای سالهای قبل نگاه میکنم، گرمای کرسی آن روزها کجا الان کجا؟! مگر میشود خانه بدون تو گرم باشد؟! انگار همین دیروز بود یلدا کنارمون بودی و حلما را با آغوش گرمت به آغوش میکشیدی. این روزها ثانیه به ثانیه اش سخت میگذرد و برای من و حلما همه ی شبهای بدون تو یلداست. با این تفاوت که نه شیرینی هندوانه و نه گرمی کرسی رنگ و بوی تو را ندارد و از یلدا بودن تنها طولانی بودنش را حس میکنیم. دلم برای قاب عکس سه نفره یلدایمان تنگ شده. یادته چقدر ذوق داشتم برا چیدمان میز کرسی یلدا؟ تا تو با تمام خستگی هایت وارد خانه میشدی با اینکه چند ثانیه بود ولی خانمان گرم بود. امسال قاب عکس یلدای ما سرد سرد است. با خودم همش تکرار میکردم دیشب چقدر سرد بود بدون تو. برای چند لحظه وقتی کنار مزارت بودم حس کردم تو مثل همیشه ما رو در آغوش کشیدی و هوا گرمتر شده. با صدای مادرم به خودم آمدم که صدام زد: فاطمه مامان هوا خیلی سرده بیا بریم خونه مریض میشی. مادرم نمیدانست که هرجا تو باشی آنجا برایم گرم است و رفتن تو پایان زندگی فاطمه بود. ولی بخاطرحلما قوی ایستاده ام حتی سماور ذغالی ام رو برای دلگرمی حلما روشن کرده بودم تا حس کند زندگی ادامه دارد و هیچ وقت فکر نمی کردم آخرین یلدا بود که با توسپری می شد هم نفسم. یلدات مبارک
بسم رب الشهدا و الصدیقین " وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یرْزَقُونَ " دوباره نسیم شهادت وزیدن گرفت و قاصدک خبر از شهادت ۱۱ سرو قامت نیروی انتظامی را در کوچه پس کوچه شهر شهیدان رقصاند و لالههای پرپر همزمان با دهه فاطمیه همراه کاروان شهدای گمنام به قرب الهی نائل آمدند. 🥀آنان که خوابشان بیداری شب است و استراحتشان پا در پوتین آماده رزم و در دورترین نقطه ایران اسلامی شربت شیرین شهادت نوشیدند تا مردم در سایه امنیت آرمیده و اسیر نقشه شوم دشمن نشوند. درخت تنومند انقلاب اسلامی همواره با خون بهترین جوانان این مرز و بوم آبیاری میشود؛ دلاور مردانی که سوگند یاد کرده بودند تا پای جان مدافع ارزشها و دستاوردهای انقلاب اسلامی و امنیت جامعه باشند و امروز جان فشانی و از خود گذشتگی سربازان حریم امنیت کشور در حفظ ثبات و آرامش جامعه ستودنی است. شهادت مظلومانه و ناجوانمردانه یازده تن از دلاورمردان انتظامی راسک در حمله تروریستی دشمنان و کوردلان معاند موجب تاسف و تأثر عمیق گردید. شهادت سبزپوشان نیروی انتظامی را به محضر بی بی دو عالم فاطمه زهرا، مقام معظم رهبری، پرسنل غیور نیروی انتظامی، خانوادههای معظم شهدا و بازماندگان مکرم این شهیدان والامقام و تسلیت عرض مینماییم و از خداوند متعال برای این شهیدان گرانقدر علو درجات و برای بازماندگان اجر جمیل و صبر جزیل مسئلت داریم. جمعی از مرزبانان پایگاه دریابانی بوموسی
پسر عزیزم سهم من از تو یک قاب عکس است و یک دنیا خاطره، کاش بودی، پشتم به وجودت گرم بود کاش خدا یک فرصت دیگر به من می داد تا با تو بودن را بیشتر احساس کنم و آغوش گرمت را لمس کنم، دلتنگی من شبیه حال نهنگی است که به جای اقیانوس او را داخل تنگی انداخته اند، دیگران شنیده اند خدا گل چین است اما من دیده ام.... پسر خوبم با رفتنت قلب کوچکم ویران شد، برای دلتنگی هایم دعا کن پسر عزیزم بدان من با افتخار و غرور سرم را بالا گرفته و راهت را ادامه میدهم. زیرا تو راه راست و حقیقت را انتخاب کردی و برای آرامش و امنیت مردم کشورم جانت را فدا کردی، محسن عزیزم هر چند سایه ات بر سرم کوتاه بود اما به امتداد عشق بی انتهای تو به کشورم و هم میهنانم ادامه دارد... چهارمین سالگرد شهادتت مبارک قهرمان زندگی ام
برای دفاع وامنیت زادگاهش در پایگاه بسیج وسپاه پاسداران حضور گرم ودائمی داشت. با عشق وعلاقه برای پاسداری از میهن اسلامی جان فشانی كرد. مدتی مانده به سن قانونی سربازی داوطلبانه در جبهه حضور یافت. در جبهه نیز ب آ شجاعت وشهامت روز افزون دوشا دوش رزمندگان اسلام به مقابله با دشمن پرداخت. وبا تیر بار به كمین دشمن میرفت. حدود یك سال از حضورش در جبهه گذشت كه مورد اصابت سلاحهای میكروبی وشیمیایی دشمن قرارگرفت و در نهایت برای استراحت به زادگاهش باز گشت. وحدود بیست روز در منزل تحت درمان قرار گرفت. برادر كوچكش در غیاب او نامزد شده بود وخانواده از دستش اظهار ناراحتی میکردند كه چرا با این كار غیر مرسوم به برادر بزرگترش بی احترامی كرده است. اما مالك بر خلاف خانواده با بزرگواری واحترام روی برادرش را بوسید وبه او تبریك گفت. واز كاری كه كرده بود اظهار رضایت میکرد. با اینكه زخمی بود شرایط خوبی نداشت. برای تدارك عروسی برادراقدام كرد تا در حضورش مراسم بر گذار شود. عروسی برادرش كه تمام شد با وجود زخمهای التیام نیافته بار دیگر به جبهه اعزام شد. در عملیاتهای متعدد با سلاح به كمین دشمن رفت. وهر بار تلفات سنگینی به دشمن منفور وارد میکرد. او در عملیاتهای نامنظم نیز تا دل دشمن پیش میرفت. وشجاعانه به خلق شجاعتها ورشادت ها میزد. بارها نظم وآرایش دشمن را بر هم ریخت. از خطوط دفاعی دشمن عبور میکرد وپیروز مندانه موانع را یكی پس از دیگری پشت سر میگذاشت. وبعد از وارد كردن صدمات وتلفات زیاد به موضع قبلیاش باز میگشت. او با جهاد شبانه به خدایش نزدیك ونزدیكتر میشد. حركت فی سبیل الله او را به مقصدی كه میخواست سوق میداد. یك شب بادلی روشن وقلبی مطمئن به كمین دشمن رفت. تاریكی همه جا را فرا گرفته بود هراز گاهی صدای دشمن سكوت منطقه را فرا میگرفت. بعد از مدتها مبارزه و وارد آوردن خسارات وتلفات بر دشمن سرانجام بر اثر اصابت خمپاره به فیض شهادت نائل آمد. روحش شاد.
پلیس محبوب و مهربان خوزستانی ؛ پر کشید!خبر را که شنیدم شوکه شدم اشرار و سارقین مسلح، ناجوانمردانه ، وی را هدف تیرهای شوم خود کردند... بارها و بارها ذکر خیر *جناب سرهنگ هادی کنعانی* را شنیده بودم وقتی رییس کلانتری بود مردم عین ۲ اهواز احترام ویژه ای برای این فرمانده جوان و مردمی داشتند و بعد هم در کوت عبدالله... همیشه بین مردم بود و در مراسم عروسی و عزای آنان شرکت می کرد... کارهایی می کرد که شاید وظیفه اش هم نبود اما در حل مشکل افراد تنگدست یا حل و فصل اختلافات همیشه پیشقدم بود.. در عین جوانی همواره بانی خیر بود. ارتباط و تعاملش با نوجوانان و جوانان دقیقا مثل ارتباطش با شیوخ و سادات محترمانه و محبت آمیز بود و اخلاقی بسیار متین و روحیه ای مردمی داشت... همیشه درد مردم را داشت درست مثل برادر بزرگوارش استاد خادم النخیل که زندگی خود را وقف مردم و محیط زیست خوزستان کرده است... و مگر از برادر "خادم النخیل" می توان توقعی غیر از این داشت!؟؟ *شهادت ؛ پاداش الهی برای خوبان است* نمی دانیم به چه زبانی باید با خادم عزیز خوزستان همدردی و غمخواری کنیم... مصیبت بسیار سنگین است و اندوه داغ برادر هرگز قابل توصیف نمی باشد *ملتمسانه از خدای سبحان مسئلت می کنم که به این خانواده مکرم و ایثارگر خصوصا جناب خادم النخیل با ایمان راسخ و توکلی که دارند ، صبر و شکیبایی عنایت فرماید و روح مطهر این فرمانده شجاع و مردمدار را با اولیاء الهی محشور گرداند.* آمین یا رب العالمین
پدر عزیزم سهم من از تو یک قاب عکس است و یک دنیا خاطره ،کاش بودی پشتم به وجودت گرم بود کاش خدا یک فرصت دیگر به من میداد تا با تو بودن را بیشتر احساس کنم و آغوش گرمت را لمس کنم،دلتنگی من شبیه حال نهنگی است که به جای اقیانوس او را داخل تنگی انداخته اند، دیگران شنیده اند خدا گل چین است اما من دیده ام.... بابای خوبم با رفتنت قلب کوچکم ویران شد،برای دلتنگی هایم دعا کن پدر عزیزم بدان من با افتخار و غرور سرم را بالا گرفته و راهت را ادامه میدهم زیرا تو راه راست و حقیقت را انتخاب کردی و برای آرامش و امنیت مردم کشورم جانت را فدا کردی،بابای خوبم هر چند سایت بر سرم کوتاه بود اما به امتداد عشق بی انتهای تو به کشورم و هم میهنانم ادامه دارد... دومین سالگرد شهادتت مبارک قهرمان زندگی ام
بابای فداکار من خبر شهادت را که شنیدم برایت خوشحال شدم تو اخر به ارزویت رسیدی بابایی که تمام فکرش خدمت به کشورش بود دفاع از حریم امن خانه و کاشانه دغه دغه اش بود چه روز های که بابا خسته بود اما برای خوشحالی من خستگی هایت را فراموش میکردی چه وقت های که بود که دل من صحبتهای مردانه ات را میخواست اما بابا تو نبودی حالا همه دلتنگی ها؛ گپ گفت هایمان با باشد کنار مزارت از تو فقط ی قاب عکس برای من به یادگار مانده بابا فداکار من فدای آسایش امنیت کشورش شد. بابا جان هفته فراجا فرا رسید اما دیگر تو نیستی روزت مبارک بزرگ مرد من
سلام باباعلیرضا هفته ی فراجاروبهت تبریک میگم توآسمون ها من خیلی دلتنگت شدم که کنارم نیستی ولی بهت افتخارمیکنم چون بابای من یه قهرمانه من احساس میکنم کنارهستی و تا قیامت هرکاری برای سربلندی کشورم باشه انجام میدم پا به پای شهدا: واقعارهبرم عزیزم (پدرمعنوی من)درست فرموده: شهدا زنده اند وماباید راه شهدا رو ادامه بدهیم مافرزندان شهدابه جز دلتنگی هایی که داریم سربلندهستیم به خاطر قهرمان های زندگیمان بابای پلیسم:آرامش و امنیت الانم را مدیون تو و همکاران و شهدای نیروی انتظامی هستم... روزت مبارک پدرآسمانی من... ازطرف پسرت:میکائیل
سیزدهم میشه یک سال، یکسال از نبودنت گذشت یکسال از منِ بی تو گذشت یکسال از تمام گریه هام،حال بدی هام، بیخوابی هام،زنده شدن خاطراتت گذشت! یکسال شد ،اونروزی که رفتی و دل همه رو خون کردی! یکسال شد که همه دلشون لک زده واسه یه لحظه دیدن خنده هات، واسه شوخی هات...🥺💔 یکسال شد از روزی که خبر دار شدم که نیستی و پر کشیدی و رفتی... پر کشیدی و ما رو تنها گذاشتی... آنقدر غمت سنگین بود که هنوز با گذشت یکسال قلبم سنگینه... اصلا حاله هیچکسی خوب نیست... دلمون برات تنگ شده... میشه دست ماروهم بگیری؟ این پایین حالمون بده! خیلی جات خالیه. شادی روحش صلوات
بوی مهر وحال وهوای آغاز پاییز پیش از۸مهر۹۹ برای من یادآور بهترین خاطرات بود آغازمدرسه و روز تولدم، اما از ۸مهر۹۹ تا الان وتاآخر عمرم ، یادآور استرس واضطراب دوری از تو،روزهای دلتنگی،روز های خرابی کاشانه ام،روز های سرد وتاریک وبی روح که انگار من در دنیای دیگری گم شده بودم،روزهای تلخ جدایی،روزهای دلشوره وسردرگمی و.... شده. اول مهر که میشه حالم بدمیشه، انگار شمارش معکوس برای ضربان قلبم آغاز میشه تا رسیدن به۸مهر،چه روزهای تلخی بود دوباره این هوا وبوی این روزها خاطرات آن روزها رو برام زنده میکنه،دست خودم نیس همه ی تصاویرش جلوچشمم میادوناخودآگاه حالم بدمیشه از لحظه ای که به من خبردادن که......حتی نوشتن هم برایم سخت هست تا لحظه ای که تورو جلوی چشمام به دست خاک سپردن،این تصویرهای جگرسوز هیچوثت یادم نمیره واین روزهابیشتر جلوی چشمم هست، هنوز هم دلتنگتیم فقط یادگرفته ایم چگونه نیمِ نفس بکشیم و زندگی کنیم، الینا دراین مدت بزرگ شده،شیرین زبونی هامیکنه کاش بودی تا او را به آغوش میکشیدی، کاش بودی اول مهر شده وامسال برای اولین بار به مهدکودک میرود خیلی خوشحاله کاش بودی که دستای کوچیکش رو میگرفتی وهمراهیش میکردی، دیگه برات چی بگم شهیدم که نگفته هام زیاده. هنوز هم سرشار از دلتنگی هستیم فقط روزهاسپری میشودوحرفهایم را به سنگ مزارت که تصویرچهره مهربانت برآن حک شده میگویم میدانم که درتمام لحظه هاهستی ونگاهمان میکنی،لحظه های غم ویا شادی کنارمان هستی برایمان دعامیکنی، مهم روح پاکت هست که درهرلحظه وهرثانیه میدانم کنارمان هستی وبفکرمون هستی واز خدا بهترین هارا برای من وتنهافرشته زندگی مان(الینا)داری، برای عاقبت بخیری وخوشبختی وموفقیت تنها فرزندمان، و برای آرامش وصبوری من دعاکن.
اول ذی القعده بود. مادرم برای اوردن هدیه ی دوست داشتنی ومهمان جدید ما به بیمارستان رفته بود. نی نی کوچولویی به نام حلما دختری که با برکت حضور حضرت معصومه پا بر این دنیا گذاشت. باپدرم راهی بیمارستان شدیم. از شوق دیدنش درهیجان بودم. وقتی انجا اورا دیدم از بس کوچک بود انتظارش را نداشتم ولی زیبا ودوست داشتنی بود. با پدر ومادر ومن و خواهرکوچولوم راهی منزل شدیم خوشحال بودم ودر عین حال کمی هم ناراحت ،اخر روز دختر بود و فکر میکردم تمام توجه ها به سمت حلماست. ناگهان پدرم مرا صدا زدوبه یک مهمانی پدر دختری دعوت کرد. خیلی خوشحال شدم. اب هویج و بستنی بعد هم خرید عروسکی که خیلی دوستش داشتم. خلوت پدر دختری ما خیلی خوش گذشت. امسال خلوت پدر دختری نداریم ولی جای پدر را کنار مرقد مطهر حضرت معصومه و مسجد جمکران خالی میکنیم.
باز هم خاطره بازی و باز یاد روزهای با تو بودن، روزهای سختی که منو حلما انتظار بودن در کانون گرم خانواده را میکشیدیم. ماموریتهای تکراری و نگران کننده که بابای مهربان خانواده را از ما دور میکرد و هر بار حسرتی دو چندان بر دلمان میگذاشت. دوری و نبودش در اکثر لحظه های خوب زندگیمان یک طرف، نگرانی و دلهره سختی ماموریت یک طرف. انتظار روزی رو میکشدیم که بدون استرس و با آرامش یک روز کامل رو در کنار خانواده باشد ولی روزها گذشت و گذشت آنروز هیچ وقت برای من و حلما نیامد. آن روز که نرسید هیچ الان برای همیشه در کنار ما نیست. هشتم دی ماه رو یادمه تولد حلما بود. یک روز من و حلما هم مثل بقیه کیک خریدیم. خانه را با روبان و بادکنک تزیین کردیم. حلما مثل همه دخترا آرزو داشت باباییش برا تولدش کنارش باشه و برای تولدش دست بزنه شادی کنه، آن روز بابای حلما به امید اینکه تولد دخترش کنارش هست منتظر لحظه تولد حلما شد. خانوادگی شروع به چیدن میز تولد حلما کردیم و کلی ذوق داشتیم برا تولد دخترمون ولی مثل همیشه تلفن شوهرم زنگ خورد و همه برنامه هامون بهم خورد از اداره بود. الو بفرمایید -آقای مهدوی پور آماده باش بیا ماموریت یه بار قاچاق گزارش شده. شوهرم نگاهی غم انگیزی به من و حلما کرد و -گفت: تولد دخترمه باشه الان میام. مثل همیشه گوشی زنگ خورد و بابای قصه ما کامل جشن تولد دخترشو نتونست بمونه کنارش و رفت. نگاه حسرت آلود من و حلما به گوشی و حرف زدن همسرم صورتش را قرمز کرده بود. داشت با زبان بی زبانی به ما میفهماند که مامور است و معذور. موقع رفتن به زور نگهش داشتم. و عجله ای این عکس یادگاری رو گرفتم تا بعدا به حلما نشون بدم بگم بابایی تو جشن تولدت بوده. آخه بچه ها بیاد نمیارن بچگیشون رو. آره حلما لذت بودن پدرش رو توی جشنها و تفریحها و حتی بازی کردن با هم سنهای خودش رو خیلی تجربه نکرد. و یهویی یه روز بهش گفتن بابات برا همیشه از پیشتون رفته و دیگه نمیتونی هیچوقت ببینیش. الان دقیقا دو ماه و یازده روزه که بابای قصه ما سفر ابدی رفته و ما مانده ایم کلی دلتنگی و حسرتی همیشگی. خیلی جاها شنیدم که میگن حال و روز خانواده نظامی ها خیلی خوبه و خوش میگذرونن. همیشه حال حلمای منو ببینن و بدونن که حلماهای زیادی برای امنیت کشور بی پدر شدن و تا آخر عمر لذت تکرار یه تولد در کنار پدرهاشونو به دلشون مانده. آره امنیت اتفاقی نیست .
دلش راهی کربلا بود و با حسرت و دلتنگی می گفت: امسال جاماندیم از پیاده روی اربعین. از زائران حرم التماس دعا داشت. با سینه ای از شور عشق حسینی در دل نجوای هر روز بعد نمازش را این روزها بیشتر تکرار می کرد: السلام و علیک یا ابا عبدالله الحسین(ع). نام سالار شهیدان که می آمد دست تعظیم بر سینه می نهاد؛ اشک در حلقه چشم های معصومش می درخشید. سجاد و محمدجواد، دو پسرش را هم با عشق و ارادت آقا امام حسین(ع) و ائمه اطهار و اعتقاد به دین و معرفت بزرگ کرد. همیشه می گفت: آبروی ما و دار و ندارمان از عشق به شریعت محمدی و ولایت است. با آن که این روزهای عزیز، افتخارش خدمت به زائران اربعین بود با پای دل راهی حرم شد و گویی سرور آزادگان، ابا عبدالله ندای درونی اش را شنید و دعایش برآورده کرد که می گفت: الهی عاقبت بخیری نصیب مان کن. اربعین فصلی از شکفتن است، زائران آرام وارد حرم نمی شوند و بی قرار رسیدن به حریم عاشقی هستند و شهید امنیت با بال های گشوده در اوج، طواف گنبد نورانی کربلا کرد. سرگرد" داود صبوری" در مسیر مقدس برقراری نظم و امنیت و مقابله با قاچاقچیان شرور به فیض عظیم شهادت نائل آمد و نامش افتخار و عزت این سرزمین شد. آشنایانی که زائر اربعین هستند در کربلای معلی با نام پر آوازه شهید، اشک از چشم های شأن جاریست، سربلند ذکر السلام و علیک یا ابا عبدالله الحسین(ع) دارند که همنوا با شهید امنیت، زائر حرم دل هستند. شهید" داود صبوری" پنج شنبه نهم شهریورماه در مقابله با قاچاقچیان شرور در مسیر کاهک- سبزوار مجروح و ظهر روز جمعه دهم شهریورماه به فیض عظیم شهادت نائل آمد. راهش پر رهرو باد.
بابای عزیزم سلام؛ چند وقتی است دلم خیلی بهانهات را میگیرد.. این روزها بغض غریبی گلویم را میفشارد.. نمیدانی چقدر دلتنگت هستم بابا جان.. دلتنگ حضورت.. صدای گرمت.. آغوش مهربانت.. لبخند دلنشینت.. دلم میخواهد حتی برای یکبار هم که شده، دوباره با چشمان پرنورت نگاهم کنی باباجان.. دوباره نامم را از زبانت بشنوم.. این روزها خیلی به عکست خیره میشوم.. به مزارت سر میزنم.. اما افسوس که نه آن تصویر، و نه آن سنگ سرد، ذره ای از دلتنگی مرا نمیکاهد... باباجان؛ دوست داشتم اکنون کنارت می نشستم، تو مرا در آغوش میگرفتی.. کاش بودی تا مثل همیشه با تو درد و دل کنم.. تو نیز برایم حرف بزنی و مرا راهنمایی کنی... اما بابای مهربانم؛ میدانی امروز، بیشتر از هرروز دیگر آرزو کردم ای کاش کنارم بودی... تا مانند هرسال در چنین روزی به من بگویی: 《دختر بابا، نازنینم؛ روزت مبارک》 بابای عزیزم؛ شهادت تو مایه افتخار من است و من بر خود میبالم.. چون میدانم شهید، زیباترین معنای غیرت و شجاعت است... و میدانم که تو نیز مانند همه دلاور مردانی که از جان گذشتند، تا امنیت میهن شان پایدار بماند، به آرزویت رسیدی.. من هر لحظه، حضورت را احساس میکنم، میدانم که همیشه کنارم ایستاده ای و دست بر روی سرم میکشی... میدانم که دعای خیرت همواره همراه من است.. باز هم برایم دعا کن باباجان.. دعا کن در راهت، استوار گام بردارم.. میلاد باسعادت بانوی کرامت، حضرت فاطمه معصومه(س) و روز دختر، بر تمامی دختران نازنین شهدای فراجا مبارک باد. شادی روح پاک شهدا،صلوات.
السلام علیک یا صاحب الزمان سلام بر حسین و یارانش سلام برمقام معظم رهبری سلام بر سردار دلها و شهدای اسلام و لا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ هرگز کسانی را که در راه خدا کشته شدهاند، مرده مپندار، بلکه زندهاند که نزد پروردگارشان روزی داده میشوند. شهید سپهبد"حاج قاسم سلیمانی" عزیز در یکی از سخنان گوهربار خود فرمودند: عزیزان مشتاق، تا کسی شهید نباشد شهید نمیشود و شرط شهید شدن شهید بودن است اگر امروز کسی را دیدید که بوی شهید از کلام و رفتار و اخلاق او استشمام شد بدانید او شهید خواهد شد تمام شهدای ما این مشخصه را داشتند." همسرم آخرین نگاهت وآخرین حرفهایت هنوز پیش چشمانم است باچشمانی اشک آلودوغمگین، خبررفتنت رابه من مژده دادی ولی من باورنکردم حتی خیلی آگاهانه صدای آهنگ پیشوازگوشیم راصدای نازنین سرادرسلیمانی گذاشتی ای کاش بیشتر نگاهت کرده بودم راستش را بخواهی فکر نمیکردم این قدر پر سر و صدا شود رفتنت و حتی آمدنت عزیز دلم، دلم برایت خیلی تنگ شده شهید عزیزم دلتنگی ندیدنت چشمانم را کم سو کرده و جانم را به لبم رسانده است. توبارها بارفتارهای قشنگت بهشتی بودنت روبرای من به اثبات رسانده بودی مهربانیت، صبوریت، بخشندگی هایت همه نشانههایی از بهشت بود حتی کلمه ای که هرباربرزبانت جاری میشد واطرافیان باورنمی کردند اتفاق بیفته هربارازسمت گلزارشهدا رد می شدیم برمی گشتی می گفتی یک روز منوهم میذارین گلزارشهدا. ماها شوخی میکردیم می گفتیم کجا توشهید می شوی مگه جبهه وجنگ هست ولی هربار رد می شدیم ازسمت گلزارشهدا باز تکرارمی شد حالاکه من! تنها کنار مزارت در گلزارشهدا میبینم واقعاً راست میگفتی در گلزارشهدا بدون من وحلمای عزیزت آرام گرفته ای یاداین جمله می افتم شهادت را نه در جنگ، در مبارزه میدهند آری درست است شهادت رودرمبارزه میدهند توهمان مبارزی بودی که بارها بارفتارهای خوبت درزندگی مشترکمان نشان داده بودی من آن رافهمیده بودم! من آن رافهمیده بودم ای همسر عزیزم و همچون قبل تکه کلام همیشگی که به حلما می گفتی: "خوشگل بابایی" الان آن بابای زیبا کلام دیگرنیست حلمایش راصدابزنه و حلما هرشب بهانه باباش رومی گیره اما خود من این روزها حضورت را بیشتر از قبل احساس میکنم و به خوبی به این باور رسیدهام که شهدا زندهاند ای گل پرپر می دانم که هم اکنون در سفر کربلایی می دانم که الان نگاهی به بین الحرمین داری و یا شاید در نجف در کنار مولایت امیرالمؤمنین (ع) هستی هر جا که هستی دعایم کن که سخت محتاج نگاه و دعایت هستم. وسلام مرابه بی بی زینب برسان بگوفاطمه صبری زینبی میخواهد.
وقتی اربعین سال ۹۸ گفت همکارام میگن بیا با هم بریم من خیلی استقبال کردم و گفتم حتماً باید بری، گفت آخه من تنهایی هیچ جا نرفتم بدون تو و بچهها سخته برام که برم. اما من به هر زحمتی بود راضی کردم گفتم حلما کوچیک هست شما برید انگار خودم رفتم. وقتی داشت خداحافظی میکرد بغض کردم چشمام پر شد. گفت اگر گریه کنی به خدا نمیرم. با خنده راهیش کردم. وقتی برگشتند همکارش گفت سید خانوم، پرویز از اینجا تا کربلا که با ما اصلاً حرف نزد همش تو خودش بود، انجا هم که رسیدیم فقط میگفت برگردیم، بچهها تنها موندن. پرویز خودش خندهاش گرفت با حرفهای همکارش، گفت آخه من تا حالا بدون زن و بچه هام جایی نرفتم آن هم زیارت واقعاً سخت بود برام. فکر کنم رفت و برگشتشون پنج روز هم نکشید وقتی پرسیدم چرا اینقدر زود برگشتید و چرا تو خودت بودی، فقط گفت دیگه از این به بعد بدون تو هیچ جا نمیرم. برای تنها کسی که سوغاتی خریده بود برای من بود. یک چادر مشکی خریده بود و به تمامی ضریحها متبرک کرده بود و دو تا روسری گرفته بود. همکاراش سربه سرش گذاشته بودن تو آخر سر این چادر که حتماً باید متبرکش کنی وسط جمعیت خفه میشی، حتی یک بار که دیر کرده بوده برای سربه سر گذاشتنش، اسمش رو با بلند گو صدا کرده بودند. پرویز میگفت تو ضریح وسط جمعیت چادر از دستم افتاد بین جمعیت گم شد و با کلی زحمت پیدا کرده بود ولی حسابی کمرش درد گرفته بود. بعد شهادتش، همون چادر رو دوختم و باهاش رفتم سر مزار آقا پرویز.
میخواهم از امنیت بنویسم.. از مردانگی، شجاعت، فداکاری... از تلاشهای بی وقفهای که بی هیچ منت و چشمداشتی در جریان است.. تلاشهایی که تنها در انجام وظایف خلاصه نمیشود.. دلاور مردانی که فراتر از وظایفشان، از خون و جان و خانواده خود گذشتند، تا امنیت را برای این میهن برقرار کنند. در این روزها که شاید خیلیها در تدارک سفر اربعین بودند؛ این شیرمردان چه عاشقانه به استقبال اربعین سیدالشهدا (ع) رفتند و اربابشان را زیارت کردند.. کسی چه میداند در عزاداریها و نجواهایشان، از سالار شهیدان چه خواستند، که اینگونه در ماه عزایش، عاقبت به خیر شدند... آری، شهادت سن و سال نمیشناسد، فرقی نمیکند در کجای این مرز و بوم باشی، فرقی نمیکند سرباز باشی، استوار، ستوان یا.... شمال، جنوب، غرب یا شرق، فرقی نمیکند؛ عاشق شهادت که باشی، دیگر این چیزها چه فرقی میکند! به فرموده رهبر معظم انقلاب، "اولین درس بزرگ عاشورا، درس فدا شدن در راه دین و در راه خداست." و شهدا چه زیبا این درس را آموختهاند... سلام بر آنهایی که از همه چیز گذشتند، تا ما به هر چه میخواهیم برسیم! سلام و درود خدا بر مدافعان حریم و امینت و اقتدار ایران اسلامی و سلام بر شهدای مظلوم امنیت شادی روح شهدای مدافع وطن، صلوات.
طلبیده شد به دعوت امام مظلومش حسین از حس حال بین الحرمین و دنیای جدیدی سخن میگفت، متحول شده بود و از حس غریب اون روزا حرف میزد مو به تن ادم سیخ میشد اشک در چشمانش حدقه زده بود بغضی در گلویش و از کرامت و بزرگی مولایش سخن میگفت آری مهدی در ان سفر سید نبود ولی هدیه اش از مولایش شال سبزی بود که بر گردن انداخت و این نیز سوغاتی شد برای پدر و مادر به یادگار شاید در آن سفر مهدی به امامش لبیک گفته بود و با مولایش معامله کرده بود چرا که در اخرین روز ماه محرم در ۱۶ شهریور ۱۴۰۰ مظلومانه به امام مظلومش ملحق شد. شهید مهدی ازمون
فصلها که عوض میشوند و تاریخ تولدت روی تقویم خودنمایی میکند همه اهل خانه بیقرار میشوند... مگر میشود، یادشان برود! همیشه روز تولدت خودت پیش قدم میشدی کیک میخریدی! غافلگیریمان میکردی. برق نگاهت، لبخندت، دل همه را میبرد. از خوشحالیت ذوق میکردیم.... اما حالا روز تولدت را کنار سنگ مزارت جشن میگیریم و میدانیم از آن سوی ابرهای بیکران با لبخند شمعهای کیکت را فوت میکنی....
علی اقا هم عاشقانه زندگی میکرد هم خیلی ساده وبی ریا بودن وبسیار به آقا امام حسین (ع) وشهدا علاقه داشتن. فروردین سال 96 بود ما اهواز زندگی میکردیم قرار بود با خواهرم وشوهر خواهرم یک تفریح دوروزه برویم تصمیم گرفتیم به شوشتر برویم وقتی به شوشتر رسیدیم شب را آنجا درون محوطهی یک مسجد خوابیدیم که ما اطلاع نداشتیم پر از قبر شهدای گمنام بود. صبح که از خواب بیدار شدیم با تعجب دیدیم که روی قبر چند تا شهید گمنام خوابیدیم همون لحظه شهید با لبخند رضایت گفت: گفتم چرا دیشب اینقدر آرامش داشتم حالا فهمیدم به خاطر شهدا بود. شادی روح شهید والامقام علی بخش حسنوند صلوات
همه چیز تازه بود عطر گل های یاس توی حیاط مثل زندگیمان تازه و پر طراوت بود مصطفی نمی گذاشت چیزی تکراری شود و من منتظر تکرار هرروز آمدنش بودم. هرروز برایم تازه تر از قبل بود ..سال 91بود، تولد هردومون 20شهریوربود همیشه می خواستیم تو کادو دادن ازهم جلوتر باشیم ولی من هر بار غافلگیر میشدم و همیشه دیر میشد اون سال مثل هرسال نبودازهم دور بودیم من شمال خونه ی مادرم و مصطفی بندر عباس سرکار بود ایلیا تازه راه افتاده بود تمام وقتم و گرفته بود شب تولدم بود برام حتی زنگ هم نزد تولدم رو تبریک بگه از دستش دلخور بودم چرا حواسش به من نبود باخودم گفتم شاید سرش شلوغه تولدمون و یادش رفته براش زنگ زدم با خوشحالی مثل برنده ها تولدشو بهش تبریک گفتم اما اون مثل همیشه نبود طوری باهام حرف زد که اینگار واقعا تولدم براش اهمیتی نداره بادلخوری باهاش خداحافظی کردم اون شب خیلی غصه خوردم من عادت کرده بودم که غافلگیر شم حتی به یک تبریک ساده هم قانع بودم نباید فراموشم میکرد. شاید چون کنارش نبودم.... تاصبح ذهنم درگیر بود صبح با صدای زنگ در حیاط بیدار شدم مادرم ایفون رو برداشت هنوز صدای مادرم توی گوشمه با تعجب گفت پستچی ؟؟!! پستچی دقیقا روز تولدم برام یک بسته ی خیلی بزرگ اورده بود ک روش نوشته بود تولدت مبارک همسر عزیزم با عجله درحالی که نفسهایم به شماره افتاده بود بسته رو بازکردم یک تابلوی نقاشی شده از تصویر خودم بود ایلیا هم توی بغلم بود. اینبارهم غافلگیرشده بودم بازهم ازم جلو زده بود بلافاصله گوشیم زنگ خورد خودش بود برنده ی همیشگی زندگیمان و من.... غرق در افکارم که یکنفر چطور میتونه اینقدر درگیر کارو شغلش باشه ولی همزمان طوری برنامه ریزی داشته باشه که تابلوی نقاشی سروقت آماده بشه و به دستم برسه اونم دقیق روز تولدم. دفتر خاطرات زندگیه شهدا رو هربار که ورق بزنید پر میشوید از عاشقانه هایی که رنگ و بوی تازه دارد..... به خدا قسم شهدا در آسمان هم عاشق می مانند بیشتر از قبل... شادی روح شهید والامقام مصطفی سوسرایی صلوات.
قبل از شهادتش یه شب اومد خونه گفت خیلی دلم واسه النا میسوزه آگه من اتفاقی واسم بیوفته تو مدرسه همه بچهها میدوئن طرف باباشون دختر من بابا نداره. الان النا یاد گرفته تا عکساش رو میبینه صدا میزنه باباااا.... مطمعنم که همسرم ذوق میکنه وجوابش رو میده ولی صد حیف که ما نمیتونیم ببینیمش. دو ماه قبل از شهادتش ریش گذاشته بود هرچقدر بهش اصرار میکردم ریشاشو بزنه میگفت مگه ندیدی شهیدا همشون ریش دارن منم میخوام شهید به شم بعداً با شما مصاحبه میکنن شما باید بگین اینجوری میگفت، اونجوری میگفت....
روز حادثه شهید محمدی شیفت کاریش نبوده و داشته مرخصی رو سپری میکرده که در یکی از مناطق سرپل ذهاب متوجه میشه دونفر از اشرار نقاب دار به مردم حمله کردن و درحال سرقت طلافروشیها و اموال مردم هستند، شهید احمد محمدی درحالی که میتونست مثل خیلی ها بیخیال ماجرا به شه و خودشو تو دردسر نندازه، اما عشق به مردم باعث شد این پلیس فداکار در اولین فرصت خودشو به محل درگیری برسونه و با اشرار درگیر به شه که در این درگیری شدید، حرامیان پیشانی مبارک شهید رو مورد هدف گلوله قرار داد و سرگرد محمدی همونجا جام شهادت رو نوشید و آسمانی شد. به برکت خون سرگرد احمد محمدی در کمتر یک هفته رزمندگان ناجا اشرار رو دستگیر کردن و در ملأ عام به دار مجازات آویختن. از این شهید بزرگوار دو فرزند به نام امیررضا یازده ساله و فاطیما سه ساله به یادگار مونده.
من تنها خاطره که از شهید دارم وهمیشه یادم میمونه این بود که همیشه از حال وهوای شلمچه برای من صحبت میکرد با چنان شوقی تعریف میکرد که واقعاً دوست داشتم برای یک بار هم که شده برم اونجا و با چشمان خودم اون منطقه رو ببینم. به من قول داد که باهم بریم و سال ۹۵ قسمت شد و ما به شلمچه رفتیم. واقعاً جای زیبایی بود احمد اقا اونجا کلی گریه کرد وگفت نقطه به نقطه اینجا خون شهیدی ریخته شده و ما به تک تک این قطرات خون شهدا مدیون هستیم. نسبت به شهدا اردات خاصی داشت و همیشه به زیارت شهدای گمنام میرفت وخودش هم آرزوی شهادت داشت و بالاخره به آرزوش رسید از ایشان دو فرزند یکی پسر به نام امیر رضا و دخترمون فاطیما خانوم که سه سال داشت به یادگار گذاشت و رفت و به شهادت رسید. انتشار به مناسب سالگرد شهادت شادی روح شهید والامقام صلوات شهید مدافع وطن احمد محمدی مورخه 1395/5/21 هنگام تأمین امنیت شهروندان و مبارزه با سارقین طلافروشی براثر اصابت گلوله سارقین به شهادت رسید.
امیرمامامرضاروخیلیدوستداشت همیشه به هم میگفت اینکه تورو کنارم دارم، مدیونم به امام رضا میگفت دوران آموزشیم میرفتم حرم، دعای توسل میخوندم به نیت اینکه ازت جواب بله بشنوم آنقدر امام رضارو دوست داشت که هروقت تعطیل بود یا فرصتی پیش میومد میگفت بریم مشهد؟ حتی قرار بود آگه بشه بریم مشهد زندگی کنیم مطمعنا اگر میبود الان باهم مشهد بودیم اولین سفردونفرمون مشهد بود میگفت من نیت کرده بودم، آگه قسمتم شدی، اولین جایی که بریم باهم مشهد باشه موقعی که رسیدیم حرم, به آقا گفت دیدی اوردمش به قولم عمل کردم؟ همونجوری که شما سرنوشتمون و به هم گره زدی موقع برگشت داخل صحن به هم گفت، از آقا خواستم آگه شهید شدم، بهت صبرشو بده و کمکت کنه گفتم اینجوری نگو دلم میریزه گفت میدونم اول زندگیمونه و این حرفا خوب نیست، ولی... هر آن ممکنه یه اتفاقی برام بیفته، با این وضع شغل من... اینارو وقتی میگفت که اشکاش داشت میریخت انگاری که به دلش زده بود قراره شهید بشه حتی دوستاشم با لقب شهید صداش میزدن! بهش میگفتم، چرا مرزبانی رو انتخاب کردی وقتی پیشنهادای راحت تر از مرز و داشتی... گفت بالاخره باید یه افرادی باشن از مردم دفاع کنن، از وطن دفاع کنن حتی به قیمت جونشون! آگه ماها نباشیم، کی امنیت ایجاد کنه؟ میگفت من مرزبانی رو دوست دارم با همه سختیاش و خطرهاش ولی... بعضی آدما آنقدر خوبن که خدا زود میبره پیش خودش.. آنقدر خوبن که زمین لیاقتشون و نداره امیرمنم یکی از اون فرشتهها بود که زمینی شده بود برای یه مدت کم.
نامه به ایرانم سلام عزیز همیشه و هنوز من. ایران مینامم تو را! تو شبیه ۳ رنگ پرچمم هستی شبیه وطن! مهدیِ خوب من برای نگارش این چند خط خیلی فکر کردم ساعتها به عکست خیره ماندم .... روبه روی قاب عکس زیبایت ناگه یاد تمام لحظاتی افتادم که موقع خداحافظی، مدام پشت سرت را نگاه میکردی و دستت را تکان میدادی و به محمدمهدی که پشت سرت هنگام رفتن گریه میکرد میگفتی بابا من میرم و بر میگردم و ما ۶۱۳ روز است که در آن بعد از ظهر سه شنبه خجسته ماندهایم!!! آری می گویم خجسته زیرا علی رغم اینکه درد فراق را برای ما رقم زد ولی تو را به آرزویت رسانید شهادت! آن هم در آخرین روز از محرم ۱۴۰۰ که جا نماندی و خود را به کربلا رساندی .... یاد آن روزهایی در ذهنم تداعی شد که دوست داشتی مدافع حرم شوی اما تقدیر تو را به مدافع وطن بودن فرا خواند. البته فرقی هم نمیکرد هدف یکی بود وطن، پرچم و انقلاب اسلامی این را بارها از زبان خودت شنیدم و گواه این حرف همان سنگ مزاری ست که نشان سنگ تمام گذاشتن تو برای وطنت بود و همان سنگ دلخوشی این روزهای من است. یاد حرف آن مادر سرباز شهیدی افتادم که میگفت: بعد از شهادت پسرش تنها کسی که همیشه جویای احوالش بود و سراغش را میگرفت شهید آزمون بود!!! این را من هم نمیدانستم .... یاد دست نوشتهات آیه ای از سورهی شعرا که از معبودت خواسته بودی تو را به جمع یاران صالح خود ملحق سازد بگذار کمی از شیرینیهای زندگی بگویم کنار آن همه تلخی بعد از رفتن تو یادش میچسبد: یادت هست ۹ ماه دورهی آموزشی را که در مشهدی سپری کرده بودی؟؟؟ با ذوق به من میگفتی که مرا حاج اقا خطاب کن چونکه ثواب زیارت امام رضا (ع) برابر با هزار حج هست ... چه اتفاق خوشایندی برایت بود هر هفته زیارت امام مهربانیها آنقدر خوب و آدم حسابی بودی که دوست داشتم اسم پسرمان را هم مهدی بگذارم! هم نام شدن نام محمدمهدی با نام زیبایت بی حکمت نبود ... دلم تنگ شده برای جزئیات صورتت، تیکه کلامهایت، برای وقتی که اخم میکردی ولی ته چشمات میخندید برای خواندن تسبیحات اربعه با بند بند انگشتانت، برای انتظار کشیدنهای ساعت ۱ شب لب پنجره تا تو از کار برگردی ... باید اقرار کنم نوشتن از تو شبیه آینه که دارم دعا میخوانم قصهی شهادتت به غیر از افتخار و سربلندی درس بزرگی را برای بچهها به همراه داشت ... اینکه بین دوتا خوب آن خوبی را باید انتخاب کرد که به صلاح همگان باشد یعنی بین تعلقات عاطفی خود و کشور، به قول نیایش و ستایش: بابا کشور را انتخاب کرد چونکه دفاع و حفظ ارزشهای انقلاب اسلامی بر همه چیز ارجحیت دارد .... نامهام را ساده تمام میکنم: دوستت دارم مثل اشک شوق دیدن عزیزی پس از سالها.
دبیرستانی بودم و مادرشون اومده بود خونمون برای تعیین روز خواستگاری تازه امتحانا رو داده بودیم و یه سفر مشهد گذاشته بودن تو دبیرستان ولی پدرم نگذاشته بود تنها یعنی بدون خانواده وبا مدرسه برم مشهد ولی یهو نظرش عوض شد. مادرم به مدرسه تماس گرفت و گفتند مهلت تمام شده و جایی نیست برای ثبت نام ولی من تو دلم با امام رضا قرار گذاشته بودم که بیام پیشش بعد جواب مادر ایشون رو بدیم و با خانوادشون بیان خواستگاری و... شاید باورتون نشه ولی مدرسه گفتن طلبیده امام رضا عجب طلبیدنی دقیقه ۹۰ یه جابرام تو اتوبوس واسکان مشهد جور شده بود. من از امام رضا خواستم که اگر قسمت هم هستیم به هم برسیم. زمانی که فرزند اولمون دنیا اومد قرار بود اسمش امیر حسین بزاریم ولی به خواسته پدر شهید اسمش رو رضا گذاشتیم. چند سال گذشت سه تایی رفتیم امام رضا علیه السلام حلقه ازدواجم رو انداختم تو حرم، به نیت عاقبت به خیری وتضمین زندگیمون. خود ایشون هم بعد از آموزشی برای سر دوشی گرفتن رفته بودن امام رضا علیه السلام وهمون جا عکس یادگاری گرفته بودن وگفته بودن تو این جمع من شهید میشم. امروز هم چهارشنبه هست ۱۰ خرداد تولد شهید دشتبانی همسر عزیزم وتولد آقام امام رضا هشتمین امام و ودهمین کشتی نجات.. شادی روح شهید حجت الله دشتبان صلوات
یادمه یه روز که با شهید مهدوی پور رفته بودیم تفریح و کلی بهمون خوش گذشته بود و از اینکه شخصیتی مثل شهید کنارم بود خیلی خوشحال بودم. ایشون بی نهایت مهربان و بخشنده و صبوربودن هیچوقت باصدای بلندحرف نمیزدند. نزدیک به ۱۰ سال زندگی مشترک داشتیم هیچ وقت باهم دعوا یا قهرنکردیم تو این مدت هیچ وقت عصبانی نشد و با صبوری تمام کارهای من و حلما دخترم را انجام میدادن بی نهایت مهربان ودلسوزبودن، وقتی آخرین سفری روکه باهم داشتیم صدای غیب توذهن من چرخیدنکنه قراره آقای مهدوی پورشهیدبشه که انقدربامن خوبه باصدای بلندباخودم گفتم استغفرالله شهیدازمن پرسیدچی شده گفتم هیچی نگران نباش ندای که من شنیده بودم درست بود واقعا شهید شد. خدا دو سال قبل ازشهیدشدنش داشت منوآماده می کردبرای شهادتش تو اون دو سال من گروهی داشتم به اسم نگاه خداکه درموردمعرفی شهدا بود و کمک مردمی به نیازمندان که نوبتی شهدا رو معرفی میکردم خداآروم آروم داشت منوآماده می کردبارهاکه کنارشهیدبودم همیشه اونقدرمن ارامش داشتم که به ایشون میگفتم توبوی بهشت میدی واقعادرست فهمیده بودم بوی بهشت میداد...
بابای شهیدم! امشب تولد من است، و تو در کنارم نیستی... دلم خیلی برایت تنگ شده، جایت اینجا کنارم خیلی خالی ست... مگر خودت قول نداده بودی که تولدم را با هم جشن بگیریم؟... تو که همیشه سر قول هایت میماندی.. اما میدانم که حالا هم سر قولت هستی.. بابای خوبم! میدانم که امشب کنار من هستی، حضورت را در جای جای خانه احساس میکنم، یادت همیشه و همه جا با من است.. من هم به تو قول میدهم که راهت را ادامه دهم، و هرگز نگذارم خون پاکت پایمال شود.. برایم دعا کن باباجان... تقدیم به دختر عزیز شهید محمد قنبری
نزدیک دو ماهی بود قبل از شهادت آقا رحمان عزیزم نا خواسته گریه میکردم با خودم می گفتم خدایا این اشکها برای چیه من زندگی خوبی دارم شوهر و فرزندان سالمی دارم افسرده هم نیستم چون با وجود آقا رحمان عزیزم زندگی برایم خیلی شیرین و لذت بخش بود ولی انگار یک الهام در درونم به من می گفت میخواهد برایت یک اتفاق تلخ بیفتد یک روز که بچه ها در کنار هم نشسته بودند از من پرسیدند مامان اگر بخواهی بین ما و بابا یکی را انتخاب کنی کدام از ما را انتخاب میکنی من هم گفتم شما پاره های تن من هستین انتخاب خیلی سخت هست بدون شما من میمیرم ولی از خدا میخواهم همیشه پدرتان سلامت باشند خودتان که میدانید با تمام وجودم دوسش دارم بعد ها فهمیدم شاید خدا خواست از زبان بچه ها این سوال را از من بپرسد که مرا در سخت ترین امتحان زندگیم قرار دهد روز آخر که در کنار وجود مبارک ایشان بودیم آقا رحمان از خوابی که شب گذشته دیده بود برایم تعریف کرد و می گفت من و تو در یک باغ بزرگ بودیم وغیره...من هم که تو اون روزا اصلا حال خوبی نداشتم و خیال میکردم می خواهد برایم اتفاقی بیفتد گفتم شاید من میخواهم بمیرم که ایشان فرمودند ولی من قصد مردن ندارم مطمئن باش یا به سوریه میروم یا به لبنان و در آنجا میمیرم ... آخه ما قبلا با هم قرار گذاشته بودیم سی سال خدمت آقا رحمان که تمام شد به سوریه برود در همین موقع آقا رحمان خیلی جدی گفتند ازت میخوام اگر برای من اتفاقی افتاد مواظب بچه ها باشی در کنارشان بمانی گفتم این چه حرفیه میزنی خدا نکنه حالا چند سال دیگه وقت داری برا سوریه رفتن ولی دوباره حرفش را تکرار کرد و گفت تو را به خدا قول بده به من ، من هم گفتم باشه مگه بچه های خودم هم نیستن باشه دیگه تکرار نکن حالم رو خراب کردی با این حرفت چند ساعت بعد داشت آماده میشد که برود سر کار همیشه همه بچه ها رو میبوسید و از همه خداحافظی می گرفت و به من می گفت تا در حیاط باهاش برم ولی شب آخر فقط آن لحظه را به یاد میآورم که لباس های نظامیش را پوشیده بود و در جلوی آینه داشت موهایش را شانه میزد یکی از همکارانش دم در منتظرش بود به آقا رحمان گفتم عشق قشنگم شام نخوردی می خواهی بروی گفت نه این همکارم برادر عزیزی هستن نمیخواهم معطل بمانند و رفت بیرون من خیال کردم رفته حیاط و الان دوباره بر میگرده که متوجه شدیم رفته و همه با تعجب به هم نگاه میکردیم. و این را میدانم خداحافظی نگرفت که تا برای همیشه در کنارمان بماند .
تقدیم به پدر شهیدم منصور خداکریمی میخواهم از واژه ای حرف بزنم به وسعت دشت، به استواری کوه، به بلندای آسمان و به قداست عشق... میخواهم دلنوشته بنویسم ... حرفهای دلم را بگویم.... به پدری که به زعم خیلیها نیست... اما ...برای من... میخواهم از پدرم حرف بزنم... واژه ای که شاید برای خیلیها فقط یک واژه است و برای بعضیها همان هم نیست اما... برای من و امثال من چیزی بیشتر از یک واژه است... چیزی شبیه زندگیست. اصلاً نه خود زندگیست. ندیدنش را شاید بتوانی بپذیری اما نبودنش را هرگز! هرگز... مگر میشود بدون پدر، زندگی کرد. مگر میشود قلب تاریخ شد و نبود؟! مگر نه اینکه شهدا قلب تاریخاند؟ مگر میشود ایمان نداشت به کلام الهی که (کشته شدگان راه خدا را مرده مپندارید.... بلکه آنان زندهاند و نزد من روزی میگیرند) شاید گاهی مشکلات زندگی را تاب نیاوری و بگویی نیست... شاید گاهی خسته شوی و بگویی نیست.... شاهی گاهی بند صبرت فقط یک مو تا پاره شدن فاصله داشته باشد و بگویی نیست.... اما وقتی در بزنگاه زندگیات فرجی اتفاق میافتد که تمام توجیهات عقلانی و زمینیات در برابرش الکناند...یا معجزه ای روی میدهد که فقط نام اعجاز سزاوارش است و بس... زمانی به خودت میآیی که متحیر شده ای... چشم دلت باز شده است.... میبینی... پدرت را میبینی! همان پدری که خودت هم یک روزهایی با فقیه همنوا شده ای و نبودنش را فریاد زده ای... حضورش هست...سایهٔ پدریاش هست...هنوز هم هست... مثل روزهای اول که دستت را گرفت تا قدم به قدم راه رفتن بیاموزی...اکنون هم راه رفتن در جادهٔ ایمان و یقین را به تو آموخت... جاده ای باور...باور حضور... آری پدرم...باز هم تو بردی. پدر قهرمان من!...اکنون دیگر اگر تمام دنیا هم یک صدا نبود تو را برایم فریاد کنند، گوش من فقط یک صدا میشنود... صدای قدمهای تو که هر لحظه با من و در کنار من نفس میکشی... حضور تو عین الیقین من است... ((و لاتحسبن الذین قتلو فی سبیل الله امواتا، بل احیا عند ربهم یرزقون)) شادی روح شهید والامقام صلوات.
بابای فداکار ما خبر شهادت را که شنیدم برایت خوشحال شدم ،تنها من ن برادرم هم نیز خوشحال شد. بابایی ک تمام فکرش خدمت به کشورش بود دفاع از حریم امن خانه و کاشانه دغه دغه اش بود چه روز های که بابا خسته بود اما برای خوشحالی ما خستگی هایش را فراموش میکرد. چه وقت های که بود ک دل هر سه ما ی گپ مردانه میخواست اما بابا تو نبودی ... حالا همه دلتنگی ها؛ گپ و گفتگو هایمان با برادرم باشد کنار مزارت خدا حافظ مرد امنیت بابای فداکار ما فدای آسایش امنیت کشورش شد.
در میان دلتنگی ها و روزهای تکراری مدام باخودم نجوا میکنم برو وخودت رو به مزارپاکش برسون با اون از تنهایی، دلتنگی ها، سختی ها وزخم هایت بگو، مثل همیشه به حرفهایت گوش می کند، مثل تمام لحظه های بودنش که فقط صحبت میکردم و او فقط به چشم هایم خیره بود وگوش می کرد، درکنارت احساس آرامش میکنم، توچقدر خوب بودی که خدا تورابرای خودش برد، همیشه فکرمیکنم توکه عاشق بودی، عاشق دخترمان بودی، پس چرا اینقدر کوتاه زندگی کردیم، چرا اینقدر زود دختر۸ماهه ی من تنهاشد، باخودم که فک می کنم می بینم تو عاشق ترین بودی، اینگونه جدایی ته عاشقی است، با شهادت جداشدن ته معرفت و عشق است چون باخدا معامله کردی و خدا عاشقت بوده، و من و دخترمون رو به دست خدا سپردی که بهترین پشتیبان و نگهدار است، کالبدمان کنارهم نیست اما روح هر دوی ما کنارهم است و خدا این را خوب میداند، معجزه هایی که در زندگی ام میبینم به لطف ورحمت خدا وشفاعت و دعای شماست شهیدمظلوم و مهربانم، ازمهربانی ات هرچه بگویم، هرچه مرور کنم خاطرات بودنت را هیچ چیز جز محبت وعشق، جز فداکاری، چیزدیگری پیدا نمیکنم، تو عاشقی بی توقع بودی و خدا مرا با عشق تو امتحان کرد، من و الینا دخترمان با عشق و محبت بی پایان تو امتحان شدیم، خدا تورا برای خودش برد، و ما را برای اینکه به عشق خودش برسیم به خدا برسیم. دلتنگی هایم درکنارت، در سکوت مزارت التیام م یابد وحضورت را درکنارم حس می کنم.
قسم به نام سرخ شهادت، راهی که شما به خون گلو پیموده اید، با جان دل تا سربلندی میهن می رویم، باشد به روز وصل سربلند باشیم. دعا کنید از شما دور نشوم ، من دلم را بر سر مزار شما جا گذاشتم. هوا بوی سرخی می دهد و واژه ها و زندگی، رنگ نام شما گرفته است. خونتان که بر خاک ریخت، اندوه رفتنتان، سینه سرخان زمین را زمین گیر کرد. نیستید، اما شهرها، یاد شما را نفس می کشد و نامتان، نشانی جاده های باران را جا به جا، به یادمان می آورد. اقتدار روزهایمان را در شما یافته ایم؛ در رد گام های مقاومتان. سرفراز ایستاده ایم و پیام بلندتان را با همرزمان زمزمه می کنیم. شما رفتید تا قله های میهن، با آفتاب سربلندی، به صبح سلام بگویند. شهدارایادکنیم باذکرصلوات.
به وقت تولد ۱۴۰۱/۱۱/۰۴ابوذری شهید شد رفت ۱۴۰۲/۰۴/۱۴ ابوذری دیگر به دنیا اومد ابوذر امیدوار نیس ابوذر شهید شده امروز پسرش به دنیا اومد...پسری که هیچ وقت پدر را نمی بیند ... ولی باباش نیست که ذوقشو کنه باباش نیس ک خوشحالی کنه از اول سالن بیمارستان شیرینی بده تااخر سالن امروز(چهارشنبه)باتولد بچه غوغایی بود، عین روز تشیع ابوذر تمام گریه ها هم از ذوق بود و هم ناراحتی بود. ابوذر جان راهت همچنان ادامه دارد و ابوذر ها برای این کشور جانفدا می شوند .
اگر امروز می نویسیم، می خوانیم، سقفی بر سر داریم، عشق داریم، کودکانمان را به مدرسه می فرستیم، کار می کنیم، انتقاد میکنیم، می گوییم، می خندیم، می خوریم، می آشامیم ونفس می کشیم، تک تک مان مدیون همه ی آنانی هستیم، که در روزگار بازشناسی مرد از نامرد لباس عافیت از تن کندند و لباس رزم پوشیدند، خیلی هاشون باز گشتند، خیلی هاشون بخشی از وجودشان را در میدان نبرد گذاشتند و به خانه آمدند و خیلی ها هم به شهادت رسیدند. به یاد شهیدِ عزیزی که قول داده بود برای دخترش جشن تولد بگیره دختر قشنگ در زاد روز تولد تو دل همه ی دختران شهدا با تو همراه است تولدت هزاران بار مباررررک
نیمههای شب در دل خواب ناگهان احساس کردم از روی سطح بلندی پرتاب شدم پریشان و وحشت زده از خواب بیدار شدم... شروع کردم با تسبیحی که در دستانم بود ذکر گفتن: یا فاطمهی زهرا... یا صاحب الزمان.. با افتادن هر دانهی تسبیح تکانهای ارمیای کوچکم بیشتر میشد آرام بهش گفتم ببخشید کوچولوی من بیدارت کردم نازدانهی بابا صبح روز سیام خرداد بود مصطفی شیفتش تمام شده بود روز گذشته اش زنگ زد و گفت برای ناهار چیزی درست نکن غذا از بیرون میگیرم فقط بیست روز به دنیا آمدن ارمیای کوچولو باقی مانده بود. به سختی حرکت کردم وگوشی ام را از روی میز برداشتم هیچکدام از پیامهای دیشبم را جواب نداده بود با خودم گفتم حتماً خواب است دلم نیامد زنگ بزنم بیدارش کنم اما دلشوره ای عجیب تمام وجودم را در برگرفت ساعت 7 صبح بود باصدای زنگ آیفون از جا پریدم همسایه ی مادرم بود خدایا این وقت صبح... به سختی ملحفه را روی ایلیا و ملیکا کشیدم تا سردشان نشود. نگرانیام را ارمیا حس کرده بود و ناآرام شده بود آه طفل کوچکم در من چه خبر شده؟ چهرهی درهم زن همسایه خبر ناگواری را برایم تداعی میکرد نفس در سینهام حبس شده بود توان حرف زدن نداشتم. صدای ضربان قلبم را میشنیدم حتماً اتفاقی برای مادرم افتاده بود به سرعت گوشی را برداشتم شماره ی مصطفی را گرفتم او باید خودش را به من میرساند مرا پیش مادرم میبرد به محض روشن کردن گوشی چشمم به پیامهای بالای صفحه افتاد مصطفی جان شهادتت مبارک... شهادت مأمور پلیس ... شب گذشته همکار وظیفه شناس نیروی انتظامی حین تعقیب و گریز سارقان دراثر برخورد با کابل برق فشار قوی وشدت جراحات به خیل همکاران شهیدش پیوست... باورکردنی نبود تنها بیست روز دیگر به دنیا آمدن کودکم مانده بود اینکه فرزندم را پدرش در آغوش بگیرد چیز زیادی نبود که در آن لحظه از خدایم میخواستم برای لحظه ای دنیا جلوی چشمانم تیره و تارشد و دیگر چیزی نفهمیدم... چشم که باز کردم خودم را در لباس بارداری دیدم که رخت عزایم شده بود و طفل معصوم و بیگناهی که همراه من ثانیه به ثانیه عزاداری می کرد وپدری که در آسمان چشم انتظار تولد فرزندش بود.
دختر شهید "مهدی هادی" جشن تولد خود را بر سر مزار پدر شهیدش با دل نوشته ای غمگین با این عنوان " پدر عزیزم الان 28 روزه بغلت نکرده ام" جشن گرفت. "فاطمه" دختر شهید مهدی هادی " تولد 9 سالگی خود را بر سر مزار پدر شهیدش جشن گرفت. گفتنی است، در جشن تولد فاطمه دل نوشته ای زیبا ولی غمگین از او خطاب به بابا مهدی خواندنی بود: بنام خدا "سلام پدر عزیزم الان 28 روزه که بغلت نکرده ام بابا جون امروز تولد من است خیلی دوست داشتم اینجا بودی و کنار من عکس می گرفتیم بابا یادته می گفتی می خواهیم سه تایی تولد بگیریم نمی دونستم می خواهی این همه مهمون دعوت کنی کاش خودت هم بودی باباجون خیلی دلم برات تنگ شده خیلی دوستت دارم.
من خواهرشهیدمو و خواهرشهید بودن یعنی تنهایی وروزهای دلتنگی، اینکه دلتنگ باشی و بغض داشته باشی و شونه ای واسه گریه کردن نداشته باشی. برادرعزیزم خیلی دلم هواتوکرده و این روزها درفراق دوری توهمچون شمع آب میشوم. مهدی جان همدم روزهای تنهایی من این روزهاسخت دلتنگ توهستم. شهیدعزیزم کاش بودی که ازوقتی تورفتی هیچ چیزمثل قبل نشد. این روزها بدجوری دلم گرفته و من باعکس های توآرام میگیرم. کاش بودی ...کاش بودی که من با توآرام ترینم دردی است دردلم که دوایش نگاه توست، دردا که دردهست ودوای دلم نیست.
ما پشت این انقلاب میمانیم و از ولایت دفاع میکنیم. مردم آگاه باشید راه ما راه شهادت است ، راه ما، اطاعت از ولی امر زمان است... کاری نکنید فردای قیامت شهدا یقه شما رابگیرند وبگویند روی خون ما پا گذاشتید.
مینویسم برای مرزبانان با هر درجهای که باشد برایش فرق ندارد خدمتش را انجام میدهد اما با جون دل با هر درجهای باشد جانفشانی میکند فرقی بین ناموس خودش و دیگران نیست با هر درجهای باشد شهید میشود حقوقی چندانی ندارد زندگی معمولی فرزندشان مثل بقیه درس میخوانند به مدرسه دانشگاه میروند، اما نمیدانم چرا این مرزبان آنقدر بی دفاع مظلوم است حتی بعضی وقت ها حق دفاع از خود را هم ندارد وقتی از مردم سؤال میکنم هرکسی یک جوابی میدهد میگویند: خب پولش را میگیرد، خب وظیفهاش است، آره آره درست همه اینها را میدانم اما میتوانست وظیفهاش را اجرا نکند مثل خیلیها میتوانست شهید نشود تا فرزندش طعم بی بابایی را نچشد او یک مرزبان است اما بی دفاع تقدیم به تمام مرزبانان کشورم
حمید عزیزم رفیق زیباترین لحظات زندگیم سلام، چشم هایم نشانی از خواب نداردمیخواهم با تو حرف بزنم نمیخواهم فکر کنم که رفته ای و دیگر تو را نمیبینم چون هنوز گرمای دستانت را روی صورتم حس میکنم میخواهم به تو فکر کنم که حتی فکر کردن به تو وجودم را ازلذت شیرینی سرشار میکند میخواهم چشم بدوزم به تک تک خاطرات قشنگی را که در این هشت سال کنار هم گذراندیم ... یادم نمیرود روزی مثل قرص ماه بر آسمان شبزده ی دلم تابیدی من لحظه به لحظه ی این هشت سال به بودن در کنار تو بالیدم هنوز هم میبالم چیزی عوض نشده تنها بین من وجسم خاکی تو فاصله افتاده همین، قطعا من وامیرحسین تنها یادگارت بعد از تو لحظات سخت و دشواری برایمان رقم میخورد تو کمکمون کن مثل همیشه و من ایمان دارم در این لحظه های سخت تو کنارمان هستی.
یادش بخیر مرز سراوان، جكیگور، میرجاوه ، زابل و.... چه روزهای خوب و پرخاطره ای از آن دوران دارم، یاد شهدای مرزبانی بخیر، امروز وقتی خبر شهادت این مرزبانان عزیز را شنیدم اول خیلی ناراحت و غمگین شدم ولی وقتی به فكر فرو رفتم كه این عزیزان در چه راهی و با چه هدفی به شهادت رسیدند و الان به آنان چه می گذرد، كمی آرام شدم. جایی كه خداوند تبارك و تعالی می فرماید، «ومن المومنین رجال صدقوا ما عاهدوالله علیه فمنهم من قضی نحبه منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا » پس جای هیچ ناراحتی و نگرانی نیست. این عزیزان در پیشگاه خداوند متعال و در سفره الهی متنعم می شوند و افسوس به حال من و امثال من که در این دنیای فانی غرق زندگی روزمره و جامانده از غافله این عزیزان هستیم. به راستی كه شهدای والامقام مرزبانی با خون سرخ و پاك خویش، كه امتداد دهنده خون شهیدان كربلاست، شكوه و عظمت ایمان و اسلام رامنتشر نمودند و به مصداق «عند ربهم یرزقون» جاودانی همیشگی خود را تضمین كردند. آری امروز حافظان نظم و امنیت در مجموعه انتظامی و مرزبانان از تبار مظلومان تاریخ هستند و ریشه درگلزار شهادت دارند و از نور خورشید ایمان گرما می گیرند و از آب معنویت سیراب می شوند. مرزبانان کسانی هستند که در حساس ترین لحظات تاریخ این مملکت، همچنون دژی مستحکم مردانه و شجاعانه در جهت تحقق امنیت پایدار مرزهای میهن عزیز گام برداشته و این راز مرز و خون این غیورمردان است. امید آنكه خون سرخ این شهیدان عزیز مقبول حضرت حق قرار گرفته و همه قدردان رشادت و ایثارگری این عزیزان باشیم. سید مرتضی اولادعلی - معاون فرهنگی اجتماعی مرزبانی استان هرمزگان
واژه ها حقیر است در مقابل عظمت شما، اشک های ما رو به روی تصاویر گلگون شما سرریز می شود و راه را برای کلام می بندد؛ با شما شقایق های روییده در مرزهستم؛ از شما چه باید گفت و چه باید نوشت؟ شما با خدمت به مرزهای خاکی عزت و شرف به مرزهای الهی رسیدید، به جایی که واژهای یافت نمی شود و هرچه هست عشق است، عشق خالق و مخلوق. شما اصلاً برای تحسین برانگیزی قلم های ما پرواز نکردید! شما رفتید تا حرکت را ادمه دهید، هر روز و هر شب، مرزها با دعاها و بیداری شما گره خورده است. ما ماندهایم و یاد شما؛ آری؛ سراسر این سرزمینِ سرافراز، تمام خاک این وطن، شقایق زار است. بدا به حال ما، اگر یاد شما را زندگی ما قاب نگیرد، وقتی عکس شما را در ذهن خویش ورق می زنیم، تازه می فهمیم که عکس های تک تک شما اشاره می کرده است به بهترین فصل حیات. حال ما ماندهایم و حرکت و نام جاوید شما که این روزهای ما را با خون پاکتان مرز به مرز،سرفرازی و امنیت ملت را آفرید. کبوتران مرزهای سربلند، قهرمانان وطن رد پای رفتنتان، تا ابد بر شانه های زمانه باقی است و جاده ای فرا روی ما نهاده اید که تکلیف تمام لحظه هایمان را روشن کرده است. چه زیبا با دست های خداخواهی و باور بی تردیدتان فرش را تا عرش گسترانه اید تا کماکان مرزدار حریم دین و میهن شوید. هیچ هراسی نیست؛ چراکه خداوند متعال را بالای سرمان داریم. هراسی نیست؛ چراکه مؤمنان، رستگاران همیشه اند. نهراسید و اندوهگین مباشید که شما برترید؛ اگر به خداوند ایمان دارید. قسم به نام سرخ شهادت، راهی که شما به خون گلو پیموده اید، با جان دل تا سربلندی میهن می رویم، باشد به روز وصل سربلند باشیم. دعا کنید از شما دور نشوم ، من دلم را بر سر مزار شما جا گذاشتم. هوا بوی سرخی می دهد و واژه ها و زندگی، رنگ نام شما گرفته است. خونتان که بر خاک ریخت، اندوه رفتنتان، سینه سرخان زمین را زمین گیر کرد. نیستید، اما شهرها، یاد شما را نفس می کشد و نامتان، نشانی جاده های باران را جا به جا، به یادمان می آورد. اقتدار روزهایمان را در شما یافته ایم؛ در رد گام های مقاومتان. سرفراز ایستاده ایم و پیام بلندتان را با همرزمان زمزمه می کنیم. شما رفتید تا قله های میهن، با آفتاب سربلندی، به صبح سلام بگویند. می ستایمتان که شانه های شکوهمندتان، آبروی مرزهاست و اردیبهشت نگاهتان در چشمان هیچ بهاری نمی گنجد. نگارنده: سردار احمدعلی گودرزی فرمانده مرزبانی انتظامی جمهوری اسلامی ایران
از مرزهای حاج عمران پیرانشهر تا مرزهای مزه سر سراوان زاهدان سردار گودرزی فرمانده مرزبانی فراجا(افتخار جهان اسلام و سرباز ولایت ) سردار سلام خیلی دلتنگ حضورتان در مراسم یادواره شهدای عملیات حاج عمران شهدای لرستان بودیم دلتنگ آن چهره مهربان و مقتدر که یادگار ۸سال دفاع مقدس هستید بودیم سردار تاریخ خواهد نوشت راهتان همیشه به عنوان یک مجاهد فی سبیل الله در مرزها بوده چه در زاهدان باشید چه در حاج عمران آذربایجان غربی. سردار خسته ناپذیر خیلی دلتنگ بودیم شرف حضورتان در منطقه مرزی تمرچین باشید در کنار خانواده شهدای لشکر ۵۷ حضرت ابوالفضل لرستان تا بگویید ما مرزبانان ادامه دهنده راه شهدا هستیم تا آخرین قطره خونمان. سردار خیالتان راهت .... شما در زاهدان کنار خانواده ۵ شهدای مظلوم مرزبانی مزه سر سراوان باشید ما مرزبانان آذربایجان غربی به گرمی استقبال کردیم و راه نورانی آن هارا اسپند کردیم....قدمشان توتیای چشمانمان شد. سردار خیالتان راحت شهدا خودشان بودند. سردار آمدند مادران شهدا آن مادری که در المان شهدالرستان تمثال مبارک فرزندش میگشت تا به همه بگوید پسرم در این منطقه چه خلق ها کرده است سردار آمدند پدرانی که فرزندانشان را از خطه غیور لرستان فرستادن تا ببینند راه فرزندانشان در منطقه حاج عمران چه حماسه ای آفریدند. من می گویم شما گریه کنید از لحظه مادرانی که اسوه هایشان حضرت ام البنین بود دنبال تمثال حضرت آقا و حضرت امام بودند که بگویند فرزندم مثل حضرت ابوالفضل فدای راه امام باد. من میگویم شما گریه کنید بیاد لشکر۵۷ حضرت ابوالفضل روضه علمدار خواندیم بیاد شهید شکارچی تا بگوییم ما هم اکنون هم دست میدهیم قطعه قطعه می شویم برای رهبرمان امامزمانمان . سردار خیالتان باشد ما مرزبانان بیداریم از حاج عمران تا مزه سر زاهدان بماند به یادگار _بیاد لشکر ۵۷ حضرت ابوالفضل لرستان _مرز تمرچین پیرانشهر دلنوشته : سروان حامدبخشی _معاونت اجتماعی مرزبانی آذربایجان غربی
اردیبهشت آخرین نفس هایش را کشید تا تو بیایی،تا نفس های مجتبی ای متولد شود که قرار است جاودانه بماند...قرار است "عند ربهم یرزقون" باشد،! مجتبی ای متولد شود که قرار است علی اکبر باشد،مجتبی ای که دلی به وسعت دریا دارد،که مایه افتخار است ،که هرگز نمی میرد که شهید می شود!!! مجتبی ای که 25 اردیبهشت متولد می شود آنقدر عاشق است که خدا را هم عاشق خود می کند!آنقدر عاشق که زیر همه خوبی هایش زیر تقدیرش بنویسد شهادت!! مجتبی ای که در 25 اردیبهشت متولد شد آمد تا نفس های گرمش را به بهار هدیه کند...!. این دومین بهار است که اردیبهشت انتظار نفس هایت را می کشد،که شمع های کیک تولدت منتظرند تا به پای نفس های تو بمیرند!!! هر بار که دلتنگت می شوم خیره می مانم در نگاهی که امتدادش به خدا می رسد!!!و هر بار که به تو فکر می کنم و این می شود آغاز باریدن...!!! آغاز سر خوردن یک قطره اشک و آغاز یادآوری همه خوبی هایت...!!! تولدت هر سال آغازیست برای دلتنگ تر ماندنم بی تو اما در دلم با تو بودن را جشن میگیرم...!! و آرام زیر لب خیره در چشمانت زمزمه میکنم که... تولدت مبارک ای سبکبال عاشق، ماه داماد بهشتی من
بسمه تعالی دل نوشته ای به همسر و فرزندان شهدای اردیبهشت «سفیر عشق شهید است و ارباب عشق حسین(ع).» اردیبهشت معروف است به زیباترین ماه از سال اما اردیبهشت ۱۴۰۲ معروف شد به اردیبهشت خونین شهدای ناجا. همسران و فرزندان شهدای اردیبهشت تبریک و تسلیت بنده حقیر را پذیرا باشید چقدر توصیف زندگی تمام شهدای ناجا برای همه ما آشناست ما خانواده های کارکنان ناجا با بی خوابی و زنگ های وقت و بی وقت و ماموریت های یهویی و خداحافظی هایی که شاید برگشتی نداشته باشد خوب آشناییم. من، همسر شهید علی اکبر رنجبر به عنوان کسی که یک سال و چندماهی است درد الان شما را کشیده خودم را در غم تمامی شما بازماندگان شریک میدانم و طلب صبر میکنم اما دختران و پسران عزیزم، وقتی وداع شما عزیزان را می دیدم با خود گفتم خوشا به حالتان که بر بالین جسم بی جان پدر نشستید و خداحافظی کردید حسرت بوسه ای که بر روی پدر زدید بر دل طاها و کوثرم ماند تا به خود آمدند از پدر فقط مقبره ای مانده بود و مشتی خاک. خوش به حال شما همسران بزرگوار که شریک و همراه زندگیتان را بدرقه کردید کنارش نشستید و حرفهای مانده در دل خود را به جسم بی جان شریک و همراه زندگیتان زدید. اما منی که هرروز صبح علی اکبرم را با بوسه و آیه الکرسی راهی میکردم آخرین بار او را ندیدم نشد که او را بدرقه منزل ابدیش کنم شرایطی محیا نشد که من و دو دردانه اش بر بالینش بنشینیم و ببنیم که چطور آرام و راحت به دور از استرس کار خوابیده است. هنوز هر چهارشنبه چشم به راهم دری که از آن بیرون رفت و دیگر برای امدنش باز نشد، باز شود و بار دیگر روی خندانش را ببینم و میدانم که همه ما در حسرت حضورشان در کنارمان تا آخر عمر می سوزیم و می سازیم . «هم درد همه شما عزیزان همسر شهید سرهنگ دوم علی اکبر رنجبر»
بسم رب شهداء و الصدیقین سردار احمدرضا رادان فرمانده محترم کل انتظامی جمهوری اسلامی ایران و همرزم شهیدان ، سلام علیکم من ،" الهه مریدی" فرزند شهید فراجا سعید مریدی ، به نمایندگی از خانواده معظم شهداء ، حضور مبارک و پرخیر و برکت حضرتعالی و هیئت همراه را به استان هرمزگان ، استان حافظان تا ابد خلیج فارس و دیار دریا دلان گرامی می دارم. سردار می خواهم از واژه ای حرف بزنم به وسعت دشت، به استواری کوه ، به بلندای آسمان و به قداست عشق . می خواهم دل نوشته بخوانم ، حرفهای دلم را بگویم ، به پدری که به زعم خیلی ها نیست ، امــــا برای من هست، می خواهم از پدرم حرف بزنم، واژه ای که شاید برای خیلی ها فقط یک واژه است و برای بعضی ها همان هم نیست اما برای من و فرزندان شهداء چیزی بیشتر از یک واژه است ، چیزی شبیه زندگیست. اصلا ً نه ، خود زندگیست. ندیدنش را شاید بتوانی بپذیری اما نبودنش را هرگز! مگر می شود قلب تاریخ شد و نبود؟! مگر نه اینکه شهدا قلب تاریخ اند؟ حضور توعین الیقین من است پدر عزیزم. سردار، اکنون 36 روز است دست تقدیر مرا از نعمت برخورداری از محبت و آغوش گرم پدری محروم ساخته و این بغض سنگین و حسرت دیدار همواره همراهم خواهد بود ، به شما و پدر عزیزم قول می دهم که کوچکترین سستی را در اراده و گام برداشتن در مسیر وصیت نامه شهداء که همان پشتیبانی از ولایت فقیه و ارزش های انقلاب اسلامی است دریغ ننمایم. امید است خداوند متعال در سایه توجهات و عنایات خاصه حضرت ولی عصر(عج) و با رهبری حکیمانه فرماندهی معظم کل قوا توفیق روز افزون برای شما و همکارانتان برای تحقق اهداف مقدس انقلاب اسلامی عنایت فرماید. برای شادی ارواح شهداء صلوات
چقدر این اردیبهشت ماه، طولانی شده است... انگار که هیچوقت نمیخواهد به پایان برسد.. هرچه بیشتر میگذرد، نفس کشیدن برایم سخت تر میشود.. این روزها بیشتر از گذشته خودم را مدیون میدانم.. مدیون آنانی که فدا شدند .. آنانی که همه ساعات شبانه روز، در جای جای این مرز و بوم، از تلاش های بی وقفه حتی لحظه ای دست برنمیدارند.. همان دلاور مردانی که از ابتدا، شهادت را در سر لیست آرزوهایشان نوشتند... مدیون قطرات پاک خون مردان غیرتمندی هستیم که.. ارزشمندترین دارایی شان را در راه امنیت فدا کردند... این روزها بیشتر به معنای غیرت و امینت پی میبرم؛ امنیتی که دیده می شود، و تلاشها و سختی هایی که دیده نمیشوند... به یاد همه مرزبانان پرتلاش و گمنام.. همه مدافعان حریم و امینت و اقتدار ایران اسلامی... و به یاد همه شهدای مظلوم فراجا... اجرشان با اباعبدالله(ع)... پروردگارا! ما را شرمنده خون پاک و نگاه شهدا قرار مده...
خاطرات عاشقی عطر گلهای یاس توی حیاط مثل زندگیمان تازه و پر طراوت بود مصطفی نمی گذاشت چیزی تکراری شود ومن منتظر تکرار هرروز آمدنش بودم هرروز برایم تازه تر از قبل بود ..سال 91بود،تولدهردومون 20شهریوربود همیشه می خواستیم تو کادو دادن ازهم جلوتر باشیم ولی من هر بار غافلگیر میشدم و همیشه دیر میشد اون سال مثل هرسال نبودازهم دور بودیم من شمال خونه ی مادرم و مصطفی بندر عباس سرکار بود ایلیا تازه راه افتاده بود تمام وقتم و گرفته بود شب تولدم بود برام حتی زنگ هم نزد تولدم رو تبریک بگه از دستش دلخور بودم چرا حواسش به من نبود باخودم گفتم شاید سرش شلوغه تولدمون و یادش رفته براش زنگ زدم با خوشحالی مثل برنده ها تولدشو بهش تبریک گفتم اما اون مثل همیشه نبود طوری باهام حرف زد ک اینگار واقعا تولدم براش اهمیتی نداره بادلخوری باهاش خداحافظی کردم اونشب خیلی غصه خوردم من عادت کرده بودم ک غافلگیر شم حتی به یک تبریک ساده هم قانع بودم نباید فراموشم میکرد. شاید چون کنارش نبودم.... تاصبح ذهنم درگیر بود صبح با صدای زنگ در حیاط بیدار شدم مادرم ایفون رو برداشت هنوز صدای مادرم توی گوشمه با تعجب گفت پستچی پستچی دقیقا روز تولدم برام یک بسته ی خیلی بزرگ اورده بود ک روش نوشته بود تولدت مبارک همسر عزیزم با عجله درحالی ک نفسهایم به شماره افتاده بود بسته رو بازکردم یک تابلوی نقاشی شده از تصویر خودم بود ایلیا هم توی بغلم بود اینبارهم غافلگیرشده بودم بازهم ازم جلو زده بود بلافاصله گوشیم زنگ خورد خودش بود برنده ی همیشگیه زندگیمان و من.... غرق در افکارم که یکنفر چطور میتونه اینقدر درگیر کارو شغلش باشه ولی همزمان طوری برنامه ریزی داشته باشه که تابلوی نقاشی سروقت آماده بشه و به دستم برسه اونم دقیق روز تولدم دفتر خاطرات زندگیه شهدا رو هربار که ورق بزنید پر میشوید از عاشقانه هایی که رنگ و بوی تازه دارد..... بخدا قسم شهدا در آسمان هم عاشق می مانند بیشتر از قبل...
بسم رب الشهدا و الصدیقین با سلام خدمت دو فرزند بزرگوار شهید شهرکی شهادت خلعتی زیباست پیکرهای اطهر را شهیدان سرخ می خواهند این مرگ مقدر را عرض تسلیت بنده و همسران شهدای فراجا را پذیرا باشید و ما رو در غم خودتان شریک بدانید. فرزندان عزیزم برای شما صبر و اجر روز افزون در این راه و برای پدر و مادر بزرگوارتان علو درجات از خداوند متعال خواستارم. همسر شهید محمد جلال کاشانی
از میان علفزارهای بلند زندگی میگذرم و باد میوزد خوشههای عمرم را به هیاهو وا میدارد و زندگیام در جریان است، چه اتفاقی در حال رخ دادن است، صدای پای شخصی میآید... از دور دستها در حال آمدن به سوی من است چه غروب زیبایی گویی خورشید سرش را همچون کودک بهانه گیری بر بالین کوهستان نهاده همچون پدری دلسوز دست نوازشگر کوهستان بر سرش را احساس میکند... صدای باد در گوشم مژده آمدنش را میدهد.... آری پدر زندگی آنطور که در خیال کودکیم داشتم نبود خاک نرم در زیر پاهایم گویی درد دل مرا میشنود.... خورشید خوابش گرفته ناگهان شب فرا رسید و ظلمات همه جا را گرفت در دور دستها درخشش نوری را میبینم به تجسم شخصی آشنا نزدیک میآید... آری من در رؤیا نیستم آن چهره آشنا پدرم است... مرد میانسالی شده با آن پیراهن سپید رنگ که بر تن کرده... آری من در رؤیا نیستم.... میخواستم بودنش را حضورش را و غربتم در این سالها که گذشت را فریاد بزنم... به سمتش دویدم ناگهان خودم را به آغوش پر مهرش سپردم... از آن روزی که رفتی بیست سال میگذرد هنوز به یاد دارم رفتنت را پدر جان درآن صبح بهاری که مرا همراهی کردی چه عطر دل انگیز داشت آغوشت نمیتوانستم از آن دل بکنم هر چقدر تورا در آغوش کوچک کودکیم می فشردم بیشتر و بیشتر مجذوبت میشدم آری همان روز تو رفتی و من تا به امروز در انتظار لحظه آمدنت هستم تو گفتی که زود میآیی... نمیدانستم طلوع آن صبح بهاری غروب زندگیام خواهدشد چقدر با شوق رفتنت را نظاره میکردم... من در آن دنیای کودکی خودم هیچگاه معنی تلخ هرگز را نمیدانستم خیال میکردم هر کس که میرود روزی باز خواهد گشت آری روزی تورا خواهم دید پدر جان در عالم دیگری که بدی آن جا نیست و نیکی و آرامش همه جا را فرا گرفته... اکنون که تو و هم رزمهایت رفتید ما آرامش امروزمان را مدیون شما هستیم. بگذار هر چقدر میخواهند بدخواهان بگویند راهی که انتخاب کردید قطعاً راه صالحان است. همیشه به یادت خواهم بود.
۱۴۰۲/۰۲/۰۱ سجاد نظری، فرزند شهید (بیستویکمین سالگرد شهید علیشیر نظری)
از کارکنان انتظامی شهرستان دلیجان هستم که توفیق خدمت به خانواده معزز شهدا و ایثارگران را دارم. در طول خدمت و مطالعه شرح حال و زندگی شهدا این موضوع برایم ثابت شده بود که شهدا بندگان نظر کرده خدا هستند و برای حفظ دین، کیان وطن و امنیت کشور تا پای جان ایستادهاند و برای اثبات ادعا میتوان از شهید مظفر مرشدی مرام و شهید محمد احمدی شهدای انتظامی شهرستان ما (دلیجان) نام برد که در نوزدهم مرداد ماه سالجاری که برای مبارزه با پدیده شوم قاچاق که ضربه به اقتصاد کشور می زند و در شرایطی که رهبر عزیز انقلاب چندین سال بر مقاوم سازی اقتصاد و مبارزه با قاچاق تاکید دارند، این عزیزان مقتدرانه در مقر ایست بازرسی مستقر بوده و از عبور قاچاق جلوگیری کرده و همه می دانیم که اگر اعتقاد به آخرت و وجدان کاری نبود به راحتی میشد به بهترین امکانات دست یافت، اما این شهیدان نه تنها به تمایلات دنیایی خود پشت پا زدند بلکه خواب را از چشم قاچاقچیان گرفتند و با شهادت خود اثبات کردند که برای معامله با خدا حتی حاضرند از جان شیرینشان بگذرند، شاید برای من درک این مسئله که چگونه همسر و فرزندانم را بگذارم و بروم سخت باشد و هیچ کس این سختی را غیر از خانواده شهید نمیداند. در این چهل روز همیشه در ذهن خود شجاعت این دو دوست شهید را مرور میکردم و لحظه ای نبود که یاد آنها را فراموش کنم و خاطرات خوبی که با آنها داشتم هر روز از ذهنم میگذشت و من و همکاران غبطه میخوردیم که چه دوستانی را از دست دادهایم. با شهید احمدی هم درجه و دوست بودم و همیشه به فکر یتیمی تنها فرزند پسرش بودم و خاطراتی که با محمد داشتم را در ذهنم مرور میکردم و با خود میگفتم چه دوستان خوبی را از دست دادم و تنها شدم که یک شب در همین حال و هوا خوابم برد که محمد (شهید محمد احمدی) به خوابم آمد. به وضوح کامل او را میدیدم. میدانستم شهید شده. دست او را بوسیدم و او را در آغوش گرفتم و بسیار خوشحال شدم و حال خوبی پیدا کردم او دو نصیحت و تذکر مهم به من داد. اول توجه به نماز اول وقت و دوم مردمداری. از خواب بیدار شدم و تازه میزان لطف وعنایت حضرت حق را به خود درک کردم و معنی آیه ۱۶۹ سوره آل عمران که خداوند میفرماید "و لا تحسبن الذین قتلو فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون " برایم تداعی شد و فهمیدم و یقین حاصل کردم که شهدا حی و زنده هستند. بله دوستی ما بیشتر شده و کسی که چنین نصیحتی به دوستش بکند دوست واقعی من است. خدا را شاکریم که هر چند کوتاه اما در کنار این شهیدان نفس کشیدیم و امیدواریم که آنها در بهشت همجوار سید و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام باشند و اگر لایق باشیم شفاعت ما را در آن دنیا بکنند. آمین نویسنده: استوار صادق غفاری، خادم الشهدای شهرستان دلیجان و همکار شهیدان مدافع وطن مظفر مرشدی مرام و محمد احمدی
پسرم آقا مهدی کجایی با امسال دوسال می شودکه نه عید در کنارمان بودی نه ماه رمضان در کنار سفره ی افطارمان در ماه رمضان که می شد به عشق تو سفره ی افطار را می انداختم منتظر می نشستم تا تو بیایی حالا بگو با جای خالیت کنار سفره ی افطار چه کنم.
نه هوایی تازه نه لباس نو میخوام حتی عیدی نمیخوام هفت سین من تویی بابایی من جز یکبار دیدنت جز نگاهت بابایی من جز تو هیچ چی نمیخوام . کاش خدا بعد ۶سال امسال شب عید تورو بهم دوباره عید بدی بابا حمید رضا جان چقد دلم برات تنگ شده کاش امشب خدا بهم دوباره تورو عیدی بده.
اگر من هم پدر داشتم من و رفیق شهیدم پدرم شهید ناصر بشنام می توانستیم هر روز صبح با صدای دلنشین پدرم بیدار شوم می توانستم هر روز همراه پدرم به مدرسه بیایم و در بین راه تمام دلتنگی هایم را به او بگوییم و با غرور تور ا به تمام دوستانم نشان دهم پدرم آرزو داشتم که تو را داشته باشم تا با هم فوتبال بازی کنیم پارک برویم و کوهنوردی کنیم ... پدرم من دلتنگ یک لبخند قشنگ و زیبای تو هستم هر چند که تو همیشه پیشم هستی ولی من توانایی و درک دیدن تو را ندارم. پسر گلت آقا روح الله
بسم الله الرحمن الرحیم سلام بر امام شهدا حضرت مهدی عجل الله، سلام بر شهدا، سلام بر اولیا خدا، سلام بر کسانی که عاشقانه جانشان را در راه معشوق خودشان را فدا کردند، در کنار همه این سلامها...، سلام بر پدر شهیدم، پدری که چندین سال است جای خالیاش را احساس میکنم، روز پدر روز شادی خیلی از فرزندان است اما برای فرزندان شهدا و فرزندانی که در کودکی پدرشان را از دست دادند روز پدر روز غم و غصه است، آری من فاطمه فرزند شهید سلمان رهنما امروز در جمع شما با پدر مهربانم کلامی دارم پدر عزیزم جایت را خیلی خالی میبینم پدر عزیزم در لحظه لحظههای زندگیام در زمانی که به مدرسه میروم در زمانی که مریض میشوم در زمانی که نگاه میکنم به کسانی که دستشان در دست پدرشان است در هر لحظه یاد تو میفتم سلام پدر عزیزم سلام نازنینم سلام سلامی از سر دلتنگی سلامی با بغض در سینه در یک کلام آمدهام بهت بگویم که پدر عزیزم روزت مبارک پدرم فاطمه تو بزرگ شده است قد کشیده ... خانم شده خانمی که دوست داشتی روزی بزرگ شدنش را ببینی بابای خوبم این روزها دوستانم را میبینم که در تکاپوی خرید کادوی روز پدر هستند من هم به مامان گفتم که طبق معمول پنج شنبهها از گل فروش گل رز برای بابا بگیریم بابایی هر بار که بر سرمزارت میآیم حرفهایم را میشنوی و ناراحتیهایم رو متوجه میشوی ولی این چیزی که خیلی این روزها دلم را شکسته قلبم رو غمگین کرده هوای آلوده شهر است آلودگی که حتی از دود ماشینها کارخانهها هم بدتراست و اون هوای گناه آلود شهرهاست تازگیها خیلیها به اسم آزادی زندگی را از زنان شهرمان گرفتند به چادرهای زهرایمان جسارت میکنند انگار یادشان رفته تو رفقایت برای چه خونتان را فدا کردید شیطان و رفقایش خیلی تلاششان را زیاد کردهاند قصد دارند که آرامش کشورمان را بر هم بزنند ولی کور خواندهاند این را امام خامنه ای فرمود: شیطان با مهندسی تمام وارد صحنه شد و فتنه اخیر رو شروع کرد و با تمام قوایش وارد شد ولی نمیدانست که این کشور صاحب دارد و او خودش این کشور را بیمه کرده است و الحمدلله این بار هم مثل همیشه تیرشان به سنگ خورد خون شهدا امثال سرادر دلها حاج قاسم سلیمانی و پدر شهید من سلمان رهنماها پای درخت تنومند این انقلاب ریخته شده است... وبه امید خدا به زودی به دست صاحب اصلیاش خواهد رسید وکلام آخرم... پدرم ای الگوی شجاعت و مردانگیام ای اسوه مهربانیام دوستت دارم همیشه عاشقت فاطمهات
بسم رب الشهدا و صدیقین از: همسنگران مرد میدان شهید احمد کشوری به: آسمان به روح بلند مرد آسمانی سلام بر تو که از جان گذشتی تا جان ببخشی! سلام به روح پاک و آسمانیات! این نامه را برای تو مینویسم احمد جان در این روزها که سردی هوا با نبود تو استخوانهایم را میسوزاند چگونه نبودنت را باور کنم، چگونه رفتنت را باور کنم در شهر همهمهی عجیبی پیچیده است همهمه ای از جنس گریه و دلتنگی، آری، سردی نبودنت احمد جان زمستانم را سخت و دلم را خون کرده احمد جان صدای ضربان قلبت را نمیشنوم قلبی که به عشق مردم میتپید و در راه حفاظت از جان، مال و ناموس آنان باز ایستاد و احمدجان تو شهید امنیت نام گرفتی انگار رسم روزگار این است که احمد کشوریها بلند پرواز باشند و همسنگرانشان را رها کنند و پرواز کنند. پروازی تا خود خدا چگونه بگویم که هنوز هم چشمان اشکبار پسرت به درب خانه دوخته شده است تا باز آیی و او را در آغوش بگیری اما تو رفتی و آسمان را در آغوش گرفتی قلم شرمسار است از نواختن این آهنگ غمبار بر صفحه سپید کاغذ آری قلم از روی پسر یتیم ات شرمسار است چشمانم به تقویمی یخ زده خیره مانده است تقویمی که بدون تو دیگر بهار ندارد! آری احمد جان سهم من از شهادت تو غیر از چشمهای بارانیام پیمودن مسیری است که تو تا انتهایش رفتی و من جا ماندهام.. کاش وکاش و کاش همه مردم شهر بدانند امنیت این شهر از چشمان اشکبار یتیم تو سیراب و سبز میشود ... احمد جان مارا دعا کن تا راهت را با تمام توان ادامه دهیم
دلنوشته روز پدر از زبان دخترم به پاس اولین بوسهای که بابای خوبم به رسم مهروعشقت به من، در اولین ساعات تولدم به گونه ام زدی و من نفهمیدم ،حتی فکرش را نمیکردم که طعم شیرین داشتن پدر را فقط ۸ ماه تجربه می کنم، به یاد سوزندهترین بوسهی آخرکه بازهم نفهمیدم چه بر سرم آمده وفقط ۸ ماه داشتم که به رسم وداع برکفن ات زدم و تو هیچ نگفتی ... پدرم داغ نبودنت بردلم سنگینی میکند هرچه بزرگترمی شوم بیشتر نبودنت راحس میکنم، راستی اگر تو بودی الان چگونه با من رفتار میکردی، چگونه با من بازی میکردی، چگونه جوابِ بابا گفتن هایم را میدادی و من چگونه وجودت را شاکر خدا بودم. وچگونه روز پدر را برایت جشن می گرفتم نه حالا که با شاخه گل قرمز و گلاب سنگ مزارت را بو کنم که بویی آشنا به مشامم برسد این سنگ و خاک ها مانع آغوش پرمهر توشده، پدرم همه این هاسخت است ولی همین دلم را آرام می کند که توشهیدشده ای و اگرچه من تو را نمیبینم ولی هرلحظه بامنی و در کنارمی و نگاهم میکنی لحظه لحظه قدکشیدنم وبزرگشدنم را شاهدی و لبخند به لب داری بابای مهربانم خیلی دوستت دارم، روزت مبارک بهترین بابای دنیا ،قهرمانزندگیم.
بسم رب الشهدا و صدیقین از: همسنگران مرد میدان شهید احمد کشوری به: آسمان به روح بلند مرد آسمانی سلام بر تو که از جان گذشتی تا جان ببخشی! سلام به روح پاک و آسمانی ات! این نامه را برای تو می نویسم احمد جان در این روزها که سردی هوا با نبود تو استخوان هایم را می سوزاند چگونه نبودنت را باور کنم، چگونه رفتنت را باور کنم در شهر همهمه عجیبی پیچیده است همهمه ای از جنس گریه و دلتنگی، آری، سردی نبودنت احمد جان زمستانم را سخت و دلم را خون کرده احمد جان صدای ضربان قلبت را نمیشنوم قلبی که به عشق مردم می تپید و در راه حفاظت از جان، مال و ناموس آنان باز ایستاد و احمدجان تو شهید امنیت نام گرفتی انگار رسم روزگار این است که احمد کشوری ها بلند پرواز باشند و همسنگرانشان را رها کنند و پرواز کنند. پروازی تا خود خدا چگونه بگویم که هنوز هم چشمان اشکبار پسرت به درب خانه دوخته شده است تا باز آیی و او را در آغوش بگیری اما تو رفتی و آسمان را در آغوش گرفتی قلم شرمسار است از نواختن این آهنگ غمبار بر صفحه سپید کاغذ آری قلم از روی پسر یتیم ات شرمسار است چشمانم به تقویمی یخ زده خیره مانده است تقویمی که بدون تو دیگر بهار ندارد! آری احمد جان سهم من از شهادت تو غیر از چشم های بارانی ام پیمودن مسیری است که تو تا انتهایش رفتی و من جا مانده ام.. کاش وکاش و کاش همه مردم شهر بدانند امنیت این شهر از چشمان اشکبار یتیم تو سیراب و سبز می شود ... احمد جان مارا دعا کن تا راهت را با تمام توان ادامه دهیم.
«بسم الله قاصم الجبارین» جهان قلب هر آزاده نامش قاسم بود 63 ساله زاده ی روستایی درکویر، روستایی که رنگ و بوی زندگیهای پرهیاهوی مدرن را ندارد روستایی که از تجدد، چشم و هم چشمی، اشرافی گری، رانت بازی و رقابتهای پلید بویی نبرده است. روستایی با نام قنات ملک 180 کیلومتر آنطرفتر از کرمان. پدر و مادرش کشاورز بودند و خودش هم بنایی میکرد آقازاده نبود، دو تابعیتی هم نبود انگلیس، فرانسه و آمریکا هم تحصیل نکرده بود. او چه کرد که همهی ما وقتی خبر شهادتش را شنیدیم از مرزهای افکارمان از خط و خطوط سیاسیمان از حزب و حزب بازی مان و از هرچه ما را ازهم جداکرده گذشتیم، دورهم جمع شدیم و اشک ریختیم. او چه کرد که پس از 43 سال همه ی تلاش دشمن را به زباله دان تاریخ انداخت و دستمان را محکم تر از هر زمان دیگر دردست یکدیگر فشرد. قاسم زمان ما پس از 1400 سال جمله حضرت قاسم را برای ما معنا کرد: که شهادت برای من شیرین تر ازعسل است. طعمی که از یک ایران باهم بودن، ازیک ایران اتحاد و انسجام خبر می داد. دشمن در سرتاسر کرۀ خاکی انگشت حیرت به دهان گزید و باور نمی کرد پس از 43 سال تحریم، فشار، اذیت، آزار و ترور و پس از 43 سال که هربلایی خواست برسر مردم مظلوم ایران بیاورد تا از آرمانشان دست بکشند با چنین حضوری روبرو شد. دشمن درذهنش نمی گنجید یک ایران مرد و زن مقابلش به خیابان ها بیایند. قاسم زمان ما شهادت برایش آرزو بود احلی من العسل. چون می دانست با پرکشیدنش آنها که به هردلیل به دامان افکار بیگانه افتاده اند و دائم حرف از رفراندوم می زنند خموش خواهند شد. می دانست خون پاک درخت حق را آبیاری می کند پرشاخ و برگ. حالا جمعیت آنها را که به دنبال تنش، تخریب، آشوب و به هم ریختگی ایران اسلامی بودند آنها که سرسپرده وگوش به فرمان رسانه های خود فروخته و وطن فروخته بودند آنها که دهانشان به دنبال دشمن قسم خورده بود جمعیتشان را ببین! جمعیت روز وداع را یادتان هست؛ نه تبلیغاتی، نه فریبی و نه بزرگ نمایی. آنجا تنها جایی بود که انسان برای به میدان آمدن از قلب فرمان می گرفت. چقدرذلیل وخوارشدند آنها که 43 سال وقت خود را برای ماتلف کردند، دشمن دیگر تاب وتوان نگاه به این همه عاشق رانداشت. سه سال قبل در این روزها، ده ها میلیون مرد و زن عزادار مردی شدند که از اکسیر اخلاص و صداقت چشیده بود. مردم خوب می فهمند چه کسی صادقانه و بااخلاص برایشان قدم برمی دارد و چه کسی باریا و نیرنگ. در آن روز، ده ها میلیون نفر برای بدرقه مردی تا بهشت آمدند که فداکاری و ایثار وجهادش را به چشم دیدند؛ دیدند عشق و محبت او را به مظلومان و مستضعفان، دیدند همه ی زندگی خود را وقف مردم کرد. دیدندآزادسازی جنوب لبنان را مقابل طالبان، ایستادن درافغانستان. دیدند دفاع از مرزهای غربی و شرقی کشور و مقابله با تروریست ها و قاچاقچی ها درکردستان و سیستان و بلوچستان را. دیدند ذلت وخواری صهونیست ها را درجنگ سی و سه روزه، دیدند مقابله ی جانانه هشت ساله قاسم سلیمانی و هزاران هزار همرزمش درعراق و سوریه مقابل داعش. دیدند حرف و عملش یکی است حرف که می زند عمل می کند، دیدند که چگونه پرچم داعش را به زمین کوبید دیدند حاج قاسم مرزهای دلدادگی به انقلاب اسلامی ایران را هزاران کیلومتر فراتر از مرزهای ایران گسترش داد؛ به یمن رساند به سوریه، عراق، لبنان و افغانستان حتی به عربستان رساند و ازمرزهای شرق آسیا هم فراتر رفت دیدند شجاعت و بی باکی سرباز رشیدشان را، سردار رشیدشان را. دیدند قاسم ایستاد، تا ایران، تا ناموس ایرانیان، زیرچکمه های ناپاک داعش، زیر پوتین های کثیف اربابان داعش له نشود. دیدند برون گرا و حزب گرا نبود همه را دوست داشت. دراوج قدرت سربه زیر بود. سردارسپهبد حاج قاسم سلیمانی سرباز وطن تمام همتش این بود که از مسیر ولایت خارج نشود. مردم خوب می دانند چه کسی را باید به خانه قلب راه داد. آن روزی که منفورترین عالم روی زمین بال فرشتۀ ما را شکست نمی دانست قاسم میان این مردم با اراده هنوز زنده است. آنها که نامردند آنها که جنایتکارند آنهایی که بویی ازانسانیت نبرده اند همچنان دنبال حاج قاسم می گردند برای نبودنش دست و پا می زنند اینقدر دنبال حاج قاسم نگردید آدرس را به شما می دهم یادداشت کنید جهان قلب هر آزاده. بدانید باید به دور ازهرگونه اختلاف برای نجات اسلام خیمه ولایت رارها نکنید، خیمه خیمه ی رسول الله است والله والله والله این خیمه اگر آسیب ببیند بیت الله الحرام و مدینه حرم رسول الله ونجف، کربلا، کاظمین، سامرا و مشهد باقی نمی ماند قرآن آسیب می بیند. ای یوسف خوش نام ما خوش میروی بر بام ما ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ما ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما جوشی بنه در شور ما تا می شود انگور ما
اشک و آه، هم مسیر با قلب دلتنگ میشوند تا مرهمی باشند بر زخم های نابسمان دوری و کنج غربت نشینی! دیگر اما انگار این مهمان های خوانده و ناخوانده نیز راه به جای نمیبرند و مرهم آشفتگی هایم نمیشوند. بی تاب بودن احوال هر روز من است درست به سان کبوتر بال شکسته ای که با دیدن آسمان دلتنگ میشود و در سر رویای پرواز دارد. و من اینجا در میان هیاهوی این شهر باز برای تو دلتنگ شده ام! غروب های بی نظیر، اهالی بی ریا، برای لباس های خاکی و من دلتنگم برای خادمی! تمام روزهای فراق را به امید جوانه زدن در سرزمین نور پشت سر گذاشته ام و مرا در سر رقص با نسیم اروند پای برجا نگه داشته است. کلمات از بیان شوق دیدار، ناتوانند و شرمگین! قلم نیز زیر بار این دلتنگی ها خمیده است. من به انتظار بر در کوچه وصال نشسته ام تا خورشید با طلوعی گرما بخش، قلب یخ بسته ام را جانی دوباره بخشد.
گاهی باید نوشت... باید نوشت از رشادت مردانی که خود را جوهر قلم ما کردند تا بنویسیم سپاس خدای را که مرا لایق وصل سرزمین دلدادگی دانست و به من لطف خود را شامل کرد تا به سرزمینی قدم بگذارم که به سرزمین خون و عشق و لاله های پرپر شده شناخته شده است. جایگاه مقدس آزاد مردانی که به خوبی میشود وجود نازنینشان را حس کرد. حتی رد چکمه های آن ها را بر روی خاک حس نقش بسته است. چه تن هایی که روی همین خاک ها به خون غلتیدند و چه آغوش هایی که با لذت برای شهادت گشوده می شد. شنیده بودم از کسانی که پا به این صحرای عرفات گذاشته بودند قصه رشادت هایشان سینه به سینه چرخیده و حال این گنج گران بها به دست من رسیده است و من امانتدار آیندگان شده ام. از عمق وجودم ایثار و از خود گذشتگی آن ها را حس کردم. ایثاری که تنها راه قدردانی آن، ادامه دادن راهشان با بصیرت است. اما من دلگیرم، نه از آدم های اطرافم بلکه از خودم! آنقدر غرق در دنیا شده ام که قلبم گرفتار پیچ و خم دنیا شد و به باتلاق کشانده است و حالا اما با تمام آشفته حالیم خودم را به سرزمینی رسانده ام که یقین دارم راه نجات من است.
اولین یلدای بیتوو... بمان! انار برایت شکستهام که غمم را به این بهانه برای تو دانه دانه بگویم....! غم امشب غم پروانه و شمع است؛ تو بگو میمانی بیتو داداش مظلومم همه شبها یلداست، تو بگو میمانی بیتو ۳۴ شب است، شب یلداست اوج اندوه من این است که یک لحظه نگاه خود را نکنی بر دل ما، رد شوی از ما، تو بگو میمانی به قاب خاطرات خوشت در کنار کعبه دل تمام ثانیهها میشود سپری، تو بگو میمانی برای بغض خسته ما، پیرهن بده یوسف که هست شفای پر شکسته من، تو بگو میمانی
سالهای گذشته همین حوالی بود شب یلدا... برای امنیت شب های یلدا مان برای اینکه آب در دل هیچ ایرانی تکان نخورد به راحتی مشغول دان کردن انار باشند فال حافظ بگیرند کنار هم شب خوش باشند.. چند تن از مدافعان وطن برای ما کنار همین گوشه شهرمان گوشه ای از مرزهایمان ب شهادت رسیدند... خون هایشان مانند سرخی اناری در زمین جاری شد... در خوشی های شب یلدا مان یادی کنیم از همه مدافعان وطن اگر نبودند نه شب یلدا هیچ شب یلدایی آرامش نداشتیم.
بر سر کوچه دلم، نام کسی نقش زده است، یادی از اصالت باران، حرفی از حضور گل های بنفشه در هوای جماران! بوی خمینی، بر سر کوچه دلم قدم میزند. واژهای سرخ، نگهبان ناموس کوچه تنهایی ام شده است، نکند غربت بر این کوچه بگذرد! نکند گناه، بر دامن دختران کوچه دلم بنشیند، نکند موسیقی نیاز، صبح ها خواب ناز غفلتم را بر هم نزند و اهالی کوچه، نماز عشقشان قضا شود! نامی سرخ بر سر کوچه، نگهبان ناموس کوچه است اینجا همه چیز بوی تو را دارد. از تو آموختم که زندگی، مبارزه ای بی پایان است . تو با مرگ خودت به من آموختی آنچه دنیا، با زرق و برقش یادم نداده بود! تو با خون خود، نقاشی خالی ام را که هزار روز و هزار هفته دنبال مداد رنگی های مدرسه ام به یغما رفته بود، رنگ کردی. اکنون تو نیستی ولی همه چیز بوی تو دارد، بوی عاشقانه زیستن . تمام نگرانی این روزهایم آبیاری درختی است که تو خود آن را کاشتی، میترسم در میان گذر ثانیه ها و اسارت این دنیا، مسیری را که تو چراغ آن هستی، را گم کنم و بیراهه نشین شوم اما من در هوای تو چنان نفسی تازه میکنم که خواب غفلت را از سرم دور کند و بیداری، رگ های وجودم را فراگیرد.
قرار است ورای عشق زمینی و ورای دوست داشتنهای معمولی حتی ورای واژهها بنگارم؛ از آن معادلههای پیچیده که تا دلت بخواهد توفیر دارد با موازنههای زمین و ساکنان زمین! از آنهایی که باید روی بام دل بنشینی و نظارهگر حال خوش خدا باشی. از همانهایی که کنج کارگاه سفالگری درست همزمان با سایش پا بر چرخ کهنه و زهوار دررفته متبلور میشود و یک آن جهانی را زیر و رو میکند؛ آری از همانهایی که لحظه درآمیختن خاک و آب، جان میگیرند و رمز و راز دفتر هستی را بر هم میزنند. قلم را برای نوشتن از وادیی مالامال از عشق روی کاغذ به رقص در می آورم، همان سرزمینی که در هر قدمش لاله ای پرپر شده تا برای آدمی عشق حقیقی را معنا کند، ذره ذره خاک اینجا خود کتابی است برای تفسیر شدن! اینجا خدا را نزدیک می یابی یا نه! بهتر است بگویم، تو به خدا نزدیک تر میشوی چراکه او همواره نزدیک است و ما گریزانیم. در این میعادگاه پای درس بندگی مینشینی و می آموزی که چگونه از معشوقی حقیقی و نه دروغین دلبری کنی چنان که تو را به بهترین شکل ممکن به نزد خود فراخواند، صد افسوس که اینجا مهمان میشویم و رسم مهمانی به چند روزی است و پس از آن باید راهی دیار خود باشی درحالیکه قلبت دیگر تو را همراهی نمیکند آری! او گوشه ای در سرزمین عشاق جا خواهد ماند.
سلام بابای خوبم! تازه یاد گرفته ام بگویم بابا. چقدر گفتن بابا قشنگ است ، چرا مادرم قاب عکس تو را مقابل صورتم می گیرد و خودش می گرید؟ دل رستای هشت ماهه ات برای صدایت تنگ شده است.دلم آغوش گرمت را می خواهد وقتی که با لبخند همیشگی ات از سر کار به خانه بر می گشتی و مرا در آغوش می کشیدی و نوازشم می کردی و من از ته دلم می خندیدم. چقدر شیرین بود و چقدر کوتاه. انتشار به مناسبت سالگرد شهادت
بسم رب الشهدا و الصدیقین بار دیگر قلم سوگوارنه به یاد شهیدی از تبار شهدای مظلوم و سبز پوش نیروی انتظامی می گرید. دیگر نه قلم را یارای تعریف است و نه قلم زدن را توان توصیف!!! به یاد شهیدی که از کنار گنبد و گلدسته طلائی کریمه اهل بیت حضرت فاطمه معصومه (س) سرود عاشقی خواند واز جان رهید و به جانانه رسید سردار شهید علیرضا همایی فصیح لذا وظیفه خود دانستم با قلم قاصر خود ادای دینی کرده و نام و ذکرش را به زبان بیاورم به یاد آن شهید خفته در خاکی که افلاکی گردید علیرضائی که علی آن علو و بلندی را به یادگار گذاشت و رضا او رضاً به رضائک بود، همایی که حمام (کبوتر) گونه حماسه آفرید و پرکشید. آری شهادت برای همایی فصیح مزد خدمتها و صداقتهای او بود مگر نه اینکه مزد جهاد، شهادت است در بهار 90، در حالی که بلبلان چهچهه می زدند و پرندگان سرو عاشقی می خواندند دجالان سیه دل چهره خود را سیاه تر کرد و مشت خود را گشودند تا هویت خویش را بیشتر از پیش افشاگری نمایند و خون پاکت را بر زمین بریزند. اگر چه با دستان خویش پیکر خونینش را به خاک سپرده و بر تربتش اشک ماتم ریختیم اما خدا گواه است که با یاد و خاطرت آن همای همیشه فصیح خواستم فصیح تر سخن بگویم تا بذرهای محبتش بیشتر بر قبلها جوانه زند. آری مزار واقعی او در قلبهای ماست، چراکه یادش همواره الهام بخش و چراغ زندگی سبز پوشانی است که شبانه روز پیرو راه اویند. از دیده اگر رفتی از یاد نخواهی رفت ای شهید پرکشیده در کوی عشق، هنوز هم سنگها و آجرها و کلاسهای درس تو در دانشکده افسری نیروی انتظامی با زبان بی زبانی از تو سخن می گوید. خاطراتت هر بی زبانی را به نطق می کشد همرزمان تو از اقتدار تو سخن می گویند. ای علی رضایی که مورد رضای معبود گشتی و محبوب دلها چه تعلیماتی که در بینش انتظامی و منش نظامی گفتی، چه سخن ها که در وادی نقشه خوانی تعلیم دادی ولی نقشه راه معبود را، به تنهایی پیمودی وبه قله رستگاری رسیدی. به یاد می آورم لحظه هایی که با قدمهای استوار خود پرچم ایران را به دست گرفته و پیشاپیش همه قدم بر دل خاک می کوبیدی. که اکنون تعلیم یافتگان مکتبت که مدیون تو هستند لرزش این خاک را لمس می کنند. شکسته باد قلم و بریده باد زبان اگر اینک بنگارد و بگوید آنچه را که قبلا" بر خلافش می نوشت و می گفت. اگر شجاعت را تجسم می کردند مجسمه ای از ایمان و جهاد و شهامت بودی اگر از جهاد پیکری می ساختند تندیس خشم و غضب بودی...شما میراننده مرگ بودی و احیاء و ماندگار.. عندربهم یورزقون از تبارکرامت، دودمان شرف و شجره نامه نیروی انتظامی، و احیاگر دین خدا که عشق اهل بیت در دلت موج می زد. آری شهادت جامه ای نیست که بر اندام هر کسی موزون گردد، شهادت رواق سرخی است که بر عاشقان لقاء الله زیبنده است چه عاشقی زیبنده تر از شهید همایی فصیح. سردار شهید علیرضا همایی فصیح، قهرمان میدان اخلاص و ایثار بود که حضور مقتدرانه اش در 8 سال دفاع مقدس در جبهه های جنگ پیش از ورود در ناجا نشانگر مردانگی او بود. به حق است که محلهای این شهر بر خود ببالد که چنین فرزند رشیدی به جامعه تحویل داد و کوردلان در سند رسوائی خود باید بسوزند که با تیر بی رحمانه خود قامت استوار و تنومند تو را به خاک افکندند و با سرب مذاب تو را که عصاره عمری تلاش و تجربه و آموختن بودی نشانه گرفتند و قلبی که برای امنیت و آسایش می تپید از کار انداختند. ای دو چشم فروزان که در محله کوران در انبوه دیده های کورسو به دیدبانی خط ایمان ایستادگی و امنیت و نگهبانی برج شرف و شرافت و مردانگی را گردن نهادی شهادت گوارای وجودت باد. حال اگر چه آن عزیز در بین ما نیست لیکن نامش بر زبانها یادش در دلها و راهش فرا روی ماست که الهام بخش راه مان و روشنگر مسیرشان باشیم. زندگی می گذرد عمرها سپری میشود انسانها می آیند و می روند برگهای ایام هر روز ورق می خورد اما صداقتها، ایثارگریها، پاکیها، خدمتها و خلوصها در دل تاریخ در خاطره و حافظه ها باقی می ماند. این نقش خون و شهادت است در تاریخی که هم آگاه می کند و هم الهام می دهد و هم راه را می نمایاند و تکلیف را بر ما مشخص می کند. نگین پربها از خـاتـم افتــــاد در آبروی فضیلتهـا خم افتـــاد همایی چون به دیدار خدا رفت ز فقدانش به دل کوه غم افتـاد شهادت مزد خدمتهای او بــود به سان قطره که درکام ام افتاد خریدار دل و جانش خدا شــد نگــاه گرم حق بـر شبنم افتـاد.
هر لحظه که تاب و توانم به انتها میرسد و از دنیا و آدم هایش دلگیر میشوم خود را به شلمچه میرسانم که راهش هیچگاه بسته نیست، من از فرسنگ ها دورتر با پای دل راهی میشوم و خود را به سرزمین عاشقان میرسانم، شلمچه مینویسم اما تو خود منزل عشاق بخوان. کافیست خود را به آنجا برسانی، ناراحتی هایت رخت بربسته و میروند و تمام تو آرام میگیرد، سراسر بزرگی و عظمت است اما چگونه میتوان با این چشمان اندک بین این همه عظمت را دید. سر را بر خاک مقدس شلمچه بگذار و اجازه بده او راوی داستان های پر از دردش باشد، او که در سینه داستان های ناگفته بسیاری دارد. حرف هایش را که بشنوی مجال گلایه کردن از گرفتاری های روزگار را از دست میدهی چراکه شرم تمام وجودت را میگیرد و تازه میفهمی چقدر بیهوده عمرت را گذرانده ای.
عشق برایت معنا پیدا میکند هنگامی که همقدم با نسیم از میان عاشقان میگذری! و روح بی تعلق به بدن غبار گرفته کنجی مینشیند تا قدری آرامش از اهل این دهکده آرام طلب کند. اینجا سرزمینی است که در آن چشم از دیدن خجالت زده و شرمسار میشود! چراکه هر دم نگاهش به چهره هایی دوخته میشود که در اعماق نگاه معصومانه آنها درخواستی آرمیده و تو اما چنان در خود غرق شده ای که نمیتوانی آن را درک کنی. نگاهت را گاه به آسمان میدوزی و گاه به زمین، آری! خوب میدانم میان آن نگاه ها چه میگذرد. وقتی از همه جا رانده شده ای اما آنها تو را در آغوش کشیده اند پس حالا بهترین زمان است برای پیمان بستن با آنان برای پاک شدن و لایق دیداری دوباره شدن و برای گام نهادن در مسیری که آنان خود راهگشای آن بودند.
همه آشفتگی هایم درست از لحظه ای شروع شد که تو را به دست فراموشی سپردم، نمیدانم شاید هم در ابتدا خود را از یاد برده بودم، آخر چگونه میشود که حافظه ام تو را از قلم بیندازد و بین ما این چنین فاصله بیفتد! دفتر زندگی ام را که ورق میزنم بر هر صفحه اش شرم نقش بسته چراکه در مسیری قدم گذاشته ام که از مسیری که تو بسیار فاصله داشته است. مانند ماهی بیرون افتاده از آب برای رسیدن به دریای معرفتت تقلا میکنم، دور بودن از تو درست مانند دور شدن از خودم است، هرچه فاصله ام از تو بیشتر میشود با خود غریبه تر میشوم، دیگر این من دور شده از تو را نمیشناسم، من به خوبی میدانم که چقدر در منجلاب گناه فرو رفته ام اما باز هم تو را میخوانم، صدایت میزنم و امید دارم تنها گوشه چشمی به من داشته باشی، بی تردید دست یاری رسان تو مایه نجات من است.
همیشه به همه مخصوصا مادرش و خواهرش میگفت:
در احوالاتی اسیر شده ام که انگار برای من نیست، من حتی با خودم غربیه شده ام، دیگر کسی را که در آیینه میبینم نمیشناسم، اینها تنها تا زمانی است که میان من و تو فاصله باشد و من در سر آرزوی زائر تو بودن را می پرورانم اما آنگاه که به تو میرسم حال بد من را چنان دگرگون میکنی که باران، دشت خشکیده را آباد میکند. تو پیله ای را که به دور خود بسته ام باز میکنی و مسیر آسمان را به من نشان میدهی، من پرواز را از تو می آموزم که با بال های شکسته پر گشودی. چه زیباست با تو بودن و در کنارتو نفس کشیدن . حتی خیال در کنار تو بودن آرامش بخش من است، در حوالیت ریشه خشکیده وجودم جانی دوباره میگیرد. دست یاری ات را به سمت من بگیر...! من یقین دارم در سایه تو عاقبت بخیر میشوم.
طلاییه را میشناسی؟؟ قربانگاه اسماعیل ها است ... سینه ای است به وسعت میدان های مین گسترده بر خاک ... طلاییه را دلی است به پهنای سیمهای خار دار ... پر است از مجنون لیلا... عاشقان بی نام و نشان ... روایت بهشت طلاییه ... روایت لبهای خشکیده است و آبی که نصیب رمل شد ... و چه کرده است با دلم این غروب ... غروب طلاییه را میگویم ... وقتی که آسمانش سرخ می شود ... وقتی که آسمان گواهی می دهد که بامجنون چه کردند ... مجنون لیلایی که پیش از این در گذر ایام بارها دست تجاوز چوب حراج به دامان پاکدامنیش زد ... ولی مجنون تاب نیاورد ... هر چه باشد مجنون قصه ما فرزند روح الله است ... مبادا که نگاه نامحرمان به ناموسش بیفتد ...
مینویسم برایت از دهکده تنهایی هایم و از بیقراری های قلب شکسته ام، راز دل را برای تو فاش میکنم که به درستی تو محرم اسرار من هستی. تو را صدا میزنم و خوب میدانم که جوابم را میدهی و مرا به حال خود وانمیگذاری. راه دور است اما بین من و تو فاصله ای نیست چراکه هرزمان که دلگیر میشوم خود را به تو میرسانم و سفره دل برایت باز میکنم و چه زیبا همنشین من میشوی و گوش به من میسپاری بدون اینکه مرا سرزنش کنی بی دلیل نیست که حتی اگر خود را گم کنم تو را هیچگاه گم نمیکنم. قطب نمای قلبم در بزنگاه های زندگی به سمت تو می ایستد و در برابر تو شدید و بی وقفه می کوبد. با تو هر روز حسم تازه تر میشود و غرق در پاکی ات میشوم، نمیدانم شاید حال کبوتری را دارم که جلد تو شده و نمیتواند بدون نگاه تو ثانیه ها را سپری کند پس مرا دریاب.
اینجا سرزمینی است که هنوز هم خاکریزها بوی عطر پیراهن و چفیه و پوتین شهدا را به نسیم امانت میدهند و شعر حماسه جاوید آنان را بر اروند می سرایند. اینجا خاک از رشادت ها و جانفشانی های فرزندان وطن روایت میکند. آنان رفته اند اما اینجا در این سرزمین، نخل ها بر فراق آنها می گریند و سنگرها هنوز هم دعای ربانیت را بر گوش باد می نوازند، لاله های صحرا نیز تکبیر نماز صبح را در افاق منکعس میکنند. آری! اینجا عشق است که جریان دارد. خون شهدا رگ های وطن را از آزادی پر کرده و نغمه شهادت را بر جای جایش نوشته است. اکنون ما مانده ایم و رسالتی که شهدا بر دوش ما نهاده اند،به راستی که باید خود را از قید و بندهای زمانه برهانیم و ادامه دهنده راه آنان باشیم.
شهر خفته و غافل است در شب ! گویا هیچگاه خورشید را اشراقی نیست که صبحگاهان بر ایشان بتابد . مردانی غیور از پارس اما شبانگاهان با ضرباهنگ آژیرها ، رقصی میانه ی میدان آرزو کرده اند . این شهر آرام است. سنگر و باروت و خاکریز و چفیه ای هویدا نیست اما امنیت شهر ، مرهون غیرتی است که در شریان های این سرزمین جهیده است و دشمن را به کوخ خود رانده است .این مردان از کنار ما عبور می کنند و فریاد مظلومیت شان در سکوتشان طنین انداز شده است وای بر آن کس که به ندایی از دشمن برخیزد و با خنجری ، حنجره شان را بدرد که غایت شقاوت را بر کشور و دودومان خود روا داشته است . ای کسانی که آتش بر جانشان زدید به یک گوشه چشم ابلیسیان ، نیروی انتظامی ، همان ابراهیمی است که آتش بر ایشان سردی خواهد گرفت اما غربتشان آتشی است که هیچگاه فروکش نخواهد کرد .
من دیگر مردی شده ام و باید راهش را ادامه دهم ... باز یـک سال گــذشت و دوبـاره به نـقطه ی شروع رسیـدم، خدایـا دلم هوای دیــروزم را کـرده هوای پــدرپلیسم دلم میـخواد مثـل دیـروز قـاصدکی بـردارم و آرزوهایـم رو به دستش بسپــارم و تنها آرزویـم بازگشـت پدرم باشد. دلـم میـخواد دفــتر مشـقم رو باز کنم و دوبـاره تـمرین کنم الـفبای زندگی رو و دوبــاره بنــویسم بـــابـــا آمد... هر سال در تولدم شمع های بیشتری برایم اشک میریزند...دلم میخواهد کنار پدری شمع های زندگیم را فوت کنم که همـیشه پشتوانه روز های سخت هم است پــدری از جنس خـاک با لباس زیبای خاکی تکاوری 365 روز گذشت روز هایی که قهقهه زدم از ته دل و لبخند زدم؛ و شب هایی که اشک ریختم و دلم شکست. آری دلم یک تولد می خواهد از جنس شور و شوق پدر، پدری که برای حفظ امنیت کشورم جان خودش راعاشقانه و با تمام وجودش فدا کرد تا تمام بچه های این مرز و بوم درآرامش کامل تولد بگیرند.
اڪَر قلمم یارے ڪند و اشڪ لحظهاےامانم دهد مےخواهم همسفرم باشے و ڪودڪیام را با من قدم بزنے. ڪوچه خاطرههایم منتهے به روزهایے است ڪه در انتـظار تو گـذشت. خاطرم هست ڪه شبے بند پوتینهایت را محڪم بستے، تفنڪَت را برداشتے و همچون مولایمان امام حسـین(علیه السلام) به پاے عقیدهات همسفر غریبی شدے و به مهمانے خـدا رفتے. پدر جانم؛ من همان دختر ۵سـالهات بودم ڪه روزها، ڪوچههاے غربت و تنهایےام را به دنبال تو ڪَشتم. به همان سن ڪودڪےام بودم ڪه بازے سخت انتظار را یاد ڪَرفتم. ساعتها نشستن به انتظار دیدن حتے شباهتے به تو. ڪَرچه نبودے دخترت را به آغـوش مهرت بـڪَیرے من اما اینجا، قاب عکست را هر روز به آغوش میڪشیدم. برایت بگویم از مادرم، ڪه زینبےوار و صبورانه، یڪه و تنها، بـار سختے زندڪَی و دلتنڪَی یتیمانت را به دوش ڪشید. رفتے پدر، مادرم اما، سالهاست ڪه به رسم مهر و وفا، در ڪوچه خاطرهها، یاد تو را با اشڪهایش بدرقه مےڪند. پدر جانم؛ شب رفتنت به من ڪَفتے ڪه میروے سفر، اے واے از دلم و آه از آن سفر، ڪه تنها سوغاتش پیڪر پاڪ و بےجان تو بود.
دلنوشته ای به مناسبت بیست و هشتمین سالگرد شهادت عزیزتراز جانم پدر عزیزم شهید محمد اسماعیل دلاور تو را در ارتفاع عشق دیدم دو دستت در قنوتی عارفانه لبانت گرم گلبانک مناجات به کوی وصل میرفتی شبانه تو را دیدم به نرمی چون کبوتر به بام عشق وخون پر می کشیدی سوار باره معراج بودی سبوی نور را سر می کشیدی سلامی به گرمی آفتاب دلم برای پدر بهتر از جانم آرام جانم ، این روزهای محرمی باعث شده دوباره دست به قلم شوم وبهانه دلتنگی هایم و بی تو بودن را برایت بگویم ، فقط نمیدانم از کجا شروع کنم برای از تو گفتن ۰۰۰؟ آرام جانم ، این روزها تمام وجودم ، تمام احساسم از تو می گوید ، حتی نوشته هایم خاطرات تو را مرور میکند . پدر جان باورت میشود هنوز و بهتر بگویم هر روز عطر وجودت و گرمای دستانت را حس میکنم . آرام جان من ،کوه باوقار من، تو با لبخندهایت من را به دنیای زیبای خودت می بردی دنیایی که در آن زمان معنای دیگر داشت . آرام جانم ، خنده هایت همچون نوری به دل تاریک غم زده من میتابید و همانند گیاهی شده بودم که تو با خنده هایت هر روز بارورش میکردی و زیر سایه قشنگ وبا قدرت تو رشد می کردم اما حیف که این کوه من دیگر نیست و من جای خالی سایه تو را زیر این آفتاب سوزان و بی رحم حس میکنم با اینکه مادر جای تو را برایم پر کرده است .... آرام جانم ، سخت است چون نمی دانم چگونه احساسم را با تو بگویم و این قلم هم نمیداند که چگونه به سیاهی بکشد این ورق را از احساس قشنگم به تو ماه قشنگ شبهای من ، حرف های ناگفته بسیار دارم ، از دلتنگی هایم ، از خاطرات فراموش نشدنی ، از روزهای کنار هم بودن ، از بزرگ شدنم ، از بزرگ شدن خواهرم و برادرانم بی تو ، از فداکاری و شجاعت و صبر مادرم بی تو ... آرام جانم ،همون روزی که دست گرم ومهربانت را بر سرم کشیدی وبا بوسه ات به تمام بدنم طراوت بخشیدی ، نمیدانستم که میخواهی بار سفر ببندی و برای همیشه از پیش ما بروی . مادر خواب شهادتت را دیده بود و داستانش را برایم گفته بود ولی نمیدانستم تعبیر آن خواب یعنی نبودن تو ، نمیدانستم که باغبان عالم گل باغش را دیده و قصد چیدنش را دارد . آرام جانم ،کربلایی شدی و شهادت حق تو بود چون این دنیای خاکی جای گل های خوب و بزرگی چون تو نبود و خوشحالم که آرزوی شهادت داشتی با دلی آرام به دیدار دوست و پسر عموی عزیزت شهید اصغر سلیمانی که سال ها در جبهه جنوب یا بهتر بگویم کربلای ایران به شهادت رسیده بود و پیکر مطهرش برنگشته بود رفتی و در ۲۴ مرداد ماه پایان این انتظار شد و در آسمان ها تو به دیدار آقا اباعبدالله الحسین علیه السلام و شهید اصغر سلیمانی رفتی و ما ماندیم و دل تنگی های تو . و سلام ما را به شهیدان اصغر ، باقر و سردار سلیمانی و سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی برسون و حتما برایمان دعا کنید . ۲۸ سال گذشت و دخترت عارفه که این روزها دلتنگ دیدار توست.
سلام پدر جان. خیلی دوست دارم. نمی دانم این جمله را چند بار در نگاه مهربان تو گفته ام. شاید جمله ای بهتر از این در وصف خوبی های تو نمی توانم بگویم. می دانی پدر؛ تو همیشه در خاطر و قلب من هستی و خواهی بود. حال با خاطرات تو زندگی کردن، باز هم برای من شیرین است. نمی خواهم با این حرف ها نبود تو را توجیه کنم. چرا که من افتخار می کنم، پدری قهرمان و شجاع مانند تو دارم که هدفش دفاع از اسلام بود و از هیچ چیز حتی جان عزیزش دریغ نکرد. پدرم وقتی تو را در خیالم تصور می کنم، خاطرات تو را در ذهنم مرور می کنم که با خوبیهات به همه لبخند می زنی، دنیا قشنگ تر از همیشه است. پدر شهیدم آرزو می کنم کاش می توانستم بر دستان تو بوسه بزنم. با تمام عشق دختر و پدریمان می گفتم: «پدر تا ابد دوستت دارم.»
سلام باباجانم، جان جانانم. نمی دانی که چقدر برایت دلتنگم. با زبان پاک و معصوم کودکی و از همان روزها برایت می نویسم. بعد از رفتنت همان روزها که هنوز دختر بچه ای کوچک بودم مادرم همیشه برایم از تو و خوبی هایت می گفت. از ایمانت، از مهربانی و ایثارت، و من امروز تنها همین ها را از تو به یادگار دارم و قولی که دم رفتنت دادی، همان قول شب رفتنت را می گویم، خاطرت هست هنوز؟ گفتی که برمی گردی و من سال هاست زنده ام به این قول و چشم انتظار روز دیدار توام. می دانم عزیز دلم که به زودی برمی گردی با سپاهی از دوستان شهیدت. چشم پاک دختری از جمله ای تر مانده است. چشم های پاکش اما، خیره به در مانده است. روی دیوار اتاق کوچک تنهایی اش قاب عکسی از بابای شهیدش بر جا مانده است. با همه مهر دختر و پدریمان می نویسم تا ابد دوستت دارم
من همیشه بیاد خواهم داشت که اگر با آرامش و امنیتی دلنشین در کانون گرم خانواده روزها را سپری می سازم، همه را مدیون خون سرخ شما هستم که بر این خاک مقدس جاری گشت و سرخی اش را لاله ها تا ابدیت با یادگار خواهند داشت شهیدان از نفس افتادند تا ما از نفس نیفتیم، قامت راست کردند تا ما قامت خم نکنیم، به خاک افتادند تا ما به خاک نیفتیم مینویسم تا یادم نرود: تمام اقتدار میهنم را از پرواز شما دارم... با شهدا بودن سخت نیست، باشهدا ماندن سخته شهیدوطنخواه، مردمی بودن، علاقهمندی به اسلام، ولايتمداری، سادهزيستی، تلاش برای گسترش و برپايی عدالت، دلسوزی نسبت به مردم سرلوحه کارشان بود. روحشان شاد یادشان گرامی باد
سوار میشوم بر قطار خاطره ها تا باری دیگرخاطراتی که تکرار انها تمام تمنای وجودم است را بر صفحه دل به نمایش بگذارم، همان روزهایی که سراسر مملو از بوی خدا بود و در تک تک ثانیه ها خدا را میشد حس کرد . این روزها در این ثانیه های فراق به مانند ماهی شده ام که از آب بیرون افتاده باشد! به همان اندازه در رنج و سختی، دور از تـو انگار اکسیژن در هـوای اطرافم کمیاب شده و نفسم بند آمده است . دلم میخواهد همه این رنج و سختی که در دوری از تو میکشم تنها یک خواب باشد که با اتمام آن سپیده دم در میان آلاله ها شاهد طلوع زیبای خورشید باشم .
برای به تو رسیدن تنها باید عاشق بود و بس! باید عاشق بود و عشق را درک کرد تا تو صدا بزنی و بخوانی ، تو هیچگاه مهمان ناخوانده نداری، هرکه گذرش به تو می افتد اتفاقی نبوده بلکه او را خوانده ای و خواسته ای در آن لحظه از زمان در هوایت نفس بکشد و روحش دوباره جوانه بزند و شکوفا شود. بند دل را میشود به یکی از همین خوبانی که در آغوش گرفته ای گره زد ،گره ای کور! تا هروقت در میان تلاطم زمان و در گیرودار این جهان اسیر شد ،همین گره کور راه نجاتی باشد و آدمی را از بند خود برهاند. آه ای هویزه! عجب زیبایی و قداستی داری!عشق است که هرثانیه در هوایت به مشام میرسد و دل را میل کندن از تو نیست گویی میخواهد تا ابد مهمانت باشد .
در سال ۱۳۶۹ کلاس اول دبیرستان، رشته ریاضی دبیرستان شهید دکتر باهنر شهرستان مراغه روز اول در مدرسه جدید با دوستانی جدید و نا آشنا وارد کلاس شدیم یک پسر مهربان، زیبا و دلنشین در صندلی کناری من نشست همواره حسی زیبا در وجودش نمایان بود و اونم اینکه واقعا یک شهید بود یکی از خصوصیات من این بود که با هیچ کسی دوست و صمیمی نمی شدم ولی با علی آنقدر صمیمی شدیم که حتی یک لحظه دوری همدیگر را تحمل نمی کردیم بچه ها در آن سنین معمولا دنبال شیطنت بلوغ و تحولات خاصی در زندگی شان هستند انگار علی به دور از تمامی این شیطنت ها آفریده شده بود خانواده علی در روستای چلان سکونت داشتند ولی علی در طول تحصیل در یک منزل در داخل شهر مراغه سکونت داشت یک روز مرا به منزل محل سکونت خود دعوت کرد چند نفر از پسرهای فامیلش نیز همزمان با من مهمانش بودند همش به اونا توصیه می کرد که سروصدا نکنید یا توی کوچه خدای نکرده به دخترهای همسایه ها اصلا نگاه نکنید سرتونو پایین بیاندازید و رد شوید یک حرفهایی می زد که انگار یک عالم بود و در حد سخنان یک نوجوان نبود این افکار و اخلاق علی باعث می شد هر روز بیشتر مجذوب اخلاق و رفتارش بشوم از علی می پرسیدم تا بحال عاشق نشدی می گفت من هیچوقت نمی توانم به هیچ دختری توجه خاصی داشته باشم انگار همه دخترها رو خواهر خودم می دانم حس می کنم اونا خواهر من هستند و همان گونه که دوست ندارم هیچ کسی به خواهر خودم توجه داشته باشد منم نمی توانم به دختر مردم توجهی داشته باشم اونروز که مهمانش بودم اونقدر با مهربانی خاصی میزبانم بود که در تمام عمرم کسی را به اندازه علی مهمان نواز ندیده بودم. علی هیچوقت در مقابل حرفا و رفتار من و هرکسی دیگر اعتراض نمیکرد همیشه تبسم دوست داشتنی بر لبانش بود. هیچوقت با خودش پاک کن همراه نداشت می گفت دوست دارم همیشه از تو پاک کن بگیرم می گفتم چرا؟ می گفت که برام لذت بخشه همیشه از دست تو پاک کن بگیرم واقعا هم همین کار رو کرد. بعد از چند سال تحصیل به خدمت سربازی رفت به مرخصی برگشته بود که در خیابان دیدم از آنور خیابان صدایم میزند سریع از خیابان رد شد و اومد و سخت بغلم کرد و برام آرزوی موفقیت در تحصیلات کرد و گفت رضا جان تو زرنگی و میدونم ادامه تحصیل می دهی ولی من میدونم که دیدار آخر مون هست سپس گریه کرد و گفت دیگر نمی تونم ببینمت خلی ناراحت شدم و گفتم علی مگه چی شده؟ گفت حس می کنم این اخرین مرخصی منه دفعه بعد من در میان شما نخواهم بود. گفتم داری شوخی می کنی انشالله که به زودی صحت و سلامت خدمت را تمام می کنی و بعد از خدمت تو هم ادامه تحصیل می دهی و دانشگاه می روی. گفت خیلی دوست داشتم منم دانشگاه بروم و پیش شما باشم ولی تقدیر من اون نخواهد بود. دوباره بغلم کرد و بسیار گرفته و ناراحت خداحافظی کرد و گفت رضا باور کن دیگر نخواهم بود و سپس سریع خیابان را رد شد رفت. رفتنش اونروز عین یک پرواز بود موقع رد شدن از خیابان دست تکون میداد و می خندید و می گفت رضا ببخش که عجله دارم و نتونستم زیاد پیشت باشم. و پر کشید دو روز نگذشته بود که اعلامیه شهادتش را توی خیابان های شهرمان پخش کردند. علی درست در همان روزی شهید شد که به دنیا آمده بود ولادت و شهادتش در ۲ شهریور بر خانواده اش مبارک باشد. شهید علی نعمتی رفت چون لایق شهادت بود ولی ما ماندیم تا گناهمون هر روز بیشتر و بیشتر شود. شهید علی نعمتی از اول هم شهید بود که تیر منافق درست وسط پیشانیش خورد. حسین گونه شهید شد درسته که بهترین و زیباترین انسان ها به دست پست ترین آدم ها به درجه رفیع شهادت نائل می گردند. امیدورام این خاطرات بنده از زندگی دوران نوجوانی علی عزیز یادگاری باشد بر دفتر شهادتش از بنده تا شفاعت ما را هم از خداوند بنماید. نویسنده دکتر رضا عباس پور (دکترای مهندسی برق) همکلاسی دوران دبیرستان شهید علی نعمتی
خوش به حال اذان 22 فروردین که بشارت تولد تو رو با خودش میاره! بعضی خواب ها خیلی زیبان اما خواب لبخند شهدا چیز دیگست!و من مطمئنم تو امروز به همه ی ما لبخند میزنی حتی اگه از سر غفلت یادمون نمونه! در آسمان برای تو جشنی به پا شده... اینجا دلم برای تو صد آسمان گرفت!!! خوش به حالم که برادرزاده و رفیقم شمایین...! اونم نعم الرفیق! مرا بیش از اینها نگاه کن!مرا سنگینی نگاه تو آرزوست!!! کادوی تولد حتما لازم نیست یه چیز عجیب غریب باشه...گاهی یه صلوات یه فاتحه یه زیارت عاشورا!اصلا اگه از من بپرسین یه عهد! کافیست تولدت مبارک منصور جان *** دل نوشته ای به مناسبت سالروز تولد اولین شهید قرن از طرف عموی شهید حسین بزی
خسته و درمانده از راهی دور، مسافرشده ام تشنه و گمشده. تنها چراغ روشنی که در انتهای ذهنم سوسو میزد، راه را برایم روشن کرد و توانستم جسم خستهام را به آرامگاه روح و روان برسانم؛ بهشتی بر روی زمین. کوله بار گناه را روی زمین رها میکنم و از عمق جان نفس میکشم. انگار تا این لحظه کسی راه تنفسم را بسته بود!دلهره دارم، از این که مرا داخل بهشت راه ندهند و من مجبور باشم که دوباره سرگردان و ناامید راهی کویر تنهایی و غربت شوم اما من دلم را راهی داخل بهشت میکنم و از «صاحبخانهها» مدد میخواهم.آهسته حرکت میکنم. انگار دیگر کوله بارم سنگین نیست. قدمهایم سبک شدهاند. راه نمیروم. پرواز میکنم. نفس میکشم، عمیق و بلند. انگار که تازه نفس کشیدن را آموخته ام! عطر شبکه های چوبی معراج مرا به خود فرا میخواند. دستانم را از دور باز میکنم تا زودتر به ضریح برسم، رمقم از پاهایم رفته، مینشیم و زل میزنم به آرام گرفتگان سفید پوشی که روح پاکشان در قله عاشقانی پر کشیده است و با خود زمزمه میکنم : " ای که مرا خوانده ای راه نشانم بده" .
خبر رسیده که درهای بهشت باز به روی زمینیان گشاده شده، به! که چه خوش خبریست این خبر ! گویی عشق است که در رگ های خشکیده از فراق ، ارضیان جاری شده و جانی دوباره را به آنها هدیه داده است. تا چشم کار میکند همه شور است و اشتیاق دیدار ، این دلدادگان با پای طی مسیر نکرده اند بلکه با قلبی مملوء از عشق و دلتنگی جاده های دوری را سپری کرده اند و خود را به خیل عظیم عاشقان رسانده اند وآبشار منتظران دلتنگ بسوی دشت لاله ها سرازیر میشود . چه نیک حال و احوالی دارند این روزها! روزهایی که شاید تا همین دیروز دوباره تکرار شدنشان را بر سر سجاده نیاز آرزو میکردند و حالا روزگار شیرین وصال از راه رسیده است.
امنیت شرط اصلی یک جامعه آرام است امنیت بخش اعظم یک جامعه محسوب میشود باید باشد تا کشور به سمت اهدافش برود باید باشد تا مردم احساس آرامش کنند بخش گسترده این امنیت را نیروهای جان بر کف نیروی انتظامی بر عهده گرفته اند نیروهایی که برایشان فرقی نمیکند روز باشد یا خورشید غروب کرده باشد اول صبح باشد یا نیمه های شب تمام وقتشان را در راه حفظ امنیت این کشور میگذارند تعطیلات برای آنها حکم آماده باش را دارد وقتی تمام مردم شهر برای تفریح در یک روز تعطیل میروند آنها سخت ترین روز کاری خود را سپری خواهند کرد آنها عاشقانه و خالصانه کار میکنند تا مردم احساس ترس نکنند و همیشه در طول انقلاب بیشترین شهادت ها را داده اند. و حالا فقط بعد از گذشت چهار روز از سال و قرن جدید اولین شهید نیروی انتظامی در کشور به ثبت میرسد درست در شبی که اکثر مردم مشغول تماشای تلویزیون در آرامش خانه یا مشغول دید و بازدید های عیدانه خود بودند، شهید منصور بزی ساکت در ایرانشهر با سارقین مسلح درگیر و به فیض رفیع شهادت نائل گردید یادتان باشد که ما قدردان این نیروی های زحمتکش خواهیم بود. که امنیت این روز های جامعه مدیون ایثار آنهاست خداقوت سبز پوشان بدون ترس از همینجا برایتان سال و قرنی خوش را آرزو میکنیم خداقوت که هوای ما را دارید.
بارالها من خود به گناهانم واقفم و تو آگاه تر از من! شرمگین و آشفته حال دست نیاز به درگاهت دراز میکنم، مهربان من! بنده ات را بنگر که چگونه با تضرع تو را میخواند و منتظر پاسخی از جانب توست پس به آغوش بگیر بنده ای که جز تو پناهی ندارد. من خود بخوبی میدانم که هزار بار توبه شکسته ام، هربار که در دریای گناه دست و پا میزدم تو مرا نجات داده ای اما منِ ناسپاس باز خود را اسیر قید و بندهای گناه کرده ام، اما این بار فرق دارد دستم را در دست کسانی گذاشته ام که از امتحان زندگی سربلند بیرون امده اند و با انان مسیر زندگی را طی میکنم، با شهدا، همان بندگانی که بی هیچ تعلقی زندگی دنیا را به قصد دیدار معبود خود رها کرده اند. آی شهدا! ای مخلصین درگاه الهی! مرا از مرداب گناه بیرون بکشید، دستم را بگیرید و راه را نشانم دهید بی شک شما برای گمشدگانی چون من چراغ راه هستید.
گوییا خوابیـده ای... اما کجا؟! عند رب؟؟؟ که از هر بیداری، بیـدارتری... نگاهم کن که منِ به ظاهر بیدار، بیـدار شوم از خواب غفلتم... غفلت از تو یعنی غرق شدن در برهوت زندگی... زمستان را منتظرت بودم نیامدی. بهار بیا که اردیبهشت بی تو بهشت نمیشود ...
امنیت شرط اصلی یک جامعه آرام است امنیت بخش اعظم یک جامعه محسوب میشود باید باشد تا کشور به سمت اهدافش برود باید باشد تا مردم احساس آرامش کنند بخش گسترده این امنیت را نیروهای جان بر کف نیروی انتظامی بر عهده گرفته اند نیروهایی که برایشان فرقی نمیکند روز باشد یا خورشید غروب کرده باشد اول صبح باشد یا نیمه های شب تمام وقتشان را در راه حفظ امنیت این کشور میگذارند تعطیلات برای آنها حکم آماده باش را دارد وقتی تمام مردم شهر برای تفریح در یک روز تعطیل میروند آنها سخت ترین روز کاری خود را سپری خواهند کرد آنها عاشقانه و خالصانه کار میکنند تا مردم احساس ترس نکنند و همیشه در طول انقلاب بیشترین شهادت ها را داده اند. و حالا فقط بعد از گذشت چهار روز از سال و قرن جدید اولین شهید نیروی انتظامی در کشور به ثبت میرسد درست در شبی که اکثر مردم مشغول تماشای تلویزیون در آرامش خانه یا مشغول دید و بازدید های عیدانه خود بودند، شهید منصور بزی ساکت در ایرانشهر با سارقین مسلح درگیر و به فیض رفیع شهادت نائل گردید یادتان باشد که ما قدردان این نیروی های زحمتکش خواهیم بود. که امنیت این روز های جامعه مدیون ایثار آنهاست خداقوت سبز پوشان بدون ترس از همینجا برایتان سال و قرنی خوش را آرزو میکنیم خداقوت که هوای ما را دارید
تحویل سال در کنار شهدای گنام معراج اهواز حال و هوای عجیبی داشت؛ سفره هفت سین نشان از تحویل سال دارد، نشان از تحول قلوب، این تحول در کنار شهدای گمنام معراج بهتر و آسان تر رقم می خورد، در این دلنوشته سعی شده است، بخشی از این حس و حال به قلم درآید تا خواننده در فضای این «أَحْسَنِ الْحَالِ» قرار بگیرد. در کنار سفره هفت سین کوچکی که در معراج شهدا پهن کردهام مینشینم و قرآن تلاوت میکنم. در کنارم شهیدانی آرام خوابیدهاند؛ به دور از دغدغهی این دنیا. عدهای در تابوت و عدهای قنداق پیچ شده در حصاری ضریح مانند. سرم را که بالا میآورم صورتم را در آینه کوچکی که در سفره است میبینم. تمام این ٣۶٥ روزی که گذشته را مرور میکنم؛ چقدر مدیون این جوانان خوش قد و بالا هستم که اکنون مانند نوزادی کوچک برگشتهاند؛ به آرامششان، به این پروازشان غبطه میخورم. گویی امسال طور دیگری سال تحویل شده است، شایدم قبول کردهاند، شاید مرا هم انتخاب کردهاند؛ باید کاری کنم، باید همت کنم تا سال بعد که در آینه مینگرم احساس خجالت و شرمندگی نکنم. باید کاری کنم...
بسم رب الشهدا و صدیقین از: زمین به : آسمان موضوع: نامه ای به شهدای مدافع امنیت سلام بر شما که از جان گذشتید تا جان ببخشید! سلام به روح پاک و آسمانی تان! این نامه را برای شما می نویسم در این روزها و ثانیه ها که تنها چند قدم تا آغاز بهار باقی مانده است درختان رختی از شکوفه های رنگارنگ به تن کردند، بهار دستان نوازشگر خود را بر سر زمین کشیده و زمین نفسی تازه می کشد طبیعت با سرودی از طراوت و سرسبزی به استقبال بهار می رود در شهر همهمه ی عجیبی پیچیده است همهمه ای از جنس لبخند و عشق و امید ، آری تا حلول سال نو تنها چند سلام خورشید باقی است من نیز به رسم دیرین کنار سفره هفت سین نشسته ام سفره ای که امسال سبزی وجودتان را کم دارد! صدای تیک تیک ساعت صدای آخرین تپش های عاشقانه قلبتان را به یادم می آورد قلبهایی که به عشق به مردم می تپید و در راه حفاظت از جان،مال و ناموس آنان باز ایستاد و شما شهدای امنیت نام گرفتید با آمدن بهار پرستوهای مهاجر هم به خانه بازگشتند اما کوچ شما بدون باز گشت بود! چگونه بگویم که هنوز هم چشمان اشکبار کودکانتان به درب خانه تان دوخته شده است تا باز آیید و آنها را در آغوش بگیرید اما شما رفتید و آسمان را در آغوش گرفتید قلم شرمسار است از نواختن این آهنگ غمبار بر صفحه سپید کاغذ آری قلم از روی کودکان یتیم شما شرمسار است من بر سر سفره هفت سین نشسته ام اما هنوز هم اندوه زمستان به روی شانه هایم سنگینی می کند هنوز قلبم را در میان برف های سرد زمستانی جا گذاشته ام انگار چشمانم به تقویمی یخ زده خیره مانده است تقویمی که دیگر بهار ندارد! کنار سفره هفت سین نشسته ام اما سفره هفت سین من امسال هشت سین دارد سین هشتم "سهم من" از شهادت توست! سهم من از شهادت تو غیر از چشم های بارانی ام پیمودن مسیری است که تو تا انتهایش رفتی و من جا مانده ام .. کاش همه مردم شهر بدانند امنیت از اشک کودکان یتیم شما سبز می شود ... کاش امسال سال ظهور مهدی زهرا باشد. اللهم عجل لولیک الفرج ?
بسم رب الشهدا و الصدیقین از یاد و خاطره ی شهدا گفتن کار ساده ای نیست زبان قاصر است. چگونه می توان در یک پاراگراف یا بیشتر عظمت روح والای این سبکبالان عاشق را به تصویر کشید؟! خوب به یاد دارم شب قبل از شهادت ایشان؛ هر دو در حال تماشای راهپیمایی اربعین از تلویزیون بودیم نگاه معناداری به من کردند و گفتند : دلم پر می زند برای رفتن به کربلا. ان شاءالله سال آینده اربعین ما نیز به خیل راهپیمایان خواهیم پیوست. فردا که خبر شهادت را شنیدم تازه معنای دقیق این آیه را با گوشت و پوست و استخوان درک کردم " نحن اقرب من حبل الورید" ( ما از شاهرگ به اون نزدیک تر هستیم) چقدر زود خدا آرزویش را مستجاب کرد!!! آری! چرا این جسم خاکی؟ خدا روح والایش را همنشین و زائر ابدی مولایمان حسین ع قرار داد تا برای همیشه روح بلندش در کنار سایر شهدا در بین الحرمین به پرواز درآید و چه خوش سعادتی که تابوت این شهید بزرگوار مزین به پرچم گنبد سید و سالار شهیدان ابا عبدالله شد و بعد از آن این پرچم مأمنی برای شفای بیماران. شادی ارواح طیبه شهدا صلوات.
برایم از تو گفتن سهل ترین سخت جهان است چگونه بزرگی و عظمت تو را در واژه هایی چنین حقیر جای بدهم ، از تو سخن گفتن کافی نیست بلکه باید با چشم دل به نظاره ات نشست و با تمام وجود، خود را در دریای بیکران معرفتت غرق کرد . تردید ندارم که هرثانیه از عمرم که در حوالی تو بگذرد به هزار سال دور از تومی ارزد!چراکه در میان پستی و بلندی هایت میشود خود گم شده ام را پیدا کنم و از میان هزار راه و بیراه ، صراط مستقیم را دنبال کنم و میشود از اینجا تا آسمان را با چشم باز طی کرد . چقدر هوایت آکنده از بوی ملائکه و بهشت است و میدانم که هر قدمی که در خاکت میگذارم چندین گام به بهشت نزدیک تر میشوم . زائرت که میشوم دیگر فصل بهانه گیری دلم به پایان میرسد، انگار برایش هیچ جای جهان مثل تو نیست به هرجا که روانه اش میکردم بازهم سراغ تو را از من میگرفت و حالا اما سرشار از آرامش در حوالیت سکنی گزیده .
نحوه شهادت ایشون خیلی شبیه امام حسین علیه السلام هست. امام حسین علیه السلام ۲روز قبل شهادتشون به سپاه دشمن رحم کردن و بهشون آب دادن، اما همونها پس از مجروح کردن شدید امام ، رحم نکردن و امام رو به شهادت رسوندن. مامور نیروی انتظامی هم با اینکه اسلحه در دست داشت ترحم کرد و تیر نزد، اما اما طرف مقابل به همون روشی که شمر روی سینه امام حسین علیه السلام نشست، روی سینه یک مدافع مظلومی نشست که همین چند لحظه پیش به خودش و خانوادش ترحم کرده بود و تیر نزده بود و بعد از زدن قمه به بدنش با سوء استفاده از ضعف جسمی حاصل از ضربات قمه، اون رو مظلومانه به شهادت رسوند. این نحوه شهادت قطعا نشان دهنده اتصال معنوی بین این شهید و امام حسین علیه السلام هست. پدرم بازنشسته ارتش بود. ولی همیشه از اینکه جان نیروهای انتظامی در خطر بود و حمایت قوی قانونی ندارن ناراحت بودم. از وقتی خبر نحوه شهادت رو شنیدیم فکر همهمون مشغول و ناراحت هست و همگی واقعا داغدار هستیم. به خانواده محترم و همهی عزیزان داغدار تسلیت میگم. کاش مقدور بود و در تشییع پیکر ایشون شرکت میکردم.
بعضی موجودیت ها عجیب دلنشینند، انگار تمثال گر هستی با کلک خیال انگیزش پدید آورنده ی مخلوقی شده است که تمام زیبایی ها ، گذشت ها و دلنشین بودنها را به همراه دارد انگار بعضی موجودیت ها آفریده شده اند برای دوست داشته شدن. بعضی وقتها دل به دل کسی می دهیم که دستانمان را بگیرد و حتی برای ذره ای ولو کوچک مشکلاتمان را حل کند. زمانهایی می رسد که همانها که به آنها دلخوشیم در آنی دستمان را رها می کنند و ما می مانیم و یک دنیا سراب .به ناگاه کسی مثل تو از راه می رسد و ترجمان ارادت به ساحت ربوبی حق می شود، همان جایی که باید از ابتدا نقطه ی اتکایمان محسوب میشد. نظر کرده ات می شویم انگار، سر به آسمان می شویم و دستانمان همانند برگ های گلی همیشه در قنوت می شود. چقدر این لحظه ها را دوست دارم چقدر این شکستن ها شیرین و دلچسب است. و من با تو هر لحظه به این فکر می کنم که کار خوب است اگر خدا آن را سامان دهد.
چهل سه سالگی انقلاب شد جای مدافعان امنیت مان خالی ایست همان هایی ک برای این انقلاب جان شان را فدا کردند... دلتنگی خانواده هایشان را فدای ما امنیت کردند بدون هیچ منتی... برای ناموس جان شان را فدا کردند حالا جشن انقلاب مان را گرفتیم دراین حماسه بزرگ جای شهدای مان خالی ایست همان مردان دلیر با شجاعت ک امنیت مردم خط قرمزشان بود جایتان خالی ایست... شهیدان مهران اقرع سجاد محمدی مهرزاد خیری علی اکبر رنجبر وحید سالاری نظام تاجیک بهنام امیری علی اکبر معصومی نژاد... تمامی شهدا... ک گفتن نام شان تمامی ندارد و راهشان ادامه دارد هر کدام ما امروز به نیابت از شما آمدیم تا این حماسه را پرشکوه تر برگزار گردد.
پاییز هم بساط زرد و نارنجی برگهایش را جمع کرد تا زمستان آرام آرام بیایید و مهمان خانه مان شود. اما من همین جا کنار لبخند قاب شده ات هنوز پر از حس عاشقانه پاییزم، اصلا مگر می شود تو را دیگر نداشت و خاطرات بودنت زیر برف بماند. اصلا بیا امشب من نیت کنم و تو برایم فال حافظ بگیر. بشرط آنکه در تورق برگ های دیوان شعرش برایم: غزل یوسف گمگشته باز آید به کنعان را بیاوری و من برایت انار صد دانه بغض هایم را بشکنم. فقط یک چیز می گویم بین خودمان باشد از اینکه مهمان ابا عبدالله الحسین علیه السلام هستی دلم قرص قرص است. چون می دانم پایان این یلدا شیرینی زیارت ارباب و شفاعت توست.
عاشقانه های شهدایی سلام... الان خنده ات گرفته ک من اومدم با یه دسته گل پیشت؟! لابد الان میگی ای بابا همیشه شرمنده ات میکنم خب مگ چی میشه یکبارم خانوما واسه آقایون گل بخرن. راستش امروز که روز زنه هیجا آرومم نمیکرد جز این که کنار خودت باشم. از شب قبلش تصمیم گرفتم بیام سر مزارت ی کم باهات صحبت کنم آروم شم . آرامشی ک تو بهم میدی هیچکس بهم نمیده بچه ها خواب بودن اومدم پیشت خدا کنه بیدارنشن البته دیگه پسرمون مردی شده برای خودش کمک دستمه هرچی بزرگتر میشه بیشتر شبیه تو میشه بعضی وقتام بهم میگه من میدونم بابا همیشه هوامو داره مثل کوه پشتمه هنوزم نبودن تو باور نکردیم داریم کنارت زندگی میکنیم ببخشید خیلی حرف زدما قشنگ ترین کادویی که تو به من دادی این بود که افتخاری نصیبم کردی شدم همسر شهید گفتنش راحته ولی خب سخته دیگه خودت سختی ها زندگی مون داری میبنی ولی حس خوبیه همسر شهید شدن رو سفید شدن پیش حضرت زهرا (س) و حضرت زینب (س) تو بهترین هدیه خدا به من بودی تا ابد دوست دارم.
تو چه می دانی نفس کشیدن اما از درون مردن یعنی چه؟ تو چی می دانی اشک هایی که مانند خون از چشم می آیند یعنی چه؟ تو چه می دانی از دلی که غمی بزرگ دارد اما فقط می تواند گریه کند و ناله سر دهد یعنی چه؟ این غم بزرگتر از این ناله هاست، این غم بزرگتر از مدت ها گریستن است، این غم با این چیزها از بین نمی رود، این غم غمیست که هر روز وجود مادران شهدا را در برگرفته و آنها را شکنجه می دهد. وقتی که خبر شهادت فرزندشان را می شنوند، این غم در وجودشان ریشه میکند و تا آخر عمر با آنها میماند آری بی تردید بزرگترین قلب و بزرگترین شأن و شخصیت مربوط به مادران شهید است. آنها هم می توانستند جلوی فرزندشان را بگیرند، آنها هم می توانستند او را از راهی بی بازگشت برگردانند اما این کار را نکردند چون می دانستند که انتهای این راه خداست که پذیرای فرزندشان است. آنها فرزندشان را در راه خدا دادند، همان خدایی که می دانستند خیلی بهتر از آنها مراقب فرزندشان خواهد بود.
بسم رب الشهدا و الصدیقین، درود و سلام به روح پاک شهیدان که از جان گذشتند تا به جانان رسیدند، شهیدان شمع شب افروز محفل عاشقانند، محفلی که درسش ایثار، معلمش امام حسین (ع) است. دلیرمردانی که حدیث مجاهدت آموختند و در میدان ماندند و درس شهادت را چه سرافرازانه پاس کردند، ندای حل من ناصر ینصرنی امام حسین(ع) را لبیک گفتند، سینه سپر کردند تا به این سرزمین و امنیت مردمانش گزندی وارد نشود، کم تر از این هم انتظار نمی رفت. معلمی چون سردار عزیز "قاسم سلیمانی" باید شاگردانی چون شما داشته باشد، او که به سربازانش نمی گفت به میدان بروید بلکه به دشمن می تاخت و به یارانش می گفت بیایید، آری بر تروریست های نحس و سیه دل می تاخت تا فرزندان ایران ذره ای به دلشان ترس و واهمه نیفتد دشمن بداند با شهادت سلیمانی ها بیدارتر می شویم، اتحادمان در پشتیبانی از ولایت فقیه به برکت خون سردار دلها پر رنگ تر می شود. ملت انقلابی ما بدانند خدا با مومنان است، و وعده قطعی او استقرار حکومت صالحان است، 2 سال گذشت استواریم ترس زکسی به دل نداریم هنوز، ابریم ولی منتظر صاعقه ایم تا بر دشمنان بباریم. پدرم ای قهرمان زندگی ام، سلام. 3 سال و 2 ماه است در فراغت می سوزم و گرمای پرمهر دستانت را در دستانم احساس نکرده ام. کسی چه می فهمد در دل دختر چه می گذرد وقتی برای مدرسه رفتن به جای بوسه پرمهرت، باید قاب عکست را ببوسم. به من گفتند حرف های ناگفته ام را بگویم اما از کجا شروع کنم؛ مگر می شود دنیا دنیا حرف را در برگه جای داد. پدر جان دوست داشت کنارم باشی تا سر بر زانویت بگذارم و برایت شعر بگویم از خاطرات فراموش نشدنی و روزهای با تو بودن از روزهای بزرگ شدن "ثمین زهرا" و بهانه گیری هایش برای تو بگویم، ولی چه کنم شهادت را بر ماندن در دنیا ترجیح دادی و درس آزادگی را به ما آموختی. نماندی چون روح ملکوتی تو نمی توانست در این دنیای خاکی بماند خوش به حالت ای مدافع وطن که به خیل یاران امام حسین(ع) پیوستی و کربلایی شدی ولی اکنون که اینجا ایستاده ام به تو افتخار می کنم و به لباس مقدست به تمام باورهایی که داشتی و به خونی که پای امنیت حفاظت از این امنیت ریختی تا من امروز با سربلندی و امنیت اینجا بایستم و از تو بگویم تویی که قهرمان تمام داستان های کودکی ام هستی. به جبران قطره های خون پاکت که بر زمین ریخت پرچمی را که برداشتی برافراشته نگه خواهم داشت تا راهت پیوسته نمایان و پر رهرو باشد، با اقتدار می گویم من فرزند شهد "محمود رفیعی" هستم مردی که درهمین آب و خاک به دنیا آمد و با غیرت و مردانگی بزرگ شد و با عشق به این ولایت در راه حفاظت از ناموس و امنیت در راه مبارزه با سوداگران مرگ دلیرانه جنگید و برگزیده شد تا نامش همواره بر قله های شهامت ماندگار بماند. در همین جا از شما یاران و سربازان وطن درخواست دارم که زمین را از وجود تبهکاران و قاتلان خدا بی خبر پاک کنید تا دیگر فرزندی بی پدر نشود، پدر جان همان روزی که دستان گرم و مهربانت را بر سرم کشیدی و با بوسه هایت به من طراوت بخشیدی نمی دانستم این آخرین دیدار من و توست. گرمای دستانت را همیشه بر شانه هایم احساس خواهم کردم، تا آخر ایستاده ایم و راهت را ادامه خواهیم داد. مرکز اطلاع رسانی پلیس اصفهان
شما به ما آموختهاید که بال، برای پریدن است و جاده برای دویدن. به ما آموخته اید که دقیقه های زندگی غنیمت اند. ما همه میدان داریم و زمین، میدانی بزرگ است؛ گاهی میدان جنگ، گاهی میدان مسابقه؛ ولی هیچگاه خالی از تکاپو نیست. آموخته اید که به قدم هایمان آنقدر راه رفتن را بیاموزیم که خستگی نشناسند، به چشمهایمان آنقدر مهر ورزیدن را بیاموزیم که دشمنی نشناسند و به دستهایمان آنقدر سختی کشیدن را بیاموزیم که سستی نشناسند. شما انگشتهای اشاره ای بوده اید به سمت ماه. کوله پشتیتان، نشان از هجرتی دراز داشت. ما رسم سفر کردن را باید از شما بیاموزیم. «فرصت ما هم باری بیش نیست» عاشقانه آمدید مثل نسیم؛ عارفانه رفتید مثل قاصدک. ما رسم دلبری کردن را باید از شما بیاموزیم. وجودتان را با عشق سرشته بودند و سرنوشتتان را با شهادت. شما به ما آموخته اید که می توان چشمی شد و بارید؛ میتوان لبی شد و خندید برای چهره های پیر و یتیم؛ میتوان دستی شد و نوشت برای شفای قلبها؛ میتوان قدمی شد و برداشت برای رضایت الهی. آسمان فرصت پرواز بلند است ولی پرسش این است که چه اندازه کبوتر باشی!
سلام بابای خوبم! نیستی تا ببینی روزگار چه بر سرم آورده است. بابای نازنینم! چهل روز است زبانم تو را خطاب نکرده چه روز ها که یک به یک غروب شد و چه بغض هایی که یکی یکی رسوب شد... چهل روز است روی ماهت را ندیده ام،چهل روز است که صدایت را نشنیده ام،چهل روز است دم در می نشینم تا شاید بیایی. پدرم،نه توان به دست آوردنت را دارم نه توان فراموش کردنت را. سهم من از تو فقط دلتنگیست،سهم من از تو یک قاب عکس و یک دنیا خاطره.بابا،رستای هشت ماهه ات تازه یاد گرفته است بگوید بابا صدا کردن بابا شده حسرت این روز های من فقط چشم های تو مانده در ذهنم و صدایت در گوشم. بگو چگونه خوب باشم وقتی با هر نگاهی و هر صدایی تنها تو مجسم می شوی رو به رویم. بابا نگاهم در نگاهت بود و لبخند بر لبانت دنیا چه برایم خواست که دیگر نه نگاهت را دارم و نه لبخند زیبایت را... بابا دلم برایت تنگ شده است دلتنگی من شبیه حال نهنگی است که به جای اقیانوس او را در تنگ ماهی انداخته اند. ریه های من دم و بازدم نفس های تو را کم آورده اند. دوست دارم بگویم بابا و تو بگویی جان بابا؟ آن وقت بدانم که سر حال و خوشحالی آن وقت خودم را برایت لوس کنم. دلم می خواهد پیش من باشی و مرا در پناه خودت بگیری و نوازشم کنی... قلبم خالی است. رفتن تو با تهی شدن وجود من برابر بود.هنوز تو را خوب لمس نکرده از دست دادمت. ندیدن و نبودن تو برایم سخت است تو نیستی تا گل های گلدان را آب بدهی، تو نیستی تا درب را به روی ما باز کنی و ما مثل همیشه منتظرت باشیم. خانه خالی است قلب ما خالی است تک تک سلول های بدن ما درد می کند. حالا دیگر از چه کسی سراغ بچگی ام را بگیرم،خاطره اولین کفش هایی را که برایم خریدی چقدر دوست داشتم. به پاس اولین بوسه ای که به رسم مهر در اولین ساعات تولد به گونه ام زدی دوست داشتم دستانت را به رسم ادب بوسه بزنم و بر دیده بگذارم اما روزگار با من چه کرد به پاس اولین بوسه تو،من سوزنده ترین بوسه آخر را از صورت ماهت به رسم وداع زدم. پ مثل پدر مفهمومش را خوب درک نکردم، خوب لمس نکردم دلم برای گفتن کلمه بابا پر می کشد کاش بودی پشتم به تو گرم بود،قلبم به صدایت تو بگو من بی تو با غم دنیا چه کنم؟؟؟ کاش خدا یک فرصت دوباره می داد تا با تو بودن را بیشتر احساس کنم و دوباره آغوش گرمت را لمس کنم. بابا تو که نیستی زندگی نیست، آرامش نیست، زندگی با هیچ چیز شیرین نمی شود، خنده ها از هزاران گریه تلخ تر است. مامان را می بینم که فیلم هایی که از تو ضبط کرده است را می گذارد اشک می ریزد. می دانم که دلتنگ است،دلتنگ برای تو که تمام امنیت و آرامش و تمام زندگی اش بودی. ای کاش می آمدی،حرف های ناگفته زیاد دارم. بابا تنهایی سخت است، تکرار تلخ زندگی بی تو سخت است، سخت است نفس کشیدن، بی تو نفسم می گیرد در هوایی که نفس های تو نیست. هنوز باورم نمی شود چهل روز از رفتنت می گذرد، هنوز سخت است بپذیرم آن لبخند ها و مهربانی ها همچون دانه ای در زیر خاک خفته است. دلم خیلی گرفته بابا کاش بودی و مرهم زخم های دلم می شدی، نمی دانم چگونه تاب آورده ام، چهل روز ندیدنت را!!! بابا؛ مامان می گوید خیلی دوست داشتی امسال اربعین پیاده به کربلا بروی. من به جای تو امسال با رقیه(س) همدردی می کنم قرار است هر دو پیاده به یاد بابا و به دنبال بابا... این راه بدون بابا سخت است، قدم قدم های این راه را باید با تو می رفتم حالا باید تمام این قدم ها را تنها و با شعار امان از دل زینب مادر صبوری کنم، بی تابم، دلتنگم و دیدارت برایم آرزوست. دلنوشته دختر شهید نصیری برای چهلمین روز فراق
سلام سردار دلها حاج قاسم بشنو صدای فرزندان شهدای وطن را. سردار حاج قاسم، سردار دلهای مردم در همه ی جهان است. او مردی نیرومند، باهوش، دیندار و آزاده بود. او رزمنده ی دوست داشتنی بود. او سرباز امام خمینی (ره) و امام زمان (عج) بود. او سرباز نمونه بود که به همه ی مردم دنیا درس آزادگی داد. حاج قاسم یک قهرمان واقعی بود. حاج قاسم پدر همه ی بچه های شهدا بود. ما بچه های شهدا بعد از شهادت حاج قاسم دوباره یتیم شدیم و داغ بی پدری دوباره برایمان تازه شد، اما ما بچه های شهدا خوشحالیم که حاج قاسم به آرزوی شهادتش رسید و فریاد می زنیم حاج قاسم، سردار دلها شهادتت مبارک.
راه بهار، بسته نیست. هرگوشه اشارت چشمانپیرمیخانه، سجاده به سوی بهار میسازد. شال و کلاه کرده ام تا از جاده خونین لاله ها بگذرم. میخواهم به جادهایی بروم که در آن، علائم راهنمایی بندگی گذاشته اند؛ جادهای که با لبخند از آن گذشتید و من با وضو باید بگذرم. اکنون، میخواهم با طهارت کلامتان و استعانت شفاعتتان و نیت امامتان، وضو کنم. لاله، از جویبار خودسازی آب میخورد خون، اولین رنگ نقاشی ما در بهار بود. پدرم میگفت، اگر لاله ای نروید، بهاری نمی آید و من برای آمدن بهار معرفت، هر روز، هزار بار شهید میشوم؛ هر روز، هزار بار روی مین توبه میروم.پدرم میگفت، لاله ها از جویبار خودسازی آب میخورند؛ نه از آبراه خودپرستی. میخواهم جهانی به رنگ مردانگی شما بسازم. ای شقایقها! ایثار از آن شماست که دنیا را گوشهای افکندید و با پرواز عاشقانه خود ؛ بر روزهای ما نسیم بهشت پاشیدید.
بسم الله الرحمن الرحیم دلم بهانهات را گرفته بابا جان. به من گفتند که حرفهای ناگفته ام را بگویم اما از کجا شروع کنم؟ بابای من، حرف دلم را برایت میگویم ولی آیا میشود یک دنیا حرف را در یک ورق کوچک جای داد؟ حرفهای ناگفته بسیار دارم که با تو بگویم، از دلتنگیهایم و از خاطرات فراموش نشدنی و از روزهای با تو بودن، از خودم و از بزرگ شدن خواهر و از صلابت و شجاعت مادر و از قاب عکس پر از خاطرات روی دیوار. آن روز که تو رفتی با تو مردانه عهد بستم که چنان باشم که تو میخواستی، یادگار شهید الهی و مایه افتخار تو باشم. پدر جان، آیا میشنوی چه میگویم؟ دوست داشتم در کنارم باشی تا سر بر زانوانت بگذارم. نمی دانی آن روز که خبر شهادتت را آوردند در خانه چه غوغایی به پا بود، فاطمه زهرا تا شب منتظرت بود وهروقت که زنگ خانه به صدا در می آمد،به سمت در می دوید.هیچ وقت قبول نکرد بابامرتضی عزیزش دیگر با آن لباس سبز رنگ و خورشید های روی شانه اش از سر کار بر نمی گردد. یادت می آید موقع شهادت حاج قاسم از فاطمه زهرا پرسیدی: فاطمه زهرا من هم خیلی دوست دارم شهید بشوم،من هم شهید می شوم یانه؟فاطمه زهرا هم با همان لحن بچگانه گفت:آره باباجون تو هم شهید میشی!هیچ کدام از ما فکر نمی کردیم تو تنها یک سال بعد به آرزویت می رسی... تو شهادت را بر ماندن ترجیح دادی چرا که روح بلند و ملکوتی تو نمیتوانست در این دنیای خاکی بماند؛ خوشا به حالت ای سردار که به خیل یاران حسین(ع) پیوستی و از علائق دنیا گذشتی و کربلایی شدی، خوشا به حالت که این دنیا نتوانست تو را در قفس تنگ خویش محبوس نماید. پدرم نعمت اصالت، شجاعت، مردانگی و ایمان را در خونم تزریق نمود، نعمتهایی که هرگز فروشی نیست و حتی پدران به ظاهر ثروتمند هم نمیتوانند در هیچ معاملهای آن را خرید و فروش کنند. با تو دلم چه آرامش غریبی داشت. بگو برای دیدن تو باید از کدام کوچه گذشت؟ نگاهت، نگاه عشق و فداکاری است. پدرم، تو که در خلوت شب در کوچه پس کوچههای وجودم قدم میگذاری و احساسم را درک میکنی، امروز بیشتر از همیشه دلم برایت تنگ شده است. پدر جان، همان روزی که دستان گرم و مهربانت را بر سرم کشیدی نمیدانستم که آخرین دیدار من و توست. آن روز بودنت را با تمام وجودم احساس میکردم اما با دور شدن از تو گویی تمام دنیا رفت. حال که درست فکر میکنم بیشتر از هر زمانی به رفتنت افتخار میکنم چون تو شهیدی، تو رفتی تا ایران عزیزمان مقتدرانه بماند.
در این شب پاییزی، انتظار کوچههای تنگ محله راپركرده است. حضور عابران وزایران در پس نور چراغ كوچه به بلندای شوق رسیدن سایه می اندازدو همسایه دیوار به دیوار دل پدر و مادری میشود كه لحظه ها را به وقت ساعت پای رهگذران این كوچه میگذرانند. خانه شهید جنگی اقدم در كوچه پس کوچههای تبریز گم نیست! از هركجا كه باشی به هرلهجه كه سلام بگویی در پس نور چراغ این كوچه، سایهات با این خانه همسایه است. جایی كه صدای پای عابرانش مفهومی دارد به سبك اشتیاق و به شیرینی لبخند پدری خمیده قد كه مگر برای دیدن تصویر فرزند، سربلند كند اگرچه سربلندی شرمسار سر بزیری این پیرمرد خوش زبان آذری است. نسیم كه میوزد هنوز بوی "اسماعیل" را در كوچه احساس، میپراکند و همین بس كه مادری پیر، آب و جاروی هر صبح و ظهر و عصرش قضا نمیشود، كه شاید كسی به دیدار خاطرههای فرزند برومندش بیاید. كارش همین است كه به عكسی خیره شود و با حسرت، نجوای دلش را از همه پنهان كند. كاش میشد یك باردگر در امتداد این نگاه بی رمق، زمان، جانی دوباره میگرفت تا "اسماعیل" یوسف وار از چاه زمان پای بر گلهای خوشرنگ فرش تبریزی این خانه بگذارد! پدرش عكسی را نشان ما میدهد و میگوید: «این "اسماعیل" است! دانشجوی ممتاز دانشگاه پلیس كه از دست رهبر درجه میگیرد». چه قامتی! كه اینگونه دست مولا و مقتدا، درجه برشانه اش میگذارد و چه زود به آنچه میرسد كه در شأنش بود. عادت است، كاری هم نمیشود كرد بازهم اشتیاق سردار برای زیارت، گل كرده است. زیارت خانواده شهید! آری همان اسماعیل همان اسماعیل جنگی اقدم كه نفر اول دانشكده افسری بود و چه با فخر و با صلابت در مقابل مولا به فاصله یك دیدار، سنگینی رسالتی بر شانههایش را درك و دنیای دون رادر راه وظیفه ترك كرد. سالها است كه یاد "اسماعیل" هوای این خانه را زنده میکند. سالهاست كه مادر، قد و بالای پسرش را قربان میشود و نگاه سنگین و پرمعنای پدر، كتابی از ناگفتهها و نانوشتههایی است كه مگر خود او در یابد، راز شگرف این قربانی عزیز كه نامش "اسماعیل" بود.
بسم رب الشهدا و الصدیقین سلام! سلام بر آنهایی كه از نفس افتادند تا ما از نفس نیفتیم، قامت راست كردند تا قامت خم نكنیم، به خاك افتادند تا به خاك نیفتیم ... سلام بر آنهایی كه رفتند تا بمانند و نماندند تا بمیرند ... سلام بر شهدا! نظامم، افتخارم، شهیدم آن همه شور و محبتت را، آن عشق و علاقهات را با کدامین جملات بیان کنم، چگونه عظمت روح لطیفت را به وادی توصیف کشانم. نظامم چطور همه را به روی صفحات کاغذ بیاورم، حال که تو در آبی آسمان ابدیت به خرمی سیر میکنی. شهادت، این برترین خیر به گفتهی مولایم علی است. مطمئنم در آن دیار باقی تو به دیدار علی و زهرا میروی پس از تو خواهش میکنم دستان مهربانت را برای من و فرزندت امیرمحمد و رهایی که به دنیا نیامده، رهایش كردی رو به آسمان بالا ببر و نام مان را مانند همیشه با ترنم لحن دل انگیزت در پیش گاه خدایمان بخوان و برایمان دعا کن. ای همسر جاودانهام جایت چه خالی ست در کنار ما، من درد فراق را در چشمان امیر محمدت نظاره میکنم و دم در نمیآورم تا محکم باشم و نشکنم و فرزندانمان را همانطور که خواسته بودی با راه تو مانوس کنم. نمیدانی وقتی امیرمحمد کوچکت بی قراری میکند و زبانی ندارد تا بگوید پدرم کجاست چه حالی پیدا میکنم. خودم، فرزندانم و خانوادهام با قدرت تمام راه شهیدان را ادامه میدهیم و به اشارتی از سوی رهبر عزیزمان جانمان را نثار این راه مقدس میکنیم.
ميان تمام نداشتن ها دوستت دارم... شانس ديدنت را هر روز ندارم، ولي دوستت دارم... وقتي دلم هوايت را ميكند، حق شنيدن صدايت را ندارم، ولی دوستت دارم... وقت هايی كه روحم درد دارد، شانه هايت را برای گريستن كم دارم، ولی دوستت دارم... وقتِ دلتنگي هايم آغوشت را برای آرام شدن ندارم، ولی دوستت دارم .... آری همه وجودمی، ولی هيچ جای زندگيَم ندارمت و ميان تمام نداشتن ها باز هم با تمام وجودم، "دوستت دارم"
شهادت هدف نیست راهی است برای خدایی زندگی کردن. دیدار حق مقدماتی دارد تا روزی که لیاقت نداشته باشی ، به جایی نمی رسی. شهادت جان کندن نیست دل کندن است. خوب می دانم قصه ی حق و حقیقت را داستان جان را که امانتی از جانب خدا برای انسان است. شهید شدن دل می خواهد دلی که آنقدر قوی باشد و بتواند بریده شود از همه تعلقات دلی که آرام له شود زیر پایت به وقت بریدن و رفتن و شهدا دلدار بی دل بودند . و حتی بر سنگ سرد مزار رد خون به نام مبارک شهید بر جای میگذارد قبرستانی که گلزار شهید نداشته باشد اصلا صفایی ندارد . شادی روح شهدا صلوات شهید _ موسی نوروزی خادم الشهدا_م ب
بابا سلام... حالت خوبه بابایی؟ مامان میگه بابا جاش خیلی خوبه بابا راستی دارم میرم مدرسه دیگه زینب کوچولوت بزرگ شده بابا دلم خیلی برات تنگ شده قد آسمون دلم تنگه برات... بعضی وقتا که خیلی دلم تنگه میشه برات گریه میکنم... مامان میاد بغلم میکنه تا آروم شم بهم میگه خودم بزارم جای حضرت رقیه(س) میگه ایشونم باباشون شهید شده مثل تو بابایی. بابایی راستی مامان میگه همه بچه های شهدا.. که بابا ندارن حضرت آقا باباشونه آقا بابای همه ماست من خیلی خوشحالم که ایشون مارو آنقدر دوست دارن... بابایی من فردا مدرسه دارم قول میدم باز برات بنویسم آخه من تازه نوشتن یاد گرفتنم حالا که یاد گرفتم هرشب برات مینویسم توام قول بده که زود بیای به خوابم. دوست دارم بابایی.
به نام خدا سلام بابای خوبم! تازه یاد گرفته ام بگویم بابا. چقدر گفتن بابا قشنگ است ، چرا مادرم قاب عکس تو را مقابل صورتم می گیرد و خودش می گرید؟ دل رستای هشت ماهه ات برای صدایت تنگ شده است.دلم آغوش گرمت را می خواهد وقتی که با لبخند همیشگی ات از سر کار به خانه بر می گشتی و مرا در آغوش می کشیدی و نوازشم می کردی و من از ته دلم می خندیدم. چقدر شیرین بود و چقدر کوتاه. هفت روز است که دیگر نیستی و برایم هفت قرن گذشت ، همه می گویند ذوق شیرین کاری های من را داشته ای !!!! الان کجایی ببینی در فراق تو چه می کشم؟؟؟ بابای مهربانم نمی دانی چقدر درد بی پدری سخت است.من که با هر بند انگشت تو در دستان خود ذکر می گویم پدر، تسبیح می خواهم چکار؟ پدر ای باغبان زندگی که در سایه محبت آسمانی ات زندگی ام شکفته شد هفت روز است که غنچه ی وجودم بی تو پژمرده است. سر از این سجده هفت روزه بر نمی داری؟؟؟ مگر نشنیده ای دختران بابایی اند؟؟؟ شک ندارم که اکنون در میان همین جمعیتی ، امروز کجای این محفلی بابا؟؟؟ ببین منم تک دخترت، نگاهم کن خوب براندازم کن.دیگر حال و حوصله ی عروسک بازی ندارم ، بابا آغوش تو امن ترین جای جهان بود که تجربه دوباره اش برایم آرزو شد. دلم پر می کشد برای بابا گفتن!!! پدر از آسمان چه خبر؟؟؟ مهمانی خدا تمام نشد برگردی؟؟؟ بابا به هر که هر چه داشتی بخشیدی، حتی تیر ها هم از خون پیکرت نوشیدند. همه ی همکارانت از خوبی هایت می گویند. پس بگو چرا تو انتخاب شدی!!! شنیده ای می گویند خدا گل چین است؟ تو شنیده ای اما من دیده ام. بابای خوبم با رفتنت قلب کوچکم را ویران کردی؛ برای من و مادرم دعا کن و سلام مرا به اربابمان امام حسین (علیه السلام) برسان. بابای خوبم بدان که من با افتخار و غرور سرم را بالا گرفته و به خودم می بالم و راهت را ادامه می دهم، زیرا تو راه راست و حقیقت را انتخاب کردی و برای آرامش و امنیت کشورم جانت را دادی. بابای خوبم سایه ات بر سرم هر چند کوتاه بود اما به امتداد عشق بی انتهای تو به کشورم و هم میهنانم ادامه دارد. بابای شهیدم شهادتت مبارک. إِنَّا مِنَ الْمُجْرِمِينَ مُنْتَقِمُونَ
سلام بر سیدالشهدا ، سلام بر همه ی شهدا ، سلام بر شهید والا مقام احسان نصیری ، احسان جان تو رفتی و زن و بچه ات را تنها گذاشتی اما امنیت را برقرار کردی ، تو تنها ۳۰ سال داشتی اما...... تنها ۳ روز بود از زیارت ضامن آهو بازگشته بودی اما نمی دانم به آقا چه چیزی به آقا گفتی که تو را اینگونه خرید ، سلام ما را به آقا برسان .......
سلام بر حسین و یارانش، سلام بر سردار دل ها و شهدای اسلام، سلام بر فرمانده دلیر و قهرمان "مهدی توسنگ"و سلام بر همسر فداکارم شهید "احسان شیرخانی" و سلام بر برادر شهیدم "امیرحسین خدادادی" شهید سپهبد"حاج قاسم سلیمانی" عزیز در یکی از سخنان گوهربار خود فرمودند: "عزیزان مشتاق، تا کسی شهید نباشد شهید نمی شود و شرط شهید شدن شهید بودن است؛ اگر امروز کسی را دیدید که بوی شهید از کلام و رفتار و اخلاق او استشمام شد بدانید او شهید خواهد شد تمام شهدای ما این مشخصه را داشتند." همسرم آخرین نگاهت هنوز پیش چشمانم است، ای کاش بیشتر نگاهت کرده بودم راستش را بخواهی فکر نمی کردم این قدر پر سر و صدا شود رفتنت و حتی آمدنت عزیز دلم، دروغ چرا دلم برایت خیلی تنگ شده است. ای همسر عزیزم و پدر مهربان 2 فرزند خردسالم که دیگر همچون قبل تکیه کلام همیشگی"بابا دیر می آید و تا چند شب دیگر نمی آید"را باور نمی کنند، اما خود من این روزها حضورت را بیشتر از قبل احساس می کنم و به خوبی به این باور رسیده ام که شهدا زنده اند، ای گل پرپر می دانم که هم اکنون در سفر کربلایی، می دانم که الان نگاهی به بین الحرمین داری و یا شاید در نجف در کنار مولایت امیرالمومنین(ع) هستی؛ هر جا که هستی دعایم کن که سخت محتاج نگاه و دعایت هستم. شهید عزیزم دلتنگی ندیدنت چشمانم را کم سو کرده و جانم را به لبم رسانده است. اگر از من بپرسند می گویم بزرگترین دل و بزرگترین قلب و بزرگترین شأن و شخصیت مربوط به پدران و مادران شهید است. آن ها هم می توانستند شهید را از راهی بی بازگشت باز گردانند اما این کار را نکردند چون می دانستند که انتهای این راه خدا و پذیرای فرزندشان است. پدران و مادران شهیدان، فرزندانشان را در راه خدا دادند و این داغ همیشه بر دل آن ها مانند داغی که هم اکنون بر دل پدر و مادر احسان عزیزم هست، خواهد ماند. راستی برایت نگفتم احسان جانم برای امیرحسین و محمد صدرا شب ها قصه می گویم. یکی بود یکی نبود پدری مهربان بود به نام احسان جان، با خود قرار گذاشته ام تا هر شب از پدر مهربان و دلسوزش برایشان بگویم از داستان بی تو بودن و فداکاری هایت؛ داستان مرد بودنت نه ببخشید شیر مرد بودنت. قصه هایی برایشان بگویم تا بزرگ، ولایی و مانند تو شوند شهید عزیزم.
دلشوره های شبانه و نخوابیدن مادر تا صبح گویا صبح قرار بود خبری تازه بشنود... خبری که وجودش را از اون بگیرید چه سخت است خبر شهادت پسر برای مادر مگر فرقی هم میکند؟! نقطه صفری مرزی یا قلب پایتخت پایان نامه یک پلیس شهادت است شهادت مبارک داداش امین امنیت بالاتر از آن است ک ما فکرش را میکنیم! آنقدر با ارزش که مادرها تنها پسرهایشان را فدا می کنند.
سلام برادرم، دلم برات تنگ شده، این روزها بیشتر احساس نیاز به تو پیدا کرده ام. من جانباز اعصاب و روان و تو شهید. ای کاش من هم کنارت خوابیده بودم، این رسم رفاقت نبود. تو که جوانمردی ات زبانزد خاص و عام بود چرا؟؟؟؟ ولش کن. ای کاش تو بودی و من می رفتم ،هر چند عادلانه نبود تو خود ساخته بودی.
من را ببخش چون که دلم تنگ می شود گاهى تو را به چشم خودم وعده مى كنم..! از بهشت چه خبر ؟ ای شهید .... بر سر سفره ارباب که نشسته ای یادمان کن مهمان شهدا شدی خوش به سعادتت حتما حاج قاسم را تا الان دیده ای ما که دلخوشیم به عکس او ولی شما با او و ارباب بی کفن همنشینی راستی .... از محسن حججی حاج عبداله اسکندری رضا اسماعیلی شهدای سر جدای مدافع چه خبر؟ از شهیدان، بخشی مصطفی صدر زاده حاج حسین همدانی حسن شاطری حمید تقوی محمود رضا بیضایی عباس دانشگر چه خبر ؟ از شهدای مظلوم ناجا شهید ازمون، پرست، بهمنی بویر ، امیری .... خوش به سعادتت که مهمان خوبان شدی جای شما که بهشت برین است «عند ربهم یرزقون» راستی از حال دنیای پس از خودت خبر داری؟ از حال پدر دلسوخته مادر کمر خمیده همسر.... خواهران و برادران عمه، عمو .... دوست، رفیق همکلاسی هم دوره فامیل همه امروز دوست دار تواند دوستانی پیدا کردی که بیشترشان را تا حالا ندیده ای این خصلت عشق به شهادت است که همه را عاشقت کرده است. کودک و نوجوان پیر و جوان زن و مرد هر روز از تو می گویند از تو از خاطرات عکس ها تو جاودانه ترین در این دیار شده ای خودت بهتر آگاهی از احوالات درونی همه در غم تو یکی عکس می گذارد یکی فیلم یکی قلم می زند یکی میکس و همه ی اینها از دید تو پنهان نیست اینها ذره ای در مقابل یک قطره خونت ارزش ندارند و قابل جبران نیست فقط خواستم بگویم دنیای بعد از تو را هم رصد کن ! گاهی دلمان به تلنگری از جنس شما نیاز دارد...... تقدیم به شهید موسی نوروزی خادم الشهدا_م ب
*پلیس محبوب و مهربان خوزستانی ؛ پر کشید!* خبر را که شنیدم شوکه شدم اشرار و سارقین مسلح، ناجوانمردانه ، وی را هدف تیرهای شوم خود کردند... بارها و بارها ذکر خیر *جناب سرهنگ هادی کنعانی* را شنیده بودم وقتی رییس کلانتری بود مردم عین ۲ اهواز احترام ویژه ای برای این فرمانده جوان و مردمی داشتند و بعد هم در کوت عبدالله... همیشه بین مردم بود و در مراسم عروسی و عزای آنان شرکت می کرد... کارهایی می کرد که شاید وظیفه اش هم نبود اما در حل مشکل افراد تنگدست یا حل و فصل اختلافات همیشه پیشقدم بود.. در عین جوانی همواره بانی خیر بود.. ارتباط و تعاملش با نوجوانان و جوانان دقیقا مثل ارتباطش با شیوخ و سادات محترمانه و محبت آمیز بود و اخلاقی بسیار متین و روحیه ای مردمی داشت... همیشه درد مردم را داشت درست مثل برادر بزرگوارش استاد خادم النخیل که زندگی خود را وقف مردم و محیط زیست خوزستان کرده است... و مگر از برادر "خادم النخیل" می توان توقعی غیر از این داشت!؟؟ *شهادت ؛ پاداش الهی برای خوبان است* نمی دانیم به چه زبانی باید با خادم عزیز خوزستان همدردی و غمخواری کنیم... مصیبت بسیار سنگین است و اندوه داغ برادر هرگز قابل توصیف نمی باشد *ملتمسانه از خدای سبحان مسئلت می کنم که به این خانواده مکرم و ایثارگر خصوصا جناب خادم النخیل با ایمان راسخ و توکلی که دارند ، صبر و شکیبایی عنایت فرماید و روح مطهر این فرمانده شجاع و مردمدار را با اولیاء الهی محشور گرداند.* آمین یا رب العالمین
بسم رب النور نوشته اند برایت به نور خدا پیوسته ای چه جمله ای و چه حرفها که از پیش چشمانم می گذرد و تک تک کلماتم اشک می شود و به روی گونه هایم می بارد باز هم چشم هایی خیس و دلهایی که دوباره داغدار شد برای مردی که تمام وجودش مردانگی بود... باز هم پیش چشمم حاضر است تک تک لحظات وداعی که گر چه کوتاه اما مرهمی برای زخم های دلم بود... امروز با تک تک ناله های عزیزانت بر سر پیکرت من هم نالیدم و اشک ریختم اصلا انگار تک تک لحظات وداع با پدر دوباره برایم تکرار میشد... بگذارم برایت از امشب بگویم امشبی که تو برای هميشه غم هجران ۱۳ ساله ات به پایان می رسد و مهمان همیشگی پدر می شوی... نگاه کن عمو باز هم نور می بارد از زمین و آسمان باز هم نور خدا به رسم میزبانی، نامش بر سر در آسمان حک شده و دستانش را به شوق آغوش رفیقان شهیدش باز کرده... ماه امشب را ببین امشب چشم های ماه خیره مانده سوی زمین... درست مثل آن شبی که ایستاده بود بالای مزار نورانی پدر ایستاده بود آنجا شاید برای آرامش دل زهرای بابا شاید برای اینکه مرهمی باشد برای زخم دلهای سوخته از درد فراق ماه امشب هم حکایتی دارد گویی خبر دارد مهمان عزیزی قرار است راه زمینی اش را طی کند و برای همیشه همسفر آسمانها باشد... سفر بخیر دلاور چگونه خطابت کنم نمیدانم تویی که از کودکی شنیده ام هم برای پدر برادر بودی و هم رفیق تویی که تمام همرزمانت حکایت میکنند با پدر یک روح بودید اما در دو تن خسته و همیشه حاضر در میدان تویی که نقطه ی وصلت به پدر از دانشگاه آغاز شد و فقط خدا خبر دارد از ارتباط زیبای شما تویی که روزی فرمانده پدر بودی و پدر با افتخار جانشینت فرمانده اش بودی اما فرمانده ای که در تمام این ده سال مشتاق بود برای رسیدن به پدر چگونه خطابت کنم عموجانم من باز هم پای درس رفاقت پدر کم آوردم هنوز هم مانده ام ... خبر ندارم آبان چه دشمنی با من دارد آبانی که هم پدر را از من گرفت و حالا هم شما را چه زود پدر خریدارت شد عمو کاش قبل از رفتنت برای من میگفتی چگونه نجوا کردی با پدر در تک تک لحظات خلوتت که تنها چند روز بعد از سومین سال شهادتش دستت را گرفت و تو را هم خریدار شد... کاش برایم میگفتی به کدامین لحظه ی رفاقتتان قسمش دادی که پدر هم پیش روی خواسته ات کم آورد و توان دوری ات را دیگر نداشت... کاش به من درس عاشقی میدادی عمو کاش به من میگفتی بابا به کدامین قیمت برات شهادتت را از صاحب نامت برایت خریدار شد عمو مهدی سرباز مهدی فاطمه شدی گوارای وجودت هم نشینی بابای شهیدم مبارکت باشد راستی کاش برایم میگفتی لحظه ی آخر پدر را دیدی یا نه عموی شهیدم سردار صحرا سالها بود که لار کابوس شبهای تارم شده بود همان لار که تو از نزدیک شاهدش بودی ذره ذره پدرم را از من گرفت همان لار که چقدر اشک ریختی و غبطه خوردی آنجا به حال پدر چقدر دلت میخواست تو هم از همان سرزمین با پدر و تک تک همرزمان شهیدش مهمان آسمان باشی اما عمو حالا که تو هم رسیدی به بابا شاهد باش بابای زهرا رسم ادب را خوب بلد بود بابای زهرا علمدار خوبی برای فرمانده اش بود و پیشقدم شد تا خودش را فدای برادرش کرد... تک تک این درس ها درس عاشوراست و شما چه خوب پای مکتب این درسها نشستید و درس عاشقی را پس دادید... آه عمو ۱۳ سال افسوس خوردی و آرزوی رسیدن کردی اما خبر نداشتی تقدیر شهادت پدر را که نوشتند کویر لار شاید همانجا بود که برای تو نوشته بودند باید بمانی باید میماندی تا امروز تا خودت را برسانی به بیابان های سمسور کرمان عمو مهدی حالا علاوه بر لار هر زمان نام این مکان را هم میشنوم دلم می سوزد و راهی به جز اشک درمان بی تابی های دلم نمی شود عموی همیشه دلاورم امروز روز تو بود امروز تمام ایرانم به احترام تو قیام کردند و من هم به احترامت نام و یادت را کنار نام پدر تا ابد زنده نگه میدارم به این امید که سلامم را به محضر پدر شهیدم برسانی سلام زهرای دلتنگ پدر را به محضر بابای شهیدش برسان و برایش بگو چقدر دلتنگم شهادتت مبارک عموجانم دلنوشته سیده زهرا موسوی فرزند شهید همیشه زنده وطن سید نورخدا موسوی برای عموی شهیدش سردار شهید مهدی توسنگ
برای تو مینویسم برای تویی ک دور از منی دور از شهر هزاران کیلومتر آن سو تر از من نزدیک کشور همسایه ایستاده ای با اسلحه ای بدست با لباس شبیه خاک بند پوتین هایت را محکم بسته ای بالای برجک در گرمای تابستان در سوز سرمای زمستان سینه سپر کرده ای برای من ن چرا من برای همه ما برای امنیت آسایش همه ما نمیدانم صدایم را میشنوی یا ن ولی اینگونه برایت مینویسممیگویم لباس خاکی تو ب تمام کت شلوار پوشیده های آقازاده ها می ارزد پوتین های خاکی تو نشانه ایستادگی دارد از همین جا ب احترامت بلند میشوم احترام نظامی میگذارم...? راستی از حقوق نجومی مرز چخبر...؟! از بخور بخواب های مرز چخبر... از گلوله خوردن راحت خوابیدن چخبر... چند روزی هست شنیده ام دغدار همرزمتان هستید ،واقعا رهبرم زیبا گفتند: شهدای مرزی ما مظلومند ...
تا خبر را شنیدم ، ناگهان ذهنم رفت به یکسال پیش بماند چه گذشت ...( من و پدر شهید) بغض گلویم را گرفت در دل گفتم یا حسین (ع) خدا کند من اشتباه کرده باشم این قدر غرق دنیا بودم که غافل شدم شهیدی در کنارم سالها زندگی کرده بود. اما خبر شهادتت چنان دلم را لرزاند که دیگر سکوت جایز نبود های های گریه کردم مدافع وطن شدی و همه را شیفته کردی مانده ایم تا میزبان پیکرت باشیم ، با نوای : سلام عزیز برادرم سلام شهید پرپرم خدا میداند چند دل شکسته ی عاشق، شهادت را از تو طلب کردند. سهم من دستی شد که بر تابوت تو بوسه زد تا شاید شفاعت کنی شاید هم پدرت دلتنگی هایش را بغل کرده بود و با سوز دل می خواند... از شام بلا شهید آوردند با سوز و نوا شهید آوردند حال خواهر و برادر که قابل بیان نیست مادر و همسر که روضه ی مجسم بود... زینب در کربلا چه کشید ... را نمی دانم
تنها کسانی شهید می شوند! که شهید باشند... باید قتلگاهی رقم زد؛ باید کشت!! منیت را تکبر را دلبستگی را غرور را غفلت را آرزوهای دراز را حسد را حرص را ترس را هوس را شهوت را حب دنیا را... باید از خود گذشت! باید کشت نفس را... شهادت درد دارد! دردش کشتن لذت هاست... به یاد قتلگاه کربلا... به یاد قتلگاه شلمچه و طلاییه و فکه... الهی، قتلگاهی... باید کشته شویم، تا شهید شویم!! بايد اقتدا كرد به شهدا ...
مدتیست از شکسته شدن این دل میگذردهنوز قطره هایی از اشک های آن روزها به چشمانم نشسته حالم بهتر نیست از این دل خسته گرفته دلم کجایی؟ که آرامم کنی کجایی؟ که این غم یخ زده را در دلم آب کنی گرفته دلم کجایی؟ که به درد و دل هایم گوش کنی نیستی و من در حسرت این لحظه ها نشسته ام. همسر عزیزم چند سال گذشت و من هیچ وقت نتوانستم نبودت را باور کنم و دلم هر روز و هر ساعت بیشتر برایت تنگ میشود. و یقین دارم که تو هم ما را میبینی و من بر این باورم که شهادت بزرگترین پاداش خداوند برای تو بود و میدانم که لیاقتش را داشتی. آخرین تصویر از تو در ذهن من و دخترمان (یسنا) روزی بود که تو را با لبخند راهی کردیم و هرگز به این فکر نمیکردیم که آخرین دیدار باشد. از آن روز به بعد ما با یاد خاطرات و لبخند های زیبایت زندگی خواهیم کرد.
اینکه میخوانم نه شعر است و نه وصف است، فقط یک فریاد است، فریاد یک مادر پسرم، فرزندم نور چشمم، عزیزم، مادرم، یاورم ، محبوبم ، نوربصرم ، امیدم، جانم، قرارم ، جگرم ، روح و روانم ، شیرین زبانم ، دوستم ، تاب و توانم، شهیدم یکی یکدانه ی من، عزیز دردانهی من، چراغ خانهی من، جسمم ، عسلم، عشقم، قلبم عباسم ای همه کسم به چشمان قشنگت، به نگاهت، به آن قد رشیدت، به آن روح بلندت به شکوهت، به وقارت، به مقامت، به جلالت، به پیامت به آن روح عظیمت، به آن عزت نفست، به آن شکل قشنگت به آن اسم ملیحت، به لبخند مدامت، به غرورت، به آن قلب رقیقت به آن شانهی پهنت، به سینهی ستبرت، به آن شهد کلامت، به آن راه درستت پسرم راهت ادامه دارد...
بسم الله الرحمن الرحیم سه سال گذشت... چشم هایم را آرام می بندم و باران اشک هایم امانم نمی دهد... باز هم بار دیگر طوفانی تر از همیشه پای مرور خاطراتم تمام آن روز های پر از هیاهو را نظاره گر می شوم که گذر می کند در مقابل دیده گانم... خاطرات تلخ و شیرین... وعده های شیرین پدرانه، آرزو های بزرگ دخترک بابا، خاطرات کوتاه به یاد مانده از پدر و اما ۱۷ اسفند و لار و چشم انتظاری ها و در نهایت ۱۰ سال آرزو که تمامش خلاصه شد در جسم بی جانی که گوشه ای از اتاق چشم در چشم معراجیان ذره ذره آب شد اما تمام قد ایستاد برای آرامش دل دخترش زهرا... یادم نمی رود آن روز ها و شب ها را... بابا آرام خوابیده بود و مادرم که لحظه لحظه پروانه شده بود و گرد شمع خانه اش می چرخید... آنقدر قربان صدقه اش می رفت که گاهی بابا هم دلش می لرزید و شاهد بودم تمام آن نگاه های پر از حرف پدر را... بابای زهرا ۱۰ سال ماند ۱۰ سال زندگی ام بوی بهشت داشت در کنار نفس های بابا و من گواهم اگر جسمش بود کنارمان شاید بزرگترین بهانه اش مادری بود که جسمش را تب دار کرد که مرد خانه اش تب دار نباشد... مادری بود که نفسش گرفت با تک تک نفس های تنگ پدرم... مادری بود که خوابِ شب ۱۰ سال، حرام چشمانش شد که مبادا چشمان عزیزش برای همیشه خواب بماند... مادرم در زندگی من بزرگترین قهرمانی است که به من یاد داد یک زن می تواند برای خانواده اش هم در نقش مرد خانه باشد و هم در نقش همسر خانه، مادر می تواند برای فرزندانش هم پدر باشد و هم مادر... هم غم دار باشد و هم غم خوار... هم بیمار باشد و هم پرستار... مادر از غم تیمار داری اش می سوزد اما باز هم وقتی نگاهش میکنی میخندد جوری که دلت قرص باشد و مبادا دلت لحظه ای از غم ها بلرزد... امشب به اندازه ی تمام این سالها حرف گمشده دارم اما بهانه ها جمع شده اند انگار برای یک شب... آنهم شب ۲۸ صفر یعنی همان شب آخر امان از شب آخر امان از شبی که پرستوی کنج خانه مان پر گرفت و پرواز کرد تا آغوش آسمان... بابایم خوابیده بود... آرام تر از همیشه صورتش قرص ماه شده بود دلم میخواست رخ ماه و مهتابی اش را بوسه باران کنم دلم آرام بود از این آرامش بابا اما خبر نداشتم پشت این آرامش انگار وعده ها داده بودند به بابا برای بزم آسمانی ها... پر کشید بابا روی دستان مادرم پر کشید همان مادری که ۱۰ سال کمرش شکست زیر بار غمها اما باز هم ایستاد پر کشید بابا و بردند جان زهرا را به روی دست ها... پر کشید و از همان شب محمد همان مرد کوچک خانه مان، به یکبار مردانگی سراسر وجودش را پر کرد و شد مرد خانه مان... چند سال گذشت گفتنش به زبان آسان است اما چه کسی خبر دارد از لحظه لحظه و ساعت هایی که گذشت و من ذره ذره سوختم و شکستم پای تختی که ۱۰ سال تمام آرزو هایم مهمانش بود... نمیدانم حال دلم را چگونه باید فریاد بزنم به گوش اهل زمین و آسمان اغراق نیست اگر بگویم تمام لحظه هایی که در این سه سال برایم رقم خورد سخت تر بود شاید از تمام آن ده سال... شاید گمان میبردم بزرگتر شدنم دلتنگی هایم را کمتر کند اما چه خیالی داشت دختر بابا بزرگتر شدنم غمی از دلتنگی های دخترانه ام را کم که نمی کرد هیچ باید بگویم زیادتر هم شده این روزا دلتنگی های زهرای بابا... پدرم در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود... خبر داری سه سال است آواز لبم شده این حرف ها... خبر داری دلتنگ آغوشت که می شوم پناه میبرم به لباس رزمی که روزها و سالها آغوش گرم تو مهمانش شده بود و حالا شده بهانه ی آرامش زهرا... این روز ها آرام و در خلوت هایم حرف دل ها زیاد گفته ام با تو پدر اگر سراغ قاب عکست بیایی یا به سنگ مزارت نظری بیندازی گواهی خواهند داد برایت از اشک هایی که آرام و بی صدا از روی گونه هایم سر خورد و گوشه گوشه از قاب عکس و سنگ مزارت را سیراب از درد دلهایم کرد... سه سال گذشت چقدر زود گذشت زمانی که بودی گمان نمیبردم بعد از تو نای ماندن در این دنیا را داشته باشم اما حالا میبینم تو رفتی و من هنوز هم مانده ام... این روز ها با خودم عهد کرده ام حالا که تو رفتی و من بعد تو هنوز هم هستم، پس قطعا مانده ام تا ادامه دهنده ی راه پاک پدرم باشم... مانده ام تا به جهانیان نشان دهم نورخدا ها اگر رفتند اما هنوز هم ادامه دارند... مانده ام تا علم راهت را به دوش بگیرم و محکم تر از همیشه در همان مسیری که خون ها به پایش ریخته شده قدم بردارم مانده ام تا سرباز کوچک رهبرم باشم بابا برایم دعا کن ادامه دهنده ی خوبی برای راه پاکت باشم... این روز ها خیلی دلتنگ دیدارم بابا حال و روز دل دخترت این روز ها بارانی است کاش گذری کنی بر خواب های زهرایت تا شاید دیداری پدر و دختری مرهمی باشد برای زخم های دل پر دردم شهید همیشه زنده سیدنورخدا موسوی
فرمانده خستگی ناپذیر، هنگام کار زمان برایت معنا و مفهومی نداشت و در اوج خستگی چهره ی گشاده داشتی، افسوس که امروز بین ما و تو قدری فاصله افتاده و از وجودت بی بهره هستیم. مردم تورا همیشه با لباس مقدس ناجا و درحال آماده باش میدیدند، محل کارت نه اتاق رئیس، بلکه به صورت ایستاده در کنار خودرو پلیس در گوشه ای از چهار راه بازار قم نزدیک به حرم مطهر حضرت معصومه (س) بود و مدیر پشت میز نشین نبودی. سال ها قبل در سنگر مددکار کلانتری به مردم استان قم خدمت کردی، سالها نیز در مناطق عملیاتی استان سیستان و بلوچستان در مقابله با اشرار همچون سربازی جان بر کف بودی. آری به راستی میتوان نام تورا فرمانده مقابله با کرونا نامید کسی که خوب ترین راه رسیدن به پروردگار را انتخاب کرد، به مسائل و مشکلات پرداختن را تو از آغاز جوانی داشتی و ما نیز تمرین نستعلیق را داشتیم از تو چون استادمان مینوشتیم. رسیدگی به شکایات بیمارستان مخصوص بیماران کرونایی کار آسانی نبود که بر عهده گرفتی، می توان گفت از لحاظ خوبی هرچه هستی همانی که میبایست باشی. همکار بخشنده ی بی نیاز من، این چیزی نخواستنت، باهرچه که هست ساختنت، این چشم و دست و زبان توقع نداشتنت و به آن سوی پرچین ها نگاه کردنت، دل مرا عجب میشکند، کاش میتوانستیم امروز اشک را از گونه های فرزندانت بزداییم، ای کاش اشاره ای داشتی، امری داشتی، نیازی داشتی و رویای دور و درازی داشتی... میدان دادن به اندوه را هرگز نمی پذیرفتی چون در سنگر یک روانشناس سال ها خدمت کرده بودی و می دانستی که غم حریص است و مرز ناپذیر، طغیانگر و سرکش و بدلگام هست و هرچه به آن میدان دهی، میدان می طلبد و هرقدر در برابرش کوتاه بیایی قد می کشد و به سلطه می طلبد و له میکند، عقب نمی نشیند مگرآنکه به عقب برانی اش. غم آرام نمیگیرد مگر آنکه بی رحمانه سرکوبش کنی، هرگزاز تهاجم خسته نمیشود و چون تمامی روح را گرفت، انسان بیهوده میشود و بی اعتبار، ناانسان میشود و ذلیل غم. برای دگرگون کردن جهانی دردمند، طبیب حق ندارد بر سر بالین بگرید. برای مان بگو چقدر درخلوت خود با دیدن صحنه های غم مردم در این روزها گریستی و نگذاشتی اشکت را حتی همسرت ببیندـ امروز چشم بیماران و خانواده هایشان به دست طبیبان است، توخوب میدانستی و جلسات مکرر با مسئولان استانی برای حل مشکلات گواه این مدعاست. در زندگی لحظات سخت و طاقت فرسایی وجود دارد که عبور از آن بسیار سخت است، مومنان انقلابی در کوچه های تنگ و نفس گیر راهشان را ادامه میدهند و خم به ابرو نمی آورند و تو این راه سعادت را به خوبی بلد بودی. انگار دیروز بود، پیرمردی که در کلانتری میخواست دستت را ببوسد و نمیگذاشتی و میگفت چگونه زحمتت را جبران کند پیرمرد حق داشت سارقان زورگیر منزلش را دستگیر کرده بودی، درحالی که فرزندانش خود را باخته بودند تو ونیروهایت سررسیدی و همه امیدشان شدی. در کار خود از نفس می افتادی که نکند هم وطنت از نفس بیفتد اگر تورا شهید خدمت بنامم گزاف نگفته ام چون در مسیر خدمت به بیماران خود بیمار شدی. دیر یا زود این بیماری منحوس رخت بسته و مردم به روال عادی زندگی برخواهند گشت اما آنچه مجاز نیست، سکوت و گذشتن از خدمات شایسته ات است، بدان توهرگز به دست فراموشی سپرده نخواهی شد. نگارش،"سروان علی جوکار"-معاونت اجتماعی-قم
حمید عزیزم رفیق زیباترین لحظات زندگیم سلام، چشم هایم نشانی از خواب نداردمیخواهم با تو حرف بزنم نمیخواهم فکر کنم که رفته ای و دیگر تو را نمیبینم چون هنوز گرمای دستانت را روی صورتم حس میکنم میخواهم به تو فکر کنم که حتی فکر کردن به تو وجودم را ازلذت شیرینی سرشار میکند میخواهم چشم بدوزم به تک تک خاطرات قشنگی را که در این هشت سال کنار هم گذراندیم ... یادم نمیرود روزی مثل قرص ماه بر آسمان شبزده ی دلم تابیدی من لحظه به لحظه ی این هشت سال به بودن در کنار تو بالیدم هنوز هم میبالم چیزی عوض نشده تنها بین من وجسم خاکی تو فاصله افتاده همین، قطعا من وامیرحسین تنها یادگارت بعد از تو لحظات سخت و دشواری برایمان رقم میخورد تو کمکمون کن مثل همیشه و من ایمان دارم در این لحظه های سخت تو کنارمان هستی.
سلام بابای شهیدم یادت میآید آخرین دیدارمان کی بود؟ همانجا که تو را صدا زدم اما به چشمان آشوب زدهام نگاه نکردی ۳۶۵ روز است که میگذرد از آخرین دیدارم با تو پدر یکسال است که فقط در خوابهایم با تو زندگی میکنم نمیدانم از دلتنگی هایم برایت بگوییم؟ یا از چشمان بیقرار مادرم؟ نمیدانم از حسرت به دل نشسته همکارانت بگوییم که بر کنج دلشان به جا گذاشته ای؟ یا از قلب ماتم زدهام که بیقراری میکند وتا پدر نیایید آرام نمیگیرد، از کدامین درد بگوییم؟ اما پدر تمام دلتنگ بودنم را به خدا میسپارم به خدایی که تو در پناهش ماندی همانطور که حسرت شهادت بر دلت مانده بود آن حسرتی که در چشمانت خودنمایی میکرد اما آنقدر بزرگ مرد بودی که نگذاشتی کسی از غمت بداند آنجایی که بغض گلویت را رها نمیکرد و به رفیقهای شهیدت پناه میبردی آنجایی که دامادمان شهید محمدحسین رئیسی در سال ۹۶ به فیض شهادت نائل گردید دیگر تاب نیاوردی و کمرت خمیده شد و مصمم بودی برای رفتن انگار که دلت در پی هوای شهادت بود پدر من با افتخار می گوییم که فرزند شهیدم فرزندی که با تمام حسرتهایش، گریههایی که امانش را بریده، گریههای نیمه شبی که پایان ندارد اما همینکه میدانم به آرزویت رسیدی و در جوار اربابمان حسینی دل بیقرارم اندکی آرام میگیرد می گوییم خوشحالم که پدرم در راهی قدم گذاشتند که دوست داشتند در راهی که آرزوی شهادت دیگر بر دلش نمانده نگرانم نباش آن درسهایی که با حوصله پدرانهات به من آموختی را به یاد دارم و مانند تو صبور میمانم شاید دلم بگیرد که دختران همسن من دست پدر را بگیرند ومن دست بر روی سنگ مزار شما بگذارم و به جای چهرهی دلنشینتان سنگ سرد مزارتان را ببوسم واینها حقیقت تلخی است که سخت میشود با آن کنار آمد من به شغل پدرم که پلیس نیروی انتظامی بودند افتخار میکنم وشغل پدرم را مقدس میدانم بخاطراینکه امنیت را برای مردمانشان فراهم میکنند، آنها عاشق کارشان هستند وجانشان را برای خدمت کردن و حفظ کشورشان گذاشتهاند. ۳۱ شهریورماه سال ۹۹ پدرم در راه مبارزه با قاچاقچیان مواد مخدر به شهادت رسیدند این افتخاری است برای همه ما که خالصانه از جانت برایمان گذاشتی همانگونه که رهبرم میفرمایند شهدا این هدیهی الهی را آسان و رایگان بهدست نیاوردند؛ به قیمت مجاهدت بهدست آوردند؛ در راه خدا جهاد کردند، از خودشان گذشتند و خدا این هدیه را به آنها داد همانند تو پدر که از جانت گذشتی از خانوادهات گذشتی تا ما در امنیت باشیم و بارها میگوییم خدا مرا دوست دارد که پدر مهربان وشجاعی مثل شما را داشتم ودارم و در آخر از همینجا من از تمام همکاران پدرم و مردم شهرم و دوستان عزیزی که سعی وتلاش کردند تا نبود پدر را جبران کنند و این غم را تسلی بدهند کمال تشکر را دارم اما هیچکس نمیتواند جای پدر را برایم پر کند وانشالله که بتوانم همانگونه که پدر دوست داشتند راهشان را ادامه بدهم و همهی ما انشالله بتوانیم سرباز خوبی برای امام زمان باشیم برای شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
دخترخاله اش بودم. یک سال باهم زندگی کردیم و در این یک سال حقیقتاً زندگی خوب و خوشی داشتیم. همسرم خوشاخلاق و مهربان و صبور بود و ازنظر اعتقادی قوی بود. اکثر وقتها در منطقه بود و کمتر در خانه بود؛ ولی هر وقت میآمد، بیشتر ما را به گردش ميیرد تا روزها و ساعات نبودنش را جبران کند. دفعه آخر بود که برای نبودنهایش بیتابی کردم. گفت: «اگر من نروم، دیگری نرود و دشمن وارد كشور ما بشود و به ناموس ما تعدی کند، شما راضی خواهی بود؟» طبیعتاً راضی به این امر نبودم، ولی دلتنگ میشدم. گاهی که از کوملهها و آزارهایی که به سربازان میدادند تعریف میکرد، مو به تنم سیخ میشد. چند سال اول بعد از شهادتش تقریباً هر شب به خوابم میآمد. اواخر بارداری من بود و به خاطر شهادتش دچار افسردگی شده بودم. در خواب همیشه من را دلداری میداد و میگفت: «چرا نگرانی؟ من زندهام و در کنارت هستم. نگران نباش.»دخترم بعد از شهادت پدرش به دنیا آمد.
بسم الله الرحمن الرحیم شهادت نصیب کسانی میشود که در ره عشق بی ترس با جان خود بازی می کنند.
من چیزی از تو به یاد نمیآورم ولی از بس مادرم از خاطرههایت برایم گفته که انگار من هم در کنارت بودهام حتی قبل از تولدم. گفتهاند حرفهای دلم را برایت بنویسم ولی مگر میشود یک دنیا حرف را در دو صفحه کاغذ جای داد؟ حرفهای ناگفته بسیار دارم که با تو بگویم. از دلتنگی هایم و خاطرههای فراموش نشدنی و از روزهای اندک با تو بودن که اصلاً یادم نمیآید. از اینکه الان به مدرسه میروم، از گریههای پنهانی مادرم، از عکس پر از خاطرات روی دیوار، از فیلم کوتاهی که مادرم ضبط کرده و با من بازی میکنی، از نگاه دلسوزانه دوستان و فامیل به دخترت، از شبهای تنهایی که با مادرم میگذرانیم. پدرم الان شش سال است که رفته ای، شش سال، چقدر دیر میگذرد. شبها از بالکن بچههایی که با پدرانشان قدم میزنند را میبینم و جای خالیات را بیشتر احساس میکنم. ?شهید مدافع وطن حسن سبزه جو مورخ 1388/10/22براثر درگیری با اشرار و اصابت دو تیر به ایشان به شهادت رسیدند.
ای شقایق های سوخته دل خونین ما نیز شقایقی است که داغ شما را بر خود دارد. آیا روزی خواهد رسید که بلبلی عاشق در وصف ما سرود شهادت بسراید.
شهادت نصیب هرکس نمی شود باید آماده ی شهادت باشی و پیرو راه شهدا تا به خیل عظیم و تاریخی شهـدا برسی. شهـادت گاهی خاص تر هم میشود اینکه لباس های سربازی امام زمان عج را به رنگ های مختلف لباس سبزرنگ نیروی انتظامی, لباس بسیجی، لباس پرستاری پوشیده باشی وآتش به اختیار به فرمان ولی امر زمان خدمت رسان باشی و شب شام غریبان شهدای دشت کربلا به میهمانی اهل بیت علیهم السلام پذیرفته شوی.
بسم رب الحیدر. هروقت اسم شهادت میومد،فکرمون میرفت سمت مناطق مرزی.زابل،جکیگور،پیرانشهر،سردشت...تا اون شبی که خبر پخش شد: مامور پلیس در تهران شهید شد.آری! میلادجان توثابت کردی در قلب پایتخت هم میتوان به خدا رسید، کافیست دلت حسینی باشد. تو ثابت کردی باب شهادت همه جای کشور حتی در منطقه ی مرفه نشین تهران هم بازاست . ازآنروزی که عکس زیبای تو رادیدم دلم حس عجیبی گرفت. دقیقا همان حسی که در فکه هنگامی که راهیان نور بودیم داشتم. ما به تو قول میدهیم ثابت قدم راهت را ادامه دهیم و تمام هواسمان را به فرمان رهبر عظیم الشأن و عزیز تر ازجانمان بدهیم و ننگمان باد اگر لحظه ای درتامین امنیت این ملت سرافرازکوتاهی کنیم. تو هم به ما قول بده در جوار مادرمان حضرت صدیقه سلام الله علیه شفیع ما باشی و برایمان از آن حضرت یاری بگیری. خدایا تورا قسم میدهیم به عظمت نام مولا علی علیه السلام حالا که توفیق پوشیدن این لباس مقدس را به ما دادی جوانیمان را فدای جوان رعنای سیدالشهدا کن. ما را مانند ارباب بی کفنمان از دنیا ببر. لب تشنه.... صورت خونین... خاک داغ و گلوله ای از سمت اشرار که ما را با خود به محضر امیرالمونین ببرد و چه زیباتر که این لحظه در خاک فلسطین و در نبرد با اسرائیل منحسوس و کثیف باشد. والسلام خادمی کوچک از خانواده ی غیور ناجا.مسعود کریمی.
شهید نقی فردی خوش اخلاق و خوش رفتار بود اینجانب سلمان دانش در طول 10 سال دوستی که با این شهید داشتم جز خوبی و محبت، به هم نوعان خود ندیدم. من با امر به معروف و نهی از منکری که آن شهید میکرد به نماز و احکام جدی شدم. شهید به نماز جماعت علاقه خاصی داشت و هر وقت موقع نماز پیش هم بودیم میگفت: باید اول نماز بخوانیم بعداً به صحبت خودمان ادامه بدهیم. نقی، من و دوستانم را تا جایی که اطلاعات داشت از لحاظ مذهبی و استخدامی و رفتار با دیگران راهنمایی میکرد. شهید نقی علاقه زیادی به دین اسلام و وطن خود داشت و به آرمانهای نظام مقدس جمهوری اسلامی شدیداً پایبند بود و علاوه بر اینکه دوستان را به شرکت در مراسمات مذهبی و سیاسی دعوت میکرد و خود نیز پیش از همه در همه راهپیماییها حضور فعال داشت. اینجانب سلمان دانش به عنوان یک دوست شهید نقی نقی دوست قطره ای از دریای معرفت، اخلاق و رفتار آن شهید را نوشته و از خداوند متعال میخواهم این شهید والامقام را با شهدای دشت کربلا محشور بگرداند و به ما توفیق پیمودن راه آن شهید را عطا بفرماید و از همه مردم و جوانان تقاضا دارم شهیدان را الگویی برای خود و فرزندان خود قرار دهند تا آسیبی به اسلام و میهن اسلامی نرسد.
سلام بابای عزیزم آنها خواسته اند تا از توبرایشان بگوییم از دلتنگی هایم برای تو نمیدانم!چگونه تو را برایشان توصیف کنم؟ نمیدانم! از کجای جاده ی ابری زندگی ام برایشان بگوییم. اما این را خوب میدانم دلتنگ رفیق های شهیدت که میشدی به مزار شهدا میرفتی وگاهی ساعت ها آنجا در خلوت خود با آن ها نجوا میکردی و از تنهاییت برای آنها میگفتی! میتوانستم آن حسرت غبار نشسته در نگاهت را ببینم آنجا نگاهت معنای غم گرفت،که دامادت شهید محمدحسین رئیسی درسال۹۶ به فیض شهادت نائل گردید کمرت خمیده شد اما دل پاره پاره ات را با بند صبوری دوختی... آن آرزویی که سالها در کنج دلت مانده بود را میتوانست در رفتارهایت احساس کرد انگار که دلت ناآرام بود برای رفتن،آخر که شهدا عاشق دلباخته ی روی زمین انند که دلشان درپی هوای معشوقشان است نمی توانستم از خدا دوری تو را بخواهم، اما دعایم این بود که خدایا پدر را به تومیسپارم و هرچه که دعایش هست مستجاب کن،حتی اینکه آخر این دعاهایم به نبود پدر ختم میشد فکر نمیکردم. دلتنگت که میشوم یواشکی در نیمه های شب عکست را درآغوش میگیرم اما میدانم که هستی،آنجا فهمیدم که وقتی از خواب بیدار میشوم انگار که واقعا شما مرا درآغوش گرمتان گرفته اید میدانم که واقعیست! وخواب شما دل نافرمانم را که خواستارتان است کمی قرص میکند. شاید با حسرت به پدرهایشان نگاه کنم که چگونه دخترانشان را در آغوش گرفته اند،شاید دلم بگیرد از اینکه من سنگ مزار شما را میبوسم به جای خودتان و اینها حقیقت تلخیست که سخت میشود با آن کنار آمد. اما همه ی این دلتنگی هایم،گریه های پنهانی ام به خوشحالی پدر می ارزد به اینکه ایشان در همان راهیی قدم گذاشتند که آرزویش را داشتند. در راه خدمت به رهبر وطن ومردم شهرش شهید شد و این افتخاریست که به آن می بالم نگرانم نباش آن درسهای ایستادگی در برابر سختی های زندگی را که با حوصله ی پدرانه ات به من آموختی را به یاد دارم و مانند تو در این راه می ایستم من به شغل پدرم که پلیس نیروی انتظامی بودند افتخار میکنم و شغل پدر را مقدس میدانم بخاطراینکه امنیت را برای مردمانشان فراهم میکنند ،آنها عاشق کارشان هستند وجانشان را برای خدمت کردن برای حفظ کشورشان گذاشته اند. و ۳۱شهریورماه سال۹۹ پدر در راه مبارزه با قاچاقچیان مواد مخدر به شهادت رسیدند میدانم که در گوشه ازاینجا ایستاده ای میخواهم برایت متنی که درباره ی لحظه ی عبادتت است بخوانم و تنها یادگاری که از تو برایم مانده بگویم. صدای اذان از بلندگوهای مسجد بلند شد وضور را قبل از گفتن اذان گرفته بود،جا نمازش را باز کرد زیر لب شروع کرد ذکر گفتن ودعا کردن، فقط آن لحظه یک کلمه در ذهنش بود آن هم شهادت می دانست که آخرین عبادت است، پس بدون هیچ مکثی الله اکبر را گفت: اینبار حس وحال خواندن برایش تازگی داشت، دلش مانند دریا بزرگ بود اما دریای دلش طوفانی نمی دانم آن لحظه ای که با خدایت حرف زدی چه دعایی برلب داشتی! خودت بودی وخدای خودت، چه گفتی با او؟ که یک ساعت بعداز نمازت به آرزوی دیرینه ات رسیدی.. که بعداز شهادت تو سهم من از داشتنت یک انگشتر خونی با یک جانماز با عطر نفس های تو بود بابا... جانمازت را که باز میکنم احساس عجیبی است که حس شیرین آرامش را میتوانم در آن پیدا کنم. پس، از آرامشی که می گفتی یک راز است این بود چه زیباست لحظه ی عبادتی که پایان برگه ی مرگ را شهادت امضا کند امیدوارم که بتوانم همانگونه که دوست داری باشم و راهت را ادامه بدهم همانطور که دوست داشتی سرباز امام زمان باشی انشالله که ماهم بتوانیم سرباز امام زمان باشیم. پدر روی حجاب تاکید داشتند و من تا آخرین لحظه ی زندگیم حافظ چادر حضرت زهرا هستم و میخواهم از مادرم که بعداز شهادت پدرم تمام سختی ومشکلات زندگی را به دوش کشیدند تا ما کمبودی احساس نکنیم تشکر کنم بعداز شهادت پدرم تنها همدم ومونس تنهایی هایم مادرم است. پدر ومادر عزیزم هردوی شما را خیلی دوست دارم وان شاءالله که بتوانم زحمت هایتان را جبران کنم با آرزوی سلامتی برای مادرم وشادی روح پدر عزیزم شهید هادی رئیسی صلوات.
مینویسم برای مرزبانان با هر درجه ای که باشد برایش فرق ندارد خدمتش را انجام میدهد اما با جون و دل با هر درجه ای باشد جانفشانی میکند فرقی بین ناموس خودش و دیگران نیست با هر درجه ای باشد شهید میشود حقوقی چندانی ندارد زندگی معمولی فرزندشان مثل بقیه درس میخوانند به مدرسه دانشگاه میروند، اما نمیدانم چرا این مرزبان انقدر بی دفاع مظلوم است حتی بعضی وقتا حق دفاع از خود را هم ندارد وقتی از مردم سوال میکنم هرکسی یک جوابی میدهد میگویند:خب پولش را میگیرد ،خب وظیفه اش است، آره آره درست همه این ها را میدانم اما میتوانست وظیفه اش را اجرا نکند مثل خیلی ها میتوانست شهید نشود تا فرزند سه ساله اش طعم بی بابایی را نچشد.او یک مرزبان است اما بی دفاع تقدیم به تمام مرزبانان کشورم.
شهید نقی نقی دوست از لحاظ مذهبی یکی بود و همیشه ما را تشویق می کرد که مذهبی باشیم و آخرین بار که او را دیدم در حسینیه باب الحوائج داشت کاشی ها را دستمال می کشید. به من آن روز زنگ زد و گفت بیا با هم نظافت حسینیه را تمام کنیم و من رفتم آنجا دیدم نه شام خورده و نه ناهار و در حسینیه کار می کرد و با لباس های مجلسی کار می کرد من به او گفتم چرا با این لباس ها کار می کنی گفت برای امام حسین علیه السلام سهل است جانم را هم می دهم. شهید هیچوقت حرف کسی را که ناحق بود قبول نمی کرد، به امام خامنه ای دلبند بود، می خواست برود به مدافعان حرم بپیوندد و می گفت می خواهم شهید بشوم شهید شدن چه صفایی دارد. می خواست برای آخرین بار مادرش را به کربلا ببرد به من می گفت حسین بیا مادران مان را به کربلا بفرستیم تا ما را حلال کنند توی بچگی خیلی اذیتشان کرده ایم، من در جواب گفتم نقی ول کن آه مادر نمی گیرد؛ گفت من می فرستم تو خود دانی. در محله مان هیچ کس از او نرنجیده بود همیشه به من می گفت بیا بریم مسجد و پایگاه. از نظر من اخلاقش کمی تند بود مثلا در عروسی خودم گفتم نقی تو هم باید سروسامان بگیری تا مادرت از تنهایی دربیاید خندید و گفت حالا فرصت زیاد است حرف می زنیم و من دست برنداشتم چون مادرش به من گفته بود برگشت گفت باید مدت خدمت پیمانی ام تمام بشود و رسمی شوم و دقیقا این جمله را گفت که خودت پیرانشهر را می شناسی می زنند شهید می شوم آن دختر چه گناهی کرده .!! در پایان این جمله را می توانم بگویم که دیگر ما دوستان نمی توانیم دور یکدیگر جمع بشویم چون او ما را یکجا جمع می کرد و برای ورزش و تفریح برنامه ریزی می کرد.
به گزارش پایگاه خبری شهدای ناجا؛ فرمانده ناجا در دلنوشته ای خطاب به سپهبد شهید "حاج قاسم سلیمانی "او را "مرد همه میدان ها" خطاب کرد و گفت: تو را خوب به خاطر داریم که هرگز با خاکریزهای دفاع و مقاومت حتی بعد از هشت سال دفاع مقدس، خداحافظی نکردی و در همه میدان ها حاضر بودی؛ همه ما می دانیم اگر میدان داری نمی کردید، دیپلماسی و میز مذاکره با دشمنان داعشی را بایستی در استان های غربی کشور مان برگزار می کردیم. فرمانده ناجا در دلنوشته ای خطاب به سپهبد شهید "حاج قاسم سلیمانی "او را "مرد همه میدان ها "خطاب کرد و گفت: تو را خوب به خاطر داریم، از همان روزهای خیلی دور خیلی نزدیک ... خاکریزهای دفاع مقدس را می گویم که برای ارزش های نظام ،انقلاب و صیانت از ناموس و وطن و کیان، ندای خمینی کبیر را لیبک گفتی، از همان روزها "مرد میدان" بودی ... مگر می شود تو را از یاد برد ؟مگر می شود در برابر عظمت مردانگیت به رسم ادب و تواضع ،تعظیم نکرد و خالصانه ترین "درود ها"را به تو و نسلی از جنس تو که درس " سربازی ولایت و مردم " را سرمشق دادی و خود معلم و الگو بودید را فراموش کرد . حاج قاسم عزیز... تو را خوب به خاطر داریم که هرگز با خاکریزهای دفاع و مقاومت حتی بعد از هشت سال دفاع مقدس، خداحافظی نکردی و در همه میدان ها حاضر بودی و تا خاکریزهای دفاع از حرم هم رفتی ... تو را خوب به خاطر داریم که هیچ از ریا ، تزویر و تظاهر در وجودت جایی نداشت و هر آنچه که بود بین تو بود و خدایت و چه خوش پاداش رفاقت با خداوند و خلوصت را گرفتی که اجر "میدان داری هایت" جز شهادت نباشد ... همه ما می دانیم اگر میدان داری نمی کردید ،دیپلماسی و میز مذاکره با دشمنان داعشی را بایستی در استان های غربی کشور مان برگزار می کردیم . سردار دل ها شما تا ابد مرد میدانی و مرد دیپلماسی عزتمندانه برای ایران اسلامی هستی همه باور داریم با میدان داری قدرتمندانه و به پشتوانه مکتب ولایی سلیمانی بود که پنج کشور به ظاهر قدرتمند در برابر ایران اسلامی مجبور به مذاکره شدند . ملت بزرگ ایران اسلامی معتقدند گفتمان تهدید آمیز(همه گزینه های روی میز )به پشتوانه مرد میدان و مرد دیپلماسی بود که برای همیشه از روی میز برداشته شد. برادرم مرد همه میدان ها تو را همه ما خوب به خاطر داریم آنقدر که در قلب و جان و روان ما "جاودانه ای" تا ابد به نیک نامی ... امروز و تا ابد مکتب" حاج قاسم "زنده و جاری است ،نام تو آنقدر بلند آوازه ومکتب تو آن چنان خوش نام است که همه ما می خواهیم "حاج قاسم" باشیم ... همه ما می خواهیم "مرد میدان" باشیم و سرباز ولایت ... در بدرقه پیکر اربا اربات همه به احترامت ایستادیم و اشک ریختیم ... اما می دانیم تو هنوز در میدانی و برای همه ما دعا می کنی ... می دانیم که تا ابد زنده ای و کنار ما ... همه ما "حاج قاسم "هستیم برای ما دعا کن با همان ابهت و لبخند همیشگی و پر اخلاصت...
بسم رب الشهدا مقام معظم رهبری حضرت آیت الله خامه ای: «هرآنچه امروز کشور ما دارد و هرآنچه آینده به دست بیاوردبه برکت خون شهداست.» ای سفرکرده سبز، هنوز از مزار تو ترانه بقا و جاودانگی به مشام می رسد. امروزه تمام دغدغه خانواده ها و جوانان این است که در تجملات زندگی کنند و به دنبال گرفتن تالار های شیک و پرخرج و برگزاری مراسم های گزاف و آن چنانی هستند. در فکراینکه چگونه برعواطف انسانی یکدیگربتازیم و انسانیت را لگدمال کنیم. اما درکشاکش این دغدغه ها شهید «سیدحسین میرطالبی پور» لباس دامادی اش را غرق به خون می کند تا تازه دامادهای کشورش در آرامش زندگی جدید را شروع کنند. سیدحسین برای مادرش می نویسد:«عروسی من درجبهه است وعروس من شهادت و با صدای غرش گلوله و توپ و خمپاره عقد مرا می خوانند. با پوششی از خون گرم و سرخ خودرا برا معشوقم آرایش خواهم کرد» ودراین لحظات آخر برای من و تو می نویسد:« باهوشیاری مواظب افراد ناصالح باشید.» آیا واقعا" مواظب بودیم یا تنها نام بچه انقلابی و خاطرخواهی انقلاب را بدون توجه به این نکته به دوش می کشیم؟! او که ازقبیله فریاد وسلاله ی دریا، همسفرخورشید شدتا آیه آیه خونش حیات آینه را نوید دهد.
سلام برادر سلام بزرگ مرد کوچک زندگیم. من دراین صباح دریافتم که بزرگی به سن نیست بزرگی به منش و روح بلند است. گرچه ازمن کوچیکتر بودی اما آنچه که بزرگت کرد و از تو یه مرد ساخت روح بلندت بود برادر. برادر هرازگاهی درخود فرومیروم با خودم میگم چه برنامه ای با خدا داشتی که بدین گونه و به بهترین نحو خریداریت کرد و واقعا از خودم خجالت میکشم که راست راست راه میروم و فقط از اعتقادات حرف میزنم و عده ای همچون تو بدون هیچ ادعایی سرمیدهند. برادر عزیزم شفاعتم کن شفیع من باش و از خدا بخواه شهادتم رو امضا کنه.
ازشهیداسدالله خزایی گفتن بهغایت سخت است. دستهایم جان ندارند و قلم میلرزد... باورش سخت است عزیزی از بین ما پرکشیدکه هر ثانیهاش خمیر جانمان را میگدازد. چرا که درکنارش بودن امیدبخش بود و مصاحبت با او حس و حالمان را دگرگون میساخت. هرگاه به مشکلی برمیخوردم و نیاز به رفیق دلی داشتم تا دستم را بگیرد این اسد بود که به ذهنم میآمد. کاش میتوانستم بیپرده بگویم از جوانمردیهایش... اما دریغا که میدانم خودش راضی نیست. بغض غریبی گلویم را گرفته است ونای نوشتن ندارم. شهید اسدالله را چه نیازی است به انشای من. هرکس که حتی دقایقی را درمحضرایشان بوده و منش و مرامش را دیده باشد نیک میداند که من چه میگویم. قلمت بشکند ای تاریخ اگر ابرمردان تکرار نشدنی چون اسدالله خزایی را به دست فراموشی بسپاری و چهبسا نیک میدانم که نام تو ای شهید تا ابد بر تارک تاریخ نگین سبزی خواهد درخشید. به امید آنکه شفیع ما درآخرت باشی.
پنجره را باز می کنم و باز هم به دامان مشکین شب چشم میدوزم، به در گرانبهایی که چند وقتی میهمان آسمان است همان ماه میهمانی خدا همان ماهی که چندسالی است برایم شیرین ترین خاص ترین و در عین حال دلتنگ ترین و پرغصه ترین تلقی می شود... امشب هم باز دلتنگم دلتنگی ای که هیچ وقت هیچ کس نفهمید و نخواهد فهمید جز خودم و خودش وخدای خودش خودکار به دست می گیرم بلکه دلتنگی هایم با جوهرش روانه کاغذ شود به قول شاعر: دردعشقی کشیده ام که مپرس زهر هجری کشیده ام که مپرس بی تو در کلبه گدایی خویش رنج هایی کشیده ام که مپرس آری مهدی عزیز تر از جانم! درد عشق، زهر هجر، اشک چشم، دل تنگ، بغض گلو، کنایههای مردم ولی همه وهمه فدای سرتو و لبخند رضایت خدا راستی می دانی هر روز و هر لحظه افطار، سفره افطار را با همان غذاهایی می چینم که تو دوست داری؟ با همان سلیقهای که باب میل توست و همانجوری که مورد پسند توست من و دسته گل هایت سلما جان وعمادرضای عزیزم بر سر سفره می نشینیم و دعا می خوانیم در انتظارت... که شاید بیایی شاید باز هم در چارچوب در ظاهرشوی... که شاید باز هم لبخند شیرینت را برایمان به ارمغان آوری... شاید بیایی و آن روزه ای که با خون گلو افطار کردی را یک بار دیگر فقط یک بار دیگر با ما افطار کنی... و این بار خودم جرعه ای آب دستت دهم تا داغ گلو و لبهای خشکت تا قیام قیامت بر جانم نقش نبندد اما افسوس.... هیچ وقت نیامدی که بمانی... و هر بار میآیی در کنار ما لبخندزنان دسته های گل مان را دست نوازش و محبت پدرانه بر سر میکشی و اندازه یک دنیا دوری خیره در چشمانم می شوی اما من هر چه می گردم نمی بینمت مطمئنم هستی ولی من هر کجا را می نگرم جز خاطره هایت چیزی نمیبینم وجز قطره های اشک جوابی برای دل تنگم ندارم باز هم فدای سرت راستی گفته بودم عمادرضا باسواد شده؟ همان آقا عمادی که میخواستی ریاضیدانش کنی ولی آنقدر عاشق خالق بودی که مخلوقش را به دستش سپردی و به سویش پر کشیدی و حتی مهلت ندادی بابا نوشتن عماد رضای عزیزت را ببینی می دانی وقتی عمادرضا برای اولین بار نوشت بابا آب داد جگرم خون شد و قلبم دریای داغ... آخر یادش نبود از آن آبی می نویسد که بابای خودش جرعهای از آن ننوشید که مبادا روزه اش را بر هم زند و با همان لبان خشک و ترک خورده به سوی معشوقش پرواز کرد ولی جان دلم من یقین دارم در آن لحظه خود مولا حسین علیه السلام به بالینت آمده و سر روی زانوی مبارک ارباب بی سر جان دادی و بار دیگر روضه علی اکبرش را تداعی نمودی همانگونه که حال سلما کوچولویت با، بابا گفتنش روضه طفل سه ساله کربلا حضرت رقیه خاتون(س) را برایم تداعی میکند. بعد رفتنت جان دلم دیگر محرم ها و روضه ها برایمان محرم و روضه نیست.... ماه داغ و آه و اشک و روضه مجسمی است از ارباب و ارباب زاده عزیز دلم گاهی آنقدر بی تابت می شوم که دلم می میرد... آنقدر می خواهم ببینمت که چشمانم تار می شود با حلقه های اشک ولی باشد من پذیرفتم اگر تو راضی ای من هم راضیم، فقط به رضای خودش و دلخوشم به یادگاری هایت و امیدوارم به لحظه رجعتت با سربازان آقا صاحب الزمان. دوستت دارم به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد... که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد.... با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر هیچ کس هیچ کس اینجا به تو مانند نشد... هر کسی در دل من جای خودش را دارد جانشین تو در این سینه خداوند نشد...
یه فرشته بود که از بین ما پر کشید شهید در سال ۹۴-۹۶ در یگان تکاوری ۱۲۸میرجاوه همرزم بودیم من بعد شهید دومین زابلی بودم که دریگان تکاوری خدمت میکردم (بعدها دو نفر و یکسال بعد سه نفر اضافه شدن) با این حالی که از من ارشدتر بود ولی بهترین تخت رو به من داد که استراحت کنم خودش روی زمین میخوابید خیلی خصلتهای خوبی داشت که کمتر کسی پیدا میشه که همه اینارو باهم داشته باشه همیشه توصیه میکرد که ظلم و زیرآب زنی و برای مرخصی در طول خدمت نکنیم شهید جزء چریکهای فرماندهی بود که من هم اضافه شدم و بیشتر کمین های که در کوهها چند شبه میرفتیم همراه هم بودیم و هوای همو داشتیم شهیددرخیلی از درگیرهاحضورداشت و حتی از بینیاش خون نیامد حتی در اوج یخبندان مرحوم به جای من دیدبانی میداد تا من سرما نخورم و گاهی وسایل منرو به دوش میکشید شهید پدر و مادر سلاح شناسی بود که لنگه اش در استان ما پیدا نمیشه بارها و بارها ارشدیت و تشویقی دریافت میکرد کاری که از دستش بر میامد روی کسی رو زمین نمیانداخت در کارهای خیریه و هئیت محل همیشه پای کار بود و من هم کمک میکردم هنوز کسی قبول نمیکنه که شهید شده و باورش برای همکاران سخت هست همکاران ما برای خاکسپاری شهید از استانهای آذربایجان ، لرستان ،خراسان شمالی خراسان رضوی خراسان جنوبی گلستان ، هرمزگان ، کرمان کاشمر و نقطه به نقطه استان س و ب در مراسمش شرکت و گریه میکردند خوب بودن چقدر لذت بخش هست قدر همدیگر رو بدانیم
هفدهم فروردين ماه يادآور حادثه تروريستي بسيار تلخ و ناگوار و ناجوانمردانهاي براي مرزبانان هنگ مرزي نگور استان سیستان و بلوچستان بود. در هفدهم فروردين ماه 1394 شهيد مهران اقرع به همراه هفت نفر ديگر از همرزمانش در جاده مرزی صعب العبور در کمين گروهک تکفيري جيش الظلم بودند که به شهادت رسيدند. دوست داشتم در پيروي از مقتدايمان حضرت امام خامنهاي عزیز "مدظله العالی" که فرمودند: (امروز زنده نگه داشتن ياد شهدا کمتراز شهادت نيست) گذري بر اين حادثه دردناک داشته تا ياد و نام شهداي عزيزمان در اين روز را با درج دل نوشتهاي زنده کنم. با هم مروري بر اسامي شهدا داشته باشيم . شهيد علي امام دادي متولد هيجدهم مرداد ماه 1370. شهيد مهران اقرع متولد هيجدهم خرداد ماه 1371. شهيد رضا حسيني متولد سي ام شهريورماه 1371. شهيد عباس مهراندوز متولد بيست و هفتم فروردين ماه 1372. شهيد محمد احمدي متولد سي ويکم شهريورماه 1372. شهيد فرزاد اسماعيل زاده متولد بيست و هفتم دي ماه 1372. شهيد حسن بياتي متولد اول مرداد ماه 1374. شهيد ميلاد جور متولد اول شهريور 1375. اگر به تاريخهاي تولد اين عزيزان دقت کنيد همه بچههاي دهه هفتادي هستند. اين ها رويشهاي انقلاب هستند. خوب به خاطر دارم رهبر معظم انقلاب در يکي از ديدارهاي خود با خانواده شهدا فرمودند: (بارها گفتهايم انقلاب ريزش داشته است، دل کساني به دنيا بسته شد، در انقلاب اسلامي همچون صدر اسلام يک عده اول کار انقلابي بودن سپس ريزش کردند). اما در کنار اين ريزش ها چند برابر رويش نیز داريم. رويش انقلاب، معجزه انقلاب اسلامي اين است. بعد از گذشت بيش از چهل سال شما ميبينيد جوان مومن مسلمان که نه امام، نه انقلاب، نه دوران دفاع مقدس و نه آن حماسهها را از نزديک ديده اند، اما امروز با روحيهاي انقلابي، مثل همان جوانهاي اول انقلاب، مثل شهیدان سلیمانی، همت، خرازي، باکريها، کاظمی و ... وسط ميدان و با علاقه، با احساس مسئوليت، با شجاعت تمام در مقابل دشمن ميايستند. اينکه من ميگويم جوانهاي مومن امروز، از لحاظ انگيزه از جوان اول انقلاب اگر جلوتر نيستند عقبتر هم نيستند. يعني اين ها رويشهاي انقلابند. اين معجزه انقلاب است که ميتواند همان روحيههاي پر تلاش، قوي و فولادين را باز آفريني کند به شکل همين شهدا، اين ها مايه افتخارند. اين ها ستونهاي اين انقلاب و اين کشورند. جوانان عزیز کشور با ریختن خونهاي پاکشان در برابر ظلم ایستادگی کردند. اگر اين شهادتها، شجاعتها و صبر پدر و مادرها و همسران شهدا نبود، معلوم نبود اين کشور بتواند در مقابل اين جبهه مستکبر ايستادگي کند. مردم نیز به خوبی قدر اين عزیزان را ميدانند. شما ببينيد در تشييع جنازه اين پيکرهاي پاک، همين شهداي مرزی، شهداي مدافع حرم و... مردم چه کردند. آري اين چنين است که هنوز و تا هميشه مادران پر مهر سرزمينم فرزندان برومندي همچون شهید حججيها، امامداديها، اقرعها و... را در دامان پر مهر خود پرورش داده تا مدافعان خاک و ناموس اين سرزمين اسلامی باشند. در حوادث مختلف در کشور نيز نگاه کنيد چه مي بينيد؟ نیروی انتظامی، مرزبانی، سپاه و ارتش در کنار مردم هستند. نيروهاي مسلح مانند کوهي استوار پشتيبان مردم اين سرزمين هستند و همدرد آلام و رنج هاي آنان. پس به روح بلند و ملکوتي شهداي عزيزمان خصوصاً شهداي هنگ مرزي نگور درود ميفرستيم و انشالله که مديون خون اين شهدا نباشیم و ادامه دهنده راه پر تلالو و روشن شهداي عزيز باشيم. خدايا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار
سلام داداش آسمانی و دوست داشتنی من، چقدر دلم برایت تنگ شده عزیز دلم، برادر دریا دلم ! گر چه حضور و جسم فیزیکیت را ندارم؛ اما باور دارم که تو همیشه کنار منی و تمام درد ودلهایم را میشنوی و مرا میبینی؛ کاش من هم میتوانستم تو را ببینم تا یک دل سیر نگاهت میکردم وحتی لحظهای پلک نمیزدم! مبادا تواز پیشم بروی. مهربانم بهار هم آمد؛ اما بهار بدون تو هیچ لطفی ندارد، نه تنها لطف که رنگ وبویی هم ندارد بهارم تو بودی که در اوج شکوفایی ، خزان شدی؛ اما نه، تو هیچ وقت خزان نمیشوی بلکه همیشه بهار خواهی ماند. تو بهار همیشه جاودانی مهربانم !
شهید یعنی مردان بی ادعا که برای دفاع و پاسداری از وطن و هم وطنان خود از خوشی ها و سلامت خویش گذشتند و آن ها را فدای دیگران کردند؛ سخن گفتن از شهید سخت است، شهید را نمی توان وصف کرد، شهید را باید فهمید، باید حس کرد. امروز دلم گرفته، نميدانم شايد بيشتر به خاطر كتابي بود كه حالم را دگرگون كرد؛ كتاب از كسی نوشته بود كه نمي شناختمش، اما هر موقع كه اسمش مي آمد ضربان قلبم شديدتر مي شد و دلم هري مي ريخت؛ با اين حال كه نمي شناختمش و اصلاً لحظه اي با او زندگي نكرده بودم، اما هر چه بود، دوستش داشتم. نميدانم براي چه دوستش داشتم؛ من تو را نمي شناسم؛ قصه هاي زيادي شنيده بودم، اما تو قصه نبودي، تو را هر كه شنيد، گفت افسانه است، اما هر كه تو را به چشم خود ديد، گفت "ناممكن را به چشم ديدم". قهرمان قصههايم همه درشت هيكل بودند و زيبا با اسباني سفيد، اما تو رازدار اين دنياي فاني، فقط يك قلب داشتي؛ قلبي به بزرگي دريا و به زلالي چشمه هاي جوشان. شهید یعنی مردان بی ادعا که برای دفاع و پاسداری از وطن و هم وطنان خود از خوشی ها و سلامت خویش گذشتند و آن ها را فدای دیگران کردند. سخن گفتن از شهید سخت است، شهید را نمی توان وصف کرد. شهید را باید فهمید، باید حس کرد؛ وسعت شهید به فهم نمی آید، هر کس به اندازه وسعت روح خود او را درک می کند؛ شهید در همه صفت های والای انسانی تجلی می یابد؛ در ایثار، از خود گذشتگی، عشق، صمیمیت و... شانه هایم به لرزه افتاده است... قدم هایم سنگین و آهسته شده اند... کشیدن این بار مسئولیت توان زیادی می خواهد! حالا من شده ام سفیر شهید... آن هم شهیدی که رهبر انقلاب شهادتش را تبریک و تسلیت گفتند... شهید زنده وطن "سید نور خدا موسوی" تمام مدتی که آن جا بودم حضورش را به خوبی حس می کردم؛ اولین دیدارمان بس عجیب بود! نشانه های اعجاز خدا در این مکان غریب به خوبی دیده می شود! مخصوصا زمانی که سر به روی تخت بی جان او گذاشتم و.... من آمدم... شفاعت مرا فراموش نکنید در روز نیاز.... در این میان، فارغ از درس جانبازی و شهادت سید نورخدا موسوی، نقش شیرزنی از دیار لرستان مغفول مانده است، نقش زنی که هم معشوقه بود و هم پرستار، زنی که درس عاشقی و دلدادگی را به شیوهای زهرایی (س) و زینبی (س)، به همه زنان عالم آموخته است. کسی است که نبض به نبض سیدنورخدا شب را به صبح و فلق را به شفق میرساند؛ پس تردیدی نیست که اجر او نزد خدا محفوظ و نزد جده سادات پابرجاست. اگر شهدا در زمان ما زنده بودند چکار می کردند؟ آیا شهدا موجوداتی آسمانی بودند که از مکان دیگری مثلا کرات آسمانی به زمین کوچ کرده بودند یا از جنس خود ما بودند؟! آنچه که مشهود است این است که شهدا انسان هایی از جنس خود ما بودند! انسان هایی که بر نفس خود مسلط شدند، تزکیه کردند و خدایی شدند، از لذت های نفسانی شان گذشتند تا به ملکوت نزدیک شوند...! انسان هایی که هدفشان دنیا نبود بلکه دنیا را وسیله ای می دانستند برای رسیدن به رضوان الهی... مشکل ما این است که این دنیا را هدف می دانیم و آن قدر سرگرم آن شده ایم که خودمان را هم فراموش کرده ایم که: از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود؟ به کجا می روم آخر؟ و إلّا در باغ شهادت هنوز هم بازِ باز است...فقط باید کمی دل را صاف کرد! آری! دل صاف نمی شود مگر اینکه مثل شهدا، از کنار هر مسئله ای بی تفاوت نگذریم؛ درد داشته باشیم، درد دین! پس ما هم باید تلاش کنیم؛ تا می توانیم کار کنیم؛ برای خدمت به خلق خدا. خودمان را دست کم نگیریم، هر کدام از ما می تواند دنیایی را متحول سازد! فراموش نکنیم که بودنمان را مدیون خون شهدا هستیم. باید در عمل ثابت کنیم که خدایی بودنشان را دوست داریم و در عمل ادامه دهیم راهشان را ! و زنده نگه داریم یاد و نام و خاطره آنان را؛ همچنان که فرمانده معظم کل قوا امام خامنه ای عزیز (مد ظله العالی) فرمودند "امروزه زنده زنگه داشتن یاد و نام شهدا کمتر از شهادت نیست".#
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ*- اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ چه زیباست راز و نیازهای انسانی دل سوخته و مشتاق در نیمه شب های پر از سکوت، فریاد خروشان یک رزمنده از جان گذشته در دهان اژدهای مرگ،چه اندازه زیباست به معراج رفتن انسانی پر از اخلاص که سخت مشتاق وصال است با معبودش، فریاد پرخروش و پرشکوه حق، از حلقوم از جان گذشته ای علی ستمگران روزگار، چه خوش است دست از جان شستنو دنیا را جواب کردن، از قید و بند اسارت حیات آزاد شدن، بدون بیم وامید علیه ستمگران جنگیدن، پرچم حق را در صحنه خطر و مرگ برافراشتن و به همه طاغوتها نه گفتن، و با سرور و غرور با استقبال شهادت رفتن تا اینکه ثابت کنند هیچکس جز خدا سلطنت کرد. خرداد است، درست یک سال است که تو سرزمین عزت و شرافت را در نهایت ایثار تصاحب کردی، جانا با یک اشاره و با یک نظر دل دادی و نثار کردی جان شیرینت را به پیشگاه حضرت حق، برترین خریدار هستی. که چه خوش هدیه ایی است و چه اندازه ارزشمند است و چقدر زیباست،این عزیز بودن های همیشگی تو برای او، ای گلچین شده روزگار،که بمانی تا ابد،در جهان من و در تمام دل ها و خاطره ها. . . گل باغ لیلا به تو تبریک می گویم که مثل همیشه به هدف زدی، تیر انتخابهایت را،احسنت به این انتخاب که برترین اعمال است،انتخاب بین مرگ و شهادت،بین رفتن و ماندن و تا ابد بودن،که بی شک تنها پیوند تو با خداوند و بامن همین شهادت است ما تا ابدیت هستی. علی اکبرجان شهد ایزدی و ملکوتی شهادت گوارای وجودت،خوشا آن لحظه که لذت معراج را به روحت چشیدی، در چهره بی جانت دیدم نهایت لذت و رضایتت را، مثل همیشه با لبخند، ای همدمم که جز این معجزه هیچ مقامی در شان تو نبود، و جز شهادت هیچ چیز نمی توانست استعداد و عظمت وجود تو را نمایان کند.همان مقامی که اوج کمال یک انسان است، بالاترین درجه از مرگ است،میراث مولایمان علی است و آن هم در ماه مبارک رمضان، همچون شب شهادت تو، مرگی شایسته و شاهانه،تولدی دوباره و زندگی جاودانه وانقلاب شدن در دانه های خداوند برای نشان دادن و اثبات عزت و ارزش و شرافت و برتری این مخلوقات در پیشگاه پروردگار،که خداهم به شما شهدای غیرتمند سخت می بالد، یقین دارم دنیا محلی برای ماندن تو نبود در برابر عظمت تو حقیر بود، ببین من چقدر مفتخر و راضی ام از جایگاهت چرا که تا ابد سعادتمند هستی و دریچه ای پرافتخاردر این دنای خاکی به سوی آسمانها، خوشا آن مجلسی که شهدا زینت آن هستند و خدا شود میهمان آن مجلس، نمی دانی چه اندازه دلتنگم برایت،اما چشم برتمام این احوال بد و بسیار سخت واین جدایی و دلتنگی ها بیشتر ناملایمات روزگار بی تو بودن می بندم و می گندم و صبر می کنم به امید دوباره دیدنت و دوباره داشتنت،ولی بیشتر از هرچیز بسیار خوشحالم ازاقبال بلندم که سالهای هرچند اندک با تو، یک انسان شریف زندگی کردم و تا ابد افتخار می کنم به حضورت در زندگیم، به نشانت در انگشتم وبه نامت در شناسنامه ام،به آبروی بی نهایتت در شهرم، کشورم و دنیایم. بدان بزرگترین امتیازم در پیشگاه پروردگار همسر چون تویی بودن است که چه باعزت مقامی است و بدان لذت بخش ترین امید حیاتم دیدار توست و تو خود تحمل همه دردها و غم هارا برایم مسیر کن. از تو سپاسگزارم که با شهادت خویش مرا دردنیا وآخرت به اوج سربلندی و افتخار رساندی،من با تو به خود خدا رسیدم،بدان حکم نبی داشتی برای من وخیلی های دیگر،ای جهاد گر دلها . از خداوند منان و حکیم بابت این سرنوشت بسیار شیرین و در عین حال بسیار سخت و جانگذار شاکرم،قرعه ای به نام من درآمد که بالاتر از ان وجود ندارد و تقدیری که در نهایت بهترین های عالم است،همین درک شاخص ترین های شهادت، سیدالشهدا،شاهزاده کربلا،شیرزن کربلا،شیر نینوا،و کربلا وکربلا وکربلا. . تو می دانی پایان داستان ارزش دارد، همان پیمان تو با من، ای شهید محبوب خلق در پیشگاه سیدالشهدایی و دررکاب مهدی موعود می آیی باز و شهید می شوی باز،من خوب می شناسمت،چراکه تمام موجودات عالم نمیتوانند عطش روح پرقدرت تورا به شهادت سیراب کنند و کاش قبل از شهادت مجدد تو،لحظاتی را فرصت داشته باشم که با تو وداع کنم،برچشمان زیبایت بوسه بزنم و طلب شفاعت شفاعت حضوری از تو نمایم. علی اکبرم برایم قدرت و مردانگی و صبر زینبی را از خداوند به سوغات آور که تا لحظه دوباره بودنم باتو،دوام بیاورم،تا با جدایی از تو همچون قطره های باران باشم که از آسمانش جدا می شود برای سبز شدن جوانه هایت و استوار نمودن ریشه های شان،تا که قدرتی فراوان باشم برای مردانه مرد شدن یادگارهای ارزشمند تو،همچون خودت.زنده ام به امید روزهایی که تو را در وجود کیان و کیارش ببینم. مرادن خدا،پرده پندار دریدند یعنی همه جا غیرخدا هیچ ندیدند هردست که دادند همان دست گرفتند هر نکته که گفتندهمان نکته شنیدند یک سلسله را بهر ملاقات گزیدند یک طایفه را بهر مکافات سرشتند همت طلب از باطن پیران سحرخیز یعنی که یکی را ز دوعالم طلبیدند مردان نظر بازسبکبال سبک سیر از دامگه خاک بر افلاک رسیدند
سلام شهدا. چه می توانم بگویم که قلم و عقل از بیان آن ناقص است و تنها می توانم این را بیان کنم که شما ناجیان بشر در زمان کنونی و در گرداب حوادث و بلایی هستید که روح و جسم انسان را در اسارت نفس می کشد، مسیر صعود تا ملکوت را بر ما بسته نگه می دارد. یاریمان نماید تا در پیچ و خم زمانه تنها با فانوس هدایت و راهنمایی شما مسیر تار زمانه را تا رسیدن به سرزمین آلاله های بی قرار طی نمایم.
نفسهای عمیقتان ... سنگینی اسلحه...خواب چشمانتان.. را به دوش میکشم. تا کمی از دردتان کم شود، ولی.. ولی.. شرمندهام، که دوایی برای گمنامیتان، ندارم ...رد قدمهایتان، در ظلمات شب را میبوسم و پرچمتان را همیشه، در فراز کشور عزیزمان ایران بالا نگاه میدارم...چشمانت را بر تمام دردهایت بستی دردهایی که یکی دو تا نیست حقوق کم، حرفهای به دور از شأن مردم، در فضاهای مجازی، دوری از خانواده و شب بیداری، فقط و فقط برای آرمانتان، آرمانی که جانتان را، در کف دستانتان قرار داده، یکبار، اخم را به پیشانیات راه ندادی، یکبار، گله یا شکایت نکردی. هدفت امنیت و آرمانت سرفرازی ایران است، و این یعنی تو سایهی امنیتی بر آسمان پر فروغ ایران ...... دلهایتان و نگاهتان برای مظلومان رئوف و مهربان و در برابر ظالمان پولادی و محکم است در انجام وظیفه آن ترسی به دل راه نمیدهی و به حق که جایگاه تو افتخار سرباز ولایت بودن است. در مرزهای کشور شاهد سختترین صحنهها بودی. بغض دختران، هنگام بدرقهی پدر و دعاهایشان برای سالم برگشتن پدر. ولی پدر در مرزها جام شهادت را سر میکشد و لبیک شهادتش را بر فراز آسمان آبی داد میزند. پدر خوشحال است ولی پارهی تنش هنگام دیدن جسد خون آلود پدر، فریاد میکشد و خاک را بر سر و صورت خود میپاشد و با اشکهایش صورت پدر را تمیز میکند لبهایش را بر پلکهای بستهی پدر میگذارد و آخرین بوسهاش را از پدر میگیرد. چه دلیران مردانی که جنگیدند و اینگونه شهید شدند و چه زیبا رهبر کشورمان فرمود ((شهدای نیروی مرزبانی و انتظامی مظلوم هستند)) ولی من در تمام سالهای عمرم هر چه دیدم زیبایی بود و عشق.. زیبایی خدمت به مردم و کشور از هر مسافرتی و تفریحی زیباتر و دلچسب تر بود. ما شاید ایام عید و تعطیلات جایی نمیرفتیم ولی همینکه پدرم سالم به خانه بر میگشت و از امداد رسانیهایش به مردم و درگیریهایش با گروهکهای مسلح با شوق و ذوق تعریف میکرد، لذت و غرورش از هر کنار دریا رفتنی بیشتر بر کالبد جانم می نشست. آری ما در خانه هستیم و فوتبال تماشا میکنیم، غافل از اینکه پلیس در جای جای میهن عزیز جانانه از امنیت دفاع می کند. زمانی که پدران ما به مرز میرفتند دعا مهمان خانهی کوچکمان بود و اشک بی کسی در شبهای خدمتش مهمان گونههایمان از همینجا می گویم پلیس کشورم مرزبان قهرمان دعای امام سجاد که میفرماید ((خدایا! به حافظان امنیت و مرزبانان کشور اسلامی نصرت عنایت فرما.)) بدرقهی راهتان باشد. سلامتی همه پلیسهای غیور و زحمتکش اجماعاً صلوات بر محمد و آل محمد.
ای کاش بودی و راز رفتنت را میگفتی... ای کاش میشد ببینمت تا بدانم چه میان تو و خدایت گذشت که پر پرواز را هدیه ات کرد...
"ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون." آری! آن روز که به این جهان خاکی پای نهادی چه زیبا تو را مرتضی، مورد رضایت و پسندیده شده، هم نام مولایت، امیر مومنان حضرت علی (ع)، نام نهادند! به راستی پرورش یافته خانواده های متدین و ولایی بودی که یکی از فرزندانش را در عنفوان جوانی در را دفاع از اسلام و میهن و ناموس خود در دوران هشت سال جنگ تحمیلی تقدیم انقلاب اسلامی کرد. تو پرورش یافته چنین خانواده ای بودی که از همان دوران شیرین کودکی با انجام واجبات و ترک محرمات در دامان پر مهر مادری که همواره الگویش زینب (س) بود، بزرگ شدی و در نهایت با پوشیدن لباس مقدس ناجا برای تعالی دین اسلام، بر آن شدی تا راه برادر شهیدت را بپیمایی! هرچند دوران جنگ و جهاد با دشمنان اسلام و کفار بعثی تمام شد ولی تو در راه دفاع از حریم امنیت لحظه ای دریغ نکرده و به تدریج قلعه های رفیع درجات معنوی را با خدمت صادقانه، یکی پس از دیگری فتح کردی تا سرانجام به این جایگاه و مرتبه بی مانند دست یافته و به زیبایی هرچه تمامتر گوی سبقت را از دیگر دوستانت ربودی! هنگام غروب خورشید روز سه شنبه مورخ بیست و پنجم آذر ماه سال 99 که با دختر کوچک خود وداع و با شوق و اشتیاقی وصف ناپذیر به سرخدمت رفتی، آیا می دانستی که فرشتگان بال های خود را در زیر قدومت پهن کرده و تو لحظه به لحظه به دیدار با معشوقه ات نزدیک و نزدیک تر خواهی شد! آری تو می دانستی و ما در خواب غفلت بودیم ودر این حسرت ابدی ماندیم که پیش از از پرکشیدن و آسمانی شدنت از تو شفاعت و حلالیت بطلبیم تا در آخرت شفیع ما نیز باشی! گویا آن شب برق چهره نورانیت، سیمای شهر را منورتر کرده بود و فرشتگان، دیدار با یار را به تو مژده می دادند، اما گرد و غبار مادیات دنیوی ما را کر و کور کرده بود و از این رو بود که از حال معنوی تو غافل بودیم و هرگز نتوانستیم راه به وصال تو نبردیم! آن لحظه که خبر ورود سارقان مسلح به حوزه استحفاظی شهرستان در شبکه بی سیم مخابره شد، تو که کوهی از شجاعت و ایثار بودی! بدون کوچکترین واهمه و هراسی در راه دفاع از مال مردم و دفاع از امنیت وطن، لحظه ای تردد به خود راه ندادی و خود را به قلب دشمن زدی! چه با شکوه سد راه این شیطان صفتان بی رحم شدی و با شجاعت بی مانند خود، فدای حریم پاک امنیت شدی و وعده الهی (ان تنصرالله ینصرکم و یثبت اقدامکم) به تو ارزانی شد و روح بلندت با شکستن قفس جسم، از این زمین خاکی که هرگز گنجایش وجود تو را نداشت، به عرش الهی پرکشیدی... مرتضی عزیزم! همرزم دیروز و شهید امروزمان! هر چند از جمع ما رفتی، اما خاطرات خوب و شیرین و پر از مهر و صفای تو هرگز از خاطرمان پاک نخواهد شد. اکنون که چهره زیبای تو خیا بان های زادگاه معمار کبیر انقلاب، امام خمینی کبیر(ره)، خمین، را زیباتر از همیشه کرده است، بیا و ما را از خواب غفلت بیدار کن! چه زیبا می گفتی که در این دوران غبارآلود و جهالت روز افزون، هرگز راه شهید و شهادت، بسته نیست و با برگزیده شدن از سوی حضرت دوست، در هر زمانی می توان آسمانی و با فرشتگان همسفر شد! آری! تو بزرگ شده در سنگر مدافعان وطن بودی که همواره از مکتب شهیدپرور سپهبد شهید "حاج قاسم سلیمانی" الگو گرفته و مسیر خود را برمی گزیدی! چه زیبا در لباس امنیت بخشی به مردم، با معشوق خود، عشق را مفهومی آسمانی ارزانی داشتی و از عالم مجاز پلی به سوی عالم حقیت زدی! مرتضی عزیزم! گرچه دل ما دوستدارانت در فراق جانسوز تو تا ابد خواهد سوخت! اما آن کور دلان از خدا بی خبر که چشم دیدن تو را نداشتند، باید بدانند که شهید و راه شهادت، هرگز مردنی نیست! ای شهید دلاور راه سرافرازی وطن! ای اسوه ایثار و رشادت! امروز باردیگر با تو تجدید میثاق کرده و با قلب پر از مهرت عهد و پیمانی ناگسستنی می بندیم که در راه حراست از امنیت وطن، یک لحظه از پای نخواهیم نشست و دیر و یا زود انتقام خون پاکت را از دشمنان این مرز و بوم خواهیم گرفت و دگر بار طنین اقتداری را که شهیدانی چون تو به ما ارزانی داشتند، جاری و عطر همدلی را از عمق وجود در کوچه های شهر پراکنده خواهیم ساخت. ای شهید سرافراز وطن! امید آن داریم که ما را هرگز از دعای نجات بخش خود که روزی خور سفره پروردگار هستی، محروم نکن! تا بار دیگر که ندای "هل من ناصر ینصرنی" امام حسین(ع) در نهاد ما به صدا در آمد! بی درنگ به آن دعوت آسمانی لبیک گفته و راهی راه مستقیم کربلا شویم تا اگر دشمن بخواهد بنیاد ما را برافکند، سینه چاک به سپاه کفر حمله ور شده و فلک را سقف شکافته و طرحی نو در اندازیم! نگارش: سرهنگ " رضا زمانی" رئیس پلیس پیشگیری فرماندهی انتظامی شهرستان خمین""ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون." آری! آن روز که به این جهان خاکی پای نهادی چه زیبا تو را مرتضی، مورد رضایت و پسندیده شده، هم نام مولایت، امیر مومنان حضرت علی (ع)، نام نهادند! به راستی پرورش یافته خانواده های متدین و ولایی بودی که یکی از فرزندانش را در عنفوان جوانی در را دفاع از اسلام و میهن و ناموس خود در دوران هشت سال جنگ تحمیلی تقدیم انقلاب اسلامی کرد. تو پرورش یافته چنین خانواده ای بودی که از همان دوران شیرین کودکی با انجام واجبات و ترک محرمات در دامان پر مهر مادری که همواره الگویش زینب (س) بود، بزرگ شدی و در نهایت با پوشیدن لباس مقدس ناجا برای تعالی دین اسلام، بر آن شدی تا راه برادر شهیدت را بپیمایی! هرچند دوران جنگ و جهاد با دشمنان اسلام و کفار بعثی تمام شد ولی تو در راه دفاع از حریم امنیت لحظه ای دریغ نکرده و به تدریج قلعه های رفیع درجات معنوی را با خدمت صادقانه، یکی پس از دیگری فتح کردی تا سرانجام به این جایگاه و مرتبه بی مانند دست یافته و به زیبایی هرچه تمامتر گوی سبقت را از دیگر دوستانت ربودی! هنگام غروب خورشید روز سه شنبه مورخ بیست و پنجم آذر ماه سال 99 که با دختر کوچک خود وداع و با شوق و اشتیاقی وصف ناپذیر به سرخدمت رفتی، آیا می دانستی که فرشتگان بال های خود را در زیر قدومت پهن کرده و تو لحظه به لحظه به دیدار با معشوقه ات نزدیک و نزدیک تر خواهی شد! آری تو می دانستی و ما در خواب غفلت بودیم ودر این حسرت ابدی ماندیم که پیش از از پرکشیدن و آسمانی شدنت از تو شفاعت و حلالیت بطلبیم تا در آخرت شفیع ما نیز باشی! گویا آن شب برق چهره نورانیت، سیمای شهر را منورتر کرده بود و فرشتگان، دیدار با یار را به تو مژده می دادند، اما گرد و غبار مادیات دنیوی ما را کر و کور کرده بود و از این رو بود که از حال معنوی تو غافل بودیم و هرگز نتوانستیم راه به وصال تو نبردیم! آن لحظه که خبر ورود سارقان مسلح به حوزه استحفاظی شهرستان در شبکه بی سیم مخابره شد، تو که کوهی از شجاعت و ایثار بودی! بدون کوچکترین واهمه و هراسی در راه دفاع از مال مردم و دفاع از امنیت وطن، لحظه ای تردد به خود راه ندادی و خود را به قلب دشمن زدی! چه با شکوه سد راه این شیطان صفتان بی رحم شدی و با شجاعت بی مانند خود، فدای حریم پاک امنیت شدی و وعده الهی (ان تنصرالله ینصرکم و یثبت اقدامکم) به تو ارزانی شد و روح بلندت با شکستن قفس جسم، از این زمین خاکی که هرگز گنجایش وجود تو را نداشت، به عرش الهی پرکشیدی... مرتضی عزیزم! همرزم دیروز و شهید امروزمان! هر چند از جمع ما رفتی، اما خاطرات خوب و شیرین و پر از مهر و صفای تو هرگز از خاطرمان پاک نخواهد شد. اکنون که چهره زیبای تو خیا بان های زادگاه معمار کبیر انقلاب، امام خمینی کبیر(ره)، خمین، را زیباتر از همیشه کرده است، بیا و ما را از خواب غفلت بیدار کن! چه زیبا می گفتی که در این دوران غبارآلود و جهالت روز افزون، هرگز راه شهید و شهادت، بسته نیست و با برگزیده شدن از سوی حضرت دوست، در هر زمانی می توان آسمانی و با فرشتگان همسفر شد! آری! تو بزرگ شده در سنگر مدافعان وطن بودی که همواره از مکتب شهیدپرور سپهبد شهید "حاج قاسم سلیمانی" الگو گرفته و مسیر خود را برمی گزیدی! چه زیبا در لباس امنیت بخشی به مردم، با معشوق خود، عشق را مفهومی آسمانی ارزانی داشتی و از عالم مجاز پلی به سوی عالم حقیت زدی! مرتضی عزیزم! گرچه دل ما دوستدارانت در فراق جانسوز تو تا ابد خواهد سوخت! اما آن کور دلان از خدا بی خبر که چشم دیدن تو را نداشتند، باید بدانند که شهید و راه شهادت، هرگز مردنی نیست! ای شهید دلاور راه سرافرازی وطن! ای اسوه ایثار و رشادت! امروز باردیگر با تو تجدید میثاق کرده و با قلب پر از مهرت عهد و پیمانی ناگسستنی می بندیم که در راه حراست از امنیت وطن، یک لحظه از پای نخواهیم نشست و دیر و یا زود انتقام خون پاکت را از دشمنان این مرز و بوم خواهیم گرفت و دگر بار طنین اقتداری را که شهیدانی چون تو به ما ارزانی داشتند، جاری و عطر همدلی را از عمق وجود در کوچه های شهر پراکنده خواهیم ساخت. ای شهید سرافراز وطن! امید آن داریم که ما را هرگز از دعای نجات بخش خود که روزی خور سفره پروردگار هستی، محروم نکن! تا بار دیگر که ندای "هل من ناصر ینصرنی" امام حسین(ع) در نهاد ما به صدا در آمد! بی درنگ به آن دعوت آسمانی لبیک گفته و راهی راه مستقیم کربلا شویم تا اگر دشمن بخواهد بنیاد ما را برافکند، سینه چاک به سپاه کفر حمله ور شده و فلک را سقف شکافته و طرحی نو در اندازیم! نگارش: سرهنگ " رضا زمانی" رئیس پلیس پیشگیری فرماندهی انتظامی شهرستان خمین"
به نام خدا محضر مبارک رهبر معظم انقلاب اسلامی حضرت آیت الله العظمی امام خامنه ای (مدظله العالی)سلام علیکم: با وجود اینکه 8 سال از فراق فرزند 20 ساله یمان که در مرزهای استان خراسان جنوبی با لباس سربازی نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران در درگیری با اشرار مسلح کور دل به شهادت رسیده است می گذرد و دلتنگ اش هستیم آنچه ما را آرامش حقیقی می دهد سخنان و پیام های معظم له است که در بخشی از سخنان خود در مورد شهدای مرزبانی فرموده اید؛ شهداء مرزی ما مظلومند و طفلک ها دیده هم نمی شوند بدرستی که هم اینگونه است و این مظلومیت را به خوبی درک کرده ایم اما خوشحالیم که خون پاک پاره ی تنمان نشان سربلندی و افتخار آفرینی او است. حضرت آقا شهادت فرزندمان ما را ناراحت نکرد بلکه ما را عزت و افتخار دیگر داده و آنچه قلبمان را ناراحت و رنجور می کند تنهایی شما است که حاضریم در راه شما و اعتلای اسلام ناب محمدی (ص) خود و فرزندان دیگرمان را فدا کنیم. برای عزت و سربلندی شما و ذلت خواری بدخواهان شما دعا می کنیم و از شما می خواهیم ما را از دعای خیر خود بی نصیب نفرمائید. آرزوی من و مادر شهید دیدار شما ولی امر مسلمین جهان است. وسلام علیکم و رحمه الله و برکاته سرباز ولایت حسین اسفندیاری – پدر شهید مرزبان عباس اسفندیاری
بسم الله الرحمن الرحیم ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون. ((دل نوشته ای تقدیم به روح بلند و ملکوتی شهید والا مقام ستوانیکم مرتضی براتی)) آسمانی شدن نه بال می خواهد و نه پر، دلی می خواهد به وسعت خود آسمان، مردان آسمانی تنها به ندای دلشان لبیک می گویند، نیازی به بال پرواز ندارد. ...آری آنروز که به این جهان خاکی پای نهادی چه زیبا تو را نام نهادند؛ مرتضی مورد رضایت و پسندیده شده، نام مولایت امیر مومنان حضرت علی (ع)، به راستی پرورش یافته خانوادهای متدین و ولایی بودی که یکی از فرزندانش را در عنفوان جوانی در را دفاع از اسلام و میهن و ناموس خود در دوران هشت سال جنگ تحمیلی تقدیم انقلاب اسلامی نمود و تو هم پروش یافته چنین خانواده ای بودیکه از همان دوران شیرین کودکی با انجام واجبات و ترک محرمات در دامان پر مهر مادری زینب وار بزرگ شدی و در نهایت با پوشیدن لباس مقدس ناجا در جهت تعالی دین اسلام راه برادرت را پیمودی، هرچند دوران جنگ و جهاد با دشمنان اسلام و کفار بعثی تمام شد ولی تو در راه دفاع از حریم امنیت لحظه ای دریغ ننمودی و روز به روز قلعه های رفیع درجات معنوی را با خدمت گذاری صادقانه با کمترین توقع یکی یکی فتح می کردی تا به این جایگاه و مرتبه اعلا علیین برسی. ... هنگام غروب خورشید روز سه شنبه مورخ بیست و پنجم آذر ماه سال 99 که با دختر کوچولو سوگولیت و خانواده ات با شوق و اشتیاق رفتن به سرخدمت لبخند زنان وداع می کردی،آیا می دانستی که فرشتگان بالهای خود را در زیر قدومت پهن کرده و تو لحظه به لحظه به دیدار با معشوقه ات نزدیک و نزدیک تری می شوی، آری تو می دانستی و ما در خواب غفلت که قبل ازپرکشیدن وآسمانی شدنت از تو شفاعت و حلالیت بطلبیم که در آخرت شفیع ما باشی. ..گویا آن شب برق چهره نورانیت، سیمای شهر را منورتر کرده بود و فرشتگان مژده دیداربا یار را به تو مژده می دادند، اما گردو غبارمادیات دنیوی مارا کرو کور کرده بود وغافل بودیم، ...آن لحظه که خبر ورود سارقین مسلح به حوزه استحفاظی شهرستان در شبکه بی سیم مخابره شد، تو که کوهی از شجاعت و ایثار بودی بدون کوچکترین واهمه و هراسی در راه دفاع از مال مردم و دفاع از امنیت وطن لحظه ای درنگ ننمودی و خود را به قلب خطر انداختی و سد راه این شیطان صفتان بی رحم شدی وبا شجاعت بی نظیرت فدای حریم امنیت شدی و وعده الهی ( ان تنصرالله ینصرکم و یثبت اقدامکم) برایت محقق شد و در بامداد آنروز روح بلندت از این زمین خاکی که گنجایش وجود تو را نداشت به عرش الهی پرکشید... هر چند از جمع ما رفتی، اما خاطرات خوب و شیرین و پر از مهر و صفای تو از خاطرمان پاک نخواهد شد و اکنون که تصویرچهره زیبایت خیابان های شهر را مزین نموده ما را از خواب غفلت بیدار می کند که در این دوران غبارآلود و جهالت مدرن راه شهید و شهادت بسته نیست و آنکه لیاقتش را داشته باشد در هر زمانی می تواند عرشیایی می شود. ...آری تو بزرگ شده در مکتب حاج قاسم سلیمانی در سنگر مدافین وطن بودی که در لباس خدمت گذاری به مردم با معشوقه ات عشق بازی می کردی، اما کور دلان از خدا بی خبر چشم دیدنت را نداشتند و بدانند که راه تو ادامه دارد و امروز ما همه با هم تجدید میثاق نموده و عهد و پیمان می بندیم تاراهت را ادامه بدهیم و با گرفتن انتقام خون پاکت لحظه ای درنگ نکنیم. شهدا رفتند تا بمانند نه اینکه بمانند و بمیرند. جهت شادی روحش صلوات.
به گزارش پایگاه خبری شهدای ناجا، دفاع مقدس روایتگر دلدادگی جوانانی از جنس غیرت است که عشق به وطن و اعتقاد به ارزش ها، چون کیمیایی مس وجودشان را زر کرده و آنرا تعالی بخشید. چهل سال از آن روزها که غیرت وطن پرستی، دفاعی مقدس را برای این مرز و بوم رقم زد، گذشته است اما هنوز صدای زنانی که در مساجد جمع می شدند تا نیازمندی های رزمندگان را تامین کنند در زیر سقف های گنبدی مساجد پژواک دارد. مادرانی که در دیار گنجینه فرهنگ ها، چرخ های خیاطی را به میدان آورده بودند تا لباس و سایر نیازهای فرزندان خود در خاکریزهای نبرد با دسمن را تامین کنند. مادران خراسان شمالی از ترک، کرد، ترکمن و تات همه در این جهاد مقدس دست به دست هم دادند تا خاک میهن به دست دشمن نیفتد. مادرانی که با صدای آهنگین «ای لشگر صاحب زمان آماده باش آماده باش» همنوا شدند تا از دورترین نقطه کشور از شمال شرق میهن از دیار رنگین کمان قومیت ها، ۳۵ هزار رزمنده را راهی جبهه ها کنند. اگر دریادلی این مادران نبود، جوانان اینگونه محکم و استوار از دورترین نقطه کشور به جنوب راهی نمی شدند، و اگر نه کدام مادری است که صدای لالایی خواندن ها برای دلبندش را از یاد ببرد؟ دل بریدن از جوانی که در برابر چشمانت قد کشیده و بربالیده و راهی کردن او به میدان پرخطر جنگ تنها از شیرزنان آزاده بر می آید. خراسان شمالی دیار غیورمردانی است که وقتی صدای هیاهوی پرهیمنه دشمن را شنید، این عربده کشی را برنتافت و مردان خود را راهی جبهه های دفاع کرد. آن روزها، دل های مردم، همچون خاک جبهه ها، وسیع، خاکی و بی ادعا بود. جبهه هایی که خاک پاگیرش هنوز هم عشاق را فرا می خواند، هنوز هم دل های بی قرار شوق و اشتیاق آن روزها را دارند. رازش را نمی دانم اما هنوز هم این خاک پاگیر، مردم را به سوی خود می کشاند، خاک فکه بی تاب و هوایی است، با هر باد غوغا می کند، شاید افتان و خیزان شدنت در خاک های رملی و سخت شدن راه رفتن بر روی این حکایت شیدایی اش باشد، حکایت سرمستی که اکنون هم روایت می شود. چه سری است نمی دانم اما چذابه ای که گوشه گوشه از خاکش با خون شهدا عطرآگین شده است، شلمچه ای که آسمانی شده و قطعه ای از بهشت بر روی زمین است، اروندی که هنوز هم نوای الله اکبر رزمندگان را زمزمه می کند، همچنان محل قرار بی قراران است. اما در دیار خراسان شمالی هم، آنان که دلشان هوایی شده، این روزها، قرار عاشقیشان با شهدا، یادی است که از آنان در اول کوچه ها همیشگی شده است.
چگونه می توان آن همه شور و سرمستی دل ها را آنگاه که زیر رگبار باروت و خمپاره در جست و جوی معبود به خود می لرزید یافت، آن روزهای پرالتهاب مگر از کدام تقویم سر برآورده بودند که تا سال ها بعد همچنان پیش ساحت چشم ها تداعی می شود. روزهایی که دل ها درست شبیه جبهه ها خاکی بود، نه ادعایی بود و نه اسارت ها و دلبستگی های امروز، آنقدر که "سبکبالان خرامیدند و رفتند"، آنقدر که "شهدا ماندند و زمان ما را با خود برد." چه رمزی در ورای این حماسه نهفته است که هنوز "کربلا کربلا ما داریم می آییم" در گوش جان ها شنیده می شود، هنوز حوالی خزان که می شود یاد آن روزگارانِ سرشار از گلوله و خاکریز و شقایق، بند دل ها را می لرزاند. هنوز پژواک" الله اکبر" رزمنده ها از دور به گوش می رسد، شاید باورش کمی سخت باشد اما هنوز صدای موج آرام کارون آن هنگام که شیرمردان میهن به دل آب زده اند به گوش می رسد، هنوز یاد شلمچه، خرمشهر و فکه حتی سنگرها، نماز شب ها و بغض نیمه شب مردان خدا در پستوی خاطرات نقش می بندد. از نخلستان های جنوب تا مدرسه های زخمی از خمپاره، از قرچ قرچ تانک های بعثی ها در کوچه و گذر خونین شهر، از صدای آشنای بیسیمچی تا نوای گرم سرودها و حماسه سرایی ها، وه که چه قدر همه چیز زنده و نزدیک است، گویی این رزمنامه سراسر شوریدگی هر لحظه از مبدا معرفت سروده می شود. دفاع مقدس موسم روییدن لاله ها در ابدیت است، هنگامه بازگشت به روزهایی که جبهه و پشت جبهه یکرنگ بیشتر نداشت، روزهایی که زن و مرد، کوچک و بزرگ و پیر و جوان با اراده ای پولادین و برآمده از غیرت و همت ایستادند تا قطعه خاکی از میهن به یغما نرود. در وصف آن همه شوریده حالی چه می توان گفت وقتی هنوز پس از گذر از آن سال ها، درست وقتی در خود و روزمرگی ها گم می شویم کاروان شهدا می آید تا خود را بیابیم تا راه را بیراهه نرویم، آری هنوز نام کوچه ها قرارگاه عاشقی است، کوچه هایی که بر سر در هر یک لاله ای روییده تا بار دیگر باور کنیم "شهید زنده است" این بزنگاه عاشقی، یادآور پیکار و مجاهدت دلاورمردانی است که تنها سلاحشان در برابر هجمه بزرگترین قدرت های جهان، ایمان ، شجاعت و اشتیاق به شهادت بود، رزمندگانی که زیر آوار گلوله های بی امان دشمن شاهکار بی نطیر دفاع مقدس را خلق کردند. آن روزها که فرزندان ایران از گوشه و کنار جغرافیا و از کاخ های مجلل تا خانه های محقر در دور افتاده ترین روستاها خود را به جبهه ها رساندند، یکرنگ شدند و چون قطره به دریای بیکران شهادت پیوستند، آنها که تا به امروز نشانی از پیکرهایشان نیست، گویی از اسارت تن نیز رها شدند و رفتند تا جاودانه شوند. در این دریای معرفت و شهادت ، نام و یاد ۲۲ هزار و ۵۲۹ شهید ۵۰ هزار جانباز و سه هزار و ۵۵۷ نفر آزاده استان اصفهان نیز در گاهشمار دفاع مقدس می درخشد.
به گزارش پایگاه خبری شهدای ناجا، سردار "حسین اشتری" در دلنوشته ای به بهانه بیست و سومین سالگرد شهادت شهید "حاجی خداکرم" و به یاد تمامی شهدای اسلام از صدر تا کنون نوشت: چگونه دم و قلم ما زمینیان می تواند وصف شما آسمانیان کند آنگاه که پرواز شما آنقدر وسیع و بلند است که فراتر از توانایی حواس انسان عادی است، واژه ها، کلمات و جملات خاک گرفته، کی توانایی تفسیر شما را دارد، به قول سردار دلها شهید سپهبد "حاج قاسم سلیمانی" شما از آغاز شهید آفریده شده اید و پیش از شهادت شهید شده اید و زمین نَفس و نَفَس شما را تاب نیاورده است." این را می توان از لابلای کلمات و جملات وصیتنامه آحاد شهدا دریافت، می خواهم بگویم هر چه تلاش می کنم جمله ای در خور تحسین شما نمی یابم و آنگاه بر خود نهیب می زنم؛ "هشدار! که شهیدان به بهانه تحسین و تشویق به سوی شهادت پر نگشوده اند". وقتی این بازمانده از راه که شاهد شهادت همرزمان و همکارانم در طول 40 سال گذشته تا همین چند روز اخیر بوده ام، خاطرات شهدا را در ذهنم مرور می کنم، به نیکی در می یابم که این دیار سرافرازان مکان ها و زمان های سرخ و خونینی را در آغوش داشته و همواره کبوتران خونین بال در فضای ایران اسلامی پرواز کرده اند به گونه ای که پهنه وطن، لاله گون شده و جای جای آن مفتخر به در سینه داشتن شهیدان سرفراز است. شهیدان دفاع مقدس، دفاع از حریم وطن و حریم حرم، قهرمانان و پهلوانان نشان دار این سرزمین اند که خاک سبز وطن و مسیر روشن ولایت را از فتنه ها و دشمنی ها پاسداری کرده و ایمن نگه داشته اند و اهریمنان بد اندیش را در جای خود نشانده اند. چفیه های خون آلود، سربند ها منقش به نام معصومین(ع)، پلاک ها و البسه و علایم کبوتران سبکبال در قاب دل موزه های پیروان راه شهدا انگیزه ای در دلمان برای حفاظت از ارزش های انقلاب مقدس اسلامی ایجاد کرده و با شما عهد می بندیم که تا انتها، در راه شهیدان و مسیر ولایت ایستاده ایم و پیام بلند شما را با فرزندان وطن زمزمه می کنیم و با کسانی که بخواهند فضای امنی را که شما ایجاد کرده اید مسموم کنند، سازش نخواهیم داشت. همرزم و همکار شهیدم ، سرتیپ پاسدار حاجی خداکرم ، امروز که بیست و سومین سالگرد عروج ملکوتی و شهادت امنیت بخش شما را پشت سر می گذاریم، با وجود ویروس منحوس کرونا، تفاوت مرگ در سنگر تا بستر، شیرینی شهادت دوصد چندان احساس می شود. ضمن آرزوی سلامتی و شفای عاجل همه بیماران عرضه می داریم دلمان برای شما و سایر شهدا بسیار تنگ شده و از خداوند می خواهیم پایان کار ما را شهادت قرار دهد تا باز هم به لطف الهی همنشین یکدیگر باشیم، یاد و خاطره جوانمردی ها، دلاوری ها و جهاد شما در دفاع مقدس، فرماندهی انتظامی استان قم، فرماندهی استان سیستان و بلوچستان و آسمانی شدن شما در مصاف با اشرار و قاچاقچیان مسلح را گرامی می داریم و امید آن داریم که در روز واپسین شفیع ما باشید. ان شاءالله...به گزارش پایگاه خبری شهدای ناجا، سردار "حسین اشتری" در دلنوشته ای به بهانه بیست و سومین سالگرد شهادت شهید "حاجی خداکرم" و به یاد تمامی شهدای اسلام از صدر تا کنون نوشت: چگونه دم و قلم ما زمینیان می تواند وصف شما آسمانیان کند آنگاه که پرواز شما آنقدر وسیع و بلند است که فراتر از توانایی حواس انسان عادی است، واژه ها، کلمات و جملات خاک گرفته، کی توانایی تفسیر شما را دارد، به قول سردار دلها شهید سپهبد "حاج قاسم سلیمانی" شما از آغاز شهید آفریده شده اید و پیش از شهادت شهید شده اید و زمین نَفس و نَفَس شما را تاب نیاورده است." این را می توان از لابلای کلمات و جملات وصیتنامه آحاد شهدا دریافت، می خواهم بگویم هر چه تلاش می کنم جمله ای در خور تحسین شما نمی یابم و آنگاه بر خود نهیب می زنم؛ "هشدار! که شهیدان به بهانه تحسین و تشویق به سوی شهادت پر نگشوده اند". وقتی این بازمانده از راه که شاهد شهادت همرزمان و همکارانم در طول 40 سال گذشته تا همین چند روز اخیر بوده ام، خاطرات شهدا را در ذهنم مرور می کنم، به نیکی در می یابم که این دیار سرافرازان مکان ها و زمان های سرخ و خونینی را در آغوش داشته و همواره کبوتران خونین بال در فضای ایران اسلامی پرواز کرده اند به گونه ای که پهنه وطن، لاله گون شده و جای جای آن مفتخر به در سینه داشتن شهیدان سرفراز است. شهیدان دفاع مقدس، دفاع از حریم وطن و حریم حرم، قهرمانان و پهلوانان نشان دار این سرزمین اند که خاک سبز وطن و مسیر روشن ولایت را از فتنه ها و دشمنی ها پاسداری کرده و ایمن نگه داشته اند و اهریمنان بد اندیش را در جای خود نشانده اند. چفیه های خون آلود، سربند ها منقش به نام معصومین(ع)، پلاک ها و البسه و علایم کبوتران سبکبال در قاب دل موزه های پیروان راه شهدا انگیزه ای در دلمان برای حفاظت از ارزش های انقلاب مقدس اسلامی ایجاد کرده و با شما عهد می بندیم که تا انتها، در راه شهیدان و مسیر ولایت ایستاده ایم و پیام بلند شما را با فرزندان وطن زمزمه می کنیم و با کسانی که بخواهند فضای امنی را که شما ایجاد کرده اید مسموم کنند، سازش نخواهیم داشت. همرزم و همکار شهیدم ، سرتیپ پاسدار حاجی خداکرم ، امروز که بیست و سومین سالگرد عروج ملکوتی و شهادت امنیت بخش شما را پشت سر می گذاریم، با وجود ویروس منحوس کرونا، تفاوت مرگ در سنگر تا بستر، شیرینی شهادت دوصد چندان احساس می شود. ضمن آرزوی سلامتی و شفای عاجل همه بیماران عرضه می داریم دلمان برای شما و سایر شهدا بسیار تنگ شده و از خداوند می خواهیم پایان کار ما را شهادت قرار دهد تا باز هم به لطف الهی همنشین یکدیگر باشیم، یاد و خاطره جوانمردی ها، دلاوری ها و جهاد شما در دفاع مقدس، فرماندهی انتظامی استان قم، فرماندهی استان سیستان و بلوچستان و آسمانی شدن شما در مصاف با اشرار و قاچاقچیان مسلح را گرامی می داریم و امید آن داریم که در روز واپسین شفیع ما باشید. ان شاءالله...
به نام خدا هرگز نمیمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق ثبت است برجریده عالم دوام ما شهادت این آخرین تیر ترکش دلباختگان صحرای عشق را چگونه باید تعبیر کرد. باچه کلامی میشود نامی را که خود نام خداست و به انسان ودیعه داده شده است تفسیر نمود. آنگاه که هستی انسان سراسر پاکی و حسن و خلوص و عشق باشد خاک تیره از وجود او رخت بر بسته و سراسر تجلیگاه نور وروشنی میشود واز آنجائیکه این عالم مادی است و دلیل را تاب این همه روشنی و پاکی نیست. وجود مقدس عاشق به سوی اصل عشق به پرواز در میآید و به همه چیز این عالم فانی پشت میکند. شهادت از بالاترین و برترین مقامهایی است که خداوند وجود خاکی انسان را به برکت آن زینت میبخشد. هیچ کس را شایستگی شهادت نیست زیرا که در شهادت مقامی است که شخصاً در عمل توصیف میشود شهادت است که هیچ را جز خالق آن هنر شانیت سخن گفتن از آن نیست. آنگاه که متاعی داشته باشی پس ارزشمند که تمام متاعهای دنیا به واسطه وجودآن معنا پیدا کنند و بتوانی از آن متاع ارزشمند که تمامی هستی و دارائی توست به آسانی در راه عشق بگذری. به راستی که بالاترین و زیباترین هنرها را به عرصه ظهور رسانیده ای در توصیف شهادت همان بس که آن را به معجزه ای تعبیر نمود که هر لحظه و هر ساعت به سبب شایستگی بنده ای به ظهور میرسد و همگان را غرق در حیرت میکند. براستی این معجزه نیست که انسانی به آن درجه از عزت و عظمت برسد برترین برترینها مشتاقانه به انتظار او بنشیند؟ براستی این معجزه نیست که انسان آنچنان ظرف سفالین هستیاش را صیقل دهد که آینه و تجلیگاه نور شود و حضرت عشق او را به مهمانی ابدی فراخواند؟ فراخوان این مهمانی به قدری عظیم و ارزشمند است که شهید وجود خود را یکپارچه از یاد برده و آنچنان طالب وصال حق میشود که هیچ ماهی و هیچ عشقی نمیتواند دراین علم مادی او را از عروج باز دارد. براستی که کدام یک از ما دلبستگان این عالم خاکی را توان چنین گذشتی است. کدام یک از ما را توان دل بریدن از جان ومال وخویش و خویشان است و اگر نبودند این چنین عشاق دلبسته ملکوت و این چنین طالبان وصال یار و این چنین پاسبانان غیوری که خون خود را به سمن حفظ خاک مملکتشان و امنیت هموطنانشان معامله کنند امروز سرزمین سبزمان رنگ استعمار داشت.
سلام پدر جان، منم دخترت مهزاد با کدامین واژه سلامت گویم تا دلتنگی ام را به رخ همگان بکشم و فریاد بزنم: بابا... بابا... بابا از من میپرسند دلت برای بابایت تنگ شده؟ چه باید بگویم؟ راستش را بخواهی دلم گرفته چون خیلی دلم برای تو تنگ شده بابا...! شهیدمدافع وطن مرتضی عسکری زاده پلیس افتخاری نیروی انتظامی، سی و یکم فروردین ماه ۹۷ در درگیری با قاچاقچیان موادمخدر در بردسیر کرمان، به شهادت رسید.
سلام به پدری که سال هاست او را ندیده ام و در رویاهایم با او سخن می گویم. باباجان دلم برای بودنت تنگ شده است اما تنها قاب عکس توست که مرحم دل مجروح من است. غمهایم زمانی شروع شد که برای اولین بار کلمه بابا را تکرار کردم و مادر با چشمانی اشکبار نگاه پرمهرش را از من می گرفت اما سخت ترین لحظه زندگی من همان زمانی بود که می بایست با دستان کوچکم کلمه بابا را مشق می کردم اما من که در زندگی، بابا را ندیده بودم مفهوم جمله بابا آب داد برایم هیچ مفهومی نداشت. پدر عزیزم وقتی همکارانت از رشادت و سلحشوری تو در مأموریت ها برایم تعریف می کنند به خودم می بالم و افتخار می کنم به داشتن پدری چون تو ، بابای عزیزم چقدر دلتنگ حضورت هستم ولی این را می دانم که رفتی تا من و دیگران در آرامش و امنیت زندگی کنیم. بابای عزیزم صدایم را می شنوی با تو حرف دارم آخر در هفته نیروی انتظامی یک روز دیدم دوستم دارد به پدرش تبریک می گوید. آنچنان بغض گلویم را فشرد که دیگر جلوی گریه ام را نتوانستم بگیرم. می دانم که تو هم دوست داشتی الان کنارم بودی و محکم بغلم می کردی، سرم را می بوسیدی و با خنده می گفتی امیر مهدی ام یازده سالت شد ولی چه زود گذشت! من امروز در کنار تربت پاک شهدا احساس غرور می کنم و به خود می بالم زیرا که تو راه راست را انتخاب کردی و برای آرامش و امنیت کشورم جانت را دادی و من و همه فرزندان شهدا به خود افتخار میکنیم که در سایه شما پدران آسمانی است که اکنون آزادی و استقلال حفظ شده است. گفتنی است" امیر مهدی" عزیز تنها وقتی که یکسال داشته پدر عزیزش"محمد محمدرضا خانی" براثر درگیری با اشرار بخش راین به شهادت می رسد و او از داشتن چنین پدری افتخار می کند و به خود می بالد
دل نوشته همسر شهید مهندس پرواز سعید قزلباش همسر شهیدم هفته نیروی انتظامی بر تو پرنده تیزپرواز که جاوندانه شدی مبارک عزیزم در این سالها که تو از زمین و زمینیان بریدی و در عرش با آسمانیان همنشین شدی، من ماندم و یک دنیا تنهایی، من ماندم و آرمانهایت، من ماندم و نازدانه هات در زمانه ای که همرزمانت جشن پیروزی میگیرند جای خالی تو در همه جا مشهود است سالهاست که با قصه رشادتهای مهیا را آرام می سازم اما چه کنم با دل پر غصه خود، چه کنم با این همه خاطرات تو، تو با سینه ستبر، با شجاعت مثال زدنیت برای ما اسطوره شدی قهرمان زندگی من درود بر تو و آرمانهایت، درود بر شرف تو حالا من مانده ام و سنگ مزار تو من شده ام کبوتر بال شکسته سعید جان در روز محشر شفاعتمان کن (کسی که تو همیشه برایش زنده و حاضری، همسرت)
خوشا به حال آنان که پروازشان اسیر هیچ قفسی نشد، و هیچ بالی اسیر پروازشان نساخت .. خوشا به حال آنان که از رهایی رهیدند ، خوشا به حال آنان که شهید شدند. بابای خوبم بعداز مدتها قلم به دست گرفتم وآماده نوشتن دلتنگی هایم برصفحات سفیددفترم شدم.. تابازبرایت شرحی ازدلتنگی های غریب دخترانه ام دهم... مدتیست بغض امانم رابریده. می خواستم قلم به دست بگیرم وبنویسم ولی هیچکدام یاری ام نکردند... نه کاغذ..نه قلم...نه دلتنگی هایم... و به اوج بی کسی هایم که می رسم زبانم هم بسته می شود و تنها محکوم می شوم به سکوت... یادم به رفتنت می افتد رفتنی بی بازگشت.رفتنی که بازگشتی برایم نداشت و ۱۵ ماه است منتظارم که برگردی .. اما نه برنمیگردی. میدونم تو برای حفظ امنیت من و بچه های دیگه شهید شدی. بشکند دستی که بر دست پر محبتت تیر زد. خونین شود قبلی که به قلب مهربان و رئوفت شلیک زد. پدر عزیزم ۷سال کنارم بودی اما ۷۰سال برایم پدری کردی. اما حیف، الان که بهت نیاز دارم و نیستی . باباجونم بدنبال سایه پدرانه ات میگردم. به دنبال آغوش محکمت، برای تکیه گاهم. به دنبال دستانت هستم که موهایم نوازش میخاهد.و به دنبال صدای مهربانت هستم که دلم صدایت را میخاهد. ب ا ب ا..... دلم...فقط کمی...کمی تورامی خواهد.. کمی محبت.. کمی نوازش..کمی قربان صدقه.. اصلا نه..، کمی لوس شدن برایت..... درخاطرم لوس که شوم خاطرخواهم می شوی.. دست به سرم می کشی و نگاهم می کنی.. شایدتنهاخواسته دلم نگاهت باشد که چقدر دلم برایت تنگ شده. بابای عزیزم کلاس اولم تمام شد و روزی که همه بچه های کلاسم نوشتند بابا آب داد من با افتخار و بلند گفتم اما بابای من در راه امنیتمون جون داد. امسال دراین روز و این هفته، برای اولین باره که تونستم هفته ناجا رو بهت تبریک بگم. پدر عزیزتراز جانم. اسم تو و یاد تو باعث افتخار همه است. افتخار خانواده ات، دوستانت، همکارانت و حتی شهر و کشورت. و از همه مهمتر من که دخترت هستم. ولی باز دلم کمی پدر می خواهد.
در یکی از زمستان های سرد مناطق مرزی غرب کشور قرار شد من و شهید بزرگوار فریبرز سهیلی به مرخصی اعزام شویم که در نهایت با مشقت فراوان با توجه به صعب العبور بودن منطقه و هوای سرد نزدیک های غروب آفتاب به یک دهکده رسیدیم با شهید بزرگوار صحبت کردیم که ایشان فرمودند هوا تاریک شده برای استراحت به یگان نزدیک دهکده مراجعت کنیم و صبح که هوا روشن شد حرکت میکنیم.درنهایت مجبور بودیم کمی دیگر پیاده روی کنیم تا به مقر برسیم . نماز مغرب و عشا را به اتفاق شهید عزیز و دوستان در نمازخانه کوچکی که داشت اقامه نمودیم و پس از صرف شام به استراحت پرداختیم. صبح برای اقامه اذان صبح بلند شدیم که با صحنه جالب و عجیبی برخوردیم از دیشب تا صبح به حدی برف باریده بود که تمام جاده های مواصلاتی و حتی جاده مقر به روستا بسته شده بود .حتی درب اتاق که مشرف به حیاط بود به سختی باز شد ! به یاد حدیثی از قرآن کریم افتادیم که به مشکلات و مصائبی که خداوند بر سر راه انسانها میگذارد و انسان ها نمی دانند که این خیر و برکت و حکمت خداوند است و ما نمیدانیم .
دی ماه سال ۱۳۸۹ ارتفاعات پاوه
نفسهای عمیقتان ... سنگینی اسلحه...خواب چشمانتان.. را به دوش میکشم. تا کمی از دردتان کم شود، ولی.. ولی.. شرمندهام، که دوایی برای گمنامیتان، ندارم ...رد قدمهایتان، در ظلمات شب را میبوسم و پرچمتان را همیشه، در فراز کشور عزیزمان ایران بالا نگاه میدارم...چشمانت را بر تمام دردهایت بستی دردهایی که یکی دو تا نیست حقوق کم، حرفهای به دور از شأن مردم، در فضاهای مجازی، دوری از خانواده و شب بیداری، فقط و فقط برای آرمانتان، آرمانی که جانتان را، در کف دستانتان قرار دادع، یکبار، اخم را به پیشانیات راه ندادی، یکبار، گله یا شکایت نکردی. هدفت امنیت و آرمانت سرفرازی ایران است، و این یعنی تو سایهی امنیتی بر آسمان پر فروغ ایران ...... دلهایتان و نگاهتان برای مظلومان رئوف و مهربان و در برابر ظالمان پولادی و محکم است در انجام وظیفه آن ترسی به دل راه نمیدهی و به حق که جایگاه تو افتخار سرباز ولایت بودن است. در مرزهای کشور شاهد سختترین صحنهها بودی. بغض دختران، هنگام بدرقهی پدر و دعاهایشان برای سالم برگشتن پدر. ولی پدر در مرزها جام شهادت را سر میکشد و لبیک شهادتش را بر فراز آسمان آبی داد میزند. پدر خوشحال است ولی پارهی تنش هنگام دیدن جسد خون آلود پدر، فریاد میکشد و خاک را بر سر و صورت خود میپاشد و با اشکهایش صورت پدر را تمیز میکند لبهایش را بر پلکهای بستهی پدر میگذارد و آخرین بوسهاش را از پدر میگیرد. چه دلیران مردانی که جنگیدند و اینگونه شهید شدند و چه زیبا رهبر کشورمان فرمود ((شهدای نیروی مرزبانی و انتظامی مظلوم هستند)) ولی من در تمام سالهای عمرم هر چه دیدم زیبایی بود و عشق.. زیبایی خدمت به مردم و کشور از هر مسافرتی و تفریحی زیباتر و دلچسب تر بود. ما شاید ایام عید و تعطیلات جایی نمیرفتیم ولی همینکه پدرم سالم به خانه بر میگشت و از امداد رسانیهایش به مردم و درگیریهایش با گروهکهای مسلح با شوق و ذوق تعریف میکرد، لذت و غرورش از هر کنار دریا رفتنی بیشتر بر کالبد جانم می نشست. آری ما در خانه هستیم و فوتبال جام جهانی را تماشا میکنیم غافل از اینکه چهار مرزبان در هنگ میرجاوه رشیدانه جنگیدند و حماسه آفریدند. زمانی که پدران ما به مرز میرفتند دعا مهمان خانهی کوچکمان بود و اشک بی کسی در شبهای خدمتش مهمان گونههایمان از همینجا می گویم پلیس کشورم مرزبان قهرمان دعای امام سجاد که میفرماید ((خدایا! به حافظان امنیت و مرزبانان کشور اسلامی نصرت عنایت فرما.)) بدرقهی راهتان باشد. سلامتی همه پلیسهای غیور و زحمتکش اجماعاً صلوات بر محمد و آل محمد ....... منزلت و مقام آسمانی شهید و فضیلت شهادت را هیچ قلمی یارای توصیف نیست و کرامت و شفاعت شهید نیز درجهای والاست که رب الشهدا به بندگان خاصش عطا کرده است واقعاً شهدا چه شکوهی و چه هیبتی دارند. باید باور و یقین داشت که شهادت «اتفاق» نیست بلکه یک «انتخاب» است
"محمد شکری"؛ پرستار بیمارستان ثامن الائمه (ع) ناجا در جریان شیوع کرونا و تلاش برای بهبودی بیماران سر از پا نمی شناخت و در پی ابتلا به کرونا و شدت بیماری ۱۷ مرداد ماه سرانجام به کاروان شهدای مدافع سلامت پیوست؛ همسرش نیز در فراق یار سفرکرده، فرازهایی از دلتنگی های خود را در یک دلنوشته به رشته تحریر در آورده است. مدافع امنیت، مدافع حق و حقوق و مدافع سلامت، فرقی نمی کند. برای مدافع بودن باید سینه ای ستبر داشت برای سپرکردن مقابل دشمن. خواه این دشمن امنیت هم نوعانت را نشانه رفته باشد، خواه حق و حقوق و خواه سلامتشان را. روزی روزگاری، سینه ستبرش را سپر بلای دشمنانی کرده بود که قصد تجاوز به خاک و تمامیت ارضی میهنش را داشتند. رویای شهادت در سر می پروراند اما قسمت نبود تا در این جبهه به مقصودش برسد. باید صبر می کرد و لباس خدمت در جرگه ای دیگر را به تن می کرد. باید در کسوت پرستاری سالیان سال، مشق عشق می کرد تا وقتش می رسید. وقتی دشمنی ناپیدا و به مراتب خطرناک تر بهنام کرونا سر برآورد جبهههای سلامت برپا شد و کادر درمان سنگربانان این جبهه شدند. رزمنده سرو سیرت دوران جنگ تحمیلی، این بار هم از قافله عقب نماند؛ در جبهه سلامت در نبردی بسا سخت تر و نفس گیرتر با دشمنی که به چشم نمی آید و مشخص نبود از کدام جهت حمله می کند قد علم کرد. رسم عاشقی خوب آموخته، سالیان مدید پروانهوار گرد شمع وجود بیماران چرخیده بود و خوب می دانست رسم عاشقی، عافیت طلبی نیست. "محمد شکری"؛ پرستار مجرب و دلسوز بیمارستان ثامن الائمه(ع) ناجا که در جریان شیوع کرونا در کشور، در راه خدمت و تلاش برای بهبودی بیماران کرونایی سر از پا نمی شناخت در پی ابتلا به کرونا و شدت بیماری ۱۷ مرداد ماه سرانجام به آرزوی دیرینه خود دست پیدا کرد و به کاروان شهدای مدافع سلامت پیوست. دل نوشته همسر این شهید راه سلامت در فراق یار سفرکرده را در ادامه می خوانید: "عزیزم سلام. مدتی است صدای مهربانت را نشنیده ام. مدتی است که دلخوشی ام عکس ها، فیلم ها و صداهایی است که به یادگار برایم مانده تنها مونس و همدم من گلزار شهدای بهشت رضاست. آن هم به خاطر این شرایط کرونا خیلی به سختی توانسته ام چند باری به دیدنت بیایم. کنارت بنشینم و از دلتنگی هایم برایت بگویم از بی قراری هایم، از بی تابی هایم، از اشک ریختن های گاه و بی گاهم و تو در سکوتی سنگین فقط شنونده باشی. محمدم. بغضی آرام، بغضی از جنس دلتنگی گلویم را می فشارد. نمی دانم چگونه و با چه کلامی اشک هایم را روی کاغذ پیاده کنم. تو یک مرد واقعی بودی. از محبت از سخاوت از حس شادمانی و نشاط ذره ای برایمان کم نگذاشتی. وجودت چنان گرما بخش خانه بود که اکنون نبودنت همچون صخرهای سخت حس می شود. نازنینم این که می گویند، دخترها بابایی اند راست می گویند. چه بگویم از بی تابی دخترانت. از یاد کردن خاطرات شیرینشان با تو از بغض ها و اشک هایشان. دردناک ترین لحظه زمانی است که بچه ای با پدرش بازی می کند و دردانه ام با نگاه حسرت بار به آنها می نگرد. بهترینم، فکر کردن به ادامه زندگی برای من بسیار سنگین است. چه کنم که نگاه دخترانمان که حالا دیگر تنها همدشان من هستم دست هایم را بسته است. شب ها تا صبح خواب به چشمانم راه ندارد و قلبم بدجوری می سوزد مطمئنم تکه ای از آن را با خود برده ای. محمدم آدم فکر می کند فقدان با گذشت زمان از بین می رود اما نه عزیز دلم به نظر من فقدان مثل یک زخم است خوب می شود جایش ولی برای همیشه باقی میماند. مهربانم می دانی چقدر آرزو دارم یک بار دیگر مثل بعد از ظهرهایی که با هم دو نفره چایی می خوردیم من حرف بزنم تو گوش کنی، توحرف بزنی من لذت ببرم و برای آینده دختران گلمان نقشه بکشیم را تجربه کنم. عزیزترینم رنج هایی که در آن چند روز بیماری کشیدی بسیار آزارم می دهد، ولی دلخوشم به این که به آرزویت رسیدی، شهادتی که سال ها پیش به دنبالش می گشتی. نمازهای اول وقتت، تعقیبات نمازهایت، شرکت در عزاداری هایت و بالاخره رسیدن به آرزویت، خوش به سعادتت. عزیزترین همسر دنیا؛ محمد جان امروز پیراهن مشکی محرمت را که اتو کشیده و آماده در کمد لباس هایت دیدم آتش گرفتم. سوختم. تصمیم گرفتم به همان مراسم عزاداری که هر سال می رفتی بروم. از هیئت امنای عزاداری خواهش کردم که برای عزادار پسر فاطمه (س) که امسال بین عزاداران غایب است، دعا کنند. اگرچه می دانم روحت در این مراسم حاضر است عکس نازنینت را به آن ها دادم تا امسال هم از آن عزاداری بهرهمند شوی. خیلی متأثر شدند و برایت طلب غفران کردند. قول دادند حتماً در آنجا به یاد شما باشند. مائده سعی میکند آرامم کند. خیلی با من حرف می زند که: "وجود بابا را در خانه حس می کند. او هست و ما را نظاره می کند" ولی مهدیه دلتنگی های تو را با فشردن من در آغوشش تسکین میدهد. یادت هست لحظه احتضار کنارت چه قولی به تو دادم. گفتم "نگران بچه ها نباش. حالا که تصمیم آسمانی شدن داری آسوده خاطر برو. من هستم و مراقب فرزندانمان." آن لحظه اندازه این قول را حس نکردم ولی الآن که می بینم که مهدیه شب ها از شدت بغض گلویش درد می گیرد تازه می فهمم که چه مسئولیت سنگینی را پذیرفته ام. عزیزترینم من و تو یک روح بودیم در دو جسم و روز ۱۷ مرداد ماه ۹۹ من خودم به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود. "شهادتت مبارک همسرم. دوستت دارم" مدافعان سلامت در این نبرد تنگاتنگ، بی وقفه در حال مبارزه هستند و برای از پای درآوردن این دشمن مهلک لحظه ای از پای ننشسته اند. گرچه خسته، دلتنگ و رنجور شده اند اما دل به پاییز یاس و ناامیدی نسپرده اند. اما به راستی ما مردم چطور می توانیم در مقابل ایثارگری های مدافعان سلامت کشورمان ادای دین کنیم؟! اگر رسالت کادر درمان، امروز ایستادن و مبارزه در خط مقدم مقابله با کرونا است قطع به یقین ما هم وظیفه داریم نسبت به سلامت خود و هم نوعانمان مسئولیت پذیر باشیم و حجم کار مدافعان سلامت سرزمین مان را بیش از این سنگین نکنیم.
محمد هم شهید شد. باور نمیکردم. چند لحظه ای متوجه نشدم چی شده؟!! تا وقتی از احمد و بقیه هم شنیدم. دیگه مطئن شده بودم که محمد ...... (لقبی که رفقا بهش داده بودن) هم پرید. بالاخره این همه، این در و اون در زدنش نتیجه داد. اونقدر عاشق شهادت بود که بالاخره به عشقش رسید. تهرانپارس، سیستان، ایرانشهر و خیلی جاهای دیگه هم شهادت میدن که محمد واقعاً عاشق شهادت (در عمل، نه در حرف) بود، و آنقدر تو راهش استقامت کرد که ثابت کرد در باغ شهادت هنوز هم بسته نیست. همون موقع چند خطی به بیچارگی خودم و سعادت محمد حدیث نفس کردم: امروز هم خبر آوردند که یکی دیگه از عاشقای خدا به او پیوست. آره؛ محمد عبدی، همون محمد..... از اون اول که دیدمش معلوم بود که نسبت به بقیه فرق داره ...... همش دنبال پرکشیدن بود، مشخص بود که ماندنی نیست...... محمد جون! خوش بحالت؛ فردا هم تشییعته، حمید هم امروز حرکت تا شب، تو معراج پیشت باشه. یادش بخیر! آخرین باری که دیدمت تو دوکوهه بود. داشتی بر میگشتی، سرت رو از اتوبوس بیرون آوردی و همونجا صورتت رو بوسیدم، یادش بخیر! سرت رو هم حنا گذاشته بودی...... خوش به سعادتت؛ به هر دری میزدی که بِبَرنت؛ روی حرفت مردونه بودی؛ آخر هم که نتیجه ش رو گرفتی ...............
(بسم رب الشهداوصدقین) برادرشهیدم هرروزکه می گذرد خورشید، بین من ومهربانی های توبیشترفاصله میاندازد. نیستی، تونیستی، اما یک سال است که شهریاد تو را نفس میکشد، اقتدار روزهایمان را درتویافتم و در، رد گام های مقاومت برسرکوچه ای دلم نام کسی نقش زده است یادی ازاصالت باران، حرفی ازحضورگل های بنفشه، همه چیز بوی تودارد. ازتوآموختم ای برادرشهیدم زندگی مبارزه ای بی پایان است تو با مرگ خودت به من آموختی آنچه دنیا با زرق و برقش یادم نداده بود. اکنون تو نیستی ولی همه چیز بوی تو را دارد، بوی عاشقانه زیستن فاصلهی بینمان اززمین تا آسمان است. هربارکه چشمم به تابلوی نامت میافتد، انگار تابلو با من حرف میزند (شهیدمهرزادخیری) دلم می لرزد انگار تمام زمستان به دلم هجوم آورده است. درخود میشکنم همه چیزعوض شده تورفتی و من ماندم. میدانم که میخواهی بمانم میدانم که میخواهی فانوس یادت را روشن نگهدارم، توخون سرخی هستی دررگ های این سرزمین باید شروع کنم؛ وتو را به تمام جهان بشناسانم... برادرشهیدم تو به ما آموختی که بال برای پریدن است و جاده برای دویدن، به ما آموختی دم ودقیقه های زندگی غنیمتاند، ماهمه میدان داریم و زمین میدانی بزرگ گاهی برای جنگ، گاهی برای مسابقه، ولی هیچ گاه خالی ازتکاپو نیست، به ما آموختی که انسانیت یعنی دلبری کردن. زیستن هنر است وهنرمند آناناند که شمع میشوند، تا صدای بال زدنهای، پروانهها برقرار بماند تو به ما آموختی ک راه خویش را بشناسیم، تا تابلوهای منحرف کنار جاده فریبمان ندهند، آموختی که به قدمهایمان آنقدر راه رفتن را بیاموزیم که خستگی نشناسند به چشمهایمان آنقدرمهر ورزیدن رابیاموزیم که دشمنی نشناسند، و به دستهایمان آنقدرسختی کشیدن بیاموزیم که سستی نشناسند، برادرم تو انگشت اشاره ای بودی به سمت ما، کوله پشتیات نشان از هجرتی دراز داشت عزیزم عاشقانه آمدی، مثل نسیم عارفانه رفتی مثل قاصدک......
دلنوشته ی سیده زهرا موسوی فرزند شهید سید نور خدا موسوی در استقبال از شهید گمنام: ﺑﺴﻢ رب اﻟﺸﻬﺪاء و اﻟﺼﺪﻳﻘﻴﻦ ای عشق باز هم پر پر زنان سمت دلهایمان پر کشیدی تا انگار در گوشه ای از دلمان فریاد بزنی از غم و ماتم بی مادری باز هم نام مادر زینت بخش کوچه ها شد و شما ای شهید گمنام که نام زیبایت نامعلوم اما به وسعت آسمان هاست انگار بی تاب شدید تا دلسوزانه قدم بردارید در جایی که بعضی ها انگار یادشان رفته رسالت شان برای چادر خاکی مادر را... سلام بر شما که از دار دنیا تنها یک پلاک و چفیه و سربند را برگزیدید... این روز ها نبودنتان بر شانه ی بغض تنهایی هایمان عجیب اشک خیرات می کند... بی گمان بی خبر نیستی که این روز ها بعضی ها غفلت کرده اند از یادگار نامی که شما بر سر سربندش دعوایتان می آمد ای شهید عزیز برای دلهای دور افتاده از مادرتان فاطمه دعا کنید دلها این روز ها شوری بپا کرده... سردار که مهمانتان شد انگار دوباره حال و هوای بهشت را به شهر ها هدیه دادند... و اما امروز هم شما آمدید... گویی انگار هوای عاشقی دوباره برگشته و با وزش هر نسیم، نام مادر سمت دلها میپیچید... عجب جاذبه ای دارد قدومتان سلام بر شما ای گلبرگ سرخ و ای لاله ی دشت شقایق که با آمدنتان انگار بوی پدران شهیدمان را برایمان می دهید... بوی، گلوله، بوی خون، بوی باروت، بوی خدا و حالا خود مادر که نام زیبایش به در و دیوار گره خورده به استقبالتان آمده و برای شما اسپند دود می کند سلام مهمان ویژه ی بابای زهرا اینجا امروز همان جایی آمدید و ما را فراخواندید که روزی بابای شهیدم به روی دست ها راهی شد و دل دخترش زهرا را با خود برد... اصلا انگار اینجا میعادگاه عاشقان است... اینجا که می رسی همه ی حرف ها بوی رفتن به خود می گیرد بوی پرواز... بوی خداحافظی... بگذار بگویم اینجا همان جایی است که این روز ها زینت آن شده نام زیبای سید نور خدا.. آمدید خوش آمدید من هم آمدم به استقبال از شما ای نام و نشان گم کرده ی به جان و دل آشنا بدون شک شما مهمان ویژه ی بابای زهرا هستید و رسم مهمان نوازی همین است که پیش پایتان قد علم کنم و به استقبالتان بیایم.... سلام بر شمایی که چشمانتان را به روی دنیا بستید و خدایتان را به نظاره نشستید راستی سلام سردار میدانم که شما هم اینجایی در هوایی که بوی چادر خاکی مادر به مشام می رسد... کاش گوشی برای شنیدن داشتم تا برایم بگویید مهمانی آسمان چطور است... نمیدانم بابایم را دیدید یا نه؟ اما کاش سلام زهرای دلتنگ بابا را به بابای عزیزش برسانید یادمان نمی رود شما اگر نبودید وارث مادر هم این روز ها به راحتی روی سر دختران حاج قاسم نبود گریه های فاطمیه ی امسالمان روضه ی دو سردار دارد مگر نه اینکه روضه حتی اگر به نام مادر هم باشد باز نام پسر به میان می آید چه خوب رسم عاشقی را ادا کردید و با رفتنتان یک جهان را عاشورایی کردید اصلا انگار رفتن شما هم مقدمه ای بود برای آغاز شما که رفتید فاطمیه آمد فاطمیه ای که امسال خیلی زودتر چشم ها را بارانی و دلها را لرزان کرد کاش این روز ها و شب ها پای محفلی که خود مادر میزبان آن است سلام ما زمینیان را هم برسانید و اما ای شهید گمنام ای وارث گمنامی، ما خودمان را گم کرده ایم، غریبیم در این شهر و دیار شما انگار آمدی که راه را نشانمان دهی اما این چه وقت آمدن بود زهرای نور خدا فدای شما؟ اندوه سیلی کوچه های مدینه کممان بود؟ ما که رخت سیای مادر بر تن داشتیم ما که هنوز غم سردار اربا اربای مان را باور نکرده ایم مگر شما چه نسبتی با مادر سیلی خورده ی پهلو شکسته ی بی حرم دارید که یکبار دیگر دلهای ما با آمدنت زیر و رو شد؟ این چه وقت آمدن است عزیز دل مادر؟ سیده زهرایم، هم نام مادری که شیفته ی نام و راهش بودید پیغام رسان نور خدایم، پدرم، همه ی وجودم همان نور خدایی که یکبار برای دوستان شهیدتان از نفس های بی شماره اش خواندم اما امروز آمده ام تا برای شما بگویم از غم فراق از غم دلتنگی چرا که حالا او هم چون شما سبک بال شده و با هزاران حرف نگفته برای دخترش مهمان عرشیان است... بابا نیست اما من باز هم به نیابت از پدر آمده ام به استقبالتان خسته نباشید، از سفر خوش آمدید ای کربلایی کربلا نرفته نمیدانم حلقه گمگشته کدام مادرید و نگین انگشتر کدام پدر نمیدانم تاج سر کدام خواهر و عزیز دل کدام برادرید به راستی عجب دلی دارد مادرت چه زیبا شما را بر سر دست گرفت و تقدیم صاحب روضه های این ایام کرد و اما در تمام این سالها چه حسین هایی که مادران برای روح الله تربیت کرده اند که بعد از سی و چند سال بی وفایی نکردند و باز هم به آغوش شان بازگشتند این است رسم عاشقی میبینی شهید پر از نام گوشه گوشه ی تابوتت را مادران چشم انتظار گرفته اند و قاب عکس یوسفشان را نشانت میدهند نکند شما از جگر گوشه هایشان با خبر باشید و مژده ای برایشان آورده باشی بگذار کمی آرام تر بگویم، خیلی از مادران با همان چشمان منتظر در دل قبر آرام گرفته اند و دیدار را به قیامت انداخته اند دلم می گوید اصلا شما همان مقصود دلشان هستی اما به روی خودت نمی آوری... این مادران را چه شده اینقدر بی تابی می کنند؟ میبینی چقدر دلتنگند راستی مادر شما کجاست؟ کجای این سرزمین سر به دیوار گذاشته و در این لحظه با قاب عکست درد دل می کند نمیدانم شاید هم مادرت تاب نیاورد و زودتر از آمدن شما به خواب رفته و اکنون در دل خاک آرمیده است... اما میدانم که این سالها مادر پهلو شکسته خوب برایت مادری کرده که اینهمه دیر آمدی... سرباز گمنام مادر سلامم را به مادرم زهرا برسان و از قول من و تمام فرزندان انقلاب به بابای عزیزم و حاج قاسم عزیز بگویید تا پای جان ادامه دهنده ی راهتان و منتقم خون پاکتان هستیم و تا آخر میمانیم سیده زهرا موسوی/
((بسمه رب شهدا و الصدیقین)) هیچ وقت فکرش را نمی کردم روزی شهریور ماه، برایم یادآور چنین روز هایی گردد، اول شهریور تولدم 27 شهریورماه جشن ازدواجمان-22شهریور تولد پسرمان و اما27 شهریور شهادتت ای عزیزتر از جان اما جنس این اتفاق با تمام اتفاقای قبل فرق میکند. این روز ها تمامی لحظات، ساعت ها، ثانیه ها، همه و همه، هرچیزی که در اطرافم است بوی تو را میدهد فصل، فصل خزان شدن زندگیمان است، زندگی که درفراز و نشیب های سختش خم به ابرو نیاوردی تا دل ما نرنجد، اما آقا هوای دلم را داشت و مرا در حریم خود جا داد تا تسکینی شود بر دلم و قوتی باشد در پاهایم برای ادامه مسیر، امسال هم خزان زندگیمان(27شهریور) 96 به ماه غم حضرت ثارالله یکی شده است انگار زینب کبرا(س) با من حرفی دارد، حرفی از جنس استقامت، استقامتی از جنس شمع که استقامتی است همراه با سوختن همراه با آب شدن . بی بی جان باشد، صبر می کنم همچون خودت یک تنه می ایستم جلوی طعنه های مردم، جلوی حرف های بیهوده، جلوی تمام سختی های بعد شهادت، جلوی همه و همه ی این مشکلات می ایستم تا علم عباس زمین نماند، یک تنه علم را به دوش می کشم تا نگذارم دشمنان فرهنگ ایثار و شهادت را از این مردم بگیرند اما چه کنم دلتنگی است دیگر، کارش نمی توان کرد، عجیب دلتنگم هربار اذن دخول می خوانم یاد اذن دخول هایم می افتم. که باهم می خواندیم، هربار سلام می دهم یاد سلام هایی می افتم که از دور وقتی برای اولین بار گنبد حضرت رضا(ع) را میدیدم مودب دست به سینه رو به بارگاه ملکوتی آقا می کردیم و سلام میدادیم، امسال دومین سال بود که تولدم را کنارم نبودی تولدی که هدیه اش پابوسی امام رضا(ع) بود کاش بودی مثل همیشه اولین تولد را تو میگفتی، کاش بودی و باز مثل گذشته دست دردست هم در صحنه های حریم رضوی قدم میزدیم، کاش می شد تمام اینها خواب می بود، نبودنت، رفتنت، جای خالیت،... همه وهمه خواب بود. خوابی که با تماس تو از آن بیدار شوم از آن تماس هایی که بعد از مدت ها می گرفتی و می گفتی که بزودی بر میگردم اما افسوس .. که همه این ها واقیت دارد و تو نیستی و من ماندم و کوله باری از مسئولیت و البته دلتنگی. رضای عزیزم فقط دعایمان کن، دعا کن پیش زینب کبرا(س) شرمنده نشویم و تا روزی که زنده ام همچون خودش علمدار میدان باشم و پسرمان را هم میدان دار این عرصه تحویل آقا بدهم.
(بسم رب الشهدا والصدیقین) دل نوشته ای خطاب به شهید: رسول عزیزم: نزدیک به دوسال است که درکنارم ندارمت صدای دلنشینت در گوشهایم زمزمه نمیشود، اما همیشه حضورت را در تمام دقایق زنگیم احساس میکنم. زمانهایی که خیلی دلتنگم دل خوشیم عکسهایی شده که از تو برایم به یادگار مانده و در تمام عکسها همان لبخند همیشگی. محبوبم هرروز که میگذرد بیشتر از قبل دلم برایت تنگ میشود و اکنون ای بهار عشق کاش میشد واژه ها را شست و انتظار را تفسیر کرد همان انتظاری که همیشه به خودم می گویم او هست او بر میگردد ولی افسوس....... عزیز تر از جانم خیلیها میگویند شماها برای منفعت خودتان رفته بودید. چه میدانند عشق به وطن واقعا یعنی چه، کارشان شده نمک پاشیدن به زخمی که هیچ وقت خوبی ندارد. چه میدانند کار کردن در نقطه صفر مرزی برای عشق به وطن و هم نوع یعنی چه از دلتنگی شبانه دختر برای پدر چه میدانند چه میدانند چه میدانند. عزیزم من که می دانم تو دل و جان دادی برای مردم وطنت. عزیزم بگذار هرچه میخواهند بگویند حرفها هیچ وقت تمامی ندارد تو به آنچه لیاقت و آرزویش را داشتی رسیدی و من هم همیشه به داشتن این چنین همسری افتخار کردم واما بدان که من همیشه در حسرت یک بار شنیدن صدای تو هستم.
به نام ویاد کسی که نام دوست تنها لایق اوست قبل از هر چیز خشنودم از اینکه فرصتی در اختیارم گذاشته شد تا خاطره ای هر چند کوچک از پدربزرگوارم از نهانخانهی دل به روی کاغذ جاری سازم. زمانی که پدرم میخواستند عازم جبهه شوند تازه هفت سالم شده بود و سه ماه بود که به کلاس اول میرفتم یادم می آید همگی برای خداحافظی پدر که عازم جبهه بودند درب حیاط خانه جمع شده بوده بودیم هرکس چیزی به ایشان میگفت یا ایشان به هرکدام از بچهها توصیههایی میکردند نوبت به من که رسید مرا در بغل گرفت وبوسید و گفت: ((درس خواندن فراموشت نشود)) من هم درحالی که گوشهی لباسش را میکشیدم معصومانه نگاهش میکردم و گفتم ((پدر تو رو خدا نرو، اگر تو بری کسی به من املا نمی گه)) چون هروقت پدرم از سرکار می اومد بعد از صرف غذا حتماً به من املا میگفت، آن هم بسیار با صبر و حوصله وبه شیوه داستان گونه طوری که آن موقع آرزو میکردم آموزگار شوم و به دانش آموزان املا بگویم او هم صمیمانه نگاهی کرد و گفت: دخترم من هم دارم تکلیفم را انجام میدهم دعا کن تا املا من هم بیست شود اما راجع به املای تو به دیگران سفارشت را میکنم)) آن موقع فکر میکردم پدر میرود و زود بر میگردد تا اینکه بعد از تقریباً بیست روز شلوغی خانه و گریههای دیگران به من فهماند که دیگر برگشتی وجود ندارد.
دلم در سینه می تپد زمانی که سوز سرما صورتم را کبود می کند. می دانم تا انتهای زنده بودنم، سرمای سخت زمستان مرا به آن روزها می برد، آری همان روزها که کودکی بیش نبودم همان روزهایی که پدرمان را زا دست دادیم و کوه غم بر سرمان آوار شد هنوز هم حسرت نداشتن پدر آزارم می دهد. هنوز هم نداشتن چراغ راه زندگی مسیرمان را تاریک کرده سال 84 من محمد کودکی شش ساله بودم و برادرم 5سال بیشتر نداشت بیشتر مهربانی ها و محبت هایش را بخاطر داریم تا خاطراتش را. آخر از صمیم قلب دوستمان داشت و نوازشمان می کرد خاطرم هست یکی از همان روزها که پدرم شهید هوشنگ طرحانی هنوز به شهادت نرسیده بود به منزل آمد علی مشغول بازی با دستبند نظامی اش شد دستبند به دستانش قفل شد کلید همراش نبود علی را به کلانتری محل خدمتش برد و دستانش را باز کرد. گاهی اوقات پدرم سربازان محل خدمت خود را به محل زندگیمان می آورد و غذایی که مادرم آماده داشت به آن ها می داد. در پایان با اینکه حسرت نبودن پدر را در سر دارم با آنکه دست نوازشش را بر سرنداریم با اینکه دیوار مستحکم زندگیمان به تلی از خاک تبدیل شده اما با این همه خوشحال و خرسندم که بابایم در راه اسلام و انقلاب و آرمانهای امام به شهادت رسیده و رسیدن به آمال و آرزوهای اخروی را به زندگی در دنیای فانی ترجیح داده آری خوشحالم و خوشحالم و خوشحالم...(دلم برای بابایم تنگ شده)
بسم رب الشهدا و الصدیقین به نام آنکه جان را فکرت آموخت شهادت هنر مردان خداست گرچه از هر ماتمی خیزد غمی فرق دارد ماتمی با ما تمی لاجرم در مرگ مردان بزرگ گفت باید ای دریغا مرهمی شهید نصراله کریمی نژاد: پدرم در شهرهای مرزی استانهای ایلام و کرمانشاه خدمت کرده بود قبل از علنی شدن جنگ ایران و عراق در تاریخ59/6/31 به منظور شناسایی مواضع و موقعیتهای حساس مرزی و عملیاتی از ابتدای شهریورماه سال 1359 در مناطق مرزی کشور همچون سربازی جان برکف و وطن دوست مشغول خدمت بودند در عملیاتهای زیادی شرکت داشتند در آخرین عملیاتی که با نام گرامی محمدرسول الله و با رمز لااله الا الله و محمدرسول الله در تاریخ 60/10/12 در ارتفاعات غرب نوسود به عنوان فرمانده عملیات حضور که در این عملیات به شهادت رسیدند. من به عنوان فرزند دوم شهید در حالیکه در آن دوران 15 سال بیشتر نداشتم خاطرات زیادی از پدرم به یاد دارم که به چندنکته از ان اکتفا میکنم. پدرم در طول خدمت اغلب در مناطق محروم و دورافتاده و صعب العبور و گرمسیری که فاقد از هرگونه امکانات اولیه رفاهی زندگی بوده انجام وظیفه نموده است اما چون به کار و خدمت خود همیشه علاقه مند و دارای احساس مسئولیت بوده به عنوان یک سرباز جان فدای آب و خاک راضی و خشنود بود. ما را همواره به صداقت و پاکی در زندگی، متدین بودن، ایمان محکم راسخ، قران خواندن و عمل کردن به دستورات ان، رعایت حجاب اسلامی داشتن، تحصیلات عالیه و فردی مثمر ثمر بودن برای جامعه کمک به همنوعان و مستمندان سفارش می نومد و موفقعیت های تحصیلی فرزندان برایش لذت بخش بود. از ویژگیهای اخلاقی ایشان این بود که همیشه با صدای آرام و متین صحبت میکرد به دلیل آرامش روحی و روانی با سعه صدر و اطمینان قلبی با مسائل و مشکلات برخورد میکرد. احترام به والدین و سالخوردگان و کمک به افراد یتیم از اقوام و آشنایان دهها خصلت عالی انسانی در وجود ایشان برای من که همچون سمبل و الگوی انسانی پاک و صادق بود تاروزی که زندهام در ذهن و زندگیام نقش بسته است. آخرین باری که بعد از سه ماه حضور در خط مقدم جبهه به خانه بازگشتند خواهر بزرگم که مشغول بافتن جوراب پشمی برای پدرم بود گفت پدر جان تا چندروز دیگر جورابها بافته و تمام میشود. برای زمستان استفاده کن پدر لبخندی زد و گفت دخترم این جورابها برای من قسمت نمیشود، با این حرف دلم لرزید خواهرم گفت هنوز زمستان شروع نشده آن را زودتر تمام میکنم تا بپوشی و این چنین شد که جوراب تمام نشد و خبر شهادت را آوردند. و براساس آیات و مستندات قران کریم که میفرماید: شهیدان زندهاند و شاهد بر اعمال ما هستند این مهم برای من به اثبات گردیده است در تمامی مراحل زندگی هروقت اتفاق مهمی در زندگی خانوداگی به صورت خواب دیدن که واقعاً همان رویای صادق به حساب میآید هنوز حضور پدر در جمع خانواده احشاش میشود حتی زمانی که من همراه مادرم جهت انجام فریضه حج عمره در مکه و مدینه حضور داشتیم با دیدن خواب ایشان یقین پیدا کردم که احرام پوشان حرم امن الهی میباشد. ما فرزندان باید همواره رهرو راستین راه پدرمان باشیم تا هم خدا از ما راضی و خشنود باشد و هم ارواح طیبه شهدا از عملکرد ما راضی باشند. خداوندا: شهیدان ما را با تمامی شهیدان صدر اسلام محشور نماید.
سلام پدرم من هستم امیر تو، پدر همان امیری که 12 روزی بیشتر نداشت که تو به شهادت رسیدی و فقط تنها چیزی که از من دیدی این بود که عکس دستم را بر روی کاغذ کشیدند و برای تو فرستادند و توهم گفتی خدا نگهدارد برای شما من که نمی توانم بچمو ببینم. باباجون چقدر سخته حال بچه ای که نمی دونه باباش هم دوسش داره یا نه، بابا جون باز سلام. نمی دونم به سلام من جواب دادی یا نه با من قهری و دیگه دوسم نداری. می دونی برای چی اینقد دارم برات این حرفارو می زنم ؟ چون خیلی دلم برات تنگ شده خیلی وقت ها که دلم می گیره میام سرمزارت آروم بدون اینکه کسی بفهمه و دلش برام بسوزه با تو درددل می کنم باتو از خود برات می گم بابا. بابا با این که همه میگن من واسه خودم مردی شدم و الان یه اولاد دارم و دخترم که هیچ وقت مثل پدرش تورو ندید ولی همیشه با عکست درددل می کند و هر وقت من دعواش می کنم میگه به من اگه حرف بزنی به پدرجون می گم که دعوام کردی بابا خیلی دوستد دارم بیشتر از هروقت احساس دلتنگی و دوری تورو می کنم آخه پدر سنگ صبوره یک فرزنده اما برای من فقط جای خالیت و سنگ قبرت بجا مونده می دونم که تو صدای منو می شنوی آخه هروقت که میام سرمزارت باهات حرف می زنم جواب منو می دی اما بعضی اوقات از دست این زمونه گله می کنم که چرا تو رفتی و شهید شدی چون این ملت قدر شهدارو دیگه نمی دونن و هرچی هست رو زبون خودشون به ما می گن فقط ادعای ما هرچه داریم از شهدا داریم رو بر روی زبان جاری می کنن بابایی تو رفتی که امام ولایت فقیه تنها نماند اما باباجون سید ما خیلی تنهاست تو رفتی که حجاب دختران و زنان حفظ شود اما روز به روز روسری ها عقب تر می روند و چادرها کنار گذاشته می شود بابا تو رفتی که دشمن به جان و مال و ناموس ما تجاوز نکند اما دشمن در خانه ما هم توسط یک گوشی موبایل نفوذ کرده است بابا خیلی صحبت کردم ببخش ولی در اخر حرفام ازت می خوام که مارو دعا کنی و در جمع شهدا و اربابمون سید و سالار دشت کربلا حضرت اباعبدا... الحسین مارو شفاعت کنید،دعا کنید عاقبت این کشور ختم بخیر گردد بابا دوست دارم دوست دارم دوست دارم و می بوسمت...
تقدیم به پدر شهیدم منصور خداکریمی میخواهم از واژه ای حرف بزنم به وسعت دشت، به استواری کوه، به بلندای آسمان و به قداست عشق... میخواهم دلنوشته بنویسم ... حرفهای دلم را بگویم.... به پدری که به زعم خیلیها نیست... اما ...برای من... میخواهم از پدرم حرف بزنم... واژه ای که شاید برای خیلیها فقط یک واژه است و برای بعضیها همان هم نیست اما...برای من و امثال من چیزی بیشتر از یک واژه است...چیزی شبیه زندگیست. اصلاً نه خود زندگیست. ندیدنش را شاید بتوانی بپذیری اما نبودنش را هرگز! هرگز... مگر میشود بدون پدر، زندگی کرد. مگر میشود قلب تاریخ شد و نبود؟! مگر نه اینکه شهدا قلب تاریخاند؟ مگر میشود ایمان نداشت به کلام الهی که (کشته شدگان راه خدا را مرده مپندارید.... بلکه آنان زندهاند و نزد من روزی میگیرند) شاید گاهی مشکلات زندگی را تاب نیاوری و بگویی نیست... شاید گاهی خسته شوی و بگویی نیست. شاید گاهی خسته شوی و بگویی نیست.... شاهی گاهی بند صبرت فقط یک مو تا پاره شدن فاصله داشته باشد و بگویی نیست.... اما وقتی در بزنگاه زندگیات فرجی اتفاق میافتد که تمام توجیهات عقلانی و زمینیات در برابرش الکناند...یا معجزه ای روی میدهد که فقط نام اعجاز سزاوارش است و بس... زمانی به خودت میآیی که متحیر شده ای... چشم دلت باز شده است.... میبینی... پدرت را میبینی! همان پدری که خودت هم یک روزهایی با فقیه همنوا شده ای و نبودنش را فریاد زده ای... حضورش هست...سایهٔ پدریاش هست...هنوز هم هست... مثل روزهای اول که دستت را گرفت تا قدم به قدم راه رفتن بیاموزی...اکنون هم راه رفتن در جادهٔ ایمان و یقین را به تو آموخت... جاده ای باور...باور حضور... آری پدرم...باز هم تو بردی. پدر قهرمان من!...اکنون دیگر اگر تمام دنیا هم یک صدا نبود تو را برایم فریاد کنند، گوش من فقط یک صدا میشنود... صدای قدمهای تو که هر لحظه با من و در کنار من نفس میکشی... حضور تو عین الیقین من است... ((و لاتحسبن الذین قتلو فی سبیل الله امواتا، بل احیا عند ربهم یرزقون))
خاطره ای که من از پدر شهیدم دارم شبی است که فردای آن روز پدرم میخواست به جبهه جنگ حق علیه باطل اعزام شود ایشان تمام اقوام نزدیک و دوستان را به منزل دعوت کرده بود که وصیت نماید و خواهرم تهمینه که حدود یک سال ونیم از من بزرگتر است یکی در زانوی راست پدر و دیگری در زانوی چپ پدر نشسته بودیم و زارزار گریه میکردیم مانند دوطفلان مسلم، در حقیقت ما دوطفلان مسلم هستیم چون نام پدر شهیدم مسلم است و التماس میکردیم بابا به جبهه نرو انگار از همان شب میدانستیم که رفت ایشان برگشتی نخواهد داشت، پدری که طاقت دیدن اشکهای مارا نداشت ولی عشق و علاقه او به رهبر او را خونسرد کرده بود و اشک ریختن ما برای او اهمیتی نداشت، ایشان برای رفتن به جبهه داوطلبانه و عاشقانه تصمیم گرفتند و اگر بخواهم بگویم چرا آنقدر برای جبهه اشتیاق داشتند به دلیل حفظ دین و انقلاب، عشق به رهبر، حفظ ناموس، حرف امام، برای ایشان حجت شرعی بود هرچند خانواده مخالف خواسته ایشان بودند ولی او عاشقانه و با جان و دل به جبهه اعزام شدند، آن شب، شب پنجشنبه بود، روز پنجشنبه با وجود اینکه میدانست مدرسه تعطیل است من و خواهرم (کلاس دوم ابتدایی و سوم ابتدایی) را به مدرسه رسانید و ما دیدیم که مدرسه تعطیل است، خوشحال برگشتیم که نزد پدرمان باشیم ولی مادرم میگفت بعد از برگشت از مدرسه سریعاً به جبهه رفته دیگر کاری جز دعا برای ایشان و تمامی رزمندگان نداشتیم تا اینکه بعد از ده روز خبر شهادت پدرم را برای ما آوردند شبی که ایشان به شهادت رسیدند مادربزرگم (مادرشهید) نیمه شب به حیاط رفت و گلهایی که پدرم در باغچه کاشته بود (گل کوکب) آنها را میچید و در سینه خود پرپر میکرد و به آسمان نگاه میکرد و با خدای خود راز و نیاز مینمود انگار به او وحی شده بوده که پدرم به شهادت رسیده بله صبح شد و خبر شهادت پدرم آوردند، پدر شهیدم در 21/07/59 در جبهه اهواز به درجه شهادت نائل آمد.
بسم الله الرحمن الرحیم صحبت یار و دیار است جانا برخیز سفر عشق دگر باره گران خواهد شد اون روز بابا حال و هوایی دیگه داشت. وارد خونه که شد همه فهمیدیم چیزی باعث خوشحالی بابا شده که خیلی مهمه، مثل همیشه مادر رفت جلو بعد از سلام جویای حالش شد. بابا گفت: مأموریت عراق بهم دادن آگه خدا بخواد قراره بریم پابوس آقا، خوشحالی مادر کمتر از بابا نبود. چون می دونست بابا چقدر آرزوی حرم آقا رو داره، بابا برای سفر آماده شد، مادر ساکشو بسته بود همه منتظر بودیم بابا بیاد برای خداحافظی، بابا آمد یه نگاهی به مادر انداخت، بعد گفت قرار نیست برم همه متعجب به حرفهای بابا گوش کردیم. بابا ادامه داد: همکارم که قسمت مرزبانی بود که گفتم اهل تسننه آمد پیشم گفت شمسایی اینقدر از آقا امام حسینت (ع) برام تعریف کردی که مشتاق زیارت آقا شدم آگه میشه اجازه بده من جای تو برم مأموریت، منم صلاح دونستم اونو جای من بفرستن مأموریت. بابا جوری درباره آقا امام حسین (ع) صحبت میکرد که همه شیفته آقا و اهل بیتش میشدند. او از آرزوی بزرگ خود گذشت و کسی را که خودش عاشق کرده بود به معشوقش رساند. پارچه کت شلواری که همکار پدرم برایش از کربلا سوغات آورده بود او را خیلی خوشحال کرد. میگفت تبرکه همان روز برد خیاطی تا برایش بدوزن، یادش به خیر. خرمشهر سال 53 خیلی دلم براش تنگ شده کسی که جانش رها از بهر جانان کرد بدان که دلش اهدا از بهر یاران کرد.
بابای خوبم سلام از آسمان پرستاره خوبان چه خبر؟ مهمانی خدا تمام شد؟ بهارها پشت سرهم آمدند و سالها گذشت و دختر کوچک و لوست را بزرگ کرده و از آن مادری ساخت فقط خدا میداند فقط خدا از دل پردردم خبر دارد و بس! زمانی که لباس عروس به تن کردم چقدر دوست داشتم دستان گرم و نگاه پرمهر پدرم بدرقه راهم باشد و یا زمانی که دخترم متولد شد آرزو داشتم پدرم با آن صدای آرامش بخشت در گوشش اذان و اقامه بخوانی اما افسوس و صدافسوس نبودی... پدرجان دیگر نمیخواهی بیایی! پدر مهربانم بی تو هوای چشمانم بارانی است. بی تو آفتاب زندگیام پشت ابر نبودنت محو شد. تو که نیستی نبودنت چه سخت و طاقت فرساست. تو که نیستی تنهایی و غم نبودنت قلبمان را به درد آورده واقعاً صبوری سخت است... چقدر جای خالیت معلوم است اما یاد و خاطرهٔ تو تنها دلخوشی روزهای سختمان است. بابا زمزمههای نیمه شبم، اشک لرزانم، نفسهای سردم و درد دلهایی که در تنهایی با تو میکنم جز خدا کسی از ان ها خبر ندارد. تو نیستی اما خیالت که هست...تو نیستی اما قاب عکست که هست تو نیستی اما عکس پر از محبتت که هست تو نیستی اما اسم پر از محبتت که هست! بابای نازنینم مرا ببخش که گذر زمان صدای دلنشینت را از خاطرم برد، مرا ببخش که نحوه راه رفتنت و صدای قدمهایت را از یاد بردهام شرمندهام و روسیاه که حافظهام یاری نمیدهد فقط قاب عکست هست که تورا برای من تداعی میکند گاهی بغضها وگله ها و گریههایم را جمع میکنم و بر سر مزار پاکت تمامی دلتنگیهایم را خالی میکنم و با شستن و گل کردن خاکت و با گلاب معطر کردنش سعی میکنم غمم را التیام دهم اما غافل از اینکه تو آن نسیم آرام و ملایمی بودی که صورتم را نوازش میکردی و اشکهایم را از روی گونههایم پاک میکردی شاید هق هق گریههایم باشی شاید هم تبش قلبی که دیده نمیشوی اما من با تمام وجودم احساست میکنم شاید گفتنش خنده دار باشد من به دخترم حسودی میکنم زمانی که بابا بابا میکند وهمسرم با نگاهی پر از عشق و محبت او را در آغوش میکشد و میبوسد من هم دلم بابایم را میخواهد مگر ما دخترها هرچقدر بزرگ شویم دل نداریم...؟ بابای خوبم با تمام وجودم در تمام نفسهایم و تپشهای قلبم دوستت دارم.
دلنوشته ای برای بابا سخت میشه از تو نوشت وقتی قراری نیست...قرار برقرار بود نه بر بی قراری... دلتنگم...شاید این جمله تکراری باشه اما هرموقع اون را مینویسم و تکرار میکنم و برای عشق می خونم برای اون تازگی داره. میگن درد رو از هرطرف بخونی ظاهرش همون درده اما نگفتند آگه بقچشو باز کنی باز هم درد همون درده و این رو عشق خوب می دونه و دردهای من براش کهنه نیست. دردها همیشه جوانههای تازه داره. دلتنگم بابا...دلم برای همهٔ مهربونی های پدرانت تنگ شده. دلم برای عشق تنگ شده. دلم تنگه... آره دلم برات خیلی تنگ شده بابا. نگام سرشار از حسرت و خواهشه. حسرتها و خواهشهایی که هنوز کودک مونده. هرروز که می گذره این فراق جانگداز تر میشه خستهام از همهٔ آدمهای این دنیا و دل در طلب وصالت دارم و گاه میگم آخه خستگی تا کی؟؟؟ صبر و انتظار تا کی؟؟؟ می دونی چه زمان دلم بیشتر می سوزه؟ وقتی کسی نیست منو بفهمه وقتی کسی نیست تلخی این روزهامو به کامم شیرین کنه. حکایت غریبیه بابا، حکایت دلتنگی های من، حکایت بی بابایی. دوست دارم برم به جایی که جز خدا کسی نباشه و فریاد بزنم بابا...تا جبران سی و سه سال صدا نکردنت باشه و تو یک بار فقط یک بار بگی: جون بابا.... زمانی که نبودنت میشه چب و روسرم میشینه روزگارم سخت تر می گذره.. یک بغل شکایت یک دامن اشک و یک دنیا دلتنگی... بابا جونم درد من جز فراق نیست و درمانش وصال توست.. هرچه بگم یه دنیا غمه، تورو به خدا دستمو بگیر. سایم داره رو زمین سنگینی می کنه. من اونوقتا چه می دونستم وقتی پا به مدرسه می ذارم باید از همون اول به تمرین کلمه ای مشغول بشم که مدتها منتظرش بودم. وقتی معلم سرکلاس (بابا آب داد) رو روی تخت نوشت با خودم گفتم: آه چقدر دوست داشتم وقتی به خونه بر میگردم تورو تو آغوش بگیرم و نمرههای بیستمو نشونت بدم. نیستی که ببینی مامان تو این سالها چقدر شکسته شده این مادر شکسته همونه که صبر و استقامتش نذاشت خم به ابروی من بیاد. با گریه من گریه کرد و با خنده هام لبخند زد. این مادر شکسته همونیه که جوونی خودشو پای من گذاشت و اجازه نداد بی پدری به کوهی از اندوه مبدلم کنه و جای خالی تورو تو خونه احساس کنم ولی بابا نگاه کن حالا من بزرگ شدم اما هنوز چشم به راه توأم و هنوز دوست دارم تورو گاهی تو خواب ببینم تا بوسه ای هرچند کوتاه بر گونه هام بنشونی. من پسر جوان توأم بابا... اما هنوز کودکانه دلم برات پر می زنه و تو خوب می دونی که چقدر دلتنگ نگاه پدرانه، نوازشگر و مهربون توأم. اما با همهٔ این دلتنگی ها حالا خوب می دونم که دلیل رفتنت چی بود حالا خوب می دونم که چقدر از عشق سرشار بودی و چه خوب راه و رسم عاشقی را می دونستی. بابا تو عاشقانه پر کشیدی و حالا خون عاشقانه تو، تو رگهای من جاریه. حالا من هم عاشقم عاشق پر کشیدن از این قفس دنیایی و اومدن به سمت تو. راستش امروز حسودی کردم به رفتنت و غمگین شدم از موندنم. ولی نمی دونم چرا هر چی می خوام اونطوری بشم که خدا و تو می خوایی نمی تونم یعنی تا وسطایه کار میرم ولی گیر میکنم. خواهش میکنم توفیق باتو بودنو برام از خدا طلب کن. بابا جونم هرچند حرفایه ناگفته و دلتنگی های ناشنیده زیادند ولی به عنوان آخرین جمله بهت میگم: دست نوشتهٔ خاکیم، تقدیم به روح آسمانیت بابا. خیلی دوست دارم، پسر دلتنگت حسن
بابامجید خوبم سلام دلم به اندازهٔ تمام ستارهها برایت تنگ شده، دلم برای دستهای مهربانت تنگ شده. گاهی به جای دستهایت دست های مامان را میبوسم. اما دستهای مامان اندازه دستهای شما قوی نیست. مامان نمیتواند من را به هوا پرتاب کند. مامان نمیتواند روی تاب من را محکم هل بدهد. بابای خوبم یادت هست آن روز که میرفتی پایت را محکم گرفته بودم و با یک دنیا اشک میگفتم نرو؟ فکر کنم نباید میگفتم نرو. باید خودم هم با شما میآمدم تا باهم به بهشت برویم. از خدا خواستهام تا زودتر بزرگ شوم و من هم مثل شما شهید شوم و به بهشت بیایم. می دانم که منتظر من ایستاده ای. راستی بابا مجید اگر امام علی (علیه السلام) را دیدی به ایشان بگو که خیلی دوستشان دارم هروقت به بهشت آمدم ایشان را بغل میکنم. دوباره اشکهایم بی اجازه جاری شدند. فکر کنم دوباره دلم حتی برای نفسهایت تنگ شده...
به یاد دارم روزی که برای رفتن به مهمانی اماده شده بودم. لباسهایم را پوشیده و همراه پدر و مادرم برای رفتن به مهمانی آماده شدیم. خانهٔ ما روبروی خانه پدربزرگم بود و از خانه بیرون رفتیم. پدرم همیشه احترام خاصی برای پدر و مادرش قائل بودبرای احوال پرسی در خانه ان ها رفتیم. متوجه شدیم که مادربزرگم مریض است. بدون معطلی و با اجبار او را برای درمان پیش دکتر بردیم و از رفتن به مهمانی منصرف شدیم. در آن موقع نمیدانستم پدرم این کار را برای چه انجام داده است، او میخواست برای تفریح و مهمانی برود از پدرم پرسیدم که چرا ما را به مهمانی نبردی از دست او ناراحت شدم. او به من گفت پدرو مادرم برای من زحمت زیادی کشیدهاند و باید به آنها احترام بگذارم و آنها را دوست داشته باشم. حالا که بزرگ شدم میفهمم که پدرم در آن زمان که کمک حال پدر و مادرش بوده است و از او یاد گرفتم که همیشه به پدر و مادرم احترام بگذارم و ان ها را دوست داشته باشم از پدرم متشکرم که رفتار و کردار خوب یاد گرفتم. پدر عزیزم خیلی دلم برایت تنگ شده الان که این خاطره یاداوری میکنم اشک از چشمانم جاری شده است همیشه به یادت هستم و راهت را ادامه میدهم.
سلام بر شجاع ترین سردار عالم درود بر زیباترین اسطوره زمین و اسمان سلام و درود بر روح پاک شما و تمام شهیدان در راه خدا. من فرزند شهیدم. شهیدی که هدفش از شهادت، رسیدن به تعالی و بازکردن مسیر زیارت پر از فیض شما بود. دختر همان شهیدی که نام شما و ذکر بابرکتتان همیشه بر لبانش جاری بود. یادم می آید کم سن و سال بودم؛ پدر قبل از این که اماده رزم با دشمن شود هر وقت نام شما را می اورد و در مراسم سینه زنی به عشق شما از جان و دل سینه می زد، با خود می گفتم مگر امام حسین علیه السلام چکار کرده که اینقدر عاشقانه پدرم برایش عزاداری میکند و با نام او اشک می ریزد؟ آخر آقا جان میدانید که من دخترم و دختران طاقت دیدن اشک پدر را ندارند. تا اینکه از مادرم پرسیدم و او داستان شما و یارانتان را و داستان عاشورایتان و رقیه تان را برایم تعریف کرد و من تازه معنای گریه پدر را دانستم. یادم نمیرود یه شب که آرام نداشتم؛ مادر برای آرامش من خاطره ای از پدر گفت که از میزان ارادتش به شما پی بردم. مادر گفت: قبل از انقلاب که بنا به موقعیت شغلی به ابادان منتقل شده بود و در آنجا سکونت داشتیم، همکاری داشت از برادران اهل تسنن. پدر آنقدر از ائمه اطهار علیهم السلام به خصوص آقا امام حسین (ع) تعریف کرده بود و داستان شهادتشان را گفته بود که آن برادر اهل سنت شیفته مرام اباعبدالله علیه السلام شده بود. تا اینکه روزی رییس پاسگاه وقت امده و گفته بود اقای شمسایی قرعه فال به نام شما افتاده و شما برای سفر به کربلای معلا و زیارت امام حسین علیه السلام انتخاب شده اید. پدرت خیلی خوشحال می شود و بی صبرانه منتظر روز موعود؛ در همان حس و حال که پدر خود را برای زیارت آماده میکرد، روزی همان همکار به پدر می گوید اقای شمسایی شما آنقدر از امام حسین(ع) برای من تعریف کرده اید که من شیفته ایشان شده ام و می خواهم اگر شما قبول کنید به جای شما به کربلا بروم. پدرِ عاشق و دلباخته ی امام حسینِ من به دلیل ارادت یک نفر از برادران اهل تسنن به شما، جای خود را به او می دهد. همکار میرود و از انجا پیراهنی که به ضریح عطر اگین شده بود،برای پدرم سوغات می اورد. بعد از چند سال که بعثی ها به خاک وطن ما حمله ور شدند، پدر جزء اولین ها، عازم جبهه های حق علیه باطل شد. مادر میگوید؛ میخواست برود، از او پرسیدم: میخواهی من و بچه ها را تنها بگذاری؟ و جوابی که پدر داده بود این بود که من و هموطنانم میرویم تا راه کربلا را برای شما باز کنیم. همان گونه هم شد. پدرم در 4دی ماه سال 59 بعد از 25 روز مبارزه به هم رزمان شهیدش پیوست. به درستی که با شهادت مردان غیور ما برای دفاع از اسلام و کشور راه دیدار شما باز شد. هر چند که خود نتوانستند شما را زیارت کنند، اما من و همه ادامه دهندگان راهشان هر وقت که کاروانی و یا پیاده در اربعین به دیدار شما می اییم، نایب الزیاره پدر عزیزم و همه شهدا که گشاینده این راه بودند، هستیم. امید دارم به روزی که شما و پدرم گوشه چشمی به من گناهکار داشته باشید و مرا و دیگر زوار حسینی را شفاعت کنید. آمین رب العالمین
خاطره: پدرم همیشه تا دیر وقت قران میخواند بعد میخوابید، یک شب که مادرم از خستگی کارهای خانه به همراه خواهرم خوابیده بود مرا پیش خود فرا خواند و درحالی که سوره فجر را تلاوت میکرد به آخر سوره که رسید اشک در چشمانش حلقه زد و با بغض در گلو همچنان به خواندن ادامه داد (یا ایتها النفس مطمعنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه فادخلی و عبادی وادخلی جنتی) در حالی که اشک چشمانش گونههایش را خیس کرده بود قآان را بوسید و بست. هنوز طنین صدایش در گوشم هست مرا پیش خود نشاند و گفت پسرم بزار برایت یک داستان از امام حسین تعریف کنم: عبدالله شوهر حضرت زینب به امام حسین میگفت هر وقت جنگ شد من را هم با خودت ببرامام میدانست که از ته دل نمیگوید اما پاسخ داد باشد. یک شب عبدالله در عالم خواب دید دست امام را هم نگرفته چه رسد به بیداری. محسن جان امروز روزگار بیداری ماست و روزگار لبیک به نایب امام عصر(عج) همان لحظه بود که خواب از سرم پرید.
بابا جون سلام نمی دونم به سلامم جواب دادی یا با من قهری و دیگه دوستم نداری؟ می دونی برای چی این حرفها رو دارم برات میگم؟ به خاطر اینکه دلم برات تنگ شده، خیلی وقتا که دلم می گیره میام سرمزارت آروم بدون این که کسی بفهمه و دلش برام بسوزه، با تو درد دل میکنم، با تو از خودم میگم آره بابا پارسال هردو نوبت شاگرد اول شدم، مامان برام یه عروسک خوشگل خرید، خاله هم به من کادو داد اما می دونی دلم چی میخواست؟ دلم میخواست بیام بشینم توی بغلت تو بوسم کنی دستت بزاری سرم و نازم کنی، با من بازی کنی مثل همه باباهای دیگه، منو تا مدرسه ببری، من عروسک نمی خوام، من دوست ندارم دل کسی برام بسوزه، من تورو می خوام دلم برات تنگ شده، دلم می خواد حتی توی خواب هم که شده بیایی و منو ببوسی. دستت روی سرم بکشی نازم کنی، مثل همه باباهای دیگه که سر بچه هاشون ناز می کنن، اینا رو با تو میگم اما ناراحت نیستم که تو نیستی تا منو بغل کنی، نه، خوشحالم از اینکه همون جوری که دوست داشتی به آرزوت رسیدی شهید شدی و رفتی پیش عمو محمود و عمو عیسی، می دونم دلت خیلی براشون تنگ شده بود، می دونم کجا رفتی، رفتی پیش همون دوستایی که شبهای پنجشنبه توی روایت فتح می دیدشون، بعد نصف شبهای ماه رمضون موقع سحر به یادشون گریه میکردی، با چفیه اشکات رو پاک میکردی. آره همون ماه رمضونی که عیدش رو بدون تو گرفتیم، الان یک سال گذشته امسال هم عید ماه رمضون رو بدون تو گرفتیم، جات پیش ما خیلی خالی بود عکسی رو که کوچیک بودم توی بغلت نشسته بودم برداشتم و رفتم توی اتاقم بدون اینکه کسی بفهمه یک عالمه گریه کردم اما وقتی که یاد یاحسین یاحسین گفتن دردات افتادم دوباره آروم شدم باباجون دلم می خواد دکتر بشم تا بتونم دوستای تو رو که مثل تو شیمیایی شدن رو خوب کنم آره بابا جون من همیشه برای سلامتی بقیه دوستات دعا میکنم برای بابای مریم کوچولو همونی که صدای اذونش رو دوست داشتی برای سلامتی اون هم دعا میکنم تو هم برای من دعا کن تا دختر خوبی برای تو و مامان باشم دعا کن اون جوری که تو دوست داشتی باشم من هم سعی خودم رو میکنم که مامان رو ناراحت نکنم. خداحافظ دلم برات تنگ می شه.
پدرم میگویند خاطره بنویس، مگر نوزاد هشت ماهه چه خاطره دارد که بنویسد. من هشت ماهه بودم که تو پر کشیدی. مادرم میگوید: تمام آرزوهایت را در من دیدی و به قول خودت به امید من زندگی میکردی. پدرم: من چیزی از تو به یاد نمیآورم ولی از بس مادرم از خاطرههایت برایم گفته که انگار من هم در کنارت بودهام حتی قبل از تولدم. گفتهاند حرفهای دلم را برایت بنویسم ولی مگر میشود یک دنیا حرف را در دو صفحه کاغذ جای داد؟ حرفهای ناگفته بسیار دارم که با تو بگویم. از دلتنگی هایم و خاطرههای فراموش نشدنی و از روزهای اندک با تو بودن که اصلاً یادم نمیآید. از اینکه الان به مدرسه میروم، از گریههای پنهانی مادرم، از عکس پر از خاطرات روی دیوار، از فیلم کوتاهی که مادرم ضبط کرده و با من بازی میکنی، از نگاه دلسوزانه دوستان و فامیل به دخترت، از شبهای تنهایی که با مادرم میگذرانیم. پدرم الان شش سال است که رفته ای، شش ساااال، چقدر دیر میگذرد. شبها از بالکن بچههایی که با پدرانشان قدم میزنند را میبینم و جای خالیات را بیشتر احساس میکنم و با حسرت قاب عکست را بغل میکنم و از گوشه بالکن به چراغهای مزار شهدا را نکاه میکنم. برایت فاتحه میفرستم. پدرم: به عکس سنگ مزارت که نگاه میکنم دلم آرام میگیرد. پیشانیت را میبوسم و با تو خداحافظی میکنم تا هفتهها بعد. پدرم: آخر هفتهها به هر بهانه ای راهی مزار شهدا میشویم تا بیاییم و با تو حرف بزنیم. زیاد میمانیم یعنی هوا کم کم که تاریک شد برمیگردیم. حالا دیگر مادر گریههایش را از من پنهان نمیکند. با من راحت است او میداند که رفتنت را باور کردهام و می دانم که برنخواهی گشت. الان دیگر دوتایی با هم گریه میکنیم و همدیگر را دلداری میدهیم. پدرم: خیالت راحت، همه هوایم را دارند، اما از تو چه پنهان بدجور دلم هوای تو را کرده و هرچه بزرگتر میشوم انگار دلم تنگ تر میشود. مادر میگوید لباس های نظامی را برایم به یادگار گذاشته ای، راستش من که دختر هستم و لباسهایت را نمیتوانم بپوشم، تازه برایم گشاد هستند ولی از بس دوستشان دارم گاهی آنها را میپوشم. پدرم: کلاهت کم کم دارد برایم اندازه میشود. مادرم میگوید با کلاه چقدر شبیه پدرت میشوی. حالا با کلاه نظامی برای عکس نظامی قاب شدهات احترام میگذارم، کلاه نظامی را که میگذارم بچههای مجتمع هم فهمیدهاند، پدر من نظامی بوده و بیشتر احترام مرا نگه میدارند. روزهای دلگیری است از من میپرسند دلت برای پدرت تنگ شده، چه باید بگویم؟ راستش را بخواهی دلم گرفته چون دلم خیلی برایت تنگ شده. آنقدر زیاد که با این سؤال توی دلم گفتم مگر نمیدانند چه گوهری را از دست دادهام که میپرسند چقدر دلتنگ شدهام. خوب معلوم است که دلتنگت میشوم. درست است که زندگی میکنیم و زندگی ادامه دارد ولی زندگیمان به آسانی زندگی دیگران نیست. مگر میشود که دلتنگت نباشم. مگر میشود من و دوستم که پدرش هر روز ساعت یک به مدرسه میآید و یک بغل سیر میبوسدش و با هم به اغذیه فروشی روبروی مدرسه میروند فرقی نداشته باشم. تازه وقتی بابای زهرا من رو از مدرسه به خونه میاره و زهرا و باباش جلو سوار میشوند و من پشت سر، همش یاد تو هستم و یواشکی بغض میکنم. پدرم: کاش بودی و من با تو جلوی ماشین سوار و میشدم و یک روز هم ما زهرا را میرساندیم. مادرم خیلی تلاش میکند تا جای خالیات را احساس نکنم ولی راستش، من بیشتر دلتنگ تو میشوم.
به نام آنکه تورا به اوج اعلاء رساند ولی عشق داشتن پدر را ازمن دریغ کرد اما شکر گذارم. پدر مهربانم:سلامی گرم را که از جسم و روح خشکیده ام سرچشمه میگیرد نثار مقدم نگاهت میکنم.میدانم نام من را به یاد دارید یا آن را به دنیای پر تلاطم فراموشی سپرده اید؟ همیشه دوست داشتم برای شما نامه ای بنویسم،و حال که قلم به دست گرفتم زبانم یارای گفتن و دستم یارای نوشتن نمیکند.دوست داشتم روز شهادتت در کنارت بودم و جامه خونین تو را بر فراز قله های بلند کشورم می آویختم.دوست داشتم بدانم مجنون که بودی که از همه چیز گذشتی تا به معشوقت بپیوندی و مرا در سرمای سرد بی پدری رها کنی؟ کجا هستند آن دستان گرمت تا وجود بی حس مرا رمقی بخشند؟کجاست وجود گرمت تا تب هاب داغ هستی مرا آرام کند؟تو طعم شیرین پدر شدن را چشیدی اما ثانیه های نامردی نمیگذارد یک ثانیه من طعم شیرین پدر داشتن را بچشم.ای اسوه صبرو استقامت هیچ کس نمیتواند تصور کند که دوری تو با من چه میکند.در مسیر زندگی کسانی را دیده ام که از عشق هیچ نمیفهمند.آن ها شکوه تو یارانت را دوران غم باری میدانند که بر سینه تاریخ نشسته و شهادت را کار تلف شده ای می پندارند که قربانی هیچ ،آینده شان تباه گشته است و من به نمایندگی از کلیه فرزندان شاهد و یکی از اعضای همین نسل دوست دارم با مشت به دهان این غافلان دنیا بکوبمو بگویم شما هرگز نمیتوانید شهادت را درک کنید.میدانم به حرمت خون شهدا روزی خواهد رسید که به همه جهان و جهانیان بفهمانیم حق بر باطل پیروز خواهد شد.هرگز تو را و کبودی های پیکر پاک و درهم و شکسته ات را که موقع خداحافظی دیده ام را فراموش نمیکنم.آن زخم های عمیق گه هر کدام دری از بهشت را به رویت باز کردند. پدر مهربانم : همیشه چشم به راه لبخند ها و نگاه مهربانانه تو هستم اما در رویاهایم همیشه تو را میبینم که من را نوید اینده ای روشن در زیر سایه ولایت میدهی و مرا سرباز کوچک رهبر و مولایم میخوانی و بدان تا اخرین قطره خونمان با تبعیت از مولایمان حضرت امام خامنه ای عزیز از راه امام و شهدا و انقلاب دفاع خواهیم کرد و لحظه ای از پاسداری و میراث گرانبهایت کوتاه نخواهیم امدو ضدانقلاب کوردل هم بداند هرگاه پرچمی از دست سرداری بیفتد صدها سردار فداکار نظام جمهوری اسلامی ایران به دست خواهند گرفت و تا بساط ضد انقلابیون از خدا بی خبر را به زباله دان تاریخ نریزیم از پای نخواهیم نشست. میزنم بر سر خاکت اب پدر بوسه دوباره آخه لبام به بوسیدن تو عادت داره باز دوباره پنجشنبه شد و من دل گرفته چون میخوام بیام کنارت براتو گلایه دارم ای پدر دلم گرفته خسته شدم از این همه غم دوست دارم با تو باشم سر روی زانویت بذارم مامانم بعد رفتن تو وانمود میکنه خوشحاله اما من از چشاش میخونم که تو دلش پردرده پدر من دلمون واسه تو تنگه از بس ندیده تو را داره با همه میجنگه هر روز که بهانه تو را میگیرم مامان می گه پدر تو پیش خدا تو بهشته
با سلام اینجانب روح الله سلیمانی تک فرزند ذکور شهید غلامرضا سلیمانی جمعی هنگ ژاندارمری و ارشد گروهان که در تاریخ 1363/2/25در جاده سلماس ارومیه به شهات رسیدند. حدوداً چهارساله بودم که درد یتیمی را چشیدم. خاطراتی که هنوز در خاطرم مانده یا برایم تعریف کردهاند. اینکه پدرم خیلی بچه دوست میداشت و 4 فرزند آنها موقع به دنیا آمدن بعد چند روز از دنیا میرفتند به همین علت پدرم من را بسیار عزیز میشمرد. خواهرم زینب در آذر 1363 بعد از شهادت پدرم به دنیا آمد. پدرم اکثر مواقع من را بر دوچرخهاش سوار میکرد و من ذوق میکردم و همسایههایمان تعریف میکردند پدرت هرروز صبح موقع رفتن به سرکار تو را سوار موتور میکرد و تو باز هم میخواستی سوار شوی و میگفتی ادور ادور... یک بار هم که از مرخصی جبهه آمده بود برایم یک تانک پلاستیکی آورد و من هم از سر بازیگوشی آن را آتش زدم. بار آخر پدرم عازم جبهه بود من خیلی گریه میکردم و از دوش پدر پایین نمیآمدم انگار میدانستم این آخرین وداع با پدر است. حرف برای گفتن زیاد دارم مادرم میگفت: پدرت که به مرخصی میآمد سریع به کارخانه سنگبری میرفت و تا پایان مرخصی هرچقدر پول در میآورد به من میداد که یه موقع کم کسری نداشته باشیم. عمویم به پدرم میگفت که متاهلی لازم نیست به جبهه بروی ولی پدرم میگفت اگر من نروم و توهم نری پس چه کس باید برود پس تکلیف وطن و نوامیسمان چه میشود. در سن 16 سالگی به کار ساختمان و در سال 1380 استخدام ناجا شدم و هم اکنون در قسمت پاوا مشغول به خدمت هستم و با امید به خدا یک زندگی ساده تشکیل دادهام. خیلی گله دارم من از مردم و هم از مسئولین. یک بار که برای قسط وام بانک ملی شعبه شهید چمران حسابم مسدود شده بود بسیار عصبانی شدم و از روی اشتباه در بانک گفتم: یعنی ما از خانواده شهدا هستیم... که رئیس بانک با بی احترامی گفت برای شما خیلی خوب شده که؟ خیلی دلم سوخت. پدرم موقع سربازی برایمان خانه خریده بود خیلی خوب شده؟ که مادرم ناراحتی اعصاب دارد و مادرم نمیتواند از خیابان عبور کند؟ و خواهرم به علت نبودن پدر حدود 10 سال در کارخانه بستنی و حبوبات کار کرده و شوهرش انرا با دو فرزند رها کرده؟ یا من که حدود 15 سال است در ناجاهستم و دریغ از یک لوح تقدیر و همیشه در پایینترین جایگاه مشغول کار هستم و حتی عکس پدرم را در جایگاه شهدا پاوا نیز نصب نکردهاند؟ خیلی دلم گرفته و بعضی اوقات در تنهایی مینشینم و گریه میکنم که اینقدر برای ما خوب شد...آری به قول رئیس بانک برای ما خوب شد. به یاد روزی که این انقلاب به دست صاحب اصلیش آقا امام زمان عجل الله برسه و ما آن روز رو سیاه نباشیم... برای سلامتی رهبر و تمام خدمتگزاران واقعی به این انقلاب دعا میکنیم. صلوات
هیچ قطره ای محبوب تر نزد خدا از دو قطره نیست یکی آن قطره خونی که در راه خدا ریخته شود دوم آن قطره اشک یتیمی که در شب بنده محبوب خدا برای او میریزد. امام سجاد (علیه السلام) خاطره ای که از پدرم برایم جا مانده و همیشه باقی است اینست که او میگفت لازمه یک انقلاب شهادت و مهیا بودن برای شهادت است ملتی که شهادت برای او سعادت است پیروز و پایدار میماند. چند ماه قبل از شهادت پدرم همگی به مشهد رفتیم پدرم میگفت در حرم امام رضا (علیهالسلام) از آن امام والامقام خواستم از خدا بخواهد تا مرا افسری شجاع بی باک و مفید برای اسلام و کشورم قرار دهد و نیز مرگم را در پیروزی انقلاب نصیبم کند و تمسک بجویید به دامان اولیا الله و در رأس همگان محمدو آل محمد(صل الله علیه و آله) و آنان که در راه ایشان شربت شهادت نوشیدند، خط سرخ شهادت را عروه الوثقی عشق فرض میکنند. این بود مختصر خاطراتی از پدر بزرگوارم که در ذهنم باقی مانده است.
وقتی من به عکس یادگاری دسته جمعی که با پدرم گرفته بودیم نگاه می کنم یادروزهایی می افتم که پدرم در جمع گرممان بود و خاطرات شیرینی با او داشتیم. او در کار پشتکار زیادی داشت و بیشتر وقت خود را صرف خدمت به کشورمان می کرد. یکی از خاطرات سفر به مشهد مقدس بود. در مشهد خاطره ی بدی برایمان رقم خورد گم شدن خواهر 6ساله من بود ما مضطرب و نگران بودیم و در آن شلوغی بسیار ناگهانی خواهرم پیدا شد و این موضوع را مدیون امام رضا هستیم و این برایمان یک معجزه بود.
من می دونم که پدرم زنده است. پدر عزیزم خوب می دونم که تو الان کنارم هستی ولی دوست دارم همیشه در کنارم مث اونوقتا.. راستش من تا سه سالگی بیشتر تورو ندیدم. کاشکی میشد اون روزی که رفتی باهات خداحافظی میکردم، نمی دونستم که اتفاقی قراره بیفته. پدرجان می دونی که من هرشب آرزو میکنم پیش تو باشم اما در رؤیاهایم گم شده ای... کاشکی میشد که باشی. می دونم که پیش خدا جات خوبه ولی بعضی وقتا بهم سر بزن دلم واست خیلی تنگ شده. پدر من مث بارونه تو آسمونها تنها می مونه وقتی که میاد تو خوابم همیشه شاد و خندونه بابایه خوشگلم همیشه دست پر میومد خونه... من خیلی کوچیک بودم اما خوب یادمه که همیشه چشم به راهش بودم...هرشب با من بازی میکرد و میخندید و منو نوازش میکرد... وقتی نماز می خوند یادم هست که سوار کمرش میشدم. پدر با من میگفت: ای دختر گل گلی، اخه همیشه هرجا گل میدیدم میچیدمش وقتی باهام بازی میکرد مث من کودک میشد. نفهمیدم کی رفت هرچی اتفاق افتاد مثل یه شیشه بود قلب پدر مث آینه بود. گل رز بود و هر وقت که نگاهش میکردم به رویم میخندید. به خاطر دارم که زیر آلاچیق کنار دریا نشسته بودیم پدر به آب دریا زد و دستش رو در آب برد و یه دونه صدف بیرون آورد و اونو به من داد. حالا من موندمو اون صدف...صدفمو دوست دارم. بعضی وقتا که دلم خیلی تنگ می شه دوست دارم از ته دل صدا بزنم بابا...اما این کلمه برای من دیگه وجود نداره. اما خداروشکر مادری مهربان دارم و همیشه با او میخندم و شاد هستم.
نامه ای به پدر عزیز و شهیدم که در کردستان شهد شهادت نوشید... خوابم بیا.... اینجا میان بیابانهای کویر یزد میان مسیر یزد تا کردستان مرا به گزبنی تلخ دخیل بستهاند تا خواب شیرین تو از سرم بپرد اما من دیگر طاقت ندارم آتش گرفتهام...واژه میبافم و شعر می گویم...باید به خوابم بیایی آخر عشق تنها میخواهد تنها باشد و تنها، تنها میخواهد عاشق باشد. به خوابهایم سری بزن ای تمام تنهایی من! من تو را میخواهم از گنبدهای دوردست... از گنبدهای دور دست تو را میخواهم. تویی که هزارو یک شب قصههایم از نام زیبایت لبریز است. تویی که ردای سبز زیتونی رزمت لالایی خوابهای دیرسال من است و فقط این را می دانم که همه اردکهای زشت، قو خواهند شد اگر در برکهٔ چشمان مشتاق من برای دیدار تو غوطه ور شوند! اگر به خوابم بیایی چشمانم تازه متولد خواهند شد وقتی بار دیگر به چشمان مهربان و بی ریای تو بیفتند آنگاه میتوانم دورکعت نماز حاجت را بهانه کنم و نام قشنگت را به همه قنوتهای خستهام دخیل ببندم. همه آسمانها را پرواز خواهم کرد تا از فرشتگان سپیدپوش حوالی سیبهای سرخ معطر نشانی کسی را بگیرم که عمری است سایه سایه با من می اید آنگاه همه میفهمند این صدای خیس که هر وعده از حنجرهٔ گلدستههای اذان بر میخیزد، بغض فروخوردهٔ همهٔ دلتنگی های من است. امروز که این نامه را برایت مینویسم و در هوایت سخت بیقرارم، میرقصاند مرا کسی میان حوصلهٔ بادها و آرام نجوا میکند: بابا چرا رفتی؟ چرا رفتی؟ عزیزم خشکیده چشمانم چه بر خاک تو ریزم؟ من جز هوای کوی تو در سر ندارم آخر چرا مرگ تو را باور ندارم؟ اگر به خوابم بیایی گلپوش خواهم کرد آینه را با زرد و نارنجی پاییز همهٔ دردهای کهنهام و به موهایم خواهم بست صورتی غنچههای تازه شکفتهٔ دیدار تو را. توکه همیشه آنقدر به من نزدیکی که میتوانم آرام سربرشانه های مهربانت بگذارم و همهٔ دم غروبهایم را گریه کنم، به خوابم بیا تا پردههای اشک را از دریچهٔ نیمه بستهٔ چشمانم کنار بزنی بی آنکه بچه آهوهای خسته ای که رد سرمه ریز چشمهای قهوهایم آرمیدهاند، رم کنند... فدایت دخترت
من 4 سال بیشتر نداشتم که پدرم به شهادت رسید در آن زمان دقیقاً سنی بودم که بچهها خیلی شدید به پدر وابستهاند منم مثل همه بچهها بیش از حد به پدرم وابسته بودم آن چنان که حتی زمانی هم که در پاسگاه بودند بیشتر وقتها منم پیشش بودم ولی متاسفانه زمان خیلی کمی بود که بنده و خواهر کوچکم مهرو محبت پدری را داشتیم. زمانی که بچههای هم سن و سالم کلمه بابا رابر زبان میآوردند متوجه میشدم که بابای من رفته جایی که دیگر پیشم بر نمیگردد خیلی ناراحت میشدم گریه میکردم سراغ پدر را که از مادرم میگرفتم مادرم هم گریهاش میگرفت زمانی که به مهد کودک و دبستان میرفتم بیشتر از هرچیزی جای خالی پدرم بود که اذیتم میکرد وقتی دوستان و همکلاسیهایم را میدیدم که پدرشان به سراغشان میآیند بغض عجیبی گلویم را میگرفت که حتی اصلاً دوست نداشتم به دبستان برم همیشه از اینکه بچههای دبستان بعد از تعطیلی بدو بدو پیش باباهاشون میروند خیلی اذیت میشدم مادرم که وقتی مرا با این حال میدید دلداریم میداد و میگفت الان پدر داره تو رو نگاه می کنه تو باید خوب درس بخوانی که پدرت رو خوشحال کنی بعد از سالها که بزرگ شدم خودم متوجه شدم که شهادت راه مردان بزرگ است آرزو میکنم که خودم هم بتوانم راه پدر عزیزم را ادامه بدهم ما فرزندان شهدا افتخارمان پدرانمان هستند و هیچ وقت گله و شکایتی نداریم و همیشه می گوییم که ای کاش ما هم مثل پدرانمان باشیم که در آینده فرزندان ماهم سربلند باشند.
عزیزترینم پدر نازنینم چقدر غریب است از تو بگویم. تو رویای خیس از اشک منی. از کودکیام از هرلحظهام. چقدر آغوش گرم و محکمت به دور شانههایم، دست نوازش بر روی پاک کردن اشکهایم و بوسههای مهربانیت بر گونههایم را در خواب دیدم. چقدر تو را جستجو کردم. لابه لای خاطرات دیگران و چقدر تو را یافتم چون سایه ای لابه لای آلبوم عکسها. چقدر آرزو میکردم هنوز نوزادی بودم میان بازوان تو... و زمان در همان لحظه متوقف میشد بر روی ابدیت هرروزی که گذشت بر بودنت بیشتر محتاج شدم. تو مرحم تمام ترسها تنهاییها زخمها و شکستهایم بودی... تو که نبودی فقط نامت بود و خاطره ای که خودم از تو ساختم و هر لحظهام را با آن گذراندم چقدر دلگرم میشدم وقتی در خیالم با تو حرف میزدم... از هر دری از شکست فلان روز وخوشی های دیگر روز... حتی وقتی عاشق شدم... چقدر سخت بود حرف زدن باتو... جوابی از تو نبود.. هنوز دلتنگ توأم... دلتنگ همه چیزهایی که نبودنت از من گرفت... دلتنگ صدای محکمت که صدایم بزنی... و من هرگز به خاطر نمیآورم وقتی اولین بار نامم را صدا زدی. پدر چقدر خوب بود صدایت میزدم با صدای کودکانه و حتی الان با صدای مردانه لرزانم از بغض ندیدنت... گناه من چه بود که قهرمان زندگیام از من گرفته شد؟ عزیزترینم پدر نازنینم دلگیر رنجها من نباش در پس تمام بغضها و هق هق های دلتنگی ام. هنوز برای من زنده ای همین جا کنار من نشسته ای. هنوز عطر مهربانیات در من موج می زند. خانهام روشن از یاد توست و گرمای دستت در دستم جاریست وقتی موهای دخترم را نوازش میکنم.
دلم بهونه گرفت یادم میاد روزهای بودنت رو، سخت سخت اما تو بودی باهمه سختیها توبودی و بودنت برام دنیا ارزش داشت، یادم میاد هرچند وقت یکبار موج انفجار باعث میشد. دیگه کسی رو نشناسی و هرکسی دم دستت بود زیر بار کتکات صفا میکرد و چقدر کتکهای شیرینی، خداییش کاش بودی و هنوز میزدی. می دونم دست خودت نبود تا موج می گرفتت میزدی و بعدش که چه کارا نمیکردی تا ناراحتی بعد کتکهای ناخواستت را فراموش کنیم و چه شبها مادر تا به صبح بالای سر تو بیدار بود و مدام بهت دارو میداد از قرصای شیمیایی شدنت و تنفستو و ... یادمه گاهی اوقات با دونفر حرف میزدی میگفتی دیدی منو تنها گذاشتید یادتون رفت چه قولهایی بهم داده بودیم، بعدش میپرسیدم بابا کی بود، با کی حرف میزنی میگفتی هیچکس حالا فهمیدم با کی بودی، با رفقای شهیدت بودی آره، دیدی چه زود گذشت بابا پسرت 25 ساله شده 14 ساله ندیدمت، آخه با معرفت این رسمشه که حتی، حتی تو خوابم هم نیای، نه خداییش این درسته، چه دورانی داشتم از نبودنت همیشه از اول سال جدید تحصیلی میترسیدم چون معلمها از شاگردها شغل پدرشون رو میپرسیدن به من که میرسید با بغض میگفتم شهید شده و بعدش چقدر گریهها که کردم و نذاشتم کسی از بچه ها بفهمه و داخل خونه هم که میرسیدم نمی ذاشتم مامان بفهمه چون دوست نداشتم ناراحتیشو ببینم عجب دورانی بود...هرجا تو هر جمعی حرفی میشد از پدراشون من سریع یه بهانه ای جور میکردم و از تو جمع خارج میشدم. یادمه یه بار تو دبیرستان یه نفر تو اتوبوس بهم تنه زد گفتم آقا حواست کجاست گفت برو بچه برو با بابات بیا. کاش می دونست من بابا نداشتم، چقدر اونروز تو تنهایی هام گریه کردم و چه اتفاقها و جریاناتی که تو نبودی و من تنهایی سرکردم باهاش. بابا میشنوی چی میگم دوس داشتم کنارم بودی و بغلت میکردم سرمو رو پاهات می ذاشتم برات حرف میزدم و تو دستای گرمتو روسرم میکشیدی و گوش میدادی بعد رفتنت 14 ساله سر سفره هفت سین جوری رفتار میکنم که نبودنت برای مامان و مصطفی که وقت رفتنت 2 ساله بود احساس نشه یه جورایی شدم مرد خونه تا جایی که بتونم نمی ذارم مصطفی مثل من نبودنت رو احساس کنه. آگه مامان نبود منم نبودم می دونی بابا هرچی بوده گذشته قبلاً ترس داشتم جایی بگم بابا ندارم. اما حالا با افتخار همه جا میگم که بابا دارم تازه چه افتخاری که شهید، کاش بتونم لایق فرزند شهید بودن باشم راستی بابا پسرت پلیس شده، می دونی از وقتی آقا گفته خدمت در نیروی انتظامی مصداق جهاد فی سبیل الله چه روحیه ای پیدا کردم آخه اونوقتا کار شما جنگ با کشور دیگه ای بود، جهاد فی سبیل الله بوده حالا کار پسرت جهاده، بابا برا همکارم دعا کن تو خودت از وضعیت جامعه باخبری لازم به گفتن نیست بابا خواهش همیشگی نزار بمیرم تو که می دونی چی رو دوست دارم البته نه به هر قیمتی در راه خدا و حفظ خون شما و پایداری امام عزیزم شهیدم کن ...یاعلی...
خاطره شهید صادق مسگره می گفت ما دیگه کردستان کاری نداریم باید بریم جنوب. مرزهای جنوب بیشتر تهدید میشه. فرمانده ها قبول نمی کردند، می گفتند اگر برید دوباره اینجا شلوغ میشه، منطقه ناامن میشه. می گفت ما کارخودمون رو این جا کرده ایم. دیگه جای موندن نیست. جنوب بیشتر به ما احتیاجه. بچه ها کسی حق نداره پاشو توی خونه های مردم بذاره. نماز هم تو خونه های مردم نخونید. شاید راضی نباشن. تازه رسیده بودیم جنوب پایگاه منتظران شهادت و بعد دارخوین. شصت هفتاد نفری می شدیم. با دو تا سیمرغ و چندتیرباری که با خودمان آورده بودیم. برای خودمان گردانی شده بودیم. هنوز عراقی ها معلوم نبودند ولی مردم خانه هایشان را ول کرده بودند. درها باز، وسایل دست نخورده، همه چی را گذاشته بودند و رفته بودند. مصطفی می گفت مردم که نمی دونند ما اومدیم اینجا. خوب نیست بی خبر سرمون رو بندازیم پایین بریم تو. آن هنگام که رویاهای کودکی ام جان می گرفت معنای اشک های بی پایان مادر، قد خمیده ی مادربزرگ و عصای دست پدربزرگ را نمی دانستم. آن گاه که با همسالان پرهیجان خود مشغول بازی و جنب و جوش بودم و دنیای کودکانه مرا در خویش فرو برده بود، معنای عکس قاب گرفته ات را روی دیوار نمی دانستم. من نمی دانستم معراج شهدا را کجای شهرمان می توان زیارت کرد و گریه ی بی اندازه آن همه مرد و زن آشنای دور و نزدیک در مراسم وداعت چه مفهومی دارد؟ من فقط در ذهنیت کودکانه و ساده ام همواره منتظر مسافری بودم که چندوقت پیش از سفر به من و برادرم گفته بود. حالا من بودم و معراج شهدای شهرمان و اندوه و اشک آشنایان دور و نزدیک و لباس تیره ی مادر، من آن وقت ها چه می دانستم وقتی پا به مدرسه می گذارم باید از همان آغاز به تمرین کلمه ای مشغول شوم که مدتها منتظرش بودم. وقتی معلم سرمشق بابا آب داد، را روی تخته نوشت با خود گفتم راستی بابا کی از سفر بر می گردد؟ آه که چقدر دوست داشتم وقتی به خانه می آیم تو را در آغوش بگیرم و نمره های بیستم را نشانت بدهم. در کلاس اول راهنمایی وقتی معلم از بچه ها می خواست خود را معرفی کنند و شغل پدرشان را بگویند با اندوهی تلخ تو را مسافر نامیدم و گفتم پدرم هنوز در سفر است. هنوز در سفری پدرجان و هنوز یادم هست که مهربانه هنگام وداع گفتی بچه ها، هوای مادر را داشته باشید اما نیستی که ببینی مادر این سالها چقدر شکسته شده این مادر شکسته همان است که صبر ئ استقامتش نگذاشت خم بر ابروی بچه ها بیاید با گریه هایمان گریست و با خنده هایمان لبخند زد این مادر شکسته همان است که جوانی اش را پای بچه ها گذاشت و اجازه نداد بی پدری به اندوهی مجسم مبدل مان کند و جای خالی تو در خانه احساس شود. پدر نگاه کن حالا من بزرگ شده ام بزرگتر از درخت آلبالویی که در حیاط خانه مان قد کشید هنوز چشم به راه توام و هنوز دوست دارم تو را گاهی در خواب ببینم تا بوسه ای هرچند کوتاه بر گونه هایم بنشانی. گاهی به پروانه ها قاصدکهاآینه ها و ابرها التماس می کنم پیغام مرا به تو برسانند گاهی که نام تو را می شنوم و نسیم خسته را می بویم بی اختیار گریه ام می گیرد. من فرزند جوان توام اما هنوز کودکانه دلم برایت پر می زند و تو خوب می دانی که چقدر دلتنگ نگاه پدرانه و نوازشگر و مهربان توام. من فرزند جوان توام اما با همه ی این دلتنگی ها حالا خوب می دانم که دلیل رفتنت چه بود حالا خوب می دانم که چقدر از عشق سرشار بودی و چه خوب راه و رسم عاشقی را می دانستی. پدر تو عاشقانه پر کشیدی و حالا خون عاشقانه ی تو در رگ های من است حالا من نیز عاشقم. عاشقم میهن خویش را که با سرخی خون تو و همسنگرانت رنگین است. عاشقم انقلابمان را که یادگار پیر سفر کرده و راحل ماست. عاشقم آرمان های امام عزیز و شهدای شور آفرین مان را. و عاشقم راه و رسم و رای و فرمان رهبر عزیزم را که همواره تماشای چهره و شنیدن کلامش آرامم کرده. از خدا می خواهم این عشق را در مسیر ولایت مداری و پیروی از رهبر مهربان و ولی زمان به بالاترین حد و رتبه و درجه برساند. دلم می خواست پدر کنارم باشد. چشم در چشم و من گرمی دستانش را حس کنم. دلم می خواست تکیه گاه امن من همین جا درست داخل همین اتاق باشد. دلم می خواست از نگاهش بخوانم. انتخابم درست است یا نه. دلم می خواست وقتی می روم دعایش را بدرقه راهم کنم. اما هرچه نگاه کردم در میان جمعیت او را ندیدم. دلم نیمیامد بدون حضور او این مرحله را بگذرانم. باید او نگاهم می کرد تا دلم قرص می شد. چشمانم را بستم. مقابل دیدگانم قرار گرفت لبخندی شیرین و زیبا بر لبانش بود. دلم آرام گرفت و با صدای لرزان گفتم: بله بله و اشک مثل جویباری از چشمانم جاری شد. وقتی خودم را یافتم با لباس سپید عروسی در میان گلزار شهدای گمنام بودم. نشستم و ضجه زدم. ای کاش می دانستم کجایی تا دلم آرام بگیرد. پدر ای کاش هدیه جشن ازدواجم مزارت را به من نشان می دادی و باز تو را دیدم پرغرور و پرشکوه و همان طور آرام از مقابل چشمانم دور شدی...
بسم رب عشق رب انتظار بسم رب عاشقان بیقرار سلام بابا، امید روزای غریبی دلم مرد همیشه زنده ی خاطره های مادرم مهمون شب های پر از گریه ی من. سلام بابا، خوش اومدی امشب کنار سجاده ام، هوا پر از بوی گل شهادته، دلم دوباره پرکشیده طرفت، باز اومدم سر بزارم رو زانوهات دست نوازش بکشی روی سرم. سلام بابا، ای گل سرخ پرپرم، محبوب درگاه خدا. سپیدتر از یاس های خوش بو قلب تو، تنهاتر از غربت پر کشیدنت قلب من. رفتی ولی، یادم نمیره هدفت، غیرت و مردانگی تو، شرفت. سوخته دلم مثل زمین کربلا، مثل رقیه اشکبار، مثل مدینه دل من، هوای بودن تو را به یاد فاطمه(س) تنفس می کنم. تو کوچه های خاکی دلم همیشه رد پای تو، اون اخرین نگاه تو، اون اخرین وداع تو. سلام بابای مهربون، فدای اون قلب شکافته، دخترت، فدای اون سینه ای که سپر شده برای دین و امنیت، هرکی فراموشت کنه من فراموش نمی کنم ایمان محکم تورو، شهامت و عزم تورو. سلام به اون حقیقتی که تو براش شهید شدی، گرچه حقیقت این روزا دیگه خریدار نداره، دیگه کسی حوصله اسم شهیدم نداره، انگار که راهشون جداست، از هرکی که فکر خداس. اسم شهادت که میاد دلهای خواب آلودشون حتی دیگه خمیازه هم نمی کشه، دلم میسوزه براشون، مردم توی خیابون دیگه عوض شدن بابا. بابا شهادت یعنی چشم هایی که تا دیروز هزار تا مشتری داشت، چندش میاره امروز، اما غمی نداره، چون عاشق خداشه، به جای مردم، خدا مشتری چشاشه. سلام بابا.....سلام ستاره شبم....چقدر امشب هردوتامون مثل همیم، هردو چقدر با این دنیا غریبه ایم، مامان هنوزم هنوزه، چشم پراشکش به دره، انگار به امد دوباره دیدنت، نگاه خستش همه جا دربه دره، غیرازخودت کسی چی می دونه به اون چی می گذره؟ من می دونم دلتنگته، وقتی برای داداشم، از خوبی های تو میگه. دلتنگی من و داداش تموم نمیشه به خدا، دلم می خواد پیشت باشم، گناه من چیه بابا؟ سلام بابا....سلام به تو و هر شهید درگاه خدا، جمجمک برگ خزون، آدما پیر و جوون، دلشون یه آسمون، تو سر و سینه زدن، دست به دست هم دادن، شهیدای 15خرداد، شلمچه، شهدای آبادان، شهیدای فکه و مجنون و هویزه یا گلای پرپر مرصاد. سلام به هر قلبی که مثل قلب تو برای کشور می تپید، سلام به لاله های سرخ بی کفن، سلام به هرشهید زنده ی وطن. سلام بابا...بیا کنار من بشین، وقتی صدای شقایق های خسته میاد، حس می کنم تویی، می لرزه دلم،با صدای یا زهرای هر بسیجی حس می کنمجای تو خالی نیست، بابا می خوام بهت بگم وقتی مردای با غیرت رو تو لباس رزمت می بینم، خونه ی تاریک دلم از خوشحالی روشن می شه. (باهم قرار گذاشتن قدر همو بدونن، برای دین بمیرن، برای دین بمونن) صبح شده...دیگه کنار سجادم، بوی شهادت نمی یاد، انگار همین که چهره ی عالم و آدم رو میشه، تو هم دیگه دوست نداری، روی زمین پا بذاری، دوباره میری اون بالا، پیش ملائک خدا، دیگه خداحافظ بابا، تا فردا شب که باز برات، تا صبح درددل کنم، از همه دلتنگی هام، صبح شده، بازم همون بغض غریب، بازم همون حس نجیب، باز منو دست به دامن عرش خدام، باز به امید دوباره دیدنت، از صبح تا شب امن یجیب. (بر مهدی و منتظرانش بر علی و شیعیانش بر خمینی و شهیدانش بر خامنه ای و بسیجیانش بر ایران و دلیرانش صلوات)
آخرین دیدار گیرنده عاشقانه شهید شد.... (به یاد آخرین خداحافظی پدرم برای رفتن به جبهه) از پاییز 61 تا هروقت که زنده باشم همه فصلهای عمرمن، برگ ریزتر از هرکس دیگر، به خزان نشسته اند. پدرم مثل خیلی وقت های دیگر، عازم جبهه بود و لباس نظامی چقدر به قامت رشیدش می آمد. آرم هوابرد را که جلوی کلاهش نصب شده بود، هرگز فراموش نمی کنم. هرچند از پدرم جز دوسه خاطره که کم کم رنگ و رو رفته شده اند در ذهنم نیست اما یادش هر روز بیشتر از روز قبل همه وجودم را به آتش می کشد. مادرم باردار بود و نمی دانست چندماه بعد پسری را به دنیا خواهدآورد که هرگز پدرش را نمی بیند. به اتفاق مادربزرگم که سینی آب و آینه و قرآن در دست داشت و برادرانم سیدعلی و سید حسین که پنج ساله و دوساله بودند. در آستانه در با پدرم خداحافظی کردیم یادش به خیر، شیراز، خیابان بعثت و کوچه شهید علیرضا صفایی که پدرم برای اخرین بار با گامهایی مصمم عرضش را قدم می زد و می رفت تا به معراج برسد. تا آنجا که چشم کار می کرد پشت سرش را نگاه کردم و این دفعه اخر بود که او را می دیدم. پدرم به انتهای کوچه رسیده بود و نگاه منتظر من هنوز نگرانش سرش را خم کرد تا زا زیر شاخه های درخت توت کهنه سرکوچه رد شود. تک درخت کهنسالی که پس از داغ پدرم بسیاری از ریشه هایش خشکید. یادش به خیر انگار همین دیروز بود... از ان روز، روزی که پدرم شهید شد، هر روز تنگ غروب کنار آن درخت توت که سنگ صبور من بود می رفتم و به شاخه های بلندش که رو به اسمان دست به دعا برداشته بودند و برای روا شدن حاجات دل کوچک من با خدا راز و نیاز می کردند خیره می شدم شاخه های تو در تواش احساس گیج شاپرکی در هجوم باد را القا می کردند. دلم شور می زد و تعبیر این دلشوره را نمی دانستم. تازه به سن تکلیف رسیده بودم و به سفارش پدرم همه سعی خود را می کردم تا نماز اول وقتم ترک نشود. هنوز هم که هنوز است هربار کنار حوض می نشینم تا وضو بگیرم، یاد اولین باری می افتم که پدر عزیزم کنارهمین حوض وضو گرفتن را به من یاد داد. زنگ خانه به صدا در آمد. پستچی با چشمانی اشک آلود اخرین نامه ای که مادرم برای پدرم نوشته بود رابرایمان برگردانده بود! روی پاکت با خطی خوش به رنگ قرمز نوشته شده بود: گیرنده عاشقانه شهید شد.
دلنوشته ای از ته قلبی سوزناک برای شما دارم و با چشمی پر از اشک می نویسم که امیدوارم نامه من را بخوانید و بدانید که من چه سختی ها کشیدم در نبود پدر عزیزم. پدرم در سال 67 شهید شد و من بعد از شهادت او به دنیا آمدم و ما هیچ وقت همدیگر را ندیدیم مادرم با هزار بدبختی و غم از دست دادن پدرم من را بزرگ کرد ولی هیچ وقت روی ماه پدرم را ندیدم و محبت پدرم را حس نکردم ولی مادرم و عموی مهربانم با زحمت بسیار من را بزرگ کردن و مادرم خیلی سختی کشید برای من برای خوشبختی و راحتی من، عموی من مثل پدری دلسوز برایم بود من آن زمانی که به مدرسه رفتم کپی شناسنامه ام را به مدیر مدرسه دادم به من گفت اسم پدرت سالار است ولی من نمی دانستم پدرم یکی دیگه است نمی دانستم شهید شده است مادرم من را بر سر مزارش برد و خیلی گریه کرد گفت دخترم پدرت شهید شده و حالا پیش خداست حالا عمویت پدر توست و من آن روز گریه کردم و خوشحالم پدرم در راه خدا و امام حسین ع شهید شده و خدا را همیشه شکر می کنم که همراه من است و من هم می خواهم راه پدرم را ادامه بدهم من الان یک فرزندی در راه دارم و دوست دارم وقتی بزرگ شد به او از پدربزرگش بگویم که بداند یک انسان مومن و پاک در راه خدا شده و فرزندم باید راه پدربزرگش را برود و هیچ وقت یادش نرود که شهیدان زنده اند و در راه کشور عزیزمان و امام خامنه ای همیشه در برابر دشمنان می جنگیم و همیشه برای ظهور امام زمان عج دعا می کنیم یاحق...
اینجانب نگار صفی فرزند شهید گرانقدر حسین صفی خوشحال هستم و افتخار می کنم که پدرم در راه اسلام فدا شده است. پدر من مرد بودنش را در دفاع و عشق به ناموس و وطن و دین خود نشان داده است. فرزند شهید بودن لیاقت می خواهد زیرا یک وظیفه مهم و سنگین است . من و دیگر فرزندان شهیدان با رعایت حجاب، ادامه دادن راه آن ها درس خواندن و کسب دانش بیشتر و دفاع از میهن و دین خود بخش بسیار کوچکی از ارادتمان را به این شهیدان بزرگوار نشان میدیم. همه شنیده اید و همه جا می گویند که دختر ها به پدرهایشان وابسته اند سخت است 15 سال بدون پدر بزرگ شوی اما هستن کسانی که از داشتن پدر خود ناراضی هستن و قدردان وجود او در زندگیشان نیستند. داشتن پدر یعنی تکیه گاه یعنی مطمئن هستی که در زمان سختی هست کسی که همه جوره پشت تومی ایستد امیدوارم بتوانم پدرم را سربلند کنم و راه او را ادامه دهم تا به همه ثابت کنم پدر من یک مرد واقعی بود پدر من یک تکیه گاه محکم برای دخترش بود. کاش می شد جانم را فدای البته نه تنها پدرم بلکه تمام شهیدان این سرزمین کنم. پدرعزیزم همان خدایی که مرا به او سپرده ای بدرقه راهت.
ان لم یکن لکم دین فکونوا احرار فی الدینا کم: این صدای رسای رادمردی که شعار آزادی بخش سر می داد دشمن را به میدان کارزار می خواند او کیست او مردی از جنس عشق به خدا که دیشب پس از امضای طومار عشق و فداکاری برای آخرین بار چهره برخاک سایید با نماز و دعا و کتاب خدا وداع می کرد و صوت قرانش روح نواز ملکوتیان بود و به انتظار آخرین سپیده زندگی و افتخارآمیزترین روز عمر نشسته بود حال فریاد سر می داد که بدانید ما اینگونه ایم اگر تمام این دشت را با خون خود غسل دادیم اگر این دشت را قربانگاهی در نزد پروردگار خویش کرده ایم اجازه ندهیم که حریم سرزمین ما در هم شکند چندی گذشت پیکرهای خونین بود که پهنه دشت را فرا گرفته بود اما آیا آن حریم ماند آری ماند تا با زبان دل بگوید تن های ترکش خورده آن ها سنگر امروزی توست.
سلام پدر...سلام ای عزیزتر از جانم ای مهربانم نمی دانم چرا امروز دلم هوای تو کرده است دوست دارم با تو درد دل کنم غم هایم را برای تو بگویم دلتنگی هایم را برای تو تعریف کنم می گویند دختر ها بابایی هستن اما من که هیچ وقت پدر نداشتم هیچ وقت مهر پدری را ندیدم نمی دانم مهر پدری یعنی چه؟... مطمئنا همه دختران بابایی هستن اما من بابایی نبودم امروز بعد از 19سال جای خالیت را حس کردم من همیشه با عکست حرف می زنم حتی الان که 23 سال سن دارم چقدر سخت است 19سال با یک عکس صحبت کنی چقدر سخت است دختری بدون ناز و محبت پدر بزرگ شود و همیشه چشم به راه پدرش باشد که یک روز زنگ در خانه اش را به صدا در اورد از مادرم خیلی درباره اخلاق خوب تو تعریف شنیدم می گوید پدرت خیلی دلسوز و مهربان بود هرشب پیشانی شمارا قبل از خواب می بوسید اما حیف هیچ یک از این حرکات تو به یاد من نمی آید چون من سه سال بیشتر سن نداشتم پدر جان می دانم که با خبر شدی من یک دختر دوساله دارم پدرجان دخترم خیلی به پدرش وابسته است هروقت شوهرم پیشانی دخترم را بوس می کند من یک بغض سنگین در گلویم گیر می کند چون محبت پدر به دختر خیلی زیباست به شوهرم می گویم هیچ موقع در جلوی چشمان من و خواهرم به دخترمان محبت نکن او را اینگونه نوازش نکن ما دلمان خیلی برای پدرمان تنگ می شود پدرجان 19 سال است انتظار دیدنت را کشیدم دیگر تحمل ندارم دوست دارم همیشه به خوابم بیایی در این 19سال 2بار بیشتر به خوابم نیامدی چقدر زیباروی بودی خیلی دوست داشتنی و صورتی مهربان داشتی کاش دوباره خوابت را ببینم وقتی به خوابم میایی فکر می کنم همیشه و همه جا در کنارم هستی یک روز خانم همسایه که هم سن و سال خودم هست پدرش به خانه او می آمد در دستش یک جعبه بزرگ دیدم که شبیه یک کادو بود او برایش هدیه گرفته بود چون فردای آن روز عید بود با دیدن این صحنه خیلی ناراحت شدم به خدا خیلی گله کردم چرا من نباید پدر داشته باشم که برای همچین روزی به او افتخار کنم که پدرم با هدیه به خانه من می آید. خداوندا هیچ دختری بدون محبت پدر بزرگ نشود آمین. روحش شاد و یادش گرامی باد.
سلام پدر... سلام ای غزل ناب هستی، ای یادآور خاطرات خوب کودکی ام ای لاله سرخ گون کربلای عشق... چه زود رفتی. چه زود رفتی و مرا با غم هایم تنها گذاشتی. آخر من در نبودن تو با چه کسی درد و دل کنم که به هرسویی می نگرم جز مادرم محرمی بر اسرار خود نمی بینم. در یک سالگی تو را از دست دادم و حال 19 سال است که بدون تو زندگی می کنم... پدر خوبم ای دلاورم. ای نور چشمم، وقتی هم کلاسی هایم را در دانشگاه می بینم. می بینم که با چه شوری از پدرشان صحبت می کنند، آه آتشینی از دل می کشم و بغض راه گلویم را می بندد. حال تو که نیستی می فهمم که پدر کیست و برای دختر چه اهمیت دارد؟ پدر: شادم از اینکه با شهید کربلا در بهشت محشور می شوی و ناراحتم از اینکه نیستی. نیستی تا در غم و شادی های زندگی ام شریک شوی پدر عزیزم! ای کاش می شد برای یکبار هم که شده چهره زیبایت را ببینم، صدایت را بشنوم، آغوش گرمت را داشته باشم... پدرم هیچگاه تو را فراموش نمی کنم در تمام زندگی ام دوست داشتم تو را در خواب ببینم، ببینمت و باتو صحبت کنم و از درد نبودنت با تو بگویم. همیشه در پایان بازی های کودکانه ام منتظر آمدنت بودم که بیایی، بیایی و مرا با خود به خانه ببری و حسرت همیشه نبودنت را نداشته باشم و تو هم همانند همه پدران مهربان دستانم را بگیری و مرا آرام کنی. پدر جان تا چند وقت دیگر دخترکوچکت که حال بزرگ شده عروس می شود و برای عقد اجازه پدر لازم است. ای کاش بودی. بودی تا خودت اجازه عقد را می دادی اما نیستی هر گاه به تو فکر می کنم اشک در چشمانم جمع می شود. پدر عزیزم من قول می دهم که ادامه هنده راه تو باشم و مادر را از خود راضی نگه دارم و همیشه کاری می کنم که سربلند در بهشت جاودان به من افتخار کنی... و سعی می کنم نماد یک فرزند شهید واقعی باشم. از طرف دخترکوچکت سارا
سلام پدر مهربان و خوبم. پدر من هررزو صبح که از خواب بیدار می شوم بعد از نام خدا به تو که بالای سرم در قاب دیوار اتاقم هستی سلام می کنم. روزها و ماهها و سالهاست که دلتنگ توام، دلتنگی های من عاشقانه است و چه زیبا هستند دلتنگیهای من به خاطر تو. مادرهمیشه می گوید پدر در همه جا همراه تو است و من هم به این همراهی ات چه عاشقانه عادت کردم و خودت می دانی خواب هایم همگی وقف تو هستند چه خواب هایی که رویای با تو را در کنارم احساس می کنم. پدر مهربانم من همیشه و در همه حال منتظرت می مانم پس تا ابد باشد باز منتظرم. تو به ما یاد دادی که همیشه با یاد خدا کارهایمان را آذین دهیم و جز نامش چیزی بر زبان نیاوریم. تو به ما چه درس هایی ندادی. درست است که حضور فیزیکی ات کم رنگ شده اما با شهادت و رشادت و پایمردی و ایثار و از خودگذشتگی به ما همه چیز آموختی. پدر مهربانم گفته اند حرف دلم را برایت بنویسم ولی نمی شود یک دنیا حرف کوچک را روی کاغذ جای داد. من حرف های ناگفته بسیار دارم که با تو بگویم. مادر همیشه از خاطرات قشنگ و فراموش نشدنی خانواده برایم صحبت می کند، روز هایی که من یک سال و چندماه بیشتر نداشتم و من در آن روزها هنوز تکلم حرف زدن را نیاموخته بودم با تشویق و شکر صلوات شما به سختی اسمت را می آوردم و تو چه آشوبی در دلت نمی پروراندی بابای خوبم. من آرزوها خیلی کوچک بودم که جلوه گری و شهادت و رشادت و ایثار و پایمردی و تواضع و فروتنی و شجاعت تو در دل کوچکم جای می دهم اما چیزی به خاطر دارم و الان آن را با عکس لباس رزم مقدس گره می زنم. لباس های سبز زیبای فرمت بود که به تن داشتی .آری جز رنگ های سبز لباس هایت که جز رنگ های اصلی زندگی من است چیزی به یاد ندارم آری لباس های و امسال تو همیشه برای من و امسال من مقدس و زیبا بوده و خواهد بود چرا که اگر شماها نبودید خدا می داند ما مستعمره کدامین کشور دنیا بودیم. یاد شما همیشه جاودانه و سرسبز است برای ما، پدر مهربانم چه روزهایی که مادرم دست من را می گرفت و به دبستان می برد. اما بچه های دیگر را می دیدم که با پدرشان می ایند و آن لحظه ها چه آرزوهایی داشتم که ای کاش با پدر خوبم می آمدم بعضی وقتها دوست داشتم مثل بچه های همسایه با پدرم فوتبال بازی کنم و با پدرم به گردش و تفریح بروم. دوست داشتم با پدرم به...ولی افسوس! آرزوهای خودم به کنار هر روز مادر یکی از خاطرات زیبای شما را عنوان می کند و خدا می داند من در دلم چه آشوبی بر پا می شود. پدر عزیزم روزهای آخر هفته هر پنجشنبه پیش تو می آیم تا به بهانه ای با تو حرف بزنم من هرروز بزرگ و بزرگتر می شوم اما هنوز نتوانسته ام به قله بزرگیت دست یابم. پدر شجاع و مهربانم تو بوسه بر آستان خاک زدی و من بوسه بر آستان سنگ تو می زنم. آن لحظه که بوسه می زنم زیباترین و سخت ترین و با شکوهترین لحظه زندگی من است. پدر مهربانم با تو عهد می بندم که چنان باشم که همه بگویند این یادگار زیبای شهید الهی است و مایه افتخار تو که افتخار آفرین بودی سخت است ولی با تو و آرمانهای تو و راه و پیمان تو عهد می بندم که پویندگان راه شما باشم. تو همیشه پدر مهربان سروقامت و اسطوره اخلاق و ایمان و شجاعت... من خواهی بود و به راه سبز و به لباس سبز تو احترام خواهم گذاشت و مثل تو در هر سنگر که باشم برای برافراشته شدن پرچم سه رنگ کشور من دریغ نخواهم کرد ایران من.
به نام خدا 1381/11/1شب عجیبی بود ساعت 2200 پدر عزیزم از ماموریت برگشت چهره ای خسته و غمگین داشت به من گفت اندکی می خوابم بعد می روم کنارش خوابم برد، نیمه های شب بیدار شدم کنارم نبود چندروز بعد 81/11/4 خبر تصادف پدرم را به ما دادند تا صبح نتوانستیم خبری از او بگیریم به مدرسه رفتم کل روز دلم شور می زد و بی اختیار اشکم می ریخت. ظهر و تعطیلی مدرسه و پارچه های سیاه درب خانه پاهایم سست شد با ترس اینکه نکند بابام طوریش شده وارد خانه شدم فریاد زدم بابام کجاست یک نفر به من گفت بابات غسالخانه است دیگر طاقتم برید خودم را در آغوش عمویم انداختم و گریه کنان گفتم بابامو میخام بابای من نمی میره اون منو تنها نمی ذاره تا به خودم امدم لباس سیاه تنم بود و درب غسالخانه گفتند بیا با بابات خداحافظی کن سخت ترین و دردناک ترین روز زندگیم بود آخه چه جوری دل بکنم سرم را روی شونه هاش گذاشتم و بوسیدمش. شانه هائی که همیشه تکیه گاه من بودند توی بغلش بیهوش شدم ای کاش منم همون لحظه که صورت نورانی پدر عزیزم رو می بوسیدم توی بغلش می مردم. باباجون سلام: دلم بدجوری هوای تو کرده؛ سالهاست که فقط در رویاهایم با تو نجوا می کنم مدت هاست که در حسرت شنیدن صدایت هستم اگر بخواهم خاطراتی را که با تو داشته ام رو بگم کمتر از انگشتان دست می شود چرا که همیشه دغدغه نابودی دشمنان اسلام و میهن عزیزمان را داشتی یادت می آید روز تولدت نقاشی که برایت کشیده بودم رو توی جیب گذاشتی و مرا بوسیدی و بازهم رفتی ماموریت. محبوبه تک دختر تو: دختری که تمام امیدش این بود که پدری دارد شجاع و دلیر در برابر مشکلات هیچ هراسی نداشتم دلم میخاد فقط یه روزی بیای پیشم تا سر بر زانویت بگذارم و درد دلهایم را برایت بگویم آخه میدونی دختر بابائیه. پدر عزیزتر از جانم تو رفتی تا به دنیا ثابت کنی که هنوز کسانی هستند که حاضرند به خاطر رفاه از دین و وطنشان و آرامش و آسایش هم میهنشان از خود و خانواده شان بگذرند تو رفتی تا واژه پرمعنای شهید و شهادت زنده بماند. شهید یعنی عشق رفتن یعنی شهامت و ایثار شهید یعنی همچون کبوتری سبک بال پر کشیدن به عرش خدا. دلتنگیهایم زیاد است تنها مرهم قلب شکسته من قاب عکس زیبا و لبخند پرمعنایی است که بر لب داری. باباجون خیلی افتخار می کنم که دختر تو هستم دلم را جای دل بچه هائی می گذارم که پدرشان هنوز گمنام است. به امید روزی که تمامی بچه های این سرزمین که پدرشان گمنام است دلشان آرام گیرد. بابای عزیزم خوشا به حالت راه شهادت را انتخاب کردی و این دنیا نتوانست تو را در قفس تنگ خویش محبوس نماید تو سرشار از عشق و فداکاری هستی.
آخرین لحظه ای که با پدر صحبت کردم از راه دور تماس گرفته بود من به اصرار خودم خانه ی پدربزرگم مانده بودم و پدر و مادر و خواهر کوچکم به بندر جاسک رفته بودند و من خندان بودم و می خواستم زودتر به پیش فامیل هایم بروم و در جشن تولد داییم شرکت کنم و با عجله با او صحبت کردم. من هنگام شهادت پدرم در شهری که او شهید شد نبودم و شهادتش هیچ اطلاعی نداشتم و به بهانه مشهد رفتن مرا به روستایی که پدر در آنجا به دنیا آمده بود فرستادند و من بعد از ساعتی از شهادتش باخبر شدم. این واقعیت را هیچ کسی به من نگفت و من از واکنش اطرافیانم به موضوع پی بردم. موقعی که این موضوع را متوجه شدم احساس دردناکی نداشتم و حتی قطره ای اشکی از چشمانم سرازیر نشد و در قلب خود با پدرم وداع کردم و به خاطر اینکه مادر و خواهرم از ناراحتی من مطلع نشوند خم به ابرویم نیاوردم و همیشه تظاهر به خوشحال بودن می کردم چون می دانستم با شاد بودن من پدر بیشتر در آرامش است. من آن زمان هفت ساله بودم و هنوز صدای شیرینش در گوشم هست و به من می گفت (مردگرون من)...هنوز هم در سرم می پیچد. گاهی اوقات که به فکر فرو میرم عذاب وجدان تمام وجودم را فرا می گیرد که چرا با پدر و مادرم نبودم که برای آخرین بار او را ببینم دیگر او را نیمی بینم تا آغوش گرم و دستان پرمحبتش را حس کنم. درد سنگینی است اما افتخار بزرگیست فرزند شهید بودن و من با خودم عهد کردم که این افتخار را همیشه سر لوحه خودم قرار بدهم و باعث افتخار پدر و مادرم باشم و برای خواهرم الگوی مناسب.
سلام بابا محمدم ریحانه ام امروز دلم ابری شده امیدم چندساله با داغ دلت می سوزم چندساله چشمامو به در می دوزم با چه امیدی پشت در می شینم آخه می خوام بابایی مو ببینم چندساله که از رفتنش گذشته ولی باباجونم که برنگشته دوریش منو خیلی کلافه کرده خدا بخواد دوباره بر می گرده بعضی شبا دلم بابایی می خواد یه بغل گرم و حسابی میخواد دلم می خواد سر بذارم روبازوش بگم بابا قصه بگو برام زود قصه رفتنت و موندن ما قصه پر کشیدن سمت خدا قصه هق هق شب مامانو قصه بوی پیرهنت رو بابا می شه بازم کنار من بمونی دلیل رفتن رو برام بخونی من بد بودم باباجونم که رفتی می دونی که قلب منو شکستی اگه بیای دختر خوبی می شم یه لحظه هم از پیشت پا نمی شم وقتی دلم تنگ تو میشه بابا عکس قشنگتو بغل می گیرم اونقده اشک می ریزم و می بارم باباجونم دیگه جوون ندارم حس می کنم شبا میای سراغم دست می کشی سرم رو تا بخوابم مامان میگه بابایی خیلی مرده اون تنهایی نقششو بازی کرده منم که بازیگر سرنوشتم فیلم نامه رو با چشم تر نوشتم بابایی تو گردن ما حق داری تو دل همه آدما جا داری مردم کشورم بزرگوارن هوای دختر شهیدو دارن مردم کشورم با اصل و ریشن به پای دختر شهید پا می شن رهبرمون زمان شناس و داناست حافظ خون همه شهیداست مامان میگه اگه می خوای که شاد شی از غم دوری و فراق آزاد شی دعا بکن مهدی (عج) منتظر رو صاحب این کشور مقتدر رو آقا بیاد دنیا پر از داد می شه جهان از این ظلم و ستم پاک میشه باباجونم شهادت افتخاره غصه نخور راهت ادامه داره
به نام خدا بابای خوب و مهربانم سلام، بابای زیبائی های هرشب من سلام بابای من: دیروز توی مدرسه مدیرمان گفت شماها سپر هستین و میشین مردهای آینده پس وقتی می خواین مرد باشین دیگه مرد گریه نمی کنه، اما باباجان من امروز گریه می کنم. پسر هستم و مرد آینده اما گریه می کنم و فقط به شما می گویم که گریه می کنم. برای نبودنتان گریه می کنم برای تمام روزهایی که دلم برای شما تنگ شد و نبودید. پدرعزیزم: از وقتی که به مدرسه می روم نمی دانم چرا بیشتر دلم برایت تنگ می شود و غصه ام می گیرد. شاید به خاطر این این باشد که بیشتر دوستانم با پدرشان به مدرسه می ایند و می روند و من جای خالی ات و نبود دستان گرمت را بیشتر از همیشه احساس می کنم. بغضم می گیرد و نگاهم تا انتهای خیابان آن ها را دنبال می کند و با صدای مادر که می گوید مهدی مواظب باش، ماشین می آید به خود می آیم و در دل می گویم ای کاش این روزها تو هم بودی. راستی بابای خوبم یک شب خیلی مریض بودم و حالم به شدت بد شده بود. مادر مرا به تنهائی دکتر برد و هراسان از این طرف راهرو به آن طرف راهرو می رفت. در دل گفتم ای کاش شما هم بودید و ما تنها نبودیم و مرا بغل می کردی. بابا جان هرموقع که دلم برایت خیلی تنگ می شود کت و شلوار و لباس سفید دامادی ات که در کمد لباس است را بو می کنم و کفشهای فوتبالت که در جا کفشی خانه مان است را تمیز می کنم و به یادگاری ان ها را نگه می دارم. باباجان: آیا می شود به خوابم بیایی و من در خواب تو را یک دل سیر ببینم و من در خواب با تو بازی کنم، من را به پارک ببری سوار تاب کنی باهم توپ بازی کنیم و... که حسرت همه این روزها بر دلم نماند. پدرجان دلم همیشه برای تو می تپد و به یاد تو آرام می گیرم. روحت شاد و گرامی باد
زمانی که بچه بودم همسایه ای داشتیم که آن ها هم دو دختر تقریبا هم سن و سال من داشتن ما باهم دوست بودیم یک روز پدرشان برای یکی از آن ها یک جفت دمپایی چوبی خرید که من با دیدن آن خیلی خوشم آمد دوست داشتم یک جفت از آن ها مال من باشد دمپایی ها رو پا کردم صاحب دمپایی ها که خیلی هم باهم دوست بودیم با دیدن آن ها خیلی ناراحت شد و زد زیر گریه منم چون خوشم از آن ها می آمد خیلی ناراحت شدم و شروع کردم به گریه عصر وقتی پدرم از سرکار آمد جریان رو برایش تعریف کردم بلافاصله مارو به بازار و برای من یک جفت دمپایی چوبی و برای رضا داداشم پسته خرید و مارو خوشحال و شاد کرد.
به نام خدا سلام بابا غلامعلی خیلی دوست دارم؛ بابایی خیلی دوستت دارم. من الان نشستم جلو عکس تو دارم برات می نویسم البته ببخشید نمی تونم زیاد به عکست نگاه کنم چون ممکنه کاغذم خیس بشه اونوقت نتونی بخونی. راستی کلا یادم رفت واسه چی اومدم پیشت می دونی دست خودم نیست خیلی خوشحالم یعنی هروقت میام سمت تو خیلی خوشحال میشم. آره می خواستم بگم حسین امسال رفته کلاس اول. بابایی من خیلی خوشحالم آخه اون می ره مدرسه درس می خونه مهم میشه به قول خودت آقا میشه. روز اول مدرسه خیلی خوشحال بودبرای خودش کلی هیجان زده شده بود و این طرف و اون طرف می رفت. ولی... نمی خوام ناراحتت کنم باباجون، بعد از دیدن بابای یکی از بچه ها که دست بچشو گرفته بود خیلی گریه کرد، اخه دلش برات خیلی تنگ شده... راستی بابا از فردا درس فارسی حسین شروع میشه، خیلی خوشحالم چون داداشی خوندن و نوشتن یاد می گیره ولی... ببخشید بابا بازم اگه بگم ناراحت میشی ولی مجبورم آخه واسه همین اومدم با تو درد دل کنم. فردا به حسین درس(آب) را یاد میدن می دونی که...(بابا)، (بابا آب داد) خیلی می ترسم دوست ندارم حسین ناراحت بشه آخه بابایی می دونی منم وقتی رفتم کلاس اول کلی واسه اینکه بابا آب داد، گریه کردم. آخه دل منم واست تنگ شده بود... بابایی میگن شما الان پیش خدایی رفتی پیش خدا مهمونی...آره؟ پس خواستم بگم به خدا بگی: جونه کوثر (بابا آب داد) فردا تو کتاب حسین و دوستاش نباشه. باشه باباجون؟ دستت درد نکنه به قول مامان بزرگ ایشاالله با شهدای کربلا محشور بشی. میرم بخوابم.... شب بخیر بابای مهربون من....
به نام خدا می خواهم قلم دست بگیرم و بنویسم ولی هیچ کدام یاری ام نمی کنند، نه کاغذ، نه قلم، نه دلتنگی هایم... می شنوی؟ منم پسرت غریب افتاده ام بین این مردم، آنقدر نگاهم نکرده ای که پاک از یادت رفته ام... دلم فقط کمی تورا می خواهد، کمی محبت، کمی نوازش، کمی قربان صدقه... پدرم، دلم برای بودنت تنگ است، اما تنها قاب عکس توست که مرحم دل مجروح من است. من تا کی باید در انتظار لحظه ای نگاه تو باشم؟ کودکی من در انتظار پدری می گذرد که با غریبی همسفر شد و به مهمانی خدا رسید و من در کوچه های غربت و تنهایی به دنبال او می گردم و باور دارم هرسفر کرده ای روزی بازخواهد گشت... پدرجان کاش می شد تمام دنیا را از من بگیرند و به جای آن فقط یک لحظه بتوانم چشم در چشمان آشمانی تو بدوزم، ای کاش تو در کنار ما بودی، خودت را می خواهم، قاب عکست بر روی دیوار، نامت بر کوچه های شهر، هیچ چیز دیگر برایم پدر نمی شود. از مادر بگویم، او که یک تنه کوله بار دلتنگی های من را به دوش می کشد از من می خواهد گریه نکنم و اشک های خود را لابه لای چادر خود پنهان می کند در حالی که نمی داند من بارها و بارها اشک پنهانی او را دیده ام. مزارت در قطعه شهدا تنها دلخوشی عصر پنجشنبه من و مادر است، چهره ی زیبای تو را بارها و بارها در خواب دیده ام در حالی که به من لبخند می زنی و می گویی پسربابا چقدر شبیه من شده ای! سلام بر پدری که نزدیک یک سال است او را ندیده ام سلام بر پدری که در رویاهایم با او حرف می زنم می خندم و بازی می کنم. راستی خانم معلم گفته من دلم بابای دوبخشی می خواهد هرچند که نیست هر چند که هست هرچند که دور است اما نزدیک... پدر بی تو هوای حوصله ام ابری است بی تو انگار آفتاب زندگی ما نمی تابد بی تو هرصبح مثل یک غروب آدینه است بی تو آرزوهایم قد خمیده اند و تو نیستی تا بدانی چقدر تنهایی سخت است تو نیستی تا بدانی اندوه و نبودن و نداشتن تو برای ما بزرگ و سخت است پدر براستی چقدر صبوری سخت است چقدر جایت خالی است اما یاد تو تنها التیام بخش نبودن توست...
پدر عزیزم سلام خیلی دلم برات تنگ شده است قبلا که می رفتی سرکار می دانستم که بر می گردی و وقتی که از سرکار به خانه می آمدی با اینکه خسته بودی اما یک دنیا انرژی و امید برایمان می آوردی. خدا می داند چقدر دلتنگ لبخندهای زیبا و صورت مهربانت هستم هنوز هم صدای گرم پر از صلابتت در گوش دل و جانم شنیده می شود. پدر عزیزم تو که نیستی خانه خیلی بی روح و کم رنگ شده اکنون بعد از چهارماه که از شهادتت می گذرد جای خالیت در خانه و زندگیمان بیشتر از روزها و ماههای قبل احساس می شود، هرروز که می گذرد دلتنگیمان برایت بیشتر و بیشتر می شود. من و مادر و داداش بهنام هیچ وقت به نبودنت کنارمان عادت نداریم و نمی خواهیم باور کنیم که پیش ما نیستی چون هستی در خانه حضور داری و درد دل های مان را می شنوی، خودت یک شب به خواب مادر آمدی و گفتی من همیشه هستم و کمکتان می کنم. پدر خوب و وظیفه شناسم وقتی که بودی امید داشتم هرچند وقت یکبار به مدرسه می آیی که سراغی از درس و انضباط من بگیری و من با دیدنت خیلی خوشحال می شدم افتخار می کردم که پدری به این خوبی و خوش تیپی دارم و اکنون هم بیشتر از قبل سرم در بین هم کلاسی هایم بلند است. پدر نمونه من خدارا شکر پدربزرگها مادربزرگها عموها زن عموها خاله های خیلی خوبی دارم، دوستان و فامیل دلسوز و مهربان هستند هرکاری که از دستشان بر می آیند برای شادی و راحتی ما انجام می دهند. پدر عزیزم همیشه با رفتارش مهمان نوازی را به ما آموخت و اکنون بعد از شهادتش به خواب مادرم آمد و ما را در به جا آوردن صله رحم و نگهداشتن زبان از گناه راهنمایی کرد. درست است حضور خودت در خانه باعث دلگرمی بیشتر میهمان ها می شد ولی الان هم که وقتی به خانه مان می آیند احساس آرامش می کنم چون همه باور کرده ایم که همیشه هستی و تنهایمان نمی گذاری آن خانه، خانه توست پدر. پدر شهیدم همه فامیل و دوستان دلتنگ هستند و بیشتر از همه من و مادر. همه از خوبی ها و دلسوزی هایت می گویند از خودت برای همه خاطره های خوشی به جا گذاشته ای با مرور کردن خاطره ها هم دلتنگ می شویم هم خودمان را آرام می کنیم. پدرم تا وقتی که بودی هیچ وقت در زندگی نگذاشتی کمبود چیزی را احساس کنم همیشه سعی می کردی بهترین امکانات بهترین وسایل زندگی و بهترین خوشی ها و تفریحات مال ما باشد. خداراشکر چقدر خوشبختم که تو پدرم هستی چه کیفی دارد که من دخترت هستم خدایا خواهش می کنم اجازه بده که پدرم به خوابمان بیاید چون شبی که به خواب مادرم می آید آن روز مادرم آرامتر است. پدر نمونه من وقتی که به خوابم می آیی خیلی بیشتر دلتنگت می شوم و خیلی گریه می کنم چون یاد شوخی ها و محبت هایت می افتم. پدر نازنینم همیشه برایمان دعا کن و ما را تنها نگذار من ایمان دارم که شهید راه خدا همیشه زنده است و نزد خدا روزی داده می شود. پدر همیشه راه خوبی ها را نشانمان بده چون شما به خدا نزدیک ترید و خدا خیلی دوستت دارد. پدرم تو با شهادتت درس مردم داری و آزادی و آزادگی را به من اموختی به من یاد دادی که این جان و روحی که خداوند به من داده باید در راه خدا زکاتش را بدهیم. باید به معنای واقعی کلمه انسان باشم همان انسانی که تمام ملائک برای او سجده کردند و فخر خداوند بود. دوستت دارم پدر.
شهید بزرگوار همیشه در روضه های محلی روستا و در کلاس های قرانی که نهضت سوادآموزی برگزار می شد شرکت داشتند. در مجالس مذهبی عزاداری های ماه محرم و صفر حضور پررنگی داشت و عضو انجمن هیئت حضرت اباالفضل العباس علیه السلام روستا بود و هر ساله با هیئت روستا به پابوس آقا علی بن موسی الرضا علیه السلام می رفتند. به رشته ورزشی فوتبال و وزنه برداری علاقه زیادی داشت و با وزنه های دستی که خودش درست کرده بود ورزش می کرد وقت های خالیش را پر می کرد و با دوستان و همسالان خود به رقابت و مسابقه می پرداخت. وی پس از گذراندن دوران نوجوانی ازدواج نمود و حاصل این ازدواج یک پسر بود. وقتی که برادر بزرگش در خدمت سربازی در دزفول مشغول بود او نیز در سال 65 به خدمت مقدس سربازی به خاطر نفوذ رژیم بعثی به خاک کشورمان خود را برای دفاع از سرزمین پاکمان آماده کرد و راهی جبهه حق علیه باطل شدند و بعد از دوسال رشادت و دلاوری خدمت در سال 67 در عملیات مرصاد به عرش الهی پر کشید و به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.
بسم رب الشهدا و صدقین خاطرات پدر شهیدم... زمانی که چشم به جهان گشودم پدرم در جبهه های حق علیه باطل به مبارزه با دشمن می پرداخت مادرم می گوید او فردی متواضع، مهربان، با ایمان و باتقوا بود و به مستمندان بسیار کمک می نمود و حالا که خودم نیاز به محبت پدرانه او داشتم در کنارم حضور نداشت و همیشه به مادرم در مورد تربیت من که بسیار کوچک بودم سفارش های زیادی می کردند و مرا همیشه خطاب به میوه قلبش می نمود. که اگر شهید شدم فرزندم را طوری تربیت کن که ادامه دهنده راه من و امام و فردی مناسب برای مملکت ما باشد. او همیشه نفرت و انزجار خود را نسبت به دولت بعث عراق ابراز می نمودند و حتی بارها می گفت به من یک تانک بدهند که کاخ صدام را نابود کنم و کلیه مسلمین ایران را از این ظلم بزرگ نجات دهم. یکی از خاطراتی که بعد از شهادت پدرم دارم: اینکه می گویند شهید زنده است و به کارهای ما واقف را با تمام وجودم درک کردم، در یکی از همان روزهای کودکی مادرم برایم گیره مویی خریده بود که من هم در اوج کودکی و شیطنت در حین بازی آن را گم کردم وقتی مادرم دید گیره مو روی سرم نیست شروع به دعوا و سرزنش من نمود که چرا مواظب وسایلت نبودی و من ان شب را با ناراحتی و دلخوری از مادرم به خواب رفتم. همان شب پدرم به خواب مادرم آمد و به او گفت که گیره موی دخترمان در کنار منزل فلان همسایه زیر یک برگ افتاده است مادرم فردای همان شب به سراغ آدرسی که پدرم در خواب به او داده رفت و درست در همان مکان در زیر همان برگ که پدرم گفته پیدا نمود. در ان جا متوجه این مسئله که همه می گفتند پدرت زنده هست شدم از اینکه او همیشه در کنارم و مواظب من هست بسیار خرسند و شاد می باشم. دلت که هوای بابا را بکند دیگر نه کربلا می خواهی و نه عاشورا فقط چشمانت خرابه شام می بیند و دختری که آرام بابا را ناز می کند. روزی که پرستوها پر می کشیدند و کوچه ها چراغانی بود ما هم می دویدیم تا ببینیمشان و استقبالشان کنیم کیست که نداند هر فرزند شهیدی در دلش خدا خدا می کرد که ای کاش آن پیگیری که در مقبره پدر است اشتباهی باشد و پدر همراه آزاده ها بیاید. چشم به امید روزی که در آن دنیا ببینمیشان و دوباره به اسم صدایمان کند و امید ان دارم که در سایه الطاف خداوند منان بتوانیم راه آنان را ادامه دهیم و آبروی شهدا را نزد خداوند حفظ کنیم و خود همیشه به فرزندم سفارش می کنم که تو نوه ی یک شهید می باشی و در برابر شهادت انان مسئولی و باید پیرو راه امام ورهبر بزرگ انقلابمان باشیم. این زندگی قشنگ من مال شما ایام سپید رنگ من مال شما بابای همیشه خوب من را بدهید این سهمیه های جنگ من مال شما تقدیم به فرزندان شهدا باعزت ایران
بسم رب الشهدا و الصدیقین من اعظم دختر کوچک شهید هستم متولد 1359 در آن زمان که پدرم شهید شده من تنها 11ماه داشتم. چیزی به یاد ندارم ولی مادرم برایم تعریف می کرد که وقتی پدرت می خواست به جبهه برود خیلی گریه می کردم و بی تابی می کردم و از سختی زندگیش که چطور من و خواهرم را بزرگ می کرد می گفت و خیلی ناراحتم که اصلا یادم نمی آید آن روزها چون خیلی کوچک بودم و خاطره ای از پدرم ندارم و فقط یادش و حرف های مادرم و عکس هایش هست برایم و مادرم می گفت همش بهونه می گرفتی از همان کوچیکی حتی موقعی که می خواستی به مدرسه بروی دوست نداشتی به مدرسه بروی که تنها برای خودت باشی و همیشه گوشه گیر بودی و این مادرم را نگران می کرد از بچگی یتیم بزرگ شدم و این برایم سخت بود همیشه جای خالی پدرم را به مادرم می گفتم وقتی کارنامه درسیم را می گرفتم دوست داشتم به پدرم نشان بدهم ولی وقتی پدر نبود خیلی رنج می کشیدم و گریه می کردم و مادرم من را دلداری می داد که تو باید خوشحال باشی که پدرت شهید شده ما و پدرت درجه خوبی پیش خدا داریم و ما خدارا داریم و هیچ وقت تنها نیستیم من آرام می شدم با حرف های مادرم و بهونه هایم کمتر می شد. وقتی بزرگ شدم خواستگار برایم می امد. نمی توانستم درست تصمیم بگیرم چون پدر بالای سرم نبود که راهنمایی ام بکند و وقتی ازدواج کردم زندگی موفقی نداشتم چون پشتوانه ای نداشتم و من را کوچک می شماردند و خیلی سختی می کشیدم و زندگی ام به طلاق می انجامید و واقعا اگر پدرم بود نمی گذاشت این سختی ها را بکشم. به سر قبر پدرم می رفتم با او حرف می زدم و گریه می کردم که چرا من باید بدون تو بزرگ شوم چرا پدر مرا تنها گذاشتی اگر تو بودی زندگیم خیلی خوب بود و همه حسرت زندگیم را می خوردند و حرف هایم را با او می زدم آرامتر می شدم. وقتی کنار مادرم می نشینم و از پدرم می گوید خیلی دوست داشتم در آن زمان سنم بیشتر بود که خود می توانستم آن خاطره ها را به یاد بیاورم مادرم می گفت پدرت هر خوابی می دید تعبیرش درست در می آمد. یک بار در جبهه بود خواب دید که من زیر گلویم چیزی در آمده وقتی از خواب بیدار شد خیلی نگران بود و چون چند روز پیش به مرخصی آمده بود اجازه نداشت که باز به مرخصی بیاید و داییم به جای او فرم مرخصی را پرکرد که او بتواند به مرخصی بیاید و وقتی به مرخصی آمد دید که واقعا در زیرگلویم چیزی در آمده و خیلی نگران شد و من را به دکتر برد و تا خوب نشدم به جبهه نرفت. و الان در زندگی ام خیلی مشکل دارم و با توجه به مشکلات زیادی که دارم هرموقع که با پدرم در میان می گذارم احساس می کنم که کنارم هست و کمکم می کند و هروقت کاری می کنم که اشتباه است ناراحتیش را حس می کنم و الان دیگر احساس نمی کنم که تنهام چون پدر با این که جسمش کنارم نیست ولی روحش و یادش پشتوانه ی محکمی برایم هست. والسلام
بسم الله الرحمن الرحیم بی مقدمه دلم بهانه پدرم را می گیرد. پدرم مورخ 1393/1/22 در درگیری با اشرار مسلح به درجه رفیع شهادت نائل آمد. سلام سلام بر پدرم عزیزم که یک سال و اندی است که او را ندیده ام، سلام بر پدری که در رویا با او حرف می زنم و می خندم با او بازی می کنم، پدرم دلم برای بودنت تنگ شده است و قاب عکس تو آرام دلم می شود، پدرجان آیا می شنوی دوست داشتم کنارم باشی و درد دلهایم را برایت بگویم دلم می خواست باشی راهنمای من، و من در کنارت برخود ببالم و افتخار کنم، من باید حرف دلم را در جمع دوستانم بگویم از کجا بگویم از شهیدان که معراج مردان مومن هستند یا از شهید که زنده تاریخ است، شاید من هم در نگاه اول حسرت بخورم که چرا پدر ندارم ولی با نگاه عمیق می بینم آنچه پدرم به من داده به هیچ پسری نداده اند. آری، پدرم آرامش قلب من، تو شهادت را به ماندن ترجیح دادی، چرا که روح بلند و ملکوتی تو نمی توانست در این دنیا خاکی بماند، بی مقدمه خدا، دلم بهانه پدرم را می گیرد والسلام از طرف فرزندت محمدحسین
آسمان بارانی است! گویا از دل من نیز خبر می دارد! که چنین سخت بر اندوه دلم می بارد! ای پدر ای مهربان همچون ابر بی قرار برمن ببار ای که نام تو پناه گریه خاموش من ای به یاد تو همه آغوش من ای پدر بوی لاله های عاشق می دهی! عاشقی کار شما، راه شما راه خداست گذر صاعقه در ابر لطیف، گردش نور حقیقت ز بر خاطره هاست! غرش فریاد بلند رعد است، که نهیبی ز فنا بودن این دنیاست سیل اشکی که از چشم ترم می بارد رود جاری است که بر قلب و دلم گل یاد تو را می کارد که در این رود عظیم محو نشد خاطره ها نوری از پنجره کوچک قلبم تابید نوری از جنس حقیقت که بر ظلمت و تنهایی طفلی کوچک که دگر رفته از او مهر پدر! کیست بر پنجره قلب و دلم می کوبد؟ گویا باز خیال نگهت نرمی گام و صدای نفست که دگر بار مرا خواندی: مهدیس! چه کنم تا برسم در بر تو تا کنم پهن به سجاده عبادت بر تو؟ بس که مادر بر سر سجاده به هنگام دعا رو به خدا نام تو را می برد است یا که از یاد تو بارها با من گفته است باز در دل گویم پدرم دل بی مهر نداشت! پس چرا ای پدرم به اشک من و آه مادرم پس چرا هیچ ندادی پاسخ؟ در دلم باز صدایت بکنم آخر امروز دگر روز تو است، روز مردان خدا روز یاد و افتخار روز بالدین ما از برای شعری ماندگار شعر تو شعر شهادت شعر نور همچو شاهنامه در کتابی پرغرور شعر عاشق شدنت شعر پر کشیدنت تو امتداد طلیعه ابیات عارفانه ای چون آوینی تو رهرو غزل خاکریزهای عاشقانه ای چون همت تو ادامه قصیده فجر نابی چون جهان آرا تو یک ترانه موزون و ناب و پرمعنا تو اسمان پر ستاره ای در دل ها تو تک ستاره قلب منی در دنیا چه کنم؟ بغض رهایم نکند!عطش دیدن تو حس بوسیدن تو آه آه اگر بار دگر نرم نگاهم بکنی یا اگر کاش پدر باز صدایم بکنی می برم نام تو را با افتخار باتوشادم با توسبزم، بی قراره بی قرار
دلم را به آسمان ها می سپارم تا دست نوشته هایش را به تو نشان دهد که تا شاید دفتر قلبم را ورقی بزنی و گوشه ای از آن را زمزمه کنی پس این چنین برایت می نگارم سلام پدر عزیز من امروز می خواهم از دل تنها و آشفته خودم برایت بنویسم حال که با چشمانی پر از اشک و غم به یاد بودنت این نامه را می نویسم به تو که در میان آسمان و ابرها مهمان خدا شدی نمی دانی که چقدر دل تنگم پدرجان اشک هایم سرازیر است می خواهم با تو صحبت کنم و از دردهای درون خود با تو کلامی بگویم اما چطور و با چه زبانی؟ نمی دانم؟ بهتر است که با زبان کودکی برایت ساده بنویسم چرا که به آسمان نزدیک تر است چون وقتی کوچکتر بودم مادرم همیشه از تو می گفت از خوبیهایت از مهربانی هایت از نماز شب هایت از وفاداریت و بالاخره از گذشت و ایثاری که کردی برای دفاع از این مرز و بوم و برای دفاع از خاک و ناموس وطنم برای زنده نگه داشتن اسلام و انقلاب به مبارزه علیه حق بر باطل رفتی و تا آخرین قطره خونت در مقابل ظلم و ستم دشمن ایستادگی کردی. در خون خود غلطیدی و پیروز شدی من فقط این ها را از تو به یادگار دارم. پدرجان چون تنها تسلی بخش دردهای درونم هست و چقدر زیباست این حس آرامش. ای پدر عزیز من، تو اکنون در اسمان ها ماه مجلس شدی و عین ستاره ها زیبا می درخشی و خوش به حال آن شبی که تو به آن نور روشنی و ارامش می دهی و ای کاش من نیز شبها به جای خفتن در زمین در آسمانها در کنارت بودم. پدر جان خاطرات زیبا و شیرینت برایم هرروز تازگی دارد و همیشه در خاطره ها خواهی ماند.
جای خالی تورا که می بینم تمام بغض های نشکفته ام باز می شوند طنین آهنگ صدایت را که نمی شنوم تمام نجواهای عاشقانه را سکوت می پندارم... گرمای دستان نوازشگر تو را که دیر زمانی است از من گرفته اند مرا دوچندان آشفته می کند، ز شوق دیدار تو هرشب التماس می کنم به رویاهای نیمه شب که مرا به عالم تو ببرد. می دانی پدر... در دل بیزار من ناگفته های بسیاریست کاش امشب نیز خواب چشمانم را برباید، تو را حس می کنم کنار خود هرچند طعنه زنان به من می گویند که خواب بوده ام که خواب دیده ام اما سوای دلتنگی هایم با تمام وجود حس می کنم...کنار توام... دوستت دارم بابای آسمانی من
آن روز همه خوشحال بودن چرا که یاد گرفته بودند بنویسند بابا این واژه برای همه ی دوستانم آشنا و مفهومی بود. اما سخت ترین روز من بود چون باید آن روز چندین بار از روی واژه بابا می نوشتم. من بعد از شهادت پدرم که سه ساله بودم دیگر کسی را با این نام صدا نکرده بودم و یاد و خاطره ای از پدرم نداشتم و جمله هایی را با بابا می نوشتم برایم بی معنی بود. وقتی برای اولین بار به مدرسه رفتم هنگام بازگشت به خانه وقتی می دیدم دوستانم یا بچه های دیگر دست در دست بابا به خونه هاشون می رفتن ناراحتی تمام وجودم را فرا می گرفت و با خود می گفتم که خدا چرا مثل بقیه بابا ندارم. دلم خیلی برایت تنگ شده بابا...گفته اند دل نوشته ای بنویسید برای بابا...بابا؟ چه واژه نا آشنایی دلم پر از حرف های تلنبار شده است.. اما هنوز معنای شهادت را نفهمیدم به راستی که پدرم و همه شهدا مردان خدا بوده اند. هنوز باورش برایم سخت است که کسانی چون تو اماده شدند جان خود را به خطر انداخته و از هرچه که دارند بگذرند آن هم در چه زمانی...در اوج جوانی خود. پدرجان برای من که نوجوانی هستم و هر روز آماده بزرگ شدن و طی کردن دوران جوانی هستم بزرگی و مردانگی شما باور کردنی نیست. بابایی می دونم که تو دلاتون عشقی جز عشق به خداوند نداشتین که اینگونه مردانه به جنگ علیه باطل رفتید و جان خود را برای حفظ ناموس و کشور فدا کردید. احساس می کنم دلنوشته باید راحت نوشته بشه می خوام حرف دلمو راحت بگم... باباجونم منم مثل هرنوجوون دیگه ای دلم می خواست کنارم بودی و تموم این سالهای بی تو بودنو که گذروندم پیشم باشی.بابا دلم می خواست کنارت می نشستم و هرچی نمی دونستمو از تو بپرسم و یاد بگیرم دلم می خواست دردودلامو با تو می گفتم نه با یه تیکه سنگ مزارت...باباجونم می شنوی؟ آره می دونم که می شنوی و همیشه حواست بهم هست..کاش بودی تا در کنارت و به بودنت ببالم..اما نه حالا که فکرشو می کنم می بینم که الان بیشتر احساس غرور و افتخار می کنم چرا که تو شهیدی و شهید زیباترین معنی واژه ی عشق و ایثار. خب شاید در نگاه اول منم حسرت بخورم که چرا پدر ندارم اما وقتی دقیق تر فکر می کنم متوجه میشم چیزی که پدرم به من داده هیچ پدری به پسرش نداده و اون چیزی نیست جز معرفت، مردونگی، ایمان، رشادت، شجاعت و ایثار که هرگز خریدنی نیستند. بابا جونم من خواسته ای از مردم شریف کشورم دارم که خواستم در حضور شما حرفامو بگم. بگم که ای مردم نذارین بوی شهادت و میراث شهدا از بین برود. بابایی دلم می خواد صدات کنم من که فقط تورو در خردسالیم دیدم و خاطره ای ندارم. صدات کنم تویی رو که همیشه و همه وقت به من است، بابایی دلم می خواهد صدا بزنم تورا تویی که فقط در رویاهایم باهات حرف زدم و از وقتی که یادم می آید فقط سنگ قبر تو را در اغوش کشیدم و سخت دلتنگ آنم که تو را در آغوش بگیرم و از ته دل بکوشم که چقدر به بودنت محتاجم، محتاجم باباجونم دلم برایت تنگ است اما در این دوران دلتنگیم فقط این قاب عکس تو بوده که تجلی بخش من و در کنارم در زمان بغض و تنهایی بوده، در دلم حسرتی بزرگ وجود داره، حسرت به زبان آوردن کلمه بابا... باباجوووونم...وقتی تو رفتی تمام شهر خالی شد، مگر تو چندنفر بودی؟؟؟ ای سفر کرده من، بگو برای رسیدن به تو از کدام کوچه باید گذشت؟؟ باباجونم تو شهادتو به موندن در این دنیا ترجیح دادی..آره روح بلندمرتبه و آسمونیه تو توان موندن در این دنیای خاکی رو نداشت. خوش به حالت که این دنیا نتونست تورو توی قفس تنگ خودش محبوس کنه. من که دیگر از نداشتن پدر ناراحت نیستم چرا که با دیدن چهره دلسوز و نورانی امام خامنه ای چهره ی پدر را تجسم می کنم و احساس یتیمی نمی کنم. می دونین؟؟؟ دلیل اینکه الان با آرامش و امنیت این دل نوشته منو می خونید از جان گذشتگی هزاران شهیده... این ابرمردان را فراموش نکنیم.
به نام خداوند مهربان، پروردگار مهربانی که در نبود تو پدر عزیزم در کنارم و هنگام دلتنگی هام، یاد او همیشه باعث آرامش من میشه. پدرعزیزم سلام یا بهتره بگویم آقاجان سلام، چون یادمه آن وقت ها تو را همیشه اقاجان صدا می زدیم، نمی دونم چطور از دلتنگی هام برات بنویسم بااینکه هرجمعه صبح به گلزار میام ولی همیشه می گم ای کاش زنده بودی و کنارمان بودی مانند آن روزهای خوشی که باهم بودیم وقتی به من می گن که خوشحال باش بچه شهید هستی احساس غرور می کنم ولی باز آرزو می کنم که ای کاش کنارم بودی. وقتی سنندج زندگی می کردیم بهترین روزهای خوش زندگی ام بود ولی بار فتن تو انگار خوشبختی هم از زندگی ام بیرون رفت. آقا جان من عضو بسیج هستم در هفته بسیج از من خواستند که خاطراتی از تو بگویم من هم یاد آن روزی افتادم که به سن تکلیف رسیده بودم و تو نماز خواندن به من یاد می دادی. گفتی موقع نماز نباید حرف بزنی و چیزی بخوری همان موقع مامان با یک سینی شربت به اتاق آمد وقتی یک لیوان شربت برداشتی گفتم مگه خودت نگفتی سرنماز چیزی نباید خورد، پس چرا خودت می خوردی؟ خندیدی و گفتی شما هم می توانید بخورید. آقا جان یادمه وقتی قم بودی زمان جنگ به خانه که می امدی از خانه برنج و روغن و قند با خودت به کرمانشاه می بردی. یکبار از مامان پرسیدم آقا اینهارو کجا می بره، مامان گفت برای پاسدارهایی که در آنجا محافظت می شوند و همچنین تعریف می کردی که مردم روستاهای اطراف کرمانشاه مخصوصا دهلران نیز خیلی به شما کمک می کنند. آقا جان خیلی دلم می خواد می توانستم به آنجاهایی که تو بودی بروم و خاطرات تو با مردم آن شهرها را جویا شوم. یک روز لیلا خواهرم به من گفت که یک بازیگر صداوسیما در فیلم سینمایی اخراجی ها2 خاطره ای از شخصی به نام کمیجانی در زمان جنگ در کرمانشاه تعریف کرد که هنگام نماز شب همه را بیدار کرد، همه هم خواب آلود پا شدند و نماز خواندند. بعد هنگام نماز صبح که دوباره بیدارشون کرد آن ها گفتند مگر ان نمازی که خواندیم نماز صبح نبود گفت نه نماز شب بود من گفتم نماز صبح است تا شما بیدار شوید. خیلی دلم می خواهد ان بازیگر را ببینم و بگویم که ان شخص احتمالا پدر منه که شهید شده است. اقاجان خوشحالم که فرزند پدر خوبی مثل تو هستم. امیدوارم تو هم از من راضی باشی و دعای خیرت همیشه همراهم باشد. دخترت مریم. ای نامه که می روی به سویش اشک چشم من خاک پایش
پدر ای زیباترین گوهر زندگی، محکم ترین تکیه گاه ای شیرین ترین احساس و رسا ترین نغمه محبت می خواهند از تو بگویم از تویی که ندیدمت می خواهند از تو بنویسم از تویی که نشناختمت تویی که وقتی 18 ماه بیشتر نداشتم مانند پرستویی عاشق کوچ کردی به شهر آرزوها کوچ کردی به شهری که آرزویش را داشتی. به شهری که همه کوچه های آن رنگ و بوی شما را داشت. به شهری که هرچه در آن بود عشق بود و شور. نور بود و نور. آخر می گویند که همیشه در به دنبال نشانی این شهر بودی شهری که روی نقشه نمی توانی پیدایش کنی. انچه می خوانید دلنوشته ایست جانسوز از تنها فرزند و دختر شهید سیف اله ملکی اولین شهید شهرستان جاجرم شهر درق و نوه شهید فضل اله حسن زاده. دلم بهانه پدر را گرفته است. به من گفتند باید حرف دلم را بگویم بغض گلویم را پاره کرده و ناگاه صدای هق هق گریه ام را فرزندانم هم شنیدند. از کجا بگویم ؟ از شهیدان که معراج مردان مؤمن اند یا از شهید که زنده تاریخ است؟ از پدر عزیزم که در اوج شیرین زبانیم که با هر بابا گفتنم گل از گلش میشکفت یا از پدر بزرگ عزیزم که با شهادتش غم نداشتن پدر برایم غیرقابل تحمل شده بود. بابای من: دوست داشتم در کنارم باشی تا سر بر زانویت بگذارم و درد دلهایم را برایت بگویم دلم می خواست کنارت بنشینم تا برایم حرف بزنی و با سخنان شیرینت مرا راهنمایی کنی. ای کاش بودی تا من هم در کنار تو به خودم ببالم. می دانم که می شنوی. اما حالا که فکر می کنم می بینم اکنون زمانی است که باید بیشتر به تو افتخار کنم چون تو شهیدی و شهید زیباترین تفسیر عشق و شجاعت و ایثار است. فقط با سوز دل و اشک چشمم می خواهم بگویم که سخت ترین روز زندگی من آن بود که باید با دستان کوچکمان کلمه بابا را مشق کنیم و صدا بکشیم آخر ما که در زندگی خود هرگز پدر را ندیده و کسی را بابا صدا نکرده بودیم و مفهوم جمله (بابا آب داد) بی معنی است شاید سخت ترین روز زندگی فرزندان شاهد همان روزی بود که باید کلمه بابا را مشق می کردند. من که دگر از نداشتن پدر ناراحت نیستم چرا که با دیدن چهره نورانی و دلسوز علی زمان(امام خامنه ای) سیمای پدر را تجسم می کنم و هرگز احساس یتیمی نمی کنم. اما بزرگواران نامه ام ادامه دارد قسمت دوم آن خطاب به پدر بزرگم عزیزم است انسان شریفی که به او لقب حبیب ابن مظاهر را دادند چون او مسن ترین شهید درق است... سلام بر پدری که سالهاست او ندیده ام سلام بر پدری که در نبود پدرم دست نوازشش بر سرم بود و در کودکی با او حرف می زدم می خندیدم بازی می کردم پدر حالا که من بزرگ شده ام انقدر بزرگ که چشمان من تجلی گاه اندیشه ات گشته است. پدرم دلم برای بودنت تنگ است اما تنها قاب عکس توست که مرحم دل مجروح من است می خواستم زمانی که بر سر مزارت می آیم صدایت بزنم می خواهم از روزهایی برایت بگویم که می خواستم لبخند بزنم اما توان لبخند زدن بر لبانم نبود چرا که در برگ ریزان زندگی ام محو شده بود پدر جان زمانی که به قاب چوبی عکست نگاه می کردم و می بینم که به من نگاه می کنی برایم لذت بخش است. پدرم اگر چه زخم های سینه ات را هرشب چون کابوس می بینم ولی با افتخار نامت را فریاد می زنم. پدرم وقتی رفتی دلم گرفت اخر با تو می شد به پیشواز صنوبرها رفت و پرستوها را تا دیار نور بدرقه کرد. با تو می شد تا ان سوی پرچین دلها رفت و عشق خدائی را زیباتر دید. باتو دلم چه آرامشی غریبی داشت. بگو ای مسافر نازنینم بگو برای دیدن تو باید از کدام کوچه گذشت؟ راستی پدربزرگ عزیزم برای زیارت تو به جبهه شلمچه آمده ام می دانی؟ پدرم چشمه اشک خشک شدنی نیست آنجا صاحب خانه عشق است. و دیگر حساب و کتاب قطره های اشکم را ندارم تا اشک های من فرود می آید و قدم می زنم به جایی که شهدا قدم می زدند. بدن زخم خورده ای او که یادگاری از کربلای 5 بود، او را هرگز ناامید ننمود بلکه به او امیدی داد تا به شهادت فکر نماید و به این آرزوی عاشقان بیشتر نزدیک گردد. پدربزرگ عزیزم تو در اشنویه طلوع نمودی و در کربلای 5 جاودانه شدی آری بعد از پدرم تو شهادت را بر ماندن ترجیح دادی چرا که روح بلند و ملکوتی تو نمی توانست در این دنیای خاکی بماند. خوشا به حالت حبیب ابن مظاهر که به قافله حسین ع پیوستی و از علایق دنیا گذشتی. خوشا به حالت که این دنیا نتوانست تو را در قفس خویش نماید نگاهت نگاه عشق و فداکاری است... پدر عزیز و پدربزرگ مهربانم برای انتظار نوازش دستان پرمهرتان که از عطر بهشت سرشارند لحظه شماری می کنم و همواره با بغض و حسرت به پایان این لحظه انتظار می نشینم
در هیاهوی دلم، آشفته بازاریست شلوغ، ذهنم درگیر است درگیر یک مرد هنوز، مردی که با یادش با خاطرش با نامش با ذات پاکبازش هرکجا رفت شجاعت آورد، عزت و غیرت و حق آورد. گویی این مردان کم نیستند گویی هرلحظه که پای ناموس آمد غیرت این مردان به میان آمد، مردانی که در راه دفاع از این سرزمین و اسلام جان خود را فدا کردند، کسانی که همچون شیر در برابر دشمن ایستادند و از خانه ئ میهن خود دفاع کردند، آن ها کسانی بودند که با اتکا به دستورات قران و اسلام و توکل به خدا پیروز می شوند، کسانی که امیدشان به خدا و پشتوانه شان به اسلام بود، کسانی که در راه حق قدم گذاشته بودند. کسانی که اسوه شان سالار شهیدان امام حسین(ع) بودند، یکی از مردان مردی است که بسیار زیاد دوستش می دارم، مردی که به او احترام می گذاشتم و می گذارم، مردی که در زندگی الگوی من است، کسی که مایه ی سرافرازی من و خانواده ام است، کسی که من به او افتخار می کنم، او کسی نیست جز پدرم، پدری که جزء همین مردان پرغرور و با غیرت است، او پدری بود نمونه، پدری که دوست دارم از همه بیشتر در کنارم بود، کسی که دوست دارم دوباره نوازش دستش را روی سرم احساس کنم... کسی که دوست دارم دوباره صدایش را بشنوم و با او صحبت کنم و به خود می بالم که فرزند کبوتری سبک بال می باشم، فرزند یک شهید فرزند کسی که جایگاه خاصی در نزد خدا دارد، پس من هم با داشتن چنین پدری باید سعی کنم در جامعه رفتاری خدا پسندانه داشته باشم و مراقب اخلاق و رفتارم باشم و به این نکته توجه کنم که شهیدان زنده اند و نزد خدا روزی دارند، پس پدر من هم زنده است و نظاره گر رفتار من است، در سرزمین ما غیور مردانی که از میهن دفاع می کنند و کشته می شوند را شهید می نامند من کلمه شهید را زیاد به کار بردم و می خواهم معنای شهید و شهادت را به شما بگویم: شهید یعنی کسی که جان خود را فدا می کند و کشته می شود. شهادت یعنی در راه حق قدم گذاشتن و جان خود را در راه اسلام فدا کردن. شهید: فردی از تبار عاشقان، شهید نمونه فضیلت، شهید الگو و اسوه ما در زندگی. پس با این همه ویژگی پی می بریم که شهید فردی کامل است. سالها در عشق دین خوش سوختید علم و ایمان را بهم بردوختید ای عـزیـزان راه مــا، راه شـمــاسـت چون ره هموارتان راه خداست
می خواهم از پدری برای شما بنویسم که همیشه باعث افتخار من بوده و هست. پدری که در هرجا نامش به نیکی یاد می شود و همه اورا دوست دارند ولی چه زود این پدر پرواز کرد و من را تنها گذاشت درست در زمانی رفت که من خیلی کوچک بودم و من را از نوازش دست خود محروم کرد. من دوست داشتم که مانند بقیه بچه ها دست در دست پدر داشته باشم و با او به پارک و جاهای دیگر بروم و با او هم بازی شوم ولی دست تقدیر جور دیگری رقم خورد و من را تنها گذاشت و پرواز کرد. من خاطرات کم و بیشی از او به یاد دارم چون در آن زمان من شش ساله بودم و فقط دوست داشتم با او بازی کنم ولی الان که به نوجوانی رسیده ام جای خالی او را بیش تر احساس می کنم وای کاش پدر تو بودی تا من تمام مشکلات و مسائل خود را به تو می گفتم و از آرزوهایم می گفتم و همانند دیگر بچه ها با تو به مساجد و هیئت ها می رفتم وای کاش... ولی دیگر آن روزها بازگشتی ندارند و پدر نمی آید و ماندم و قاب عکسی و خاطرات کم و بیش، من در آن زمان 6ساله بودم و به پیش دبستانی می رفتم و خاطراتی که دارم خیلی کم رنگ است ولی هنوزم خوب است که چندتایی را به یاد دارم، به یاد دارم که او خیلی مهربان بود و دوست داشتنی. وقتی که به سرکار می رفت زمانی بود که من در خواب بودم و همیشه دلم می خواست با او خداحافظی کنم و فقط سعی می کردم بعضی روزها بیدار شوم و با او خداحافظی کنم، او خیلی مهربان بود و برای من همه چیز را مهیا می نمود، یک چیز را خوب به یاد دارم روزی که او وارد خانه شد و با خود یک دوچرخه آورد و من آن روز خیلی خوشحال شدم من بلد نبودم که با دوچرخه چگونه حرکت کنم ولی پدر خیلی با صبر و شکیبایی به من یاد داد. در خیلی از کارها به من کمک می کرد و من نیز همیشه سعی می کردم که با دقت کارها را انجام دهم تا او از من راضی باشد. او به من نمازخواندن، قرآن خواندن و حتی روزه گرفتن را یاد داد و تا جایی که امکان داشت سعی می کردم هر شب به همراه پدر به مسجد بروم و در کنارش نماز بخوانم در آن زمان من نماز را بطور کامل بلد نبودم ولی الان نماز را به خوبی و به موقع می خوانم تا پدرم را خشنود کنم و این را مدیون پدرم هستم و او در ماه رمضان به من می گفت روزه به تو واجب نیست و می توانی بصورت کله گنجشکی روزه بگیری و من همین کار را می کردم اما من اکنون بطور کامل روزه ام را می گیرم و می دانم که پدرم از این کار من بسیار خوشحال است و همیشه می خواهم که تا می توانم کارهای شایسته انجام دهم تا او همیشه خشنود و راضی باشد و من هم باعث افتخارش باشم و به خود می بالم که فرزند یک شهید هستم.
به نام خداوند یگانه منجی عالم بشریت سلام پدرجانم نمی دانم چگونه تمام دلتنگی های وجودم که تو قلبم تلنبار شده بهت بگویم که هر کدامشان از دیگری برای نوشته شدن در این کاغذ کوچک از هم سبقت می گیرند چقدر عجله دارند که گفته شوند. از کدامیک شروع کنم؟ از اینکه فقط خاطرات گذشته هاتون رو می شنوم؟ از اینکه دوست داشتم سرعقدم حضور گرمتون رو حس کنم؟ اه چقدر به قلبم فشار می آوردند این دلتنگی های بی امان! پدرجان بی تعارف بگویم دلم شکسته از دیدنت... مگر می شود 23سال دلتنگی و دل نوشته ام را در این کاغذ کوچک بنویسم من که هیچ دل مادرجانم چقدر برایت تنگ شده از روزی که به خدمت مشرف شدید تا الان می دانید پدرجان چون کمتر به خانه سر می زدید دلخور نباشی از دختر کوچولویت! وقتی سخن از گذشته شما دوتا می شود مادرجانم با لبخند پر از محبت و عشق خاطرات را برایمان می گوید. چقدر اون خاطرات خوبیتان لذت بخش است برایم. من محبت و عشق باصداقت را از مادرجانم آموختم دوست داشتن همسرم تمام این دوست داشتن ها را من از مادر جان آموختم عشق شما به مادرجان و دوست داشتن های زیبا که در نبود شما ما را خوب تربیت کرده اند. علیرضا بارها گفته است مادر از جان گذشته، باعشق سخن می گویند من هم بی درنگ می گویم آری مادرجانم الگوی من است. سرعقد من نبود پدرهایمان را احساس می کردم آخه پدر جان پدر علیرضا هم شهید شده اند. چه سعادتی داشتم که پدر همسرمم در راه خدا شهید شده است اما مادرجان مثل یک کوه پشت و پناه ماست بعد از خدا من جانم به جان مادر گره زده شده نمی دانم بدون مادر حس زندگی و عشق فراوان به شوهر و زندگی را از هم تفکیک کنم! شاید بخندی پدرجان اما مادر جان هرروز برای من تجربه های گذشته از زندگی خودتان را برایم بازگو می کند و من در دفتر خاطراتم می نویسم اتفاقا علیرضا هم استقبال کرده است. من تا 9 ماه پیش می گفتم علیرضا چقدر سخت است بدون پدر زندگی کردن امام دلخوشیم فقط مهر پرعشق مادرجانم بود. اما الان که 9 ماه از عقد من و علیرضا می گذرد می فهمم که چقدر همدم و همدل زندگی را از دست بدی سخت تر خواهد بود. به روزها به ثانیه ها به هرلحظه که می گذرد و از دست اندازهای زندگی به خوبی و به کمک مادرجان که می گذرم خدا را هزاران بار شاکر می شوم خدایا شکر. آره پدرجان من می دانم که حال منو پرس و جو میشوی چون همیشه که نه اما بعضی اوقات تو خوابم می بینم که کمک حال زندگی من دختر کوچولوی نازت هستی اه چقدر مادر جان سختی کشیده دلم دارد می ترکد از ان همه سختی که مادر متحمل شده...چقدر بدون حامی از تمام خوشی ها و دلخوشی هایش گذشته تا مارا خوب و باادب و آن طوری که پدر می خواسته تربیت کنه. فدایش بشوم مادرجانم را. فدای دستهای زحمتکش اش بشوم فدای پاهای پینه زده اش بشوم که خودش مارا به مدرسه می برد! احسنت به مادر جانم الگوی زن نمونه از طرف شهرداری و اداره بنیاد شهید شدند در روز میلاد با سعادت بانوی جهان فاطمه (س) و دخت نبی اکرم(ص). چقدر خوشحال بودم که مادر جانم عزیزدلم این تندیس را دریافت کرد. به وسعت حجم دلتنگی هایمان دوستت دارم...
بعداز ظهر نهم دی ماه سال 1394بود که بابای خوبم آمد خانه و گفت آماده شوید می خواهم شما را ببرم گردش، من و مامان و برادر کوچکم محمدامین لباس پوشیدیم و با هم سوار ماشین شدیم، نمی دانم چه شده بود بابا در آن روز محمدامین و مرا زیاد به آغوش می کشید و زیاد بر صورت من و داداشم بوسه می زد از شهر فاصله چندانی نگرفته بودیم که صدای بی سیم بابا که همیشه همراهش بود به صدا در آمد فهمیدم که درخواست کمک می کنند بابا اخه اسم رمز داشت مثل فیلم های پلیسی تو تلویزیون چندکلمه بابا از بی سیم با همکارانش صحبت کرد و با ماشین دور زد و برگشت جلوی خانه ی مان ما را پیاده کردو گفت بروید داخل منزل لازم است من به یاری و کمک همکارانم بروم بابا رفت ولی شب نیامد با کلانتری تماس گرفتم گفتند بابات ماموریت رفته و بعد از نیم ساعت دوباره تماس گرفتم همکار دیگرش که از تماس قبلی من خبر نداشت به من گفت اسما کوچولو پای بابات زخمی شده رفته بیمارستان صبح می آید درد غربت را در آن شب خوب احساس کردم، صبح شد نیامد هی به مادرم می گفتم چرا بابا نمی آید؟ مامان هم مثل من باور کرده بود بابا زخمی شده است و فقط دعا می کرد، تازه خورشید طلوع می کرد که زنگ در به صدا در آمد با خوشحالی رفتم در را باز کنم و احساسم این بود که بابا با پای باند پیچی شده است ولی وقتی در را باز کردم دیدم پدربزرگم است که از شهر خودمان آمده حقیقتا در صبح به این زودی از حضور پدربزرگم در خانه مان تعجب کردم آخه بیشتر همه فامیلا که می خواستن به دیدار ما از شهرمان بیایند صبح حرکت می کردند و بعد ازظهر می رسیدند بالاخره بعد از سلام و احوال پرسی واردخانه شد همه را ناراحت و غمگین دید موضوع را گفتیم که بابا در درگیری با قاچاقچیان زخمی شده و اکنون در بیمارستان است که پدربزرگ گفت موضوع را به ان ها نیز اطلاع داده اند اما بابا را جهت معالجه به بیمارستان ارومیه برده اند و از آن جا بابا خودش بعد از مداوا به شهرمان خواهد رفت و بهتر است ماهم برویم به شهرمان هوراند بالاخره با این حرف های پدربزرگ به سمت شهرمان به اتفاق حرکت کردیم. فاصله تا شهرمان بیشتر از 8 ساعت است در این مدت محمدامین و من با دستان کوچکمان برای سلامتی بابا دعا می کردیم رسیدیم هوراند وارد خانه که شدیم برعکس همیشه که پدربزرگ مادربزرگ همه ها عموها و دایی ها که همیشه با شادی مارا به آغوش می کشیدند این بار با گریه مارا به آغوش کشیدند در تعجب بودم آخه برای کسی که در بیمارستان باشد دعا می کنند ولی اینجا همه گریه می کردند هرچند تصور عده ای از من این بود که بدلیل سن کم ام متوجه موضوع نمی شوم ولی کم کم از لا به لای گریه های مادربزرگم که می گفت رسول بالام لای لای به شک افتادم بالاخره روز بعد فرارسید و ساعت سه بعداز ظهر روز بعد به من گفتند چادر ملی را سرکن و یک دسته گل به دستم دادند گفتند می رویم ورودی شهر استقبال بابا که از ارومیه می آید رفتیم تا این حد جمعیت بجز در روز عاشورا ندیده بودم همکارای بابام منظم به صف ایستاده بودند و از بلندگوی روی ماشین نیز سرود و مرثیه پخش می شد از دور صف اتومبیل ها و آمبولانسی را که عکس بابام روی شیشه اش چسبیده بود را دیدم الان دیگر متوجه شده بودم برای اینکه زیر عکس اش نوشته شده بود شهادتت مبارک.چه سخت بود آن لحظات و چه سنگین می گذشت آن دقایق آخر براستی بابای خوبم مرا توان جدا شدن از آغوشت نبود گویی کسی برای همیشه گرمای اغوشت را از من گرفت و تا ابد شنیدن صدای قلب تو را از من دریغ کرد هیچگاه بوسه های پری روزت را فراموش نمی کنم هیچکس معنی آن بوسه های تورا که بر صورت من و محمدامین زدی درک نخواهد کرد. اکنون می دانم که آن روز فرشتگان مهیای آمدنت شده بودند آمدی و همکارانت هم در استقبالت سنگ تمام گذاشتند احترام بسیاری به تو کردند و به روش خودشان از تو استقبال کردند مردم شهر همه آمده بودند پیر جوان زن مرد دانش آموز داشنجو و هم سن و سالهای خودم هم به استقبالت آمده بودند عجب روزی بود یک نفر پیدا نکردم پیراهن سیاه بر تن نداشته باشد یک نفر پیدا نکردم برای تو گریه نکند همه می گفتند حال و هوای دوران دفاع مقدس را به شهرمان آوردی همه می گفتند برکت آوردی هرچند من دوران جنگ را ندیده ام ولی شهادت و تشییع شهدا را از تلویزیون زیاد تماشا کرده ام و از این سخنان آنها را خوب درک می کردم در تشییع پیکر توهم شعار می دادند شهیدان زنده اند الله اکبر، این راهم در کتاب قران دیده بودم بابای عزیزم روز عاشورا مداح همیشه جمله ای می گفت که نمی توانستم معنی آن را بفهمم اما امروز که تو آمدی معنی آن را فهمیدم تو رفتی کسی مرا سیلی نزند شلاق را هم نمی شناسم پدر کسی گوشواره من را ندزدید پدر راست می گویم گوشم پاره نیست خاری در پایم نغلتید هیچگاه مرا از بلندای شتر به پایین نینداختند پدر من دیدم و در پیشگاه مادرمان حضرت فاطمه است می خواهم بگویم من بزرگ می شوم و با حفظ حجاب و ترویج آن راه تو را ادامه خواهم داد و این را می دانم که با این کارم از من خشنود خواهی شد بابای عزیزم تو را به اباعبدالله الحسین قسمت می دهم در ان دنیا راحت باش و در فکر دوری ما غصه نخور آخه هیچی برای ما کم نمیذارن همه چی داریم همه محبت می کنند و تنها محبت تورا ندارم هروقت به یادت می افتم یا در گوشه ای خلوت با تو صحبت می کنم و یا در سر مزارت با تو دردودل می نمایم و در پایان از همه همشهریان عزیزم که در یازده مهرماه 94 به استقبال بابای عزیزم آمدند تا بابا احساس تنهایی نکند تشکر می کنم.
سلام بابا دست نوشته های خاکیم تقدیم به روح آسمانیت... می خواهم دوباره مرور کنم سایه ی نبودنت را، سایه ای که وقتی رفتی روی سرم خراب شد و من دیگر آفتاب را ندیدم. آفتاب من در خاک شد و زندگیم پرشد از ظلمت. باباجان مرا یادت هست؟ می خواهم دوباره از روز رفتنت عبور کنم، گذر از پس کوچه های یادتو لذت بخش است و کوچه های بی عطر تو صفایی ندارد. امروز من خالی از حضور توست. رفتنت را هم دوست دارم چرا که حادثه ساز آن روز تو بودی! رفتی و داغی سنگین بر دلم نهادی، داغی که هنوز پس از سالها جانم را به آتش می کشد، خاکسترم می کند و در هوای تو بر بادم می دهد... هنوز ناباورانه جای خالیت را می نگرم، سکوت می کنم، و بغض گلوگیرم می شود و اشکهایم مرا بر ساحل عشقت می نشاند... آن روز که تو رفتی صبح روز دوشنبه هشتم شهریور 68 بود من خواب بودم و وقتی من آمدم تو خواب بودی!! عادلانه نبود بابا!! اما دلم در سینه پر مهرت جا ماند با شکوفه ای که قبل رفتنت بر چهره ام نشاندی! هنوز هم داغی اش را حس می کنم اما روی دلم... می گویند شکوفه نوید بهار است. من باور ندارم چرا که نویدش برایم زمستان ابدی بود... مادر برایم گفت حدیث عشق بازی پدرانه ات را و داستان شکوفه ها را و صورت خیست را... کاش نخوابیده بودم، می آمدم و به پایت می افتادم و التماست می کردم، خاک می شدم و قدم هایت را می بوسیدم و می گفتم نرو بابا... خودم را فدایت می کردم تا تو فدا نشوی اما انگار تقدیرت را نوشته بودند و تقدیم را... و اکنون من ماندم با انبوهی از حسرت و کوله باری از دفترچه های دلتنگی و بی تابی های کودکانه... روز وداعمان، روز رفتنت را می گویم، همه آمدند و آمدیم به بدرقه ات با همان لباس هایی که قرار بود به مهمانی برویم... بابا؟! شهریور؟! چه نسبتی با هم داشتند؟؟؟ مگر شهریور همیشه سبز نیست؟ پس چرا سرخی روز وداعت چشمانم را می آزرد؟ درخت ها هنوز عاشق بودند و خزان نرسیده بود و هوای مطبوعش بر جان می نشست اما من کنار تو ذوب می شدم. راستی بابا چه معطر بودی!!!می دانی از کجا فهمیدم؟؟؟ وقتی که تو را با آن لباس تازه و سپیدت در آغوش کشیدم و مست از عطر جانبخشت شدم برای همیشه... و صدای شکستنم در گوش همه پیچید و بهت زده مرا از تو جدا کردند دوساله بودم. آن لحظه فصل بی تو بودن در پس دیوار های دلتنگی روییدن گرفت... و اکنون بیست و ششم فرا رسیده است... من الان بیست و هشت ساله ام... بیست و هشت...
بسمه تعالی با درود به روح پرفتوح بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران حضرت امام خمینی و شهیدان گلگون کفن این مرز و بوم دل نوشته ای را که می خواهم بنویسم مربوط به سفر ما فرزندان شهدا در قالب راهیان نور به مناطق عملیاتی جنوب بود. سلام بر شلمچه سلام بر طلائیه، سلام بر قتح المبین و دوکوهه و سلام بر فکه. در باورم نمی گنجدکه روزی در بهشت پا نهاده ام پیش از سفر نور فکر می کردم به مکانی خواهم رفت که فقط خاک است و راوی فقط از این مکان می گوید اما بخدا اینجا را بهشت بی دلیل یافتم. عشق و دلدادگی و سرسپردگی به معبود را از گوشه، گوشه ی این سرزمین می توان حس کرد می توان گفت در بهشت همین جاست قدم بردار اینجا شلمچه است و حاج حسین خرازی،شلمچه و شهیدان شاهد شلمچه و یک دنیا دلدادگی، شلمچه و بوی کربلا و شلمچه و سرهای از تن جدا، خدای من، چقدر این سرزمین غم دارد هیچگاه غروبهای آن را از یاد نمی برم، خورشید که غروب می کند یادت می آید که شلمچه و شهیدانش خورشید بی غروبند چرا که عاشورا و عاشورائیان آفتاب آسمان عشقند که هیچ ابر آلوده و تاریک یزیدی نمی تواند جلوی آن هارا بگیرد نگاهم به سرزمین می افتد، خاک شلمچه زیباتر از آسمان آبی است چرا که شلمچه قتلگاه مرغان عاشقی است که بی قرار وصال معشوق بودند. طلائیه یاداور حرم حضرت اباالفضل العباس است تشنگی رزمندگان یاداور تشنگی اهل بیت حسین است و رشادت های رزمندگان یاداوری های قمربنی هاشم، وارد هویزه که می شوی از خودت خجالت می کشی چرا که این سرزمین یاداور دلاوری های شهید علم الهدی است. وقتی راوی از مظلومیت و مقاومت شهدای فکه می گوید وقتی که می گوید اینجا عشق معنای حقیقی خود را یافت باخود می اندیشی که آیا من نیز عاشقم؟ آنقدر عاشق که تحت هر شرایطی به فرمان رهبرم لبیک گویم و تا اخرین قطره خونم به عهدم پایبند باشم و می روم تا می رسم کربلا، کربلای چهارغم بزرگی بر سینه ام سنگینی می کند چشمانم را بارانی ساخته یاد 72 شهید کربلا در ذهنم جان می گیرد، یاد مظلومیت و ایستادگی تا پای جان یاد ایثار و شهادت یاد عشق بازی با معبود آری عزیزان کربلا یک دنیا مظلومیت است، کربلا یک دنیا ایثار و از خودگذشتگی است و دیگر رمقی برایم باقی نمانده، دیگر سینه ام تحمل این همه غم را ندارد، می روم و با خودمی اندیشم آیا بار دیگر به کربلای ایران، به بهشت دعوت می شوم یا... در یک کلام شهدا شرمنده ایم....
سلام بر پدر آسمانی ام دلتنگ حضورت هستم حضور گرمت همیشه در بین انسان های زمینی در جستجویت هستم احساس می کنم کنارم هستی اما نمی بینمت هر هفته به دنبال کودک درونم هستم بابایی دلم هوایت را کرده به خانه ات آمده ام تا آغوش پرمهرت را به رویم باز کنی دیگر از انتظار خسته شدم هر بار که به منزل ابدیت می آیم به امید اینکه روزی مهمان سفره ام شوی به خانه بر می گردم ولی افسوس که نمی آیی... نه در رویاهایم و نه در کنارم تورا نمی یابم چگونه دلت می آید تنها دخترت را تنها بگذاری؟ هربار که پسرم از مدرسه به خانه می آید برایم از پدربزرگ های دم در مدرسه که انتظار نوه هایشان هستند به من می گوید مادرم، چرا پدربزرگ مارا تنها گذاشت؟ می دانی چقدر پدرها دخترانشان را دوست دارند حال اگر زنده بود به خانه مان می آمد و با من بازی می کرد. دلم خون می شود بس که رنج تنهایی کشیدم من هم مانند نامت واحد شدم. در کودکی هربار که پدری را می دیدم کنار فرزندش به آن ها غبطه می خوردم اما حالا دلم به حال فرزندم می سوزد چون من تجربه باتو بودن را داشتم اما او فقط قاب عکس تورا لمس می کند و جای خالیت....
پدرم آخرین باری که به تبریز آمده بود روز تولدم بود کم کم از آمدنش ناامید شده بودم اما او به هر ترتیبی که بود خود را رسانده بود پدرم در عملیات سنگینی شرکت داشت این امر باعث آزادسازی پیرانشهر شده بود و من به شجاعت و دلیری پدرم افتخار می کردم از این که فرزند چنین پدری بودم به خود می بالیدم. او کلی برایم کادو خریده بود آن شب ما تا صبح باهم صحبت کردیم او کل اتفاقات را برایم توضیح می داد. خیلی ناراحت بود که چگونه جوانان باغیرت پیش چشمانش شهید می شوند و من از دلتنگی هایم برایش می گفتم اما او مرا به صبر دعوت می کرد و می گفت سربازانش هم از خانواده هایشان دور هستند اگر ده روز تحمل کنم برای همیشه در کنارم خواهد ماند و به امید صبح روشن چشمهایم را بستم خوشحال از وعده ای که پدرم به من داد. صبح وقتی بلند شدیم به بیرون رفتیم و هرچه لازم بود برایم خرید و خواهرانش سر زد و از حال آنها جویا شد سپس مرا به غذاخوری برد اما خودش دست به غذا نزد گفت از غذا خوردنت لذت می برم می خواهم دل سیر نگاهت کنم. وقتی برگشتیم دیدم کفش هایش را واکس می زند وای پدرم عزم سفر کرده بی اختیار اشک از چشمانم جاری شد چقدر زود ...به من گفت لباسهایت همیشه در کنارم هستند و با بوئیدن آنها عطر وجودت را حس می کنم سپس آرزوی موفقیت در کارهایم را کرد تا سرکوچه به دنبالش رفتم اما او هر قدمی را که بر می داشت از من دور تر می شد و ضربان قلبم تندتر می شد زمان معکوس شروع شده بود و من هر لحظه مشتاق تر از روز قبل در انتظار پاره تنم روز شماری می کردم. شب تاسوعا بود که من در خواب پدرم را دیدم که زخمی شده است من تا صبح گریه کردم همه مرا به آرامش دعوت می کردند و به من امید می دادند. صبح وقتی در اتاقم بودم زنگ تلفن به صدا در آمد با عجله به سمتش رفتم مادربزرگم قبل از من گوشی را برداشت دیدم بدون هیچ صحبتی فقط اشک می ریزد به من گفتند که پدرت زخمی شده است ...وای خوابم تعبیر شده بود به همراه خانواده به سمت معراج شهدا به راه افتادیم نمی دانستم پدرم شهید شده بنظرم می رسید که آن جا بیمارستان است سرگردان به هرطرف می رفتم که یک لحظه از بین شهدا پدرم را دیدم که بی جان و بی ادعا به دیدار معشوقش رسیده بود او به دیدار برادر شهیدش رفته بود فردای آن روز تمام سربازانش برای تشییع پدرشان آمده بودند حالا فقط من نبودم که پدرم را از دست داده بودم بلکه آن ها هم در این واقعه داغ دار بودند به خودم افتخار کردم که فرزند چنین فرد غیوری هستم. آری پدرم بعد از ده روز برای همیشه در قلبم جاودانه ماند.روحش شاد.
بسم رب الشهدا و الصدقین سلام به اون بابایی که منو خیلی دوست می داشت تو قلب دشمنا هراس تو قلب من عاطفه می کاشت سلام به اون مرد نجیب خاطرات مادرم و دستی که نوازشش نیست دیگه حالا بر سرم سلام به اون بابایی که دلم براش تنگ میشه گریه نمی کنم ولی که بابا زندست همیشه میگن که اون پیش خداست آخه شهید شده بابام جای گلوله رو تنش یاس سفید شده حالا باباجونم دوست دارم یه شب بیام ببینمت ماه باشی یا ستاره از آسمون بچینمت اونوقت بیارمت خونه سر راهت گل بذارم تا هم کنار من باشی هم تکیه گاه مادرم آخه تورو هرچی دیدم تو قاب عکس بودی بابا بخاطر من هم شده میشه که برگردی حالا اما یه وقت پنجشنبه ها که با مامان میایم مزار عطر گل محمدی و لاله ها هزار هزار حس می کنم شاید تو هم دلتنگ میش برای ما میای به ما سر می زنی و باز میری پیش خدا اما مادر دیشب می گفت باز قصه ی رقیه رو انگار که می دونست دلم بهونه میگیره تورو می گفت باید یاد بگیری که مثل اون صبور باشی برای شادی بابات محکم و پرغرور باشی بابا اگه شهید شده دست خدا بر سرماست خدا مارا دوست داره که خامنه ای رهبر ماست...
بسم رب الشهدا و باذن الشهدا بابای خوبم سلام...صدای مرا میشنوی؟ پدرجان منم لیلا.. دختر کوچک تو...دختری که 12 سال پیش از داشتن تو محرم شد. بخدا این صدمین نامه است که برایت مینویسم...اما باز مثل همیشه بی جواب میماند. بابا، کوچکتر که بودم تحمل دیدن اشکهای مرا نداشتی...الان چندسالیست که شب و روزم شده گریه...چرا دیگر توجه نمیکنی؟ یاد آن روزها به خیر که در کنارم بودی...کاش بازهم بودی بابا... دلتنگم...دلتنگ دلتنگ...طوری جایت خالیست که هرگز پر نمیشود...میدانی بابا نبودنت کمرم را خم کرده است...کاش بودی...فقط بودی بابا...کاش زمان بر میگشت به عقب...به روزهایی که تو بودی و آن صدای دلنشینت هم بود. دلم برای شنیدن صدایت پر میکشد... صدایی که شبها با لالاییاش به خواب میرفتم...صدایی که 12 سال است فضای خانه انتظار دوباره شنیدنش را دارد... باباجان من همیشه با صدای ضبط شدهات آرام میگیرم... میدانی بابا، راضیم تمام زندگیم را بدهم اما تورا داشته باشم... بابا بس که عکست را به جای خودت بغل کردم رنگ از روی من و عکس تو رفته...میدانی بابا زمانی که دلم هوای تورا دارد تربت پاکت را در آغوش میگیرم و مزارت را بوسه باران میکنم. بابا، دلم هوایت را کرده میشود برگردی و با ما بمانی؟ بابا جان اگر تو نمیتوانی برگردی من حاظرم بیایم پیشت... بابا بهشت من تو بودی...میدانی از روزهای بی تو ماندن خسته شدهام...برگرد تا نفس من هم برگردد...بابا جان تو به آرزوی دیرینهات رسیدی. به آرزویی که سالها حسرتش را میخوردی آرزویی که برای رسیدن به آن تلاش زیادی کردی...ولی در عوض من همهی آرزوهایم را باختم...با رفتنت کاخ آرزوهایم بر باد رفت. آنچه مانند ویرانهای است از جنس اشک و آه و ماتم... میدانی بابا، این روزها این گونه دعا میکنم: خدایا می دانم بابا دیگر برنمی گردد پس من را ببر پیشش... پدر باوفایم تو که بی وفا نبودی پس چه شد دخترت را تنها گذاشتی؟ باباجان، رفتی و از ما و از همهی دنیا دل کندی.. بابا محمد خیلی دلتنگت هستم... بابا جان این روزها هیچ چیز جز خدا و قران نمیتواند نبودنت را برایم جبران کند... بابا بعد از تو مادر به ما آموخت که خط قرمزمان ولایت باشد آموخت که ماهم مانند شما فدایی ولایت شویم... باباجان دعایمان کن شاید به دعایت ماهم آسمانی شدیم... باباجان دعایمان کن... دعاکن راه همهی ما راه تو باشد همان راه شهیدان راه خدا و قران. دعا کن من لایق فرزند شهید بودن باشم و راه تو را ادامه دهم. همانطور که تو میخواستی. بابای خوبم من افتخار میکنم که راه سیدالشهدا را رفتهای وشهادت تو در این راه مایهی افتخار من است... پس کمک کن همان راهی را بروم که تو رفتی. کمک کن بهترین بابای دنیا...
ولا تحسبن الذین قتلو فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون فرحین بما آتاهم الله من فضله و یستبشرون بالذین لم یلحقوا بهم من خلفهم الا خوف علیهم و لا هم یخزون. آل عمران 169-170 اکنون که این دلنوشته را میخواهم بنویسم خوب که فکر میکنم من این نوشته را نمیگویم دلنوشته و اسمش را میگذارم دلتنگی های کودکانهام. می دانی چرا؟ آخر پر است از خواهش و حسرت و اشتیاق. هنوز یادم هست آن روزهای پر غم و حسرت کودکیام را در آن روزهای سخت بی پدری. اکنون که این دل نوشته را مینویسم ابر چشمانم پر از دانههای دلتنگی است و میبارد بر ورق پرحسرتم. دلتنگم.... شاید این جمله تکراریست اما هربار که آن را مینویسم و تکرار میکنم و برای عشق میخوانم، برای عشق تازگی دارد، نگاهم سرشار از حسرت و خواهش است. حسرت و خواهشهایی که هنوز کودک ماندهاند. و 7 خردا ماه هرسال در کوچههای دلتنگی هرسال و هرسال به دنبال تو میگردم و نگاهم را به افق میدوزم و امسال بیستمین سال، بیستمین شمع است که برای دوریت روشن کردهام. آه بیست سال چه ساده نوشته میشود ولی اگر آن سالها را از لحظه به لحظههایم بپرسی به آه و فغان میآیند. برای من این بیست سال یعنی بیست قرن که من منتظر بابایم هستم. بابا.... چه کلمه زیبایی، چقدر دل تنگ این کلمه هستم، بیست سال هست که من در گریههایم به دور از چشم همه، بابا، بابا را فریاد میزنم، ولی کسی پاسخ گویم نیست که نیست، واما هر روز میگذرد و این فراق جان گداز تر میشود، و من خستهام، خسته از همه آدمهای این دنیا و گاه میسرایم، آخر این دلتنگی تا کی؟ این انتظار تا کی؟ می دانی چه زمان بیشتر غمگینم، وقتی که کسی نیست مرا بفهمد و حکایت دلتنگی و بی پدریم را برایم بسراید تا شاید دلم آرام گیرد اما گاهی صحبتهای رهبرم آرامش بخش قلب و روحم میشود. و من وقتی غصه هام بیشتر میشود که به موهای سفید مادرم نگاه میکنم، وقتی میبینم مادرم در اوج تنهایی تنها شده ولی دم برنیاورده، غصهام بیشتر میشود وقتی میبینم مادرم بخاطر من و برادرم هیچگاه به احدی اجازه تجاوز به عشق میان خود و پدرم نداده بیشتر غمگین میشوم. اما می دانی با همهی این غصهها وقتی که تنها میشوم با پدرم حرف میزنم، درد دل میکنم. می گوییم و می گوییم تا خسته شوم و احساس میکنم او صدایم را میشنود و خوشحال میشوم. می دانی چه می گوییم؟ می گوییم پدرم، پدر زیبای من گاهی با این که بزرگ شدهام مثل کودکان به ابرها، قاصدکها، کبوترها با صدای آهسته حرف میزنم تا پیام مرا به تو برسانند که بابا چقدر بی تو تنهاییم ما، می گوییم بابا من بزرگ شدهام مادر شدهام اما هنوز هم وقتی عکست را می بینم بغض گلویم را میفشارد. من بزرگ شدهام اما هنوز کودکانه دلم برایت تنگ شده است و دلم برای اینکه دوباره موهایم را شانه کنی لک زده است و من با همهی این دلتنگی هایم حالا خوبتر می دانم که دلیل رفتنت چه بود دلیل ایثار و از خودگذشتگی هایت را خوب می دانم و همیشه بر نامت و شهادتت افتخار کرده و میکنم و خواهم کرد.
خیلی فکر می کردم از کجا و چطوری شروع کنم آخرش این مقدمه را نوشتم ولی معتقدم همه چیز رو نمیشه روی کاغذ نوشت: وقتی عکستو که با دوستان شهیدت که توی جبهه گرفتی جدا کنند و عکس شمارو از شهدا جدا کنند چه حسی بهتون دست میده؟ وقتی بیست سال عکس جدا شده رو بزاری لب تاقچه و هر روز بیای نگاهش کنی و حسرت شهادت اون ها را بخوری بهتون چه حسی دست میده؟ وقتی با هر بار نگاه کردن به عکس تمام خاطرات جبهه رو برات مثل روز روشن کنه که همرزمات جلوی چشمات مثل گل پرپرشدن بهتون چه حسی دست میده؟ این حقیقت زندگی پدر منه که سالهای عمرشو با این عکس تکه شده سپری کرد و همیشه زیر لب گریه می کرد و من این اندوه و ماتم را در نماز و قران خوندن های سحرگاه او می دیدم و آخرش به آرزویش رسید. هرگز یادم نمی رود چندروز مانده به عید نوروز 1380 در حالی که مردم در تکاپوی رفتن به استقبال عید نوروز بودند از بلندگوی روستا صدا زدند بسم رب الشهدا و الصدیقین)اهالی روستا: حسن برهانی به آرزوی دیرینه اش رسید و به خیل شهدا پیوست و سپس با شکوه و عظمت بالایی در شهرستان تشییع و در مزار شهدا روستای فروتقه به خاک سپرده شد و من در عکس تکه شده پدرم که پس از شهادت به هم چسباندم لبخند خوشحالی پدرم را دیدم. حالا پس از گذشت سال ها همچنان جای خالی پدرم را احساس می کنم و چه سخت است دوری پدر، پدری که می توانست در هرمرحله از زندگی ام همچون کوهی استوار پناهگاه و تکیه گاه من و برادرانم باشد ولی نیست ولی افسوس... ولی افسوس که او راهش را انتخاب کرده بود و از اینکه به آرزوی دیرینه اش رسیده احساس خوشحالی می کنم و برخودم می بالم. حالا پدر شهید مهربانم به خوابم بیا که تنها چراغ روشن راهم پس از خداوند تو هستی و خواهی بود و به این اعتقاد رسیده ام که شهدا زنده اند و در بین ما روزی می خورند و هزاران البته بودنت را همچنان در کنارم هر روز و شب و همیشه احساس می کنم و آرزویی جز شهادت ندارم. و حالا مادرم، مادر مهربانم نمی دانم برای تو دردل نوشته ام... چه بنویسم، از دستهای پینه بسته ات بنویسم یا از گیسوان سفیدت که چگونه باصبرت با استواریت علی رغم تمام مشکلات درس زندگی را به ما آموختی تا ما بتوانیم روی پاهای خود بایستیم، زبانم از گفتن کلمات قاصر است و تنها چیزی که می توانم بگویم اینکه دوستت دارم مادر و همین جا به پدرم می گویم پدرم از اینکه مادرم و من و برادرانم و دختر کوچکت را در زمانی که بیشترین احتیاج را به بودنت داشتیم ترک نمودی ناراضی و گلایه مند نیستیم و برخود می بالیم که پدرمان به ندای رهبرمان لبیک گفته و راه دفاع از امنیت و ناموس شهر و کشورش پای در راه شهادت نهاده و آرزوی من و تک تک اعضای خانواده ام جز ادامه دادن راه پدر شهیدمان نیست. بابا با تمام وجود دوستت دارم و مرا ببخش بخاطر همه....
دوروز مانده به آخرین باری که برای خدمت به تایباد می خواست برود از همه اقوام و خویشان شخصا خداحافظی و حلالیت طلبید گویا اینکه خودش می دانست که این سفر آخرش هست جناب حسن زاده از همرزمان شهید که شب قبل از شهادت با هم در کمین بودند می گفت: شهید طاهری از سخنان و رفتارش معلوم بود که لحظات آخر زندگیش را سپری می کند نقل و قول می کرد از پدرم و می گفت شهید طاهری به من می گفت همشهری افسوس که من فردا دیگر نیستم والا پس فردا باهم به کوه های بلندتر می رویم و ریواس جمع می کردیم. جناب غفاری از دفتر هنگ مرزی تایباد در مراسمی که به یادبود پدرم در هنگ مرزی تایباد برگزار شده بود گفت شهید طاهری از ما درخواست کرد که هرجا که از همه سخت تر و نا امن تر است مرا آن جا بفرستید تا در آنجا خدمت کنم و اینها همه از شجاعت و نترس بودن پدر شما حکایت دارد. به نقل از ستوانیکم علی شمس ابادی در حد یک فرمانده دلیر بود که هرچه از شجاعت ایشان بگویم کم گفتم ایشان اظهار می داشت شهید طاهری هرکاری را که به او محول می کردیم از عهده انجام آن برمی آمد روزی برای بازدید به پاسگاه منطقه اعزام شدیم قرار بود خاکریز جلو یکی از پاسگاه ها زده شود که متوجه شدم لودر بخاطر نداشتن گازوئیل کار نکرده به شهید طاهری برخورد کردم از ایشان خواستم که برای لودر گازوئیل فراهم کند ایشان قبول کردند بعد از بازدید از پاسگاه های دیگراز برگشت متوجه شدم لودر کار می کند و در حال درست کردن خاکریز است برایم جالب بود که دیدم خود شهید طاهری روی لودر نشسته وکار می کند نمی دانستم به شهید طاهری بخندم که روی لودر بود یا کارش را تحسین کنم. جناب شمس آبادی خاطره دیگری از شهید نقل کرد و گفت یکی از مسئولان برای بازدید از منطقه آمده بود به همراه چندتا از فرماندهان ایشان را همراهی کردیم ابتدا به پاسگاه های شوشتری شمالی که ناامن تر بود رفتیم به پاسگاه شهید طاهری که رسیدیم دیگ مسی کوچکی را در پاسگاه دیدیم که از ایشان جویای این دیگ شدیم ایشان گفت بعضی از شب ها برای خودم و سربازهایم اشکنه درست می کنیم.شهید طاهری گفت اگر شما امشب مهمان باشید برای شما هم اشکنه درست می کنیم به اتفاق همه قبول کردند که پس از پایان بازدیدها برگردیم پاسگاه شهید طاهری اما هرچه به مقامات بالاتر اصرار کردیم که پاسگاه های شوشتری جنوبی امن تر است و امکانات بهتری دارد مورد قبول قرار نگرفت و در آن شب پس از بازدید از پاسگاه ها دوباره به پاسگاه شهید طاهری برگشتیم و همه دور هم اشکنه خوردیم و در عین سادگی از ریواس هایی که شهید کاشمر آورده بود پذیرایی شدیم. زمانی که سرتیپ دوم پاسدار محمدکاظم تقوی فرمانده مرزبانی خراسان رضوی به دیدار خانواده ما آمده بودند گفتند که پدر شما در حین شهادت مظلومانه به شهادت رسیدند چون شهادت پدرم در هنگام اذان ظهر اتفاق افتاد و پیکر پاکشان بعد از یک شبانه روز که روی زمین افتاده بود و در جایی افتاده بود که صعب العبور بود لذا بعد از یک روز که در بیابان افتاده بود پیکر پاکش به تایباد منتقل شد. باشد که ما زندگی و خاطرات شهدا را بخوانیم قدردان خونشان باشیم و از یادگارها و فرزندان شهدا فراموش نکنیم.
سلام بابا من دلم خیلی واستون تنگ شده. می دونید من از هفت ماهگی شمارو ندیدم. بابا من خیلی دوست داشتم چهره واقعی تون رو ببینم، دیدم ولی توی عکس. می دونید من فقط خاطره هایی که مامان درباره شما گفتند رو در ذهن خودم یک جور ترجمه کردم. من نمی دونم این همه مرد چرا شما باید شهید می شدید. یکی از آرزوهام اینه که وقتی امام زمان ظهور کردند شما زنده بشید و با مامان و خواهرام و داداش همه باهم بریم بهشت و اونجا زندگی کنیم. من یک جورایی از شهید شدنتون خوشحالم و یک جورایی هم ناراحت، خوشحالم چون شما یکی از بزرگان و دلیران این کشور هستید و خانواده مون رو معروف کردید و ناراحتم چون بابا ندارم و مامان هم خیلی اذیت می شد و وقتی هم می بینم بچه های مدرسه توی برف و بارون و توی تابستون دست باباشون رو می گیرند و بدو بدو می کنند دوست داریم اون لحظه واسه منم اتفاق بیفته ولی عوضش داداش عماد هست. اون هم مثل کوه پشتمون وایستاده. اون یکم جای شما را برام پر کرده. بابا ناراحت ما نباشید فقط توی بهشت واسمون جا بگیرین تازه یکی به خانواده مون اضافه شده اگه گفتین کیه؟ اون شوهر دختر بزرگتونه فاطمه. بابا ناراحت اونم نباشید پارسال رفتند خونه خودشون.
سلام بابا، سلام بابا چرا جواب نمیدی؟ چرا باید فقط جواب سوالامو توی خواب بگیرم؟ چرا باید همیشه واسه شادی روحت صلوات بگم نه واسه سلامتی بابام؟ بابایی نمی دونم چرا هروقت به یه دختر می بینم که یه بابایی با موهای بور و طلایی داره بی اراده اشکام در میاد آخه دست خودم نیست. بابایی ازت دلگیرم که چرا نباید داشتنتو حس کنم؟ چرا ندارمت؟ یا چرا وقتی یه بچه از من می پرسه بابات کجاست جوابی ندارم که بدم؟ بیشتر از گله به تو افتخار می کنم که یکی از غیور مردان و دلیران مردان این کشور بودید و یادتون هنوز هست. بابایی از دوسالگیم که از دست دادمت یه لحظه بدون تو زندگی نکردم. بابایی مامان واسه ما خیلی زحمت می کشه و توی این 9 سال هم مامانم بود و هم سعی می کرد و میکنه که ما جای خالی شما رو حس نکنیم ولی نمیشه یه بغض همیشگی. بابایی آرزو دارم بگن یه چیز بکش که واقعی بشه هیچ چیز و یا هیچ کس نیست جز بهترین و زیباترین بابایی دنیا که خود شما عبدالله الهی هستید نمی تونه باشه. نامه ای از طرف زینب الهی به بهترین و زیباترین پدری که مهربان بود.
زمان هایی می رسید که آدمی دوست دارد به گذشته برگردد، زمان هایی که نه الان و نه در آینده قابل تکرار است، لحظه های باهم بودن ودوباره کنارهم زندگی کردن. پدر،مادر، پدربزرگ،مادربزرگ،دایی،عمو،عمه،خاله، همگی برای ما نعمت هستندولی نقش پدر و مادر پررنگ تر از بقیه است. پدر باصبر و فداکاری و مادر با محبت ومهرورزی فرزند خود را از همان لحظات اول تولد همراهی می کنند و در سراسر زندگی هیچگاه از کمک رساندن به او غافل نمی شوند. پدر و مادر مرواریدهای کمیاب زندگی اند و شاید دیگر کسی نتواند جای خالی شان را تسکین دهد و همیشه جای خالی شان در زندگی حس شود. از اولین خاطرات زندگی یعنی زمان کودکی لحظه ای را به یاد دارم که ذره ای نان می توانست به قیمت جانم تمام شود اما تدبیر پدر مانع آن شد یا خاطراتی مثل یادگرفتن دوچرخه سواری و پیاه روی های عصرانه خانوادگی یا خاطراتی مثل یادگاری اولین نماز و حمد و سوره و قران خواندن های خانوادگی و خاطرات زمانی که در مناطق غریب سراوان و جالق سپری کردیم خاطرات همراه شدن با پدر و تانکر آبرسانی به پاسگاه های میانی و مرزی در سیستان و بلوچستان خاطرات هدیه هایی که پدر بعد از انجام ماموریت هایش برایمان می آورد یا خاطراتی مثل چایی درست کردن های عصرانه و نشستن در حیاط خانه یا سفر های شهر به شهر تاریخی و زیارتی. چقدر زود گذشت. حالا وقتی بزرگان ما خاطره تعریف می کنند می دانم از نظر ان ها همان دیروز بوده ولی از نگاه بچه ها بسیار دور دیده می شود. پدر با تمام مشغله ها و خستگی زمانی که وقتش اجازه می داد علی رغم تمام خستگی با روحیه ای شاد سعی در شاد نمودن محیط خانه اش داشت. پدری که از خوشی های خود می گذشت تا به خانواده اش آسایش و رفاه بیشتری دهد. پدر که سعی داشت تا فرزندانش درس بخوانند و موفق شوند. شاید مثل پدربودن و خلق و خوی اورا گرفتن آرزوی هر پسری باشد. برای خود متاسفم پدرجان که تاکنون برایت وظیفه ام را به انجام نرسانده و آن پسری که باید می بودم نبودم. ای کاش می شد دوباره به روزگار 12-13سالگی برگردم. ای کاش قدر زندگی باهم بودن را بیشتر می دانستم. آخر یک پسر 13ساله که در ایام کودکی غرق در بازی و مدرسه خویش بود و فکر می کرد زندگی همیشه جاری است و پدر و مادر همیشه هستند و تصوری از مرگ نداشت چگونه می توانست باور کند که این ماموریت پدر مثل بقیه نیست و سفری بی برگشت است. زمان هایی در هول و هراس بودیم. زمانی که در سراوان و جالق بودیم اما اصلا به فکرم نمی رسید که سبزوار جایی باشد که پدر از پیشمان برود. آرزویم این است که بتوانم برخود غلبه کنم و آنقدر چیره شوم تا در آن عالمی که بی پایان است شانس زندگی با پدربودن را از دست ندهم و به این آرزو باید امیدوار بمانم.
سلام پدر عزیزم من از بچگی تورا خیلی دوست داشتم و حالا هم تورا خیلی دوست دارم. من از هفت سالگی و برادرم از نه ماهگی دیگر تو را ندیدیم. ما خیلی دوست داشتیم که تو همیشه کنار ما باشی و هیچ وقت ما را تنها نمی گذاشتی ولی اشکال نداره، چون ما هرچه قدر غصه بخوریم که تو برنمی گردی. من به این افتخار می کنم که پدرم شهید شده. وقتی مستندهای ما را در تلویزیون پخش می کند و عکس تو را در خیابان ها می چسبانند دلم می گیره. من از این خیلی خوشحالم که در آن دنیا در بهشتی. امیدوارم همیشه با امام حسین علیه السلام هم نشین باشی. و من بتوانم در آینده جای خالی تورا برای مادرم پرکنم و هیچ وقت شرمنده شما نباشم. دوست دارم در آن دنیا من رو پیش خودت ببری و تا ابد کنا رخودت باشم و از دلتنگی های امروزم برایت بگویم. راستی آخرین روزی که رفتی را هیچ وقت یادم نمی رود که مرا بغل کردی و به من گفتی که مواظب برادر کوچکتر و مادرم باشم. آن شبی که تو رفتی شب آرزوها بود و تو به آرزوی خودت رسیدی و من قولم را یادم نمی رود و مواظب مادر و برادرم هستم.
پدرجان سلام... سلام مرا پذیرا باش، سلامی که از اعماق قلب سوزانم سرچشمه می گیرد و به ضمیر پاک معصومیتم می نشیند. پدر...امروز سخت هوای تورا کرده، کوله بار بی کسیم را بستم و به دست قاصدک سپردم تا شاید به تو برساند... بابا نمی دانم از کجا شروع کنم...! آنقدر دلتنگم پدر، آنقدر دلم هوایت را کرده.. ای کاش بودی.. ولی دیگر نیستی بابا ... از آرزوهایم برایت بگویم، آرزوهایی که با رفتن تو پرکشیدن و رفتن...آرزوهایی که شاید برای دیگران خیلی عادی باشد ولی برای من ارزویی محال است..محال... آرزوی دیدن پدر آرزوی صحبت کردن با پدر و حتی در آغوش گرفتن پدر... همیشه آرزو داشتم لااقل برای یکبار کلمه بابا را به زبان می آوردم و جوابم می دادی... پدر نمی دانی وقتی دوستانم از پدرشان می گویند چقدر زجر می کشم... چقدر حسرت می خورم و می گویم کاش پدر من هم بود... بابا وقتی دوستانم می گویند فرزندان شهید سهمیه دارند نمی دانی چه می کشم آنان نمی دانند که ما چه کشیده ایم...واقعا یک لحظه حس کرده اند که اگر پدرشان نبود چه می شد؟! آنان نمی دانند وقتی می خواستیم یاد بگیریم کلمه بابا چگونه نوشته می شود چه شب هایی را در تب بی پدری سوختیم و چه هجرانی را تحمل کردیم... برای ما بابا یک کلمه مبهم بود کلمه ای که با او فقط در رویایمان خانه ای ساختیم و گاهی به او سر می زنیم و درددل می کنیم... پدر رویایی... که شاید فقط شبها به خوابمان بیاید... ولی هیچگاه نمی توانیم اورا لمس کنیم، زیرا او دیگر نیست و او را نداریم و تنها چیزی که از او برای ما مانده همان خاطره هایش است. خاطره هایی که دیگر هیچوقت تکرار نمی شوند... پدر .... تمام سهمیه های دنیا برای شمایی که همیشه بدهکارتون بوده ام... من فقط یک سهمیه می خواهم و حقم هست دیدن یکبار دیگر روی پدر...لمس پدر...آغوشش! بابا! مادر همیشه می گفت تو یک روز می آیی و تو نیامدی پدر.. من همیشه چشم به راهت بودم و هستم..اکنون 18 بهار گذشته است و هنوز چشم به راهتم پدر...می دانم که می آیی..تو زنده ای و همیشه گرمای وجودت را در کنارم حس می کنم...چون شهدا همیشه زنده اند... پدر نمی دانی مادر این همه مدت چه کشید... چه شب هایی که تاصبح بخاطر فراقت گریه می کرد تا من نبینم و زجر نکشم... چه شب هایی که با قاب عکست به خواب می رفت تا شاید بتواند جای خالیت را کمی پر کند... اما اکنون پس از 18سال دوری و هجران در چهره ی مادرم خطوط فرسودگی و غم دوری موج می زند... ولی همانند کوهی استوار پشت من ایستاده است و نمی گذارد درد دوری و هجرانت را بفهمم و قطره ای اشک به چشمانم بنشیند ولی پدر برای او هم سخت است فراق تو... خدایا از تو سپاسگذارم که مادری چون کوهی استوار به من دادی... پدر...تنها افتخارم این است که فرزند شقایقی چون تو هستم... اما پدر شهیدم بقای این نظام الهی..ثمره ی خون تو و یاران توست و این چیزی است که به من آرامش می دهد.. پدر تو افتخار منی و دوستت دارم...
داداش علی میخواهی خواندن را یادت بدهم؟ بیا و بگو ب با آی چسبان، ب با ای چسبان میشود بابا. داداش علی بگو داعش، د مثل دنیا، آ مثل آتش، ع مثل علی، ش مثل شد یتیم، مثل...شهید. شرمندهام علی آقای کوچک، مرد خانه، هنوز در مدرسه یتیم را یادمان نداده اندکه برایت بگویم اما اگر گفتند بابا آب داد، تو بخوان بابای ما جان داد، بگو باباخون داد. وقتی گفتند آن مرد داس دارد تو بگو آن مرد غیرت داشت، وقتی رسیدی به آن چه گفتند بخوان آن مرد با اسب آمد، تو بگو.... نه...تو هیچی نگو آن مرد دیگر نیامد حتی در باران مثل باران دیشب. علی جان فکر کنم دیگر بابا منصور برایت ماشین کنترلی و بادکنک رنگی نیاورد. فکر کنم دیگر پایین سرسره با دستان باز منتظرت نماند که زمین نخوری خب بگذریم امسال که بخواهیم به مدرسه برویم معلمها میپرسند پدرتان کجاست؟ بگوییم داشتیم قایم باشک بازی میکردیم که بابا منصورمان قایم شد و ما دیگر نتوانستیم پیدایش کنیم. بگوییم که یک سنگ را نشان میدهند می گویند بابایتان آن جاست شما بیایید بگویید که ما دلمان تنگ شده بازی بس است. ما این بازی را دوست نداریم. بیا دیگر.... بابا منصور می دانی چندروز از آمدنت دیر شده؟ تقویمی را که برای روزهای بودن و نبودنت علامت میزدم پرشده از علامتهای تأخیر. تو که سرت میرفت و قولت نمیرفت بیا دیگر بیا بنشینیم زیر آفتاب، موهای مریمت را شانه بزن و بباف بیا یک بار دیگر فقط یک بعداز ظهر دیگرحیاط را آب بپاشیم، گل هارا هرس کنیم و زیر سایه درخت همیشگی چای بخوریم و تو برایمان حرف بزنی. فقط یک صبح دیگر تا مدرسهمان بیا تا خانم معلمان بگوید که چه دختر خوبی بودم و تو یک بار دیگر یک بوسه دیگر نثار پیشانیام کنی و من این بار وقت رفتنت دستم را بالاتر بگیرم و محکمتر تکان بدهم، این بار طولانیتر دور شدنت و سایه قد و بالایت را تماشا کنم. بابا جان این جا همه بهت زدهاند این بار که از مادر سراغت را گرفتم سکوت بغض آلودی کرد که بدجور مرا ترسانده، امروز من در میان این همه لباس فرم کارت پر از تشویش و نگرانی دنبالت گشتم، علی هم همه را خوب نگاه کرد و یک دفعه پرسید مریم پس کو بابا و این بار من هم دیدم جوابی جز سکوت ندارم. بابا جان بیا فقط یک بار دیگر شاید من درست پای درست ننشستهام که حالا جوابی برای این سؤالها ندارم. بیا بگو چه باید بکنم. بگو چه شد که یک باره مرا فرزند شهید خطاب کردند. آی دختران شهدا شما با این غم چه کردید؟ شما چطور به برادر کوچکتان گفتید؟ آی دختران شهدا
یاد ایام کودکی بخیر، ایام شادی و بازیهای بچگانه، روزهای سادگی و سرخوشی، روزگار بی غل و غش کودکی آن روزها بهترین روزهای عمرم بود. روزهای تکرارنشدنی ایامی که د رکنار پدرمادر در کانون گرم خانواده می گذشت. پدر بسیار مهربان و فرزند دوست بود بسیار خانواده اش را دوست می داشت وقتی از محل کار به خانه برمی گشت با وجود تمام خستگی ها، همبازی من که آن زمان پدرم هم چون تمام پسران الگویم و راهنمایم بود می شد. وهمراه با من به بازی های کودکانه می پرداخت و شادی ام را دو چندان می نمود. یک روز که همچون روزهای دیگر به خانه برگشته بودعلی رغم خستگی بعد از کارش با وجود اصرار زیاد من به همراه خانواده به گردش بیرون از خانه رفتیم به دشتی زیبا قدم نهادیم. اوایل فصل تابستان بود و دشت زیبا و هوا بسیار مطبوع.در حین بازی پرنده ای زیبا که روی زمین نشسته بود را به پدرم نشان دادم که بی حرکت افتاده بود وتوانایی پرواز را نداشت گویا بالش شکسته و آسیب دیده بود، پدر با دلسوزی فراوان بال کبوتر را بست و آب و غذا داد و چندروزی در خانه از او نگهداری کردیم و زمانی که احساس شد میتواند به زندگی ازادانه خود ادامه دهد او به همان محل قبلی برده و آزاد نمودیم، کبوتر به زیبایی هرچه تمام تر بال گشود و به آسمان ها رفت و ما شادمان او را نظاره کردیم، آری او به سفری الهی به پیشگاه خداوند متعال شتافت تا با اولیا خدا محشور گردد.
مینویسم برای آنان که حضورشان در همه جا هست ولی دریغ از یادشان مینویسم برای مظلوم مقتدر، آنان که به وقت مشکلات حضورشان در حکم فرشته نجات هست و در روزهای خوشی یاد میشود از آنها با اصطلاح مزاحمان همیشگی، آنان که پیکرشان برای امنیت میشود سپر تیر و تیزی اشرار و اراذل، به وقت امنیت دلشان میشود سیبل تیر نوع افکار و طرز رفتار مینویسم برای جان برکفان عرصه نظم و امنیت، آنان که ستارههای شب را بر دوش میکشند تا دلیل روشنی برای تاریکی شب شهر باشند، همان شهری که با روشنایی آفتاب و بعد از خوابی همراه با آرامش و امنیت در سایه همان مردان امنیت ساز عدهای هجمه زخم زبانها برایشان مستفیض کنند تا مُسَکِنی باشد برای آلامشان مینویسم برای تقویم بی تعطیل همان کسانی که در همه مناسبتها و تعطیلات در همه فصول و شرایط آب و هوایی، در همه مکانها و زمانها از نقطه صفر مرزی گرفته تا شهرها و روستاها، از ارتفاعات کوهای سر به فلک کشیده تا کف جاده، خیابان و سر چهارراهها توقف و مکث برایشان معنی ندارد، همان عده که در ایام تعطیل و فراغت مردم اینان حجم کارشان چند ده برابر میشود تا فراغتی به مشکلی تبدیل نشود همانها که شرمنده بچه دبستانی خود میشوند وقتی که بعد تعطیلات عید نوروز معلم موضوع انشا را؛ تعطیلات عید نوروز را چگونه سپری کردید اعلام میکند مینویسم برای مادران، همسران و فرزندان چشم به راه، همانهایی که حتی صدای زنگ تلفن لرزه بر دلشان میاندازد که شاید پشت خط منادی خبری ناگوار باشد، همان خانوادههای خانه بر دوش سه سال منطقه شرق کشور، چند سال غرب و چند سال هم مناطق گرم و سرد و صعب المعیشه، کودکانی که نباید خود را زیاد با دوستان مدرسه وفق دهند چون شاید سال دیگر شهر دیگر، کودکانی که وقتی صبح از خواب بیدار میشوند پدر به مأموریت رفته است و شب تا دیر وقت باید سنگینی خواب را بر چشمانشان تحمل کنند تا شاید پدر را امشب ببینند و بخوابند مینویسم برای سیزده هزار شهید و چند ده هزار جانباز قطع عضو و نخاعی آن هم نه در دوره جنگ بلکه در زمان امنیت و آرامش زمانی که مهیبترین صدا برای گوش ما صدای آهنگ هندزفری باشد دریغ از آنکه چند صد کیلومتر انطرف تر لب مرز صدای خمپاره، نارنجک و باران تیر، سرب داغ و ترکش میشود بهترین آهنگشان مینویسم برای شهدای گمنام آنان که خبر شهادتشان عادی و در سکوتی تلخ در اندک رسانههای مرتبط پخش میشود، نه یادبود و یادواره و مستندی برایشان برگزار میشود و نه نامی از آنها در محافل و مجالس برده میشود
شهدا در قهقهه مستانهشان و در شادی وصلشان عندربهم یرزقونند... ... در سرزمین یلان شیرمردانی بودند که با عروج خود، سندی بر زیستن ما شدند. این بار مردی از دیار خودمان بود که با خون سرخ خود برگی از تاریخ این مرز و بوم را با نام خود به ثبت رساند. آری آیت اله خانعلیپور کسی بود که یک بار دیگر با خون خود به ما درس ایثار و فداکاری سیدالشهدا (ع) را یادآوری کرد. جدایی، واژه تلخ، غم انگیز و دل آزاری است که از نامش تنم به لرزه میآید وجهان برایم تیره و تار میگردد. غمی ناگفتنی چنن لشکری غران که بی رحمانه سوی دشمنش آرد هجوم بی امان سوی دلم غرش کنان چون لشکر تاتار میآید. بله میلرزد از نامش تنم سر تابه پا، اماچه سازم...؟؟ رسم دیرین است به یک روز آشنایی و روز دیگر غم جدایی... آیت عزیز! از همان لحظه که خبر دردناک عروجت به گوشمان رسید غمی به بزرگی تمامی دنیا در جای جای وجودمان ریشه دواند. هنوز باورمان نمیشود که دیگر درمیان ما نیستی؛ اما خاطرات زیبای با تو بودن برای همیشه تا روز وصال در دفترهای دلمان به یادگار میماند ما که تا دیروز به انتظار نشسته بودیم که بیایی و با هم در مراسم سوگواری آقا اباعبدالله (ع) به عزاداری بپردازیم حال امسال و سالهای آینده با جای خالی تو و به یاد تو مراسم عزاداری جوان رشید امام حسین (ع) را بر پا داشته که با حضرت علی اکبر (ع) همنشین شوی. شاید به آرزویی که هر محرم داشتی یعنی شهادت در راه دین و مردم رسیدی و ما دوستان تو با افتخار میگوییم: آیت اله جان شهادتت مبارک. چه توان کرد که حکمت الهی بر این تعلق گرفته بود که چون گلی در این آغازین روزهای پاییزی خزان شده و از گلستان ما چیده شدی. در برابر خداوند متعال سر تسلیم فرود میآوریم و با چشمان گریان به درگاهش دعا میکنیم که روحت در جوار شهدای کربلا به آرامش ابدی برسد و برای خانوادهات صبری جمیل و اجری جزیل خواهانیم. آیت جان! آسوده بخواب ما در انتظار لحظه دیدار میمانیم... آن فرو ریخته گلهای پریشان در باد کز می جام شهادت همه مدهوشانند یادشان زمزمه نیمه شب مستان باد تا نگویند که از یاد فراموشانند دلنوشته دوستان شهید "هیئت جوانان بنی هاشم شهر رونیز"
با هر درجهای که باشد برایش فرق ندارد خدمتش را انجام میدهد اما با جون دل با هر درجهای باشد جانفشانی میکند فرقی بین ناموس خودش و دیگران نیست با هر درجهای باشد شهید میشود حقوقی چندانی ندارد زندگی معمولی فرزندشان مثل بقیه درس میخوانند به مدرسه دانشگاه میروند، اما نمیدانم چرا این مرزبان انقدر بی دفاع مظلوم است حتی بعضی وقتا حق دفاع از خود را هم ندارد وقتی از مردم سؤال میکنم هرکسی یک جوابی میدهد میگویند: خب پولش را میگیرد، خب وظیفهاش است، آره آره درست همه اینها را میدانم اما میتوانست وظیفهاش را اجرا نکند مثل خیلیها میتوانست شهید نشود تا فرزندش طعم بی بابایی را نچشد او یک مرزبان است اما بی دفاع تقدیم به تمام مرزبانان کشورم
گاهی وقتها حس میکنم شرمندگی نگاه بابا نوع دیگری است. از نوع پدرانه و همسرانه نیست. جنس خاصی دارد و عیارش آسمانی است. بابا، از نفس کشیدنش شرمنده است... میگویند دخترها باباییاند، من هم از این قاعده مستثنی نیستم. حتی وقتهایی که بابا خواب است، ریتم نفسهایش را بررسی میکنم و چند لحظهای منتظر میمانم تا مطمئن شوم که هنوز هم نفس میکشد. اصلا لبخند بابا، هدیهای است که هر روز از خدا میگیرم. بابا، با نگاهش لبخند میزند؛ حتی حرف هم میزند. از همان حرفهای دختر و پدری. من حرف میزنم و او میشنود. بعد سکوت میکنم. به چشمهایش خیره میشوم. از نگاهش، حرفهایش را میفهمم. سالهاست که اینطور با هم صحبت میکنیم. سالهاست که بابا، با نگاهش نوازشم میکند، تنبیهم میکند، نصیحتم میکند. حتی گاهی اوقات، نگاه بابا شرمنده میشود. انگار که میگوید: «جسم ناتوانم، ناتوان است از پدری کردن برای فرزندانم و از تکیهگاه بودن برای همسرم». این جور وقتها مادر ناراحت میشود. با دلخوری میگوید: «تو تکیهگاه من نیستی، بلکه تکیهگاه من و همه زنهایی هستی که امروز، آرامش را برایشان به ارمغان آوردهای. آرامشی در عوض وصلهدار شدن تنت. تو روی خوش روزگار به زندگی من هستی» و با این حرفها، بابا بیشتر شرمنده میشود. شاید چشمهای بابا، شرمندگی را با خود به دوش بکشد اما هیچگاه پشیمانی را در نگاه بابا احساس نکردهام. نگاهش، صلابت خاصی دارد. انگار که میگوید: «هرگز تصور نکنید از لبیک گفتن به فرمان امام پشیمانم. جنگ، یک جنگ تمام عیار بود بین ما و همه کفار. من فرمان امام را از جان و دل پذیرفتم و به سوی جبهههای نبرد شتافتم. من یک مسلمان بوده و هستم؛ نمیتوانم نسبت به مسائل اسلام بی تفاوت باشم. کشورمان یک کشوراسلامی است و دفاع از آن، از واجبات الهی. اگر که فکر میکنید هدفم مادی بود، آیا مادیتر از جان، چیز با ارزشتری هم وجود دارد؟ من از آن هم گذشتم۱». گاهی وقتها حس میکنم شرمندگی نگاه بابا نوع دیگری است. از نوع پدرانه و همسرانه نیست. جنس خاصی دارد و عیارش آسمانی است. بابا، از نفس کشیدنش شرمنده است. انگار که میگوید: «حرامیان، گرد حرم میتازند و نفسهای من همچنان باقی است. غیرت در وجودم زبانه میکشد اما هنوز خون در رگهایم باقی است». میگوید: «مسیر، همان مسیر همیشگی است. جادهای است که در نهایت به خدا میرسد. فقط پیچ و خمش فرق میکند. یک روز دفاع از کشور و امروز، دفاع از حرم. و حرم یعنی حرمت خدا. امروز اگر جسمم یاریگر فرمان «سید علی» نیست، دلم یاریگر اوست و از فرزندانم میخواهم او را در مقابل جبهه ناحق تنها نگذارند». بابا، گاهی نگاهش دردآلود است. چشمهایش را محکم میفشارد. صورتش کبود میشود. دستهای نیمه جانش، اطراف را چنگ میزند. بدنش به رعشه میافتد. پاهایش روی هم ساییده میشود. هربار، اینطور زخم بر میدارد. نفسهایش مدتی قطع میشود ولی دوباره جریان مییابد. مادر میگوید: «دلیل این حالتش، از جابجایی ترکشهاست». تا وقتی که برادرم بود، اجازه نمیداد این صحنهها را ببینم. مدتی است به مسافرت رفته. بدون او، عجیب احساس تنهایی دارم. امروز خانه حال غریبی دارد. نفسهای بابا کاملا قطع شده. دیگر صدایم را نمیشنود. با نگاهش آرامم نمیکند. زانوهای مادر خم شده. تکیهگاهش زمین شده. حال خودم را نمیدانم. دلم نمیخواهد باور کنم. بین اشکهای مادر پرسه میزنم. صدای تلفن هم اعصابم را به هم ریخته. دینگ... دینگ... دینگ... رمقی در دستانم نیست. بی اراده تلفن را بر میدارم. کسی پشت تلفن صحبت میکند؛ نمیدانم کیست. از شهادت و این چیزها میگوید. از خانطومان میگوید...حرفهایش را نمی فهمم. در فکر نفسهای قطع شده بابا هستم. چرا کسی به داد مادر نمیرسد؟ کنار پیکر بابا ناله تنهایی سر می دهد. چقدر دلم آغوش برادرم را میخواهد. راستی!! برادرم کجاست؟ گفته بودم به سفر رفته؟ دل نگرانش هستم. قرار بود امروز برگردد. مادرم در نبودش خیلی بی تابی میکند. کنایه های غریبه و آشنا هم بماند. اما ملالی نیست. به قول بابا: «این زخمها خریدار دارد؛ ما با خدا معامله کردهایم». حریم حرم – سیده مریم حسینی
پدرم ... دلم کمی، فقط کمی تو را می خواهد سلام بر پدری که سال هاست او را ندیده ام ، سلام بر پدری که سال هاست در رویاهایم با او نجوا می کنم. سلام بر آنهایی که رفتند تا بمانند و نماندند تا بمیرند. سلام بر پدری که سال هاست مدام صدایش می زنم اما در حسرت شنیدن صدایش مانده ام. سلام بر پدری که سال هاست عکس و سنگ مزارش مرهم دل مجروح من است. سلام پدر... خبر داری از دلتنگی های من ؟ من بزرگ شدم و برادرم بزرگتر، نوه هایت سلام می رسانند، عروس و داماد داری پدر! چقدر طول کشید این سفر! هر پنج شنبه و هفت روز هفته خاطرات ندیدنت را مرور می کنم و مدام ذکر لبم شدی بابا ... پدر جان خیلی دلم برایت تنگ است، دوست داشتم در کنارم باشی تا سر بر زانوانت بگذارم و درد دل هایم را برایت بگویم، دلم می خواست کنارت بنشینم تا برایم حرف بزنی و مرا راهنمایی کنی ... ای کاش بودی تا من در کنار تو به خودم ببالم. پدر جان اکنون هم به تو افتخار می کنم چون می دانم شهید زیباترین تفسیر عشق و شجاعت است. شهید کسی است که به خاطر عشق به سرزمین و دفاع از آن، از جان و مالش گذشته است. فقط با سوز دل و اشک چشمم می خواهم بگویم که سخت ترین روز زندگی من و برادر کوچکم روزی بود که باید با دستان کوچکمان کلمه "بابا" را بخش می کردیم و صدا می کشیدیم؛ به راستی بابا چند بخش داشت؟ هر چند که اولین کلمه ای که یاد گرفته بودیم و مدام با عشق تکرار می کردیم بابا بود. پدر جان... تنهایم و دل تنگ، اما دل تنگی من زمانی به اوج خود می رسد که می بینم ارزش هایی که به خاطر حفظ آنها از تمام هستی خود گذشتی، زیر پا گذاشته می شود و وصیت نامه هایتان به دست فراموشی سپرده می شود. کاش برای لحظه ای هم که شده می آمدی و به یادمان می آوردی که سرخی خونی که به سیاهی چادرمان امانت دادی را پاس بداریم. پدرم ... دلم کمی، فقط کمی تو را می خواهد و تنها خواسته دلم این است که ای کاش فقط یک خاطره کوچک از تو به یاد داشتم، کاش زمانی را که مرا نوازش می کردی و می بوسیدی به خاطر داشتم. پدرم ... نمی دانی وقتی روز پدر می شود چه حسی دارم، بغض عمیقی در گلو و اشک از چشمانم سرازیر می شود، مدام تو را صدا می زنم و این در حالی است که بسیاری از کنارم می گذرند و با کنایه حرفهایی می زنند که آرزو می کردم ای کاش کر بودم و هیچ گاه آن حرف ها را نمی شنیدم. اما آن جمله ای که در وصیت نامه ات نوشته بودی " صبر زینبی پیشه کنید و بدانید آنان که رفتند کار حسینی کردند و آنان که ماندند باید کار زینبی بکنند" را به یاد می آورم و صبوری پیشه می کنم، هر چند من کوچکتر از آن هستم که خود را با بزرگ بانوی جهان مقایسه کنم، اما سعی می کنم مانند زینب کبری (س) تا پای جان از اسلام و رهبرعزیزم دفاع کنم. و حالا سرم را بر روی شانه های سلطان غم می گذارم و این گونه می خوانم : مادر دلم تنگ شده، دل تنگ بابا مادر واست می خونم آهنگ بابا مادر برام حرف بزن از جنگ و باروت از استخوان پدر در جان تابوت بابا پیش حسینه، غم نخور مادر بابا برنمی گرده، گریه نکن مادر پدرم ... دعا کن زینبی بمانیم و در صحرای محشر شرمنده تان نشویم. دلنوشته دختر شهید " احمد صفری" از شهدای یگان ویژه استان فارس
گاه بغض میکنی و حرفی نمیرسد انگار به پهنای گلویت، چه برسد به اینکه توان بیانش را داشته باشی. دخترانهترین نگاهها را این روزها به سمت قاب عکست روانه کردهام. من آمدهام در میان خلوتی از جنس پدری و دختری تا به آغوش عکس زیبایت بیفتم و تمام حسرت نبودنت را به خواب فراموشی بسپارم... کاش معنای تمام این دروغ هایی که به دلم میگویم راست بود و تو بودی. اما امروز وقتی که دیدم تو نیستی تا برایم بخوانی «دختر بابا روزت مبارک»، فهمیدم که تمام عاشقانههایم در خیالم دروغ است و تو واقعا نیستی تا دلم خوش باشد به بودنت. درست است، این روزها قد کشیدهام و بزرگ شدهام اما بابا تو میدانی هنوز هم همان دخترک کوچکی هستم که تمام وجودش عاشقانه تمنای حضور بابا را میکند. همان که به محض شنیدن هر حرفی اولین قاضی دادگاه سخنش، بابا نامیده میشود. همان که یک هفته دست به دامان شهید زندهی شهرم «سید نور خدا موسوی» شده بودم تا شاید معادلات به هم بخورد و تو بمانی برایم، اما خبر نداشتم مقدمات سفرت را چیدهاند و شاید این بهانه ای شده بود تا طعم انتظار را اینگونه بهتر در چهرهی خانوادهای ببینم که خیلی بیشتر از ما دست به دامان شده بودند. بابا جان، بعد رفتنت، تنها شدهام. هر چند تنهایی هم میزبان خوبی برای خلوتهایم نیست. دلم تنها تو را تمنا میکند. ای کاش که بودی تا بیشتر قدردان حضورت باشم... ای کاش روز دختر سال پیش، بیشتر دلبری میکردم و دختر بابا بودنم را به رخ عالم میکشیدم. بابای خوبم، جایت خالی است اینجا کنارم. برایمان دعا کن. دلنوشته دختر شهید مدافع وطن جابر بیرانوند
شهدای گمنام تسلی بخش بیقراری های مادران شهدای جاویدالاثر
واژه انتظار برای مادرانی که سالهاست چشمهایشان را به جادههای کوهستانی و خاکی دوخته اند تا شاید اثری از فرزندشان بیابند، دیگر آشناست.
مادرانی که سالهاست هر روز به شوق خبری از فرزندشان صبح را آغاز کرده و تا پایان شب چشمشان را به جاده میدوزند تا عزیز سفر کردهشان باز گردد. مادرانی که نالههایشان بوی انتظار، چشمانشان منتظر و قلبشان در تپش دیدار است
و در غم بیخبری از عزیزشان بغض در گلو دارند.
اما خوشحالند و سرافراز از اینکه فرزندشان راه حقیقی را یافته و گام در مسیر شهادت و کسب رضای الهی گذارده است
بسم رب الشهدا و صدقین
شهادت برای ما فیض عظیمی است و این حس شهادت خواهی و فداکاری بود که یک ملتی که هیچ نداشت بر طاغوت غلبه کرد
و یک ملتی که زن و مردش برای جان فشانی حاضرند و طلب شهادت می کنند و هیچ قدرتی با آن غلبه نمی تواند بکند،
خون شهیدان ما، امتداد خون پاک شهیدان کربلاست،
ملتی که شهادت برای او سعادت است،
پیروز است،
یک همچون ملتی که آرزوی شهادت می کند این ملت دیگر خفت ندارد،
ملت ما خون داده است تا جمهوری اسلامی وجود پیدا کند،
ملت ما عاشق شهادت بود،
با عشق به شهادت پیش رفت این نهضت،
ما از خدا هستیم همه،
همه عالم از خداست، جلوه خداست و همه عالم به سوی او برخواهد گشت پس چه بهتر که برگشت اختیاری باشد و انتخابی و انسان انتخاب کند شهادت را در راه خدا و انسان اختیار کند مرگش را برای خدا و شهادت را برای اسلام،
در بستر مردن،
مردن است و چیزی نیست و چه بهتر در راه خدا رفتن، شهادت باشد،
سرافرازی و تحسین شرافت برای انسان و برای انسان ها،
خدمت همسر بزرگوارم شهید سروان علی دوست زاده،
سرشارم از تو و مهربانیت،
آغاز می کنم به نام او که وجودم را از مهر تو لبریز کرد،
همون که قشنگ ترین لحظه های زندگیم را با بودن کنار تو رقم زد، تورو فرستاد که همه فکر و ذکرم علی شوی و هم شب و روزش، اهل خانه در خوابند،
چشم هایم نشانی از خواب ندارند،
این سکوت شبانه فرصت خوبی است هوای نوشتن برای تو،
قلم بدست بگیرم و با تو حرف بزنم،
علی جان نمی خواهم دیگر فکر کنم که تو دیگر رفته ای،
دیگر تورو نمی بینم،
می خواهم به ماه که امشب قرص کامل است چشم بدوزم و تک تک خاطره های قشنگی را که در طول این چندسالی که در کنار هم تجربه کردیم را مرور کنم،
تلخ و شیرین رو باهم به یاد خواهم آورد و من لحظه لحظه زندگی در کنار تو بودن را می بالیدم و هم اکنون هم می بالم، چیزی عوض نشده،
تنها بین من و جسم خاکی که تو فاصله افتاده همین،
پس تو هم کمکم کن که ذهنم یاری کند مثل همیشه که حتی فکر کردن به تو،
وجودم را از لذت شیرین سرشار می کرد،
عزیزدلم علی جان دروغ چرا،
دلم برایت تنگ شده است،
می دانم توهم همین حس و حال را داشته ای،
همسر خوبم اگر عشق به تو نبود،
آرامش منم نبود،
قبل از رفتنت به من گفتی صبور باش،
بی تابی نکن،
محکم باش،
قوی باش،
شیرزن باش،
من هم گوش کردم،
عشق من را به این اطاعت رساند،
اصلا خودمانی تر بگویم علی جان،
زندگی جدیدی را شروع کردیم،
مثل همه زندگی ها،
سختی ها و مشکلاتی دارد،
اما مهم این است که من فقط تورو دارم،
این زندگی هم تفاوت هایی دارد چون زندگی مان با بقیه فرق می کند،
مثل همان روزها پیوند این زندگی آسمانی است،
راستی برایت نگفتم علی جان،
امیر و مهدی دیگر مثل قبل نیستن،
آرام تر شده اند،
شب ها برایشان قصه می گویم،
یکی بود یکی نبود،
پدری بود به نام علی و با خودم قرار گذاشتم هرشب یک داستان برایشان از تو بگویم مثل داستان های روزهایی که بی تو گذشت و فداکاریت،
داستان مرد بودنت نه ببخشید شیرمرد بودنت،
قصه هایی بگویم برای امیر تا بزرگ شود،
مرد شود،
ولایتی شود،
مرزبان شود،
شهید شود و مثل تو شود.
برای سلامتی و فرج مهدی صلوات.
بسم الله الرحمن الرحیم
بابای خوبم سلام
باباجون خیلی دلم برایت تنگ است،
دوست داشتم در کنارم باشی تا سر بر زانویت بگذارم و درد و دل هایم را برایت بگویم،
دلم می خواست کنارت بنشینم تا برایم حرف بزنی و مرا راهنمایی کنی،
ای کاش بودی تا من در کنار تو به خود ببالم،
پدرجان اکنون هم به تو افتخار می کنم چون می دانم شهید زیباترین تصویر عشق و شجاعت است،
شهید کسی است که بخاطر عشق به سرزمین و دفاع از آن از جان و مالش گذشته است و فقط با سوز دل و اشک چشمم می خواهم بگویم که بدون تو روزهای سختی برای من و مهدی است،
امروز می خواهم از خودمان برایت بگویم،
از گریه های بدون صدای مامان جون و از خنده های بانمک مهدی به قاب عکست،
بابای خوبم ما همه خیلی دلتنگتیم و تنها سهم من و مهدی از بابا داشتن شده یه قاب عکس،
بابا کاش بودی باز هم باهم بازی می کردیم و باهم به مسجد می رفتیم،
باباجون رفتنت برامون خیلی سخته بخصوص برای مامان جون، بابای من خیالت راحت،
تمام تلاشمو می کنم تا همانطور که بهت قول دادم مواظب مامان و مهدی باشم ولی کاش خودت بودی تا مواظب ما می شدی،
باباجونم شش ماه از رفتنت گذشته و من به خودم قول دادم اونطوری باشم که باعث افتخار تو و مامان باشم و سربلندت کنم،
از اون بالا مواظبمون باش و برامون دعا کن،
دوست دارم باباجون، دلتنگ تو امین.
بر خاتم انبیا محمد صلوات.
اکنون که این دلنوشته را مینویسم حدود 2 ساعتی از تأیید خبر شهادت فردین سنجری میگذرد. اولین آشنایی با این جوان برومند جیرفت زمین به حدود چهار سال قبل برمی گردد. شبی حدود ساعت 11 یکی از آشنایان جهت شرکت در مراسمی به حسینیه شهدا رفته بود، تلفنی از بنده خواست برای کمک به کوچه روبروی بانک کشاورزی مرکزی جیرفت بروم. پس از رفتن به آنجا متوجه شدم که باطری ماشینش را دزد برده و نخستین کاری که کردم تماس با شماره 110 بود که بلافاصله فردین سنجری سوار بر موتور و با ظاهری آراسته به محل آمد. شخصی با قد بلند و هیکلی درشت به ناجا و آن شهید جسارت کرد، فردین اعتنایی نکرد ولی گستاخی و تکرار بی ادبی آن شخص باعث واکنش ملایم فردین شد، باز آن شخص با صدای بلند و تندتر به حرفهای نابجا ادامه داد و تذکرات فردین هم تاثیری نداشت. ناچاراً فردین به طرف آن شخص رفت و آن شخص درگیری فیزیکی را شروع کرد؛ باورم نشد که فردین در چشم بر هم زدنی به او دست بند زد و افسر همراهش با بی سیم با ستاد تماس گرفت و درخواست نیروی کمکی کرد. در تاریخ 23 شهریورماه 1396 جلسه دیدار مردمی فرمانده ستاد نیروی انتظامی شهرستان جیرفت در مسجد امام حسین (ع) برگزار شد و در این مراسم، ماشاالله ملایی بعد از چند دقیقهای سخنرانی به حاضران گفت که اگر سئوال، پیشنهاد، انتقاد یا حرفی برای گفتن دارند روی کاغذ نوشته و تحویل دهند. جالب بود، یکی از کاغذهایی که ماشاالله ملایی خواند چنین مضمونی داشت، 'ما نیروی انتظامی را با فردین سنجری میشناسیم خدا خیرش دهد'. در تاریخ 16 مهرماه 1396 دیدار مردمی دیگری در مسجد حضرت زهرا (س) محله کشت و صنعت برگزار شد و در این جلسه نیز ماشالله ملایی جمله (ما نیروی انتظامی را با فردین سنجری میشناسیم خدا خیرش دهد) را تکرار کرد و گفت این نظر را چندین مرتبه از مردم شنیده است. مدتی گذشت تا اینکه فردین را حضوری دیدم و از سختی کارش پرسیدم، نگاه خدایش موجب تعجبم شد، فردین گفت که از شغلش راضی است و رضای خدا را در رضایت مردم میبیند. میگفت وقتی مردم شاد باشند و در امنیت زندگی کنند، خوشحال میشود، میگفت تا کنون چندین بار مورد اصابت تیر قرار گرفته و جانباز است. طی این مدت درباره فردین بازخوردی که از جامعه داشتم باعث شد نگاهم به این مرد شریف با احترام همراه شود. با هر کسی درباره وی صحبت کردم از خوبی، جوانمردی، شجاعت و برخورد گرم و صمیمی فردین میگفت و تا اینکه روزی جهت تهیه خبری به ستاد نیروی انتظامی شهرستان جیرفت دعوت شدم، این مراسم با موضوع ازدواج آسان و در سالروز ولادت حضرت زهرا (س) تشکیل شده بود و در این مراسم خطبه عقد این جوان برومند نیز خوانده شد. هر کسی خوشحالیش را به گونهای ابراز میکرد، یکی هزینه سفر به مشهد مقدس را تقبل کرد، دیگری هزینه ثبت دفتر ازدواج را به عروس و داماد هدیه کرد، نفر بعدی هزینه سفره عقد را رایگان اعلام کرد. الهی الحمد الله فردین متأهل شد. ولی اکنون نوزدهم خرداد 1397 باید دلنوشته ای برای شهادتش بنویسم، فقط خدا میداند چقدر سخته حدود 2 ساعت قبل که خبر شهادش تأیید شد، نمیدانستم خوشحال باشم یا غمگین؟ شهادت، موهبت و لطف خداست که فردین لیاقتش را داشت و رفت. از طرف دیگر جای فردین (اسطوره شجاعت و مردانگی) در شهر جیرفت برایم خالی است. خدا به خانوادههای محترم سنجری و افتخاری صبر دهد.
?برای پرواز نیازی نیست که حتماً در خاکریز منطقه عملیاتی حضور داشت و یا در مرزهای شرقی و غربی کشور حافظ امنیت باشی!
?گاهی شهر، سکوی پروازت می شود، شهری که برای امنیتش روز و شب را نمی شناسی!
?دلت که دریایی شد، دروازه شهادت به رویت باز می شود!
?پرواز آخرین ماموریتِ دریادلانِ مدافع وطن است.
?چه زود خبر پرواز یک دریا دلِ مدافع وطن، شهر را عزادار کرد.
?شهری که شهیدپرور و دلاور خیز است و تا کنون ۲۶۰۰ دلاور را تقدیم کرده است
?"سروان حاجی مراد نادری " به کاروان شهدای این شهر پیوست و آخرین حکم ماموریتش را با خون پاکش امضا نمود.
?عزیزی که مهربانی و پشتکار و مردم داریش را آنانی که با او همراه بودند در این چند ساعتی که خبر شهادتش در شهر پیچید، را زبان به زبان بازگو می کنند
? پرواز شهید نادری جانسوز است و بیدار کننده و ما راه شهیدانمان را ادامه می دهیم.
چشمانم را باز می کنم و به آسمان می نگرم، دوسال گذشت از پر کشیدنت، امروز چقدرآسمان دلتنگ بدون توست، من آرزو دارم دستان دختر کوچک و هلمایتان را که این فراق را تحمل می کند ببوسم.
دوسال گذشت اما حتی ذره ای یادت در دل هایمان کم رنگ نشد، شهید هادی کاردیده قیافه ات در ذهنم تا آخر عمر می ماند که با پدرم دوست بودی، ازآسمان که به ما می نگری دعایمان کن که این روزها غبارگناه بلور دل هارا آلوده،
شهید من شهادتت مبارک
رفتید بی آن که لحظه هایی تردید کنید... بی آنکه لحظه ای درنگ کنید... در رفتن یا ماندن! شهدا بی آنکه دلبستگیهایتان را مرور کنید و آرزوههایتان را بارور... در رفتن شتابی عجیب داشتید و در ماندن، اکراهی عمیق، مطمئن بوید راه درست است، از جاده از سفر از... نمی ترسیدید. فهمیده بودید آخر این جاده دل کندن از خاک، بلند شدن اوج گرفتن و پرواز است از دلبستگیها دل بریدید، از وابستگی ها رها شدید خیلی سخت است! باید پای عشق بزرگی در میان باشد. و شما یقینا این عشق را نفهمیدید. یقینا میان دل شما و عشق او سر و سری بوده، برگزیده عشق بودید...که عشق انتخاب می کند عشق گلچین می کند، عشق هرکسی را سزاوار نمی داند و شما سزاوار بودید که رفتید که رفتن را بهترین ماندن دیدید که رفتن همیشه به معنای رفتن نیست، چه رازی در این کلمه نهان است که هنوز در خاطره های بسیاری جریان دارد. در قلبهای بسیاری خانه دارد و هنوز نگاه های بسیاری را به دنبال می کشد. من هر وقت دلم برای شما تنگ می شود برایتان صلوات می فرستم. درود بر تو که از متاع گرانبهای وجودت در راه دفاع از حریم وطن گذشتی و دست از تمامی آرزوهایت بزرگش دن هلما کوچکت گذشتی شما در راه رسیدن به هدفی بزرگ و خطیر تا پای جان ایستادی و من هم می خواهم با نگاهی برتر و گامی راسخ قدم در راهی بگذارم که شما نهادید و همیشه حجابم را رعایت کنم و نمازم را بخوانم و با تمام وجود نسبت به شما احساس دین می کنم.
تهیه شدهک
دانش آموز سیده غزاله دهشیبی
قصه، قصه ی دلدادگی است
قصه ی عاشقی
و من شک ندارم ۱۰ سال دست به قلم بودن برای ریختن واژه ها به پایش، دست خودت نیست...
او انگار تو را فراخوانده برای رسیدن
رسیدن تا مرکب آسمان
و چه زیباست مرکب آسمان
مرکبی که ۱۰ سال گوشه ی اتاق، بار رسالت به دوش بکشد تا جسم پاکش را در آغوش بگیرد...
روزت مبارک معلم مهربان
تویی که بدون شک اورده ای روی دست تمام معلمان عالم را در کلاس درس عاشقی و مهر و محبت
حق آنست بگویم این کلاس دو معلم دارد و دو شاگرد... یکی درس عشق میدهد و آن دیگری فرا میگیرد و یکی درس ایثار میدهد و دیگری تحسینش میکند با نگاه هایش...
دوست دارم پر بگیرم تا اتاقی از جنس معراج
دوست دارم تا بوسه باران کنم دست هایی را که همه اش بوی خوبی و مهربانی می دهد
دوست دارم نفس بکشم در هوای اتاقی که همه اش پر بود از واژه های رسیدن تا خدا...
و اما هر کس نداند خودم خوب میدانم که هر دو قهرمان این فصل از دلنوشته هایم، برایم در تمام این سالها حق معلمی را تمام کرده اند برای رسیدن به همان مقصدی که برای رسیدنش چه جاده ها طی کردم و چه راه ها که به آخر رساندم...
عمویی که لحظه ای نیست غافل از کار و حالم نباشد و مرا بیچاره ی کوی خودش کرده و خاله جان یا بهتر آنست بگویم مادر دومم که بدون شک هر چه از نوشتن هایم در تمام این سالها دارم مدیون او هستم...
دوستتان دارم هر روز بیشتر و بیشتر از روز قبل
روزتان مبارک.
شهدا در قهقهه مستانهشان و در شادی وصلشان عندربهم یرزقونند... ... در سرزمین یلان شیرمردانی بودند که با عروج خود، سندی بر زیستن ما شدند. این بار مردی از دیار خودمان بود که با خون سرخ خود برگی از تاریخ این مرز و بوم را با نام خود به ثبت رساند. آری آیت اله خانعلیپور کسی بود که یک بار دیگر با خون خود به ما درس ایثار و فداکاری سیدالشهدا(ع) را یادآوری کرد. جدایی، واژه تلخ، غم انگیز و دل آزاری است که از نامش تنم به لرزه میآید وجهان برایم تیره و تار میگردد. غمی ناگفتنی چنن لشکری غران که بی رحمانه سوی دشمنش آرد هجوم بی امان سوی دلم غرش کنان چون لشکر تاتار میآید. بله میلرزد از نامش تنم سر تابه پا، اماچه سازم...؟؟ رسم دیرین است به یک روز آشنایی و روز دیگر غم جدایی... آیت عزیز! از همان لحظه که خبر دردناک عروجت به گوشمان رسید غمی به بزرگی تمامی دنیا در جای جای وجودمان ریشه دواند. هنوز باورمان نمیشود که دیگر درمیان ما نیستی؛ اما خاطرات زیبای با تو بودن برای همیشه تا روز وصال در دفترهای دلمان به یادگار میماند
ما که تا دیروز به انتظار نشسته بودیم که بیایی و با هم در مراسم سوگواری آقا اباعبدالله(ع)به عزاداری بپردازیم حال امسال و سالهای آینده با جای خالی تو و به یاد تو مراسم عزاداری جوان رشید امام حسین(ع) را بر پا داشته که با حضرت علی اکبر(ع) همنشین شوی. شاید به آرزویی که هر محرم داشتی یعنی شهادت در راه دین و مردم رسیدی و ما دوستان تو با افتخار میگوییم:
آیت اله جان شهادتت مبارک.
چه توان کرد که حکمت الهی بر این تعلق گرفته بود که چون گلی در این آغازین روزهای پاییزی خزان شده و از گلستان ما چیده شدی. در برابر خداوند متعال سر تسلیم فرود میآوریم و با چشمان گریان به درگاهش دعا میکنیم که روحت در جوار شهدای کربلا به آرامش ابدی برسد و برای خانوادهات صبری جمیل و اجری جزیل خواهانیم.
آیت جان! آسوده بخواب ما در انتظار لحظه دیدار میمانیم...
آن فرو ریخته گلهای پریشان در باد
کز می جام شهادت همه مدهوشانند
یادشان زمزمه نیمه شب مستان باد
تا نگویند که از یاد فراموشانند
باز دست به قلم شدم باز هم خواسم بنویسم برای مظلومیت، این بار مظلومیت را برای شهدای ناجا انتخاب کردم برای فرزندان شون برای همسرهاشون برای تمام اون صبوری های قشنگ شون برای دلتنگی های که هیچوقت نتونستد به کسی بگن اگرم میگفتن کسی درک شون نمیکرد.
مینویسم برای تمام از خودگذشتگی هاشون رسیدم به ماه اسفند عید هم داره نزدیک میشه همه ما با پدر مادرمون میریم برای خرید عید راستی گفتم پدر، واژهی خیلی قشنگیه پدر، اما فرزندهای شهدا از این واژه قشنگ محرومن از اینکه دست باباهاشون بگیرن برن خرید کنن
مینویسم برای فرزندان شهدا ناجا تقدیم به تو پدر مهربانم
تقدیم به پدری که ندارم
میان تمام نداشته ها دوستت دارم
شانس دیدن هرروزات را ندارم ولی دوستت دارم
وقتی دلم هوایت را می کند حق شنیدن صدایت را ندارم ولی دوستت دارم، وقت هایی که روحم درد دارد و میکشند شانه هایت را برای گریستن کم دارم ولی دوستت دارم، وقت دلتنگی هایم آغوشت را برای آرام شدن ندارم
ولی دوستت دارم
آری تمام وجودمی ولی هیچ جای زندگی ام ندارمت و میان تمام نداشته ها باز هم با تمام وجودم دوستت دارم پدرم
تقدیم به تمام فرزندان شهدای ناجا و همسرهای مهربان شون
بسم رب الشهداء و الصدیقین
بی مقدمه بگویم
سلام پدرم
سلام مرد خانه ام
سلام عزیز دل زهرای بابا
چقدر سخت است امروز نوشتن...
اخر امروز روز پدر است... روز کوه خانه...
روز مردی که دختر تا آخر عمرش تکیه میکند به بودنش...
و اما دختران بابایی اند
خدا نکند خانه ای بی پدر شود، پدر که می رود انگار پرده ای به روی تمام خوشی های دل دخترش کشیده می شود و تمام لحظه های دخترک بابا پر می شود از دلتنگی های برای بابا
چقدر سخت است نوشتن
نوشتن برای عزیزی که ده سال کنار تختش ایستاده باشی و بوسه بر دستان و فرق شکافته اش زده باشی اما حالا تنها سهم تو بوسه بر سنگ مزارش باشد
چقدر سخت است مرور خاطراتت در کنار تخت خالی از جسم پاک پدر
چقدر سخت است خیره شدن به عکسی که روزی خیره شدن به نگاهش شاید ساعت ها وقتت را پر می کرد از بودنش...
بابای من
نور خدای من، نه بگذار بگویم نور خانه من
تو همیشه نور خانه مان را روشن نگه داشتی...
وقتی تو بودی هر لحظه مان پر بود از حضور میهمانانت.... مهمانانی که انگار با حضورشان سنگ صبور زهرای بابا شده بودند
به راستی بابا تو همیشه نور خانه بودی و هستی
نامت را که میبرم دلم را روشن میکنی...
و اما هنوز هم نامت در گوشه گوشه ی خانه پیچیده و یادت در دل یک ملت برای همیشه زنده مانده...
محمد را میبینم او هم دلش بهانه ات را می گیرد اما انگار این روز ها بیشتر دارد مرد خانه بودن را تمرین می کند...
او هم مثل تو دلش می خواهد مردی باشد که دنیا به بودنش افتخار کند...
بابای من
امسال هم مثل تمام سالهای گذشته روز پدر آمد با این تفاوت که هدیه ی سالهای قبلم برای تو دستانی بود رو به اسمان پر از دعا برای سلامتی ات
اما حالا
حالا بابا تنها دل خوش کرده ام به آمدن سوی مزارت
بابا این روز ها تو باید برایمان دعا کنی
دعا کن تا مثل تو عاقبتمان بخیر شود
دعا کن برای رهبرم
دعایمان کن تا هیچ گاه شرمنده از تو و دوستان شهیدت نباشیم
پدر عزیزم روزت مبارک
زهرا موسوی فرزند شهید همیشه زنده سید نور خدا موسوی در اولین سال عروج پدر برای پدر چنین نوشت.....
پیر ما گفت:
شهادت هنر مردان است عقل نامرد در این دایره سرگردان است
دلم را به آسمان ها می سپارم تا نوشته هایش را به تو نشان دهد تا شاید دفتر قلبم را ورق بزنی و گوشه ای از آن را بخوانی پس برایت می نویسم، از دل غریب خود برایت می نویسم، آری خیلی دلم می خواست با تو بودم در میان ابرها، پیش خدا بودم نمی دانی که چقدر برایت دلتنگم، اشک هایم سرازیر است ای شهیدم، می خواهم با تو صحبت کنم اما با چه زبانی ؟!
با این زبانم که پر از گناه است؟ نه نمی توانم! چگونه می شود مهمان آسمان باشم و با زبان زمینی خود با تو نجوا کنم! نمی دانم، چه کنم؟ پس با زبان کودکی ام برایت می نویسم چرا که به آسمان نزدیک تر است! وقتی کوچکتر بودم، عاشقان نگاه پرمهرت، همواره از تو می گفتند، از خوبی هایت، از نماز شب هایت، از وفاداری هایت و از گذشت و ایثارت ...
من از تو فقط همین ها را به یادگار دارم. هر صبح تصویر تو را نگاه می کنم تا شاید تو هم به من نظری کنی، کاش در آن هنگام که به مدرسه عشق می رفتی به ما هم سری می زدی!.
نمی دانم، آیا اکنون هم می آیی تا تنها اندک نگاهی به این دل شکسته و دیده گریانم کنی؟
به یقین، تو می آیی ! باور کن، هر لحظه عطر وجودت را حس می کنم اما چرا نمی بینمت؟! چرا صورت پر نورت را برایم نمایان نمی کنی؟! می دانم، این تقصیر چشم های من است!
آن قدر گناه کرده ام که این گناهان حجاب چشمان بی فروغم شده اند و من تو را نمی بینم، ای کاش دستم را می گرفتی تا این قدر احساس تنهایی نمی کردم! اما چه کنم که شهادت را بهایی درخور لازم است و هیچگاه بهانه ها راه به جایی نخواهد برد!
علی اکبر جان! همگان راست می گویند که تو اینک در آسمان ها، ماه مجلس شده ای و بسان ستاره ها، زیبا می درخشی! خوش به حال آن شبی که تو به آن نور و آرامش می دهی، ای کاش من هم شب ها به جای خفتن در زمین، بسان تو در فراسوی آسمان ها می بودم!
خورشید، بزرگ ترین مؤذن صبح است و شهید والاترین مکبر آزادگی و کدام تکبیر، رساتر و فراگیرتر از شهادتینی که در بی تعلق ترین ثانیه های زندگی، بر زبان شهید جاری می شود؟!
رهایی، محصول دل سپردگی مردان جهاد، به عالمی فراتر از خاک است؛ محصولی که توازن عقل های زمین را درهم می شکند، پس سلام بر شهدا که ایستاده می میرند!
کجایند آنان که در صحنه پیکار، شمشیرهاشان را از غلاف بیرون کشیده، هر گوشه از میدان نبرد را دسته دسته و صف به صف فرا می گرفتند؟!
آنان جوانمردانی بودند که در پایان هر مصاف از بقاء زندگانی بازگشته، از کارزار سپاه خود، شادمان نمی شدند و از بابت مرگ سرخ کشته گانشان از کسی تسلیت نمی خواستند!
چه زیبا! چشمانشان از شدت گریه خوف بر درگاه جلال ربویی به سفیدی گراییده، شکم هاشان بر اثر روزه داری لاغر گشته و پوست لبانشان بر اثر مداومت بر دعا و ذکر حق خشکیده و غبار فروتنی و تواضع، چهره شان را پوشانده بود!
آری! آنان برداران ما هستند که از این سرای فانی سفر می کنند، پس سزاوار است که تشنه دیدارشان بوده و پیوسته از اندوه فراقشان حسرت بخوریم.
دریغ و هزاران افسوس که ما هنوز شهادتي بي درد مي طلبيم، غافل از آن که شهادت را جز به اهل درد نمي دهند زیرا شهادت هنری دیگر و از جنس آسمان است و برای آسمانی شدن نیز راهی بس جان فرسا در وادی سیر و سلوک باید پیمود تا برای همیشه میهمان بیکران آسمان شد!
شهید علی اکبر معصومی نژاد در مورخ 97/3/20 در شهرستان میرجاوه سیستان و بلوچستان در درگیری با قاچاقچیان موادمخدر به درجه رفیع شهادت نایل شد و از این بزرگوار دو نوغنچه به یادگار مانده است.
(روحش شاد و یادش گرامی باد)
ساعت به وقت شرهانی! آرام آرام قدم برمیدارم و نگاهم سوی گنبد فیروزهای است....
اینجا شهیدی در صفر مرزی آرام گرفته تا از دل بیقرارم گرهگشایی کند...
اینجا دل با عطر وجود شهید صفا میگیرد؛ وارد یگانه مزار شهید شرهانی میشوم. عجب غربتی دارد...
اینجا بوی مادرمان حضرت زهرا(س) را میدهد! به احترامش نشسته، برایش سر خم کرده و پیشانی بر سنگ مزارش میگذارم تا قلب نا آرامم آرام گیرد.
آری؛ شهید گمنام از دنیا چیزی نخواست حتی بهاندازهی یک نام...
حرف دلت یادم نمیرود: «اگر برای زهراست، بگذار گمنام بمانم»
آنجا دلم به لرزه افتاد که شنیدم عملیات محرماش با رمز دلنشین یا زینب(س) شروع شده است! لحظهای دلم به سمت صحن و سرای بانوی استقامت، جبل الصبر، زینب کبری(س) پرکشید و...
چه سری ست بین شرهانی و غربت حرم عمه سادات؟
زمزمه اسم نویسی راهیان نوروبازدید از مناطق جنگی پیچیده بود همه جای مدرسه شور شوق اسم نویسی برای شهرمقدس شلمچه بود بچه ها باعجله اسم مینوشتند طوری ک صفحه اسم نویسی جایی نداشت وقتی ک رفتم اسم بنویسم دیگرجایی برای اسم من نبوددلم گرفت بدطورم گرفت باخودم گفتم اخه بنده گناهکار توروچه به شلمچه اخه با چه رویی میخای بری پیش شهدا اونروز حال هوای دلگیری داشتم شروع کردم به گریه کردن رفتم عکسای دخترایی ک رفتن شلمچه نگاه کردم از شهدا خاستم منم بنده لایقتون بدونید بزارید بیام یکدفعه تلفن خونمون زنگ خورد دوستم بودطلبه بسیجی بود بهم گفت فلانی پارسال ک اون همه برای شلمچه گریه کردی امسال اسمتو نوشتم بری سه شنبه عازم هستید برو منم دعا کن از خوشحالی هیچ حرفی نتونستم بزنم فقط بی صدا گریه کردم به مامانم گفتم اونم گفت خوش به سعادتت ابجیم همه بهم میگفتن چه سعادتی داشتی شهدا هرکسیو قبول نمیکننا ببین چقد عزیز بودی من فقط از معرفت اونا از شوق گریه میکردم الهی من به قربون تمام شهدا من بنده لایقی نبودم اما رفتم رفتم ک لایق برگردم رفتم ک درس زندگی رو یاد بگیرم رفتم تا درست زیستن را یادبگیرم مفهوم حجاب ازخودگذشتگی عشق ادب را یادبگیرم رفتم بفهمم شلمچه چیه رفتم بفهمم هویزه قرارگاه شهدا چیه چ حس حالی داره رفتم فهمیدم نباید نام ۶شهرخوزستان را عادی اورد باید برای هرکدام ازاین شهرا شهدا خانواده شهدا فقط خون گریه کرد رفتم بفهمم ک شهدا سرخی خونشان رادرسیاهی چادرما گرو گذاشتن ...آری من رفتم حالا درراه برگشتم با کوله باری خالی از گناه ازشهدا ممنونم ک دعوتم کردن امیدوارم بتونم سری بعد بارو سفیدی برم برای شماهم دعا کردم برید این شهررا ببینیدچون انقد فضا زیباست جذاب ک موقع برگشتن دلت نمیخواهد دل بکنی بری امان از دست اونایی که فقط دل شهدا و اقا مهدی رو باکاراشون میشکنن دلم میخادروزی برسه ک همه جواب اون خونایی ک ریخته شدروبدن.
شلمچه نامی است آشنا برای هر کسی که عشق به شهدا دارد؛ شهدای هشت سال دفاع مقدس، شهدایی که از قطره، قطره خون آنها این انقلاب شهرت گرفت.
شلمچه برای آنان که نرفته اند غیرقابل وصف است، پا که به آن مکان مقدس گذاشتیم از کفشهایمان گذشتیم اگر چه شرمنده بودیم اما دست از پا درازتر نبودیم. اشک چشمهایمان مهمان خاک آکنده به استخوانهای جوانان این مرز و بوم شد.
شهدا ما را طلبیده بودند رفتیم تا بدانیم و بفهمیم که از کجا به کجا رسیدیم تا مانند دانش آموزی سر کلاس شهدا درس شهادت بگیریم. از آنانی که گفتند سرخی خون ما را با سیاهی چادرت حفظ کن و آنان که درس آزادگی و فداکاری را به ما می دهند این است که می گویند؛ شلمچه قطعه از بهشت و شهادت ابتدای راه عاشقی است، نه انتهای آن
نویسنده: سرکار خانم فاطمه ضیاوشی
کفن های قنداق شده و مادری که نیست تا لحظه ای قند در دلش آب شود که فراق فرزندش تمام شده است.
اینجا ورودی شهدا به نگاه زمینیان است؛ از آسمان خیلی از فرشتگان برای استقبال و تشییع و بدرقه آمده است. لباس خاکی های غسل داده شده با خاک، آمده اند چند روزی میزبانِ مهمانان و زائرانشان باشند.
اینجا معراج است؛ معراج شهدای اهواز....
فقط اینجاست که «بی نامی» تو را نامدار کرده و به تو هویت می بخشد. اینجاست که هوایت، همه را هوایی می کند...
آری ما اینجا هوایی شده ایم! هوای عرش، هوای عروج به جایگاه ابدی.
مدهوش فضای پالایش شده از عطر شهدای تازه تفحص شده.
بی هوا ستایش می کنی آفرینش پروردگارت را...
اینجا سبکبال می شوی، بالی که گاهی وبال می شود، زمین گیرت می کند، پرواز را از خاطرت می برد و حالا با دیدن جگر گوشه مادری،همراز خواهری، تکیه گاه همسری، انسان بودنمان هویدا می شود. دلت می خواهد پر باز کنی و پرواز کنی و بروی سراغ خدایی که لا به لای روزمرگی ها گم کرده بودی.
اینجا کفن های قنداق شده را می بینی و مادری که نیست تا لحظه ای قند در دلش آب شود که فراق تمام شده و لحظه ای دیگر وجودش غرق در غم شود که چگونه پسر رشیدش اندازه آغوشش شده.
و حالا ما مانده ایم و چشمی بارانی و دلی گرفته به وسعت آسمانی کهربایی.ما مانده ایم و سنگینی مسئولیت این تابوت های سبک.
تاریخ تولد من یک بار در طول سال است اما مادرم هر روز صبح برادرم را به دنیا می آورد، بزرگ می کند او را به جبهه می فرستد؛ از زیر قرآن رد می کند، کاسه آب را داخل کوچه می پاشد، می ایستد، تا او از پیچ کوچه رد شود و به حیاط برگردد، در خانه را می بندد و با گوشه چادر اشک هایش را پاک می کند و منتظر آمدنش می ماند...
و
می ماند تا بیاید...
غروب ها که دلش می گیرد داغ شهادت او را مرثیه می کند و با پسرش وداع می کند...
تا کی دل من چشم به در داشته باشد؟ / ای کاش کسی از تو خبر داشته باشد...
آن باد که آغشته به بوی نفس توست / از کوچه ما کاش گذر داشته باشد . . .
شب های سختی بر مردمانی محصور
در گرد و غبار روزگار میگذشت.مردمانی که به دنبال نور برای خروج از این بیابان بی رحم و ظالم بودند.اما دائما راه را نیافته بودند و نا امید بازهم در خواب غفلت بودند.
شبی تصمیم گرفتم از منزلم به سمت دیاری بروم که عطر کاوه دارد.نمیدانم چرا انقدر دوست داشتم که به آنجا بروم و نام او را در منزلم و شب اول سکونتم در آنجا،شنیده بودم.شاید به خاطر این بود که افرادی آنجاهستند که بوی حیات میدهند.
تصمیم بر خروج از منزل گرفتم که پس از چند قدمی عبور از شهر مردگان بی روح و نا امید به سمت آن شهر مذکور بروم.
منزلم بسیار کوچک بود.در حد اینکه فقط در آن میتوانستم بخوابم.
تا در را باز کردم،شاهد طوفان شن و ماسه ای شدیدی شدم که بر بیابان حاکم بود.سراسر ظلمات و یاس همه جا و حتی من را فراگرفته بود.
دقایقی همان دم در نشستم.میترسیدم اگر دور شوم همه ی هستی خود را گم کنم.
شب بدی بود.و بوی تعفن منازل مجاورم،فضا را نفرت انگیز تر میکرد و جز این بو،چیزی را استشمام نمیکردم.
ناگهان در ظلمات و طوفان گردوغبار،مردی رشید با پرچمی بر دوش دیدم.او و پرچمش سرشار از نور بودند.
آن مرد انگار علمدار یک قافله بود و دائما با نگاه حراست گونه اش از کاروانی محافظت میکرد.
سعی کردم مرد را از دور با دقت فراوان ببینم.در آن طوفان سهمگین،احساس کردم او با همه ی آن صلابتش انگار زخمیست.بر سینه اش نشانی بود که نوشته بود ۳۱۳ و انگار گلوله ای دقیقا روی آن خورده بود و خون بسیاری از سینه اش میرفت
مجاب شدم که برای کمک به آن رشید مرد، منزل خود را ترک کنم و به سمتش بروم
نمیدانستم چه اتفاقی افتاده که زخمی شده است و به سمت نورش رفتم و بیش از هر چیزی نور او مرا میکشاند.
هرچه به او نزدیک تر میشدم،نورش میماند اما خودش کم رنگ و کم رنگ تر میشد.
سرعت دویدنم را بیشتر کردم.عرقی که از سر و صورتم میریخت، تبدیل بر گلی بر صورتم شد. لحظه ای که به او رسیدم،دیدم اثری از آن مرد زخمی نیست و فقط یک مادر و دو دختر و یک پسر که غرق نورند آنجا هستند.
ذهنم سراسر تعجب بود.به آن مادر گفتم:
اون آقا کجاست؟!اون آقای رشید!
گفت:چه کسی رو میگید شما؟اینجا آقایی نیست!
گفتم:
از دور دیدم آقای رشید و با محاسنی بلند و جذبه ای خاص در چهره، که پرچمی را بر دوش داشت و سراسر نور بود.
زخمی سنگین بر سینه داشت و خون بسیاری از او رفته بود و خونش که بر زمین میریخت،از زمین خون میجوشید و من از دور برای کمک به او شتافتم!
ناگهان اشک بر دیدگان آن بانو غلتید.
انگار مشخصاتی که به او دادم برایش آشنا بود...
با صدایی ریز و سراسر بغض گفت:
او همسر من بود!
او حسین بود!
او علمدار بود!
او شهید مدافع حرم است!
او حسین محرابیست...
آسمان برسرم خراب شد.که من چطور او را دیدم؟
او اینجا و در این شهر بی رحم چه میکرد؟
سوالات با اشک ها از پس هم از سر و صورتم میگذشتند.
تا اینکه قصد برگشت به سمت منزلم کردم،دیدم طوفان شن نگاهم را کور کرده است...
با چهره ای پر اشک و گل آلود و خاک هایی بر سر،صدای بچه های زیادی را شنیدم که انگار به دنبال هم میدویدند.
ناگهان از پشت تپه ای کاروانی سراسر نور و راهگشا دیدم.تعداد زیادی خانم و بچه های کوچک را مشاهده کردم که پشت به پشت هم با تصاویری بر دست به سمت ما می آمدند.
حتی تصاویر هم با نورشان راهنمایی میکردند.انگار صاحبان عکس یعنی شهیدان:هریری-عارفی-عطایی-سالاری-سنجرانی-قاسمی دانا-زوار-حسن زاده-اسدی-علیزاده-سخندان-تقی پور-و شهیدان دفاع مقدس بلوچی و کاوه و... بودند...
همه انگار آمده بودند که من را نجات بدهند از پوچی و تنهایی
به من گفتند:
می آیی با ما همراه شوی؟!
من که تشنه ی نور و نگاه پرمحبت بودم و خسته از زندگی در ظلمت دوست کش،تصمیم به ملحق شدن با آن کاروان را کردم.
کاروان حرکت کرد و پس از چند دقیقه،بر سر منزل خود رسیدم.
تازه فهمیدم من کجا بودم و آن بوی تعفن آزار دهنده مجاوران از کجا بود.
بله منزلم در گورستان بود و ساکن در گور بودم و من نادان گمان کردم آمده ام که آن مرد زخمی را نجات بدهم، اما تازه فهمیدم علمدار ها هم ناجی تشنه لبان میشوند و هم میتوانند چون منی را از دخمه ای تاریک و کثیف،با نورشان همراه کنند.
به زبانی دیگر بگو که شهید آوردهاند، آرام بگو. مثل پدربزرگ آرام بگو،با زبان زرگری بگو؛ به زبانی غیر از زبانی که گوشهایمان با آن آشناست، به زبان زرگری بگو، همان زبانی که زمان جنگ هر وقت پدربزرگ میخواست خبر شهید آوردن بدهد با آن زبان میگفت، تا مبادا کودکان، دلشان بلرزد. آرام بگو، قلب مادران شهدا نازک است، میشکند در شکستن زلف عزیزانشان.
آرام بگو شهید آوردهاند، قلب پدران شهدا بیتاب است، بیتاب بنفشههایی که طره مشکسایشان شهر را پر کرده است. آرام بگو شهید آوردهاند، قلب همسران شهدا پر درد است، درد عشقی که تاب پرسیدنشان نیست. آرام بگو شهید آوردهاند، قلب فرزندان شهدا یعقوب است، یعقوبی که مدام میخواند یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور؛ آرام بگو شهید آوردهاند، ضربان قلب شهر به هزار رسیده است.
هُرم خون شهیدانمان قلب شهر را دوباره به احیا کرد، احیایی دوباره در حال رخ دادن است. احیایی که فقط خدا میداند شهر کی و به چه میزان به آن نیاز دارد. دل مردُمان شهر در سینه میتپد، از غم فراق، از غم نبودن، از غم ماندن و لایق نبودن برای رفتن، از غم هجران پسرانشان.
دل شهر میتپد از این همه نامرامی و بی مروتی، کاش قدری خوش انصاف میشدیم و حساب شهدا را از حساب دنیا و آدمهایش جدا میکردیم. کاش قدری با معرفتتر میشدیم و برچسب زدنهایمان را میگذاشتیم برای آیینههای خودپسندیمان نه برای خانوادههای شهیدانمان؛ کاش قدری وظیفه شناستر میشدیم، کاش میشدیم آنچه باید؛ و در این وانفسا تنها امیدمان به دست پر کرامت شهیدان است که برویم بدرقهشان، تا شاید حمدی بخوانند برایمان، که آنها زندهاند و ما مرده و مرده را به خواندن حمد نیاز، بیشتر است.
امروز شهر پر است از حجلههای قرمز، حجلههایی که رد خون پسران و مردان این شهر بر رویشان گذاشته شده، گذاشته شده تا راه را گم نکنیم. دشمن را از دوست بازشناسیم و بدانیم که وظیفهمان چیست و آتش به اختیار چه کنیم تا پرچم علوی را بالا نگه داریم.
امروز قلب شهر مجنون وار میتپد، آنچنانکه اباعبدالله ضربان قلبش شدت یافت، آن زمان که علیاکبر از اسب به زمین افتاد و سراسیمه به جانبش دوید و سرش را به دامان گرفت. امروز دلها میتپد از گرمای عشق خداوند به بندگانش، از عشقی که قلمها قاصر میشوند و زبانها لال از توصیف و تحلیلشان؛ که عاشقان را سر شوریده در بدن باشد، سری که جز با فدا کردن قرار و آرام نمیگیرد.
امروز شهر مجنون وار داغدار عزیزانش است، داغی که سالهاست بر روی قلبش گذاشته شده و هر بار تازه میشود؛ داغی که مرهمی میخواهد از جنس آسمان، از جنس پرواز.
امروز شهر داغدار است و یک صدا میگرید در غم فراق شقایقهای آتش گرفتهاش؛ امروز شهر داغدار است و یک صدا میگرید در غم فراق لالههای پر پرشدهاش...
به راستی که حق گفت سید شهیدان اهل قلم که «در عالم رازی هست که جز به بهای خون فاش نمیشود» و به راستی چیست این راز که همچنان برای فاش شدن خون میطلبد؟
به نام خدا
باباي خوبم، سلام
حال من و داداش كوچكم مهران و مامانم خوب است. ميدانم حال تو هم خوب است چون چند بار كه در خواب تو را ديدهام خيلي خوب و خوشحال بودي و لباسهاي پليسي هم تنت بود.
مامان مي گويد تو پيش خدايي و از آن بالا ما را مي بيني و مراقبمان هستي.
بابا جون، هر روز غروب كه مي شود دلم مي گيرد. ياد روزهاي قبل مي افتم.
تو از سركار به خانه بر مي گشتي و براي من و برادر كوچولويم شعر مي خواندي و هنوز لباسهاي قشنگت را در نياورده بودي با هم بازي ميكرديم. از تو جيب هايت شكلات يا خوراكي به ما مي دادي و مي گفتي: وقتي از خانه بيرون هستم هيچي از گلويم پايين نمي رود.
آن روز غروب، دير كردي. مامان چند بار به گوشي تلفن همراه تو زنگ زد. جواب ندادي.
مامان چايي و غذا آماده كرده بود. ما منتظر نشسته بوديم تا تو بيايي.
من هم تند تند مشقهايم را مي نوشتم تا وقتي آمدي باز با هم بازي كنیم. تو قول داده بودي بيرون برويم و كمي قدم بزنيم و قرار بود برايم خوراكي بخري.
داشتم مشق مي نوشتم كه مامان كنارم نشست و گفت: «عرفان جان، چرا بابا نيامد، دلم شور مي زند».
داداشم تازه خوابيده بود؛ آرام به مامان گفتم: خيلي از شب ها بابا دير به خانه مي رسد. شايد كاري پيش آمده و يا باز دوباره سر صحنه تصادف رفته است.
مامان گفت: وقتي بابا نيست خيلي خانه دلگير است و... .
هنوز حرفش تمام نشده بود كه صدا زنگ خانه بلند شد. نفهميدم چه طور از جا پريدم و داد زدم: بابا آمد ، بابا آمد.
بعد هم با خوشحالي رفتم و در را باز كردم.
دو تا پليس آقا و خانم پشت در بودند. مامانم را صدا زدم. فوري آمد. با تعجب سلام كرد. مامان، همكاران تو را به خانه دعوت كرد. آنها آمدند و تا چشم شان به داداش كوچولويم افتاد كه از خواب بيدار شده بود نتوانستند خودشان را كنترل كنند و به گريه افتادند.
مامانم جلو آمد. دستهايش مي لرزيد. گفت: اتفاقي افتاده، خواهش مي كنم به من بگویيد؟ همكار بابام اشكهايش را پاك كرد، دست من را گرفت و گفت: عرفان جان، تو پسر بزرگ اين خانواده هستي.
بابات امروز با لباس سفيدش سركارش بوده كه چند آدم شرور به طرفش حمله مي كنند و به او تير مي زنند.
همكارتو ديگر نمي توانست حرفش را ادامه بدهد. صداي گريه مامانم بلند شد. من به طرف داداشم رفتم؛ مهران را بغل كردم و گفتم: بابام شهيد شده؟
آنها سرشان را تكان دادند و گفتند: امروز اشرار نامرد به اين افسر پليس راهنمايي و رانندگي حمله كردند و او شهيد شده است. آن شب تا صبح مامان نخوابيد و من هم نخوابيدم. ما در شهر زاهدان غريب بوديم و من حس غريبي را واقعا تجربه كردم.
به مامان نگاه مي كردم و با خودم مي گفتم: كاش بابا بزرگ يا مادربزرگ يا يكي از اقوام مان اينجا بودند و مامان را كمي آرام ميكردند.
بابا جون، من مهران را تا صبح نگه داشتم و حتي با او بازي مي كردم تا متوجه نشود چه اتفاقي افتاده است.
باباي مهربونم. من حرف هاي زيادي دارم كه به تو بگويم. حرف هايم خيلي زياد است و روي كاغذ جا نمي شود.
همه روزهايي كه با ما بودي برايمان خاطره شد. صبح كه با صداي نماز خواندنت بيدار مي شدم به من مي خنديدي و مي گفتي: بلند شو مرد كه آفتاب سر زده.
روز قبل از شهادتت كه برگه امتحانم را نشانت دادم يادت هست؟
من را در آغوش كشيدي و مي بوسيدي، مهران كوچولو ما را ديد و به گريه افتاد. خيلي آروم در گوشم گفتي يك خوراكي خوشمزه طلبت، بعد هم با هم به طرف داداشم رفتيم و او را بغل كرديم.
بابا جون، تو به خانه برنگشتي تا برويم و به قولي كه داده بودي عمل كني. ولي مامانم مي گويد بابا، جان خودش را هديه داد تا باباهاي زيادي بتوانند كنار بچه هايشان باشند و راحت زندگي كنند.
بابا جون، الان چهل روز است كه به قول مامان از پيش ما رفته اي و به آسمان ها پر كشيده اي و ما خيلي دلتنگ تو هستيم. وقتي با مهران بازي مي كنم اسم تو را صدا مي كند. بعضي وقت ها هم برايت دلتنگي دارد.
قاب عكس تو را مي آوريم و با عكست بازي مي كنيم. مهران عكس تو را مي بوسد و اسم تو را صدا مي زند و مي خندد.
بابا جون، نگران ما نباش، من هواي مامان را دارم. بابا بزرگ و مامان بزرگ و همه فاميل مراقب مان هستند.
از روزي كه تو شهيد شده اي همه بيشتر به من احترام مي گذارند. احساس مي كنم خيلي بايد مودب و درسخوان باشم چون پسر شهيد جام دوست هستم.
ما به روستاي خودمان (ابدال آباد تربت جام) برگشته ايم. هر موقع دلمان مي يرد مامان مي گويد برويم ديدن بابا.
سر مزارت مي نشينيم و با تو حرف مي زنيم. باباجون، هميشه پيشاني ام را مي بوسيدي اما من هميشه ناراحتم كه چرا پيشانيات را نبوسيدم.
براي همين هم سنگ مزارت تو را مي بوسم تا تو از ما راضي باشي. باباي خوبم، روزي كه سردار تقوي، فرمانده تو و چند نفر ديگر به خانه ما آمدند خيلي خوشحال شديم.
مهران هم بغل من بود. بين همكارهاي تو، دنبالت مي گشت. فكر مي كردي تو هم آمده اي چون لباس همه آنها مثل تو قشنگ بود.
بابا جون، مهران كه بزرگ بشود همه خاطره هايي كه با هم داريم را برايش تعريف مي كنم.
ما به تو افتخار مي كنيم. تو بهترين باباي دنيا بودي و هستي و خواهي بود.
باباي عزيزم، دوستت داريم، دوستت داريم، دوستت داريم».
عرفان عزيزم، سلام
در پي نامه اي كه عرفان جام دوست، پسر بچه 10 ساله شهيد غلامحسن جامدوست به پدرش نوشته بود سرهنگ "هوشنگ كياني"، فرمانده انتظامي شهرستان تربت جام در نامه اي به اين كودك پاك دل نوشت:
«بسمه تعالي
«هرگز کسانی را که در راه خدا کشته شده اند، مرده مپندار، بلکه زنده اند که نزد پروردگارشان روزی داده می شوند. به آن چه خدا از فضل خود به آنان داده است شادمانند، و برای کسانی که از پی ایشانند و هنوز به آنان نپیوسته اند شادی می کنند که نه بیمی بر ایشان است و نه اندوهگین می شوند. بر نعمت و فضل خدا و این که خداوند پاداش مؤمنان را تباه نمی گرداند، شادی می کنند». (آل عمران169-171)
عرفان جان، پدرت راه امنيت و سعادت را براي كشور ما و مردم ما و همه بچه هاي خوب و پدران و مادران خوب روشن و با اهداي خون پاكش، درخت اسلام را آبياري كرد.
ما افتخار مي كنيم كه همرزم شهيد جامدوست هستيم و اميدواريم او نيز شفاعت مان كند.
عرفان جان، از اين كه مراقب مهران، برادر كوچكت هستي از تو تشكر مي كنم و اميدوارم با نگاه مهربان پدرت كه فرشته سفيد آسمان ها است بتواني درس بخواني و موفق و سربلند باشي.
عرفان عزيزم، ما در خدمت شما هستيم و از خدا مي خواهيم توفيق بدهد خدمتگزار لايقي برايتان باشيم و پدرت از ما راضي باشد.
پيروز و سربلند باشيد، التماس دعا».
تهیه و تنظیم: معاونت اجتماعی خراسان رضوی
سلام فاطمه جان
میدانم هفته هفته ای بود برایت پر از آشوب و اضطراب
هفته ای که همه اش پر بود از خواهش و التماس به درگاه خدا
حال و هوایت ابری و بیقرار تر از همیشه
بند بند دلت وصل شده بود به تختی که تنها نشان پدرم است از بعدِ شهادتش...
دست هایت را در میله های تخت بابا گره زده بودی و عجز کنان به درگاه خدا برای پدر مجروحت دعا میکردی...
حال و هوای بیقرارت را که نظاره میکردم مدام لحظه های بودن با بابا برایم مرور میشد...
روز هایی که تمام خواهش دلم شده بود تنها بودن بابا حتی با تن مجروح...
نمیدانم چگونه بگویم از لحظه ای که خبر داشتم پدرت راهی آسمان شده اما تو هنوز هم نمیخواستی آن را به قبول باورت برسانی...
لحظه ی شنیدن جدایی سخت است
خبر دارم از داغ دلت
جگر می سوزد و انگار بند بند وجودت جدا می شود...
حال بیقرارت را نظاره گر شده بودم و برایت از خدا طلب صبر کردم...
نمیدانم چگونه باید تحمل فراق عزیز را معنا کرد چرا که از هر چیزی معنایش سخت تر به وادی عمل در می آید...
اما بدان حالا پدرانمان با هم دوستان آسمانی شده اند...
فاطمه جان قبل از رفتن پدر اگر وداعی کردی به او بگو سلامم را به بابای مجروحم برساند و پیشانی اش را به جای من ببوسد...
به بابا بگو از امروز دلگویه های دلمان به هم نزدیک است و هر دو برای پدر شعار فراق میخوانیم...
بگو دلمان سخت تنگ است اما به هر دوی آنها افتخار می کنیم چرا که نه تنها برای آسایش ما بلکه برای یک ملت از با ارزش ترین چیز خود گذشتند...
عزیزم میدانم دلت داغدار است اما دوست دارم تا بگویم درغم از دست دادن پدر عزیزت با تو شریک هستم و از خداوند متعال برای خودت و خانواده ات طلب صبر میکنم.
آرام آرام قاصدکهای رسیده از سفری دور ، همراه نسیمی مهربان به دشت آلاله ها می رسند .
هر قاصدک بر گلبن لاله ای می نشیند تا خستگی و رنج این سفر دور و دراز را برای لاله اش بازگو کند .
فرشتگان به ضیافت این دشت می آیند و بالهایشان را فرش راه قاصدکها می کنند.
اما!
کمی آنطرف تر، دل خستگانی که به پهنای دل آسمان گریسته اند تابوتهایی خالی را بر دوش خود حمل می کنند
با اینکه تابوت خالیست اما سنگینی عجیبی را بر پشتشان احساس می کنند
صاحبان آن تابوتها همان قاصدکها هستند که سبکبار! به سمت مقصد خویش پرواز کرده اند
اما چرا آنطرفتر صدای گریه می آید؟!
آن همه غم و سوختگی سینه برای چیست؟
انگار هر کسی نجوایی در گوش تابوتی دارد و روی آن چیزی می نویسد
شعر می نویسند؟
آرزوها و امیدها را می نویسند؟
از دل تنگی ها و قصه هجران می سرایند؟
از سختی هایی که کشیده اند؟
از نامردی ها و ناجوانمردی ها؟
از کسانی که حرمت نان و سفره را نگه نمی دارند؟
از بی درد ها ی بی غم و غصه که برای خوش گذرانی دو روزه دنیا کبوتر ها را در قفس زندانی کردند و به پرواز بی سرانجام آنان می خندند؟!
از لگدهایی که روی خونهای پاک کوبیده شده!؟
اما نه!
از رد پای خون گریزی نیست!
این خونها پاک شدنی نیستند
مگر می شود فراموش کرد آن همه پاکی
آن همه صفا و صمیمیت
رشادت
شجاعت
جوانمردی
و آن همه عشق خدایی را!!!
و او همچنان می نویسد.............
اما پهنه تابوت به وسعت همه درد دلهایش نیست
چرا که تابوت نیز دلتنگ پیکریست که از دیار غربت به دیار غربت!
سفر می کند...........
.
.
.
تو فرزند کدام نسل پاکی؟
تو از کدامین دشت روییده ای قاصدک!؟
چه کسی سینه دریاییت را پاره پاره کرده؟
کدام دست ناپاک خون پاک تو را ریخته؟
به کجا سفر می کنی؟
دور از خانه و شهر خویش؟!
دور از دستهای پینه بسته پدر و قلب شکسته مادر!؟
.
.
.
سبز و آباد باد! آن خاکی که سینه اش را آرامگاه پیکر پاک تو کرده
و خوش بر آن آسمانی که سایه بان آن خاک شده!
.
و ما باز هم شرمنده ایم
در روزگاردفاع مقدس یک زیارت عاشورا خوانده حاجمنصور در روز آخر یکی از فاطمیههای جبهه که بنا به رسم، سرشار از روضه علقمه است؛ که عجیب محشر است؛ که هر وقت دلم میگیرد، خرجش همین زیارت عاشورای مملو از شهادت است که مدام گریز میزند به جانبازی اسوه جانبازان! بهبه! صفا کن با این منظومه: «چو میوه داد فراوان درخت بشکند از بار، ثمر چو داد نهالم چه غم اگر که شکستم؛ دو دست من ثمرم بود و پیش پای تو افتاد، خجل ز هدیه ناقابلم به پیش تو هستم»! جایی از زیارت، حاجمنصور به قول خودش حرف را «صاف» به فاطمه میزند؛ «ما همه طفیلی بچهسیدها هستیم! اگر این انقلاب زمین بخورد، دشمنان تو خوشحال میشوند! بچههای تو را مسخره میکنند!» همچین چیزی! این مال ایامی است که ما درگیر فکه و شلمچه و طلائیه بودیم! و در گیر و دار کربلاها و والفجرها! که آیا میتوانیم از عرض اروند بگذریم یا نه! از بس سخت بود و از بس جزر و مد اروند غیرمتعارف بود، رسیدن به فاو شده بود همه آرزوی بچهها! صدالبته ایمان و عزم و اراده رزمندهها ستودنی بود؛ «خدا، هم این طرف اروند خداست، هم آن طرف اروند! باکی نیست! به آب میزنیم!» و به آب زدند، در حالی که بر پیشانیشان سربند سرخ «یا زهرا» نقش بسته بود! شلمچه هم همین بود حکایت! از بس دیوانهوار عاشق خانم فاطمه زهرا بودند بچهها که دعا میکردند اگر قرار است زخمی بردارند، تیر به پهلویشان بخورد! و پیکرشان برنگردد! و همینطور گمنام بمانند! مادر اما حاجقاسم و همرزمانش را شهره آفاق کرد! دستشان را گرفت و نهفقط به فاو که حتی به خود کربلا رساند! روزهای آن زیارت عاشورا داشتن سیمخاردار از جمله دغدغههای ما بود اما بنازم دعای مادر را که هر آن برد موشکهای فرزندان غیور ملت را اضافه میکند! حالا حاجمنصور، بسی مقتدرانهتر زیارت عاشورا میخواند! حالا همه دنیا حاجقاسم را میشناسند! بعضیها را این گمان بود که احمد کاظمی تمام شده لیکن سردار دیروز الگوی تام و تمام محسن حججی شد! و این همه از دعای فاطمه است! جنگ نهتنها انقلاب را زمین نزد، بلکه منشأ گنجهای فراوانی شد! ما شهیدان همچون شهیدان بیضایی را و شهید ذوالفقاری وشهیدمهدی نوروزی وهمه ی شهدای عرصه نظم وامنیت و شهدای مرزبانی را مدیون شهیدان دفاع مقدس هستیم! و «یا زهرا» سربند همه شهیدان ما در همه اعصار است! بیخود عدهای فاتحه نخوانند برای انقلابی که فاطمه را دارد! و فاطمیه را دارد .
ای سبزپوشان سپید دل، ای حماسه سازان پیروز، ای سنگرداران همیشه بیدار، ای نشان های سرافرازی بر دوش، آرامش شهرهامان نشان از سبزی نام و یاد شماست؛ شمایی که سینه در سینه و مشت در مشتْ در پهنای همه آبادی ها، در برابر طاغوتِ بیداد و ستم ایستاده اید و در مصاف با اهریمنان شب پرست، بر پیکره سیاه ظلم، تیر و تبر فرود آورده و بر ریشه فساد تیشه می کوبید.
ای رهروان راه عدالت، ای دلیر مردان، بیداری و هوشیاری را با استقامت و ایمان پیوند زنید و هم چون همیشه، به کار بهشتیِ پاسداری از ارزش های اسلام و انقلاب تداوم بخشید. ای سپیدنامان، کتاب وجودتان به شیرازه امن وامان خداوندی مستحکم و پابرجایْ و خروش مخلصانه شما، در بارگاه کبریایی مقبول و مأجور باد.
شب، سایه سیاهش را بر سر شهر افکنده و سکوت تنها همهمه کوچه ها بود. خانه ها کم کم پلک هایشان را می بستند تا به خوابی سنگین فرو روند، مرد، در امتداد کوچه گام برمی داشت و نگاه جست وجوگرش را به اطراف می دوخت. خستگی مهمان تنش بود و خواب مهیای ورود به چشمانش، ولی گام هایش محکم بود و استوار. آن سوی کوچه، پیرمردی در آستانه در ظاهر شد، دستی تکان داد و لبخندی زد. مرد نگاه مهربانش را به پیرمرد دوخت، دستش را به نشانه سپاس بالا آورد و خداحافظی کرد. اسلحه را بر روی دوشش جابه جا کرد تا اندکی از سنگینی اش کاسته باشد. نباید به خستگی مجال می داد و به خواب اجازه ورود. او باید بیدار می ماند تا پیرمرد و بچه هایش آسوده بخوابند.
برای شما می نویسم ؛شمائی که با همه آشنایید و همه با شما ناآشنا . برای شما و برای هر که مانند شما گم نامست . شاید ما آنگونه که باید قدر شناس تان نبوده ایم و گاها" طلبکار نیز بوده ایم! اما یک وقتهایی اگر به دلمان رجوع کنیم می بینیم بخش عظیمی از آسایش و امنیت جامعه متوجه شما سبزپوشانی است که جانتان به معنای واقعی در کف دستانتان پیداست . این روزها بیشتر یادمان می افتد که کسانی مانند تان اگر نباشند چه بر سر شهر و کشور خواهد آمد. شمائی که در هر قدمتان خطری است و در هر کلامتان رمزی. این روزها و این هفته ها یادمان باشد مرزهایمان اگر امن است ، فرزندانی از این دیار با تحمل رنج دوری خانواده ، پاسبان روز و شب این خاکند . و ما نمی بینیم آنها را وقتی که دلیرانه تا پای جان در برابر مزدور، راهزن و ده ها مورد خطر آفرین دیگر مقاوت می کنند . ما نمی بینیمشان وقتی خواب پلکهایشان را سنگین می کند ، وقتی سپر می شوند برای ما در برابر متجاوزین و محاربین . وچه زود به دست فراموشی سپرده میشود همه آنچه که آنها بی منت پیش کشمان کرده اند . هفته ای به نامتان اگر چه کم است برای قدردانستن نعمتی چون امنیت، اما بدانید مدیونتان هستیم به جهت داشتن امنیت و آسایش امروزمان. باشد که شکر گذار این نعمت باشیم...
آرزوی همیشگی انسان ها ، دنیایی سراسرصلح و آرامش بوده است . نیروی انتظامی نیازیک جامعه ی آرمانی است و همه ی اندیشمندان اجتماعی برضرورت وجود چنین نیرویی درتمام جوامع تاکید دارند.
نیرویی که با اقتدار دربرابر اخلال گران نظم و امنیت ایستاده و تیشه برریشه های ظلم وفساد می کوبدتا ارمغان آور آرامش وعدالت باشد. امنیت ، اعتماد، سلامت ، پویایی و نشاط ثمره ی حضور نیروی انتظامی درجامعه است بدین وسیله ضمن بزرگداشت هفته ی مقدس نیروی انتظامی از تلاشهای بی شایبه شما حماسه ساز پیروز وسنگردار همیشه بیدار که سرافرازانه راه قسط و امنیت درسایه ی تلاش شما طلوع می کند.
به گزارش پایگاه خبری شهدای ناجا: نفس های عمیق تان ... سنگینی اسلحه...خواب چشمانتان ..را به دوش می کشم . تا کمی از دردتان کم شود ، ولی..ولی..شرمنده ام ،که دوایی برای گمنامیتان ،ندارم ...رد قدم هایتان ،در ظلمات شب را میبوسم و پرچمتان را همیشه، در فراز کشور عزیزمان ایران بالا نگاه میدارم...چشمانت را بر تمام دردهایت بستی دردهایی که یکی دو تا نیست حقوق کم،حرف های به دور از شأن مردم ،در فضاهای مجازی ،دوری از خانواده و شب بیداری ،فقط و فقط برای آرمانتان ،آرمانی که جانتان را ،در کف دستانتان قرار دادع،یکبار ،اخم را به پیشانی ات راه ندادی،یکبار،گله یا شکایت نکردی.هدفت امنیت و آرمانت سرفرازی ایران است ،و این یعنی تو سایه ی امنیتی بر آسمان پر فروغ ایران ......
دل هایتان و نگاهتان برای مظلومان رئوف و مهربان و در برابر ظالمان پولادی و محکم است در انجام وظیفه آن ترسی به دل راه نمی دهی و به حق که جایگاه تو افتخار سرباز ولایت بودن است.در مرز های کشور شاهد سخت ترین صحنه ها بودی . بغض دختران،هنگام بدرقه ی پدر و دعاهایشان برای سالم برگشتن پدر.ولی پدر در مرز ها جام شهادت را سر می کشد و لبیک شهادتش را بر فراز آسمان آبی داد میزند .پدر خوشحال است ولی پاره ی تنش هنگام دیدن جسد خون آلود پدر ،فریاد می کشد و خاک را بر سر و صورت خود می پاشد و با اشک هایش صورت پدر را تمیز می کند لب هایش را بر پلک های بسته ی پدر می گذارد و آخرین بوسه اش را از پدر می گیرد .چه دلیران مردانی که جنگیدند و اینگونه شهید شدند و چه زیبا رهبر کشورمان فرمود ((شهدای نیروی مرزبانی و انتظامی مظلوم هستند))ولی من در تمام سال های عمرم هر چه دیدم زیبایی بود و عشق ..زیبایی خدمت به مردم و کشور از هر مسافرتی و تفریحی زیباتر و دلچسب تر بود .ما شاید ایام عید و تعطیلات جایی نمی رفتیم ولی همینکه پدرم سالم به خانه بر میگشت و از امداد رسانی هایش به مردم و درگیری هایش با گروهک های مسلح با شوق و ذوق تعریف میکرد ،لذت و غرورش از هر کنار دریا رفتنی بیشتر بر کالبد جانم می نشست .آری ما در خانه هستیم و فوتبال جام جهانی را تماشا می کنیم غافل از اینکه چهار مرزبان در هنگ میرجاوه رشیدانه جنگیدند و حماسه آفریدند .زمانی که پدران ما به مرز می رفتند دعا مهمان خانه ی کوچکمان بود و اشک بی کسی در شب های خدمتش مهمان گونه هایمان از همینجا می گویم پلیس کشورم مرزبان قهرمان دعای امام سجاد که می فرماید ((خدایا ! به حافظان امنیت و مرزبانان کشور اسلامی نصرت عنایت فرما .))بدرقه ی راهتان باشد .سلامتی همه پلیس های غیور و زحمتکش اجماعاً صلوات بر محمد و آل محمد ...
اسم شب یلدا که میاد ، همه یه لبخندی می زنیم که معنیش اینه که با این اسم کلی خاطره داریم ...
یاد خونه گرم پدربزرگ ، دور هم جمع شدن ها ، گل گفتن و گل شنیدن ها ، انارای دون کرده که توی کاسه بلور بهمون چشمک می زنن و هندونه های قرمز و شیرین که بدحوری آدم رو وسوسه می کنن...
و بعدش یکی که نفسش پاکه برامون یه تفعلی به حافظ می زنه و بعد هم هر کی هم صحبتش رو پیدا میکنه و صحبت ها گل میندازه...
خودمونیم ، تا حالا نشستی یه گوشه و فکر کنی به شب یلدا _ خب اگه فکر کردی و جوابشو پیدا کردی ، که هیچ ، اگه نه، خب؛ باز هیچ ! _ ....
شب یلدا شبیه که _ همون طور که می دونین ، طولانی ترین شب ساله _ هر کسی دوست داره طولانی ترین شب سال رو با کسانی باشه که دوسشون داره ....
برو بچه های عاشق . . . !
راستش ما فکر کردیم اگه بشه و انشاءالله شما دست یاری بدید و طولانی ترین شبمون رو با شهدا بگذرونیم محشره...
این طوری دلمونو از تنهایی در میاریم و این بار کنار خود عشق ، غزل حافظ میخونیم...
می خوایم به شهدا بگیم :دلمون می خواد تویه شادی و غم ، باهاتون شریک باشیم ...
دلمون می خواد رفقاتمون رو بهتون ثابت کنیم ...
آدم که شب یلدا خونه غریبه نمی ره ، تو هم اگه مثل ما آشناتر از شهدا سراغ نداری ، بیا یه نفسی تازه کنیم ، شاید صحبت گل انداخت و به تو هم یه راز مگو گفتن ...
تجدید پیمان با 118 شهید تازه تفحص شده به مدت سه روز در معراج شهدای تهران.
بسم الرب الشهدا
آنقدر وسوسه دارم بنویسم که نگو...
تو کجایی پدرم...؟
آنقدر حسرت دیدار تو دارم که نگو...
بس که دلتنگ توام، از سر شب تا حالا...
آنقدر بوسه به تصویر تو دادم که نگو...
جان من حرف بزن!
امر بفرما پدرم
آنقدر گوش به فرمان تو هستم که نگو...
کوچه پس کوچه ی این شهر پر از تنهاییست
آنقدر بی تو در این شهر غریبم که نگو...
پدر ای یاد بود تو آرامش من...
امشب از کوچه ی دلتنگی من می گذری؟
جان من زود بیا
بغلم کن پدرم...
آنقدر حسرت آغوش تو دارم که نگو...
به خدا دلتنگم!
آنقد حسرت آغوش تو دارم که نگو...
به خدا دلتنگم
روبرویم بنشینی کافیست
همه دنیا به کنار...
گرچه از دور، ولی من تو را می بوسم
آنقدر خاک کف پای تو هستم که نگو...
یادت گرامی روحت شاد پدرم
حلال کن پدرم
مینویسم برای ناجای مظلوم
می نویسم برای آنان که حضورشان در همه جا هست ولی دریغ از یادشان.
مینویسم برای مظلوم مقتدر ، آنان که به وقت مشکلات حضورشان در حکم فرشته نجات هست و در روزهای خوشی یاد میشود از آنها با اصطلاح مزاحمان همیشگی ، آنان که پیکرشان برای امنیت میشود سپر تیر و تیزی اشرار و اراذل ، به وقت امنیت دلشان میشود سیبر تیر نوع افکار و طرز رفتار
مینویسم برای جان برکفان عرصه نظم و امنیت ، آنان که ستاره های شب را بر دوش میکشند تا دلیل روشنی برای تاریکی شب شهر باشند ، همان شهری که با روشنایی آفتاب و بعد از خوابی همراه با آرامش و امنیت در سایه همان مردان امنیت ساز عده ای هجمه زخم زبانها برایشان مستفیض کنند تا مُسَکِنی باشد برای آلامشان .
مینویسم برای تقویم بی تعطیل همان کسانی که در همه مناسبت ها و تعطیلات در همه فصول و شرایط آب و هوایی ، در همه مکانها و زمانها از نقطه صفر مرزی گرفته تا شهرها و روستاها ، از ارتفاعات کوهای سر به فلک کشیده تا کف جاده ، خیابان و سر چهارراه ها توقف و مکث برایشان معنی ندارد ، همان عده که در ایام تعطیل و فراغت مردم اینان حجم کارشان چند ده برابر میشود تا فراغتی به مشکلی تبدیل نشود
همان ها که شرمنده بچه دبستانی خود میشوند وقتی که بعد تعطیلات عید نوروز معلم موضوع انشا را ؛ تعطیلات عید نوروز را چگونه سپری کردید اعلام میکند .
می نویسم برای مادران ، همسران و فرزندان چشم به راه ، همان هایی که حتی صدای زنگ تلفن لرزه بر دلشان می اندازد که شاید پشت خط منادی خبری ناگوار باشد ، همان خانواده های خانه بر دوش سه سال منطقه شرق کشور ، چند سال غرب و چند سال هم مناطق گرم و سرد و صعب المعیشه ، کودکانی که نباید خود را زیاد با دوستان مدرسه وفق دهند چون شاید سال دیگر شهر دیگر ، کودکانی که وقتی صبح از خواب بیدار میشوند پدر به ماموریت رفته است و شب تا دیر وقت باید سنگینی خواب را بر چشمانشان تحمل کنند تا شاید پدر را امشب ببینند و بخوابند .
مینویسم برای سیزده هزار شهید و چند ده هزار جانباز قطع عضو و نخاعی آن هم نه در دوره جنگ بلکه در زمان امنیت و آرامش زمانی که مهیب ترین صدا برای گوش ما صدای آهنگ هندزفری باشد دریغ از آنکه چند صد کیلومتر انطرف تر لب مرز صدای خمپاره ، نارنجک و باران تیر ، سرب داغ و ترکش میشود بهترین آهنگشان
مینویسم برای شهدای گمنام آنان که خبر شهادتشان عادی و در سکوتی تلخ در اندک رسانه های مرتبط پخش میشود ، نه یادبود و یادواره و مستندی برایشان برگزار میشود و نه نامی از آنها در محافل و مجالس برده میشود.
به گزارش پایگاه خبری شهدای ناجا؛ همسر شهید سجاد محمدی دلنوشته ای را از حرف دل فرزند شهید به زبان قلم برای مؤسسه فرهنگی هنری شهدای ناجا ارسال نموده است. متن دلنوشته به شرح ذیل می باشد:
آدم در روز کلی کلمه میشنوه
بعضی از کلمات ، آبادت میکنند و بعضی خراب...
بعضی کلمات جنسیت دارند ، بعضی هم شخصیت...
مؤنث اند و لطیف یا مذکر و خشن
کلمه ها وزن و مزه هم دارند
وزن بعضی هاشون زیاده و مزه بعضی هاشون تلخ...
بعضی هاشون قلع و قمع میکنند
بعضی هاشون نوازشت
شنیدنِ جمله ی ، جای طرف خالی
همیشه غمگینم میکنه
یادآوری میکنه
یکی باید باشه و نیست...
حس میکنم
جاهای خالی دلم زیاد شده...
نفسم رو بیرون میدم و میگم
#جای_خالی_بعضی_آدما ، با هیچ چیز پر نمیشه...
سلام به بابای عزیزم
به بابایی که یکسال و سه ماه است در فراقش، دلتنگی ها کشیدم و بهونه ها گرفتم و گریستم...
بابا سجاد جون
کسی از دل من ، چه میداند؟؟؟
از دل دخترکت که وقتی میرود مهد ، دختران را دست در دست پدرهایشان می بیند و بغض را در گلویش میفشارد و چشم هایش پر از اشک می شود...
بگذار برات از روزی بگویم که معلم میخواست برایمان درباره ی امام سجاد (علیه السلام) بگوید.
روز و شبی که که برای من بسیار سخت گذشت و بسیار گریستم...
معلم ، برایمان از امام سجاد گفت و من بغض کردم
و معلم چه میدانست که گریه ی من از چیست؟
باباجان
کسی از دل نازدانه ات ، خبری ندارد.
منی که با سن سه سالگی ، باید غم بزرگی را به دل بکشانم و چیزی نگویم ، که نکند مادرم بیشتر غصه بخورد...
شب وقتی خانه آمدم ، مادر خواست درسم را بپرسد
ولی بغض سنگینی گلویم را فشار میداد که یاریم نمیکرد به صحبت کردن...
آرام آرام اشک های دخترت همچون مرواریدی از گوشه ی چشمانش پایین می آمد و فقط ، مادر دلیل گریه هایم را میدانست...
مادر فهمید ، که چرا من از صبح تب کرده ام و مریض شده ام ، باباجان
آری...
من ، بخاطر اسم امام سجاد (علیه السلام) که همنام توست ، تب کرده ام و مریض شده ام
که چقدر سخت است ، نام پدر را ببری ، اما...
باباجان
کسی چه میفهمد ، که دختری سه ساله از نبود پدر و دلتنگی برای پدر ، تب میکند و در خواب تا صبح
باباسجاد ، باباسجاد میکند ، یعنی چه؟؟
هر صبح ، که روانه ی مهد میشوم
عکست ، که روی دیوار خانه میدرخشد را بوس میکنم و خداحافظی میکنم و وقتی وارد کلاس میشوم با صدای بلند به دوستانم میگویم :
برای سلامتی باباسجادم ، بلند صلوات...
بگذار ، دیگر از دلتنگی هایم نگویم
که میترسم ، من از بی قراری ها و دلتنگی هایم ، برایت بگویم
و تو طاقت شنیدن حرف های دردانه ات را نداشته باشی....
شهید مدافع وطن سجاد محمدی اهل کامیاران از پرسنل نیروهای نوپوبودند که در مورخ 1396/6/9 جان خود را فدای امنیت کشور و مردم نمودند.
سلام به مردان گمنام مسابقه ی مبارزه با بدی. سلام به بازیکنای بی شماره ی تیم توحید و تلاش! من و تو 21 ماه خدمت سربازی می ریم بهش می گیم خدمت نظام وظیفه! و حالا فکر کن کار آدم وظیفه و وظیفه ی یک نفر، مبارزه با دشمن داخلی و خارجی باشه دیگه می شه حتی تصور کرد یک روز زندگی بدون شهادت رو؟..... سلام به مردانی که سقف امنیتند... که پلیس با وجدان حافظ ناموس و حیثیتند!
منت تون به دوش ماست شیربچه های حیدری نیروی انتظامی که چراغ این سحرگاه رو با یاد شما روشن کردیم. سلام به شما که کمتر کسی متوجه شه جنگ تموم شده ولی هنوز قافله ی شهادت، همسفران شهید خود را از نیروی انتظامی انتخاب می کنه.
بی انصافی باید باشه کسی که حق شما رو نشناسه! جوونمردی نیست که حق نیروی انتظامی، در ابتدای انقلاب و قبل از جنگ، مراقبت از پادگان ها، دفاع مقدس و مبارزه با ضد انقلاب داخلی، دوره ی جنگ و هم آهنگ شدن با مردان نبرد در جبهه با متجاوز خارجی رو نشناخته باشه.
سلام به شهدای گمنام نیروی انتظامی که در درگیری با اشرار، قد علم کردن جلوی ضد انقلاب، پرپر شدن در برابر گلوله ی سارقین، پودرشدن در قلب میدان مین، صف آرایی جلوی قاچاقچیان و مجرمین، صفتِ بارز این شهیدان ِ روشن جبین است.
رمضان، ماه مبارزه با نفسه! نیروهای کمکی هم مستحبات ما هستند. نیروی انتظامی هم نیروی کمکی برای مبارزه با بداخلاقی در جامعه است اما احترام به نیروی انتظامی، جزء مستحبات نیست؛ جزء واجباته...
و من یادم می آد یه سالی در سفر به مدینه ی مصطفی(ص) با یکی از فرماندهان نیروی انتظامی، همسفر بودم و شبانه ای در خلوت و در همسایگی با آرام گاه فریادهای خاموش- جنت بقیع- می شنیدم که به مادر سادات فاطمه ی زهرا(س) عرض می کرد:
بانو! ای کاش وقتی اراذل در خانه ات را می شکستند بچه های نیروی انتظامی بودند اگه حضور داشتیم نمیذاشتیم به شما بی احترامی کنند! نمی ذاشتیم همسرتان علی بن ابیطالب(ع) رو به مسجد بکشانند! نمیذاشتیم محسنتان را سقط کنند!...!
این سحر با آبروی ایثار نیروی انتظامی کشورمان، در خانه ی امام رضا(ع) برویم با زمزمه ی دعای سحر:
بسم الله الرحمن الرحیم. اللهم انی اسئلک من بهائک به ابهاه و...
بسم رب الشهدا و الصدیقین
کوله باری پر زمهر انبیا دارد شهید سینه ای چون صبح صادق با صفا دارد شهید
گرچه در گرداب خون خوابیده آرامش و خوش با نوای بینوایی، بس نوا دارد شهید
کعبه دل را زیارت کرده با سعی و صفا در ضمیر جان خود گویی منا دارد شهید
دانی از بهر چه جانبازی کند در راه دوست چون طواف کعبه در را کربلا دارد شهید
چهل روز است که دلتنگی غروب را در نگاه به قاب عکست و آه و حسرت از نبودنت و ندیدنت می بینم. شهید عزیزم هنوز باورمان نمی شود که دیگر نیستی هنوز باورمان نمی شود که چهره مهربانت را نمی بینیم، اما طنین صدای مهربانت خوبی های پدرانه ات نجواهای آسمانی ات در گوش جان ماست. شهید عزیزم بار سنگین این غم جانسوز را بر دوش کدامین سنگ صبور بگذاریم، تو آسمانی تر از آنی بودی که در جمع ما بمانی. تو سرباز ولایت مطیع اوامر و دستورات فرمانده ات بودی ، هر چند فرزندان، پدر و مادر ، خواهران ، برادران و همرزمانت حسرت دیدار تو را دارند. ای شهیدم ای یاد تو آرامش دل ما کی از کوچه های دلتنگی ما می گذری ؛ آری همسر عزیزم امروز تو تنها افتخار ما نیستی، شهید تنها برای ما نیست، محمدرضا شهید مدافع وطن است، همه آمده اند از راه دور و نزدیک از ابتدای مجروحیت و جانبازی در کنار ما بوده اند اینها به حرمت نام شهید آمده اند. شهید محمدرضا محبوب شده است چون راهش قشنگ بود، چون سرباز ولایت بود، چون سرباز امام زمان عج بود امروز من و فرزندان، پدر و مادر خواهران و برادران با افتخار سرمان را بالا می گیریم و به این لیاقت خدا را شاکر هستیم. امروز دلمان را تسلی می دهیم به غم و مصائب حضرت کبری (س) و یتیمان سید الشهدا علیه السلام که در مقابل سر بریده حسینش در مقابل چشمان دشمن چه زیبا فرمود: ما رایت الا جمیلا و اثری از اندوه و غصه نبود در کلامش ما امروز فقط می گوییم ربنا تقبل منا هذا القربان به این لیاقت و سعادت خدا را شاکر و در پیشگاه شهدا و امام شهیدان عرضه می داریم یا صاحب الزمان تو می دانی که همسرم شهید محمدرضا عزیز برای ما از جان عزیزتر بود اما در راه ظهورت همیشه آماده جانفشانی و قربانی کردن عزیزانمان هستیم. باشد که لیاقت ادامه دادن راه شهیدان را در مسیر ظهور امام زمان(عج) داشته باشیم
و امروز در اربعین شهید سرافرازمان محمدرضا عزیز فرصتی است که تقدیر و تشکر کنیم از شما مردم ولایی و قدردان و شهید پرور و حضور همراهی خانواده هایی معظم شهدا، مسئولین عزیز ، فرماندهان ، همرزمان و دوستان این شهید که همیشه به خوبی قدر خدمتگزاران خود را می دانید.
تنها بزرگوارانی که از ابتدای جانبازی تا آسمانی شدن این شهید در کنارمان بودید همراهی مان کردید تسلی دلمان بودید از مسئولین قضایی ، امنیتی و انتظامی شهرستان از سردار سرافراز سردار بنی اسدی فرمانده محترم انتظامی استان کرمان که برای بهبودی و سلامتی محمدرضا عزیز پدرانه دلسوزی و فداکاری نمود و در شهادتش پدرانه گریست.
از فرماندهی انتظامی شهرستان جیرفت جناب سرهنگ محمدرضایی که علیرغم بار مسئولیت نظم و امنیت این شهر هر لحظه بدون خستگی برادرانه برای خانواده شهید زحمات زیادی را تحمل نمودند و مسئولین دلسوز نیروی انتظامی جمهوری اسلامی ایران که مدتی را که شهید در مجروحیت بودند به عیادت و دلجویی جانباز سرافراز شهید محمدرضا بهزادپور شرف حضور داشتند.
از همکاران و همرزمان و دوستان شهید که همراهی ، همدردی و دلجویی و سرکشی نمودند و در مقابل خانواده شهید تکریم و تعظیم نمودند از همه شما تشکر و قدردانی داریم.
انشاالله با آّبروی شهدا و امام شهیدان توفیق ادامه راهشان را نصیبمان نماید.
با سلام و درود بر معمار كبير انقلاب اسلامي حضرت امام خميني ( رحمت الله عليه) و درود فراوان بر رهبر فرزانه و عظيم الشأن انقلاب اسلامي حضرت آيت الله امام خامنه اي ( مدظله العالي)
من نيلوفر قرباني فرزند شهيد سرهنگ حميد قرباني، شهادت پدرم را به شما خانواده بزرگ نيروي انتظامي تبريك و تسليت عرض مي كنم.
باباي خوبم تو نيستي كه ببيني دل رميده من جز تو ياد همه چيز را رها كرده است.
پدرم فراموش كردن از دست رفتنت هنر مي خواهد و متأسفانه من بي هنر ترين انسان عالمم.
باباي خوبم كه نبودنت افتخاري است براي بودنم.
پدر كدام نداي الهي؟ كدامين عشق تو را اين چنين به سويش خواند؟ كه از قفس زندگي كوچ كردي و مرا با تمام آرزوهايم تنها گذاشتي.
مهدي 2 ساله را كه 40 روز است كلمه بابا را به زبان نياورده و فقط شب ها بيدار مي شود و بهانه ات را مي گيرد، چگونه تنها گذاشتي؟
بابا دارم له مي شوم زير نگاه آدم هايي كه چشم هايشان كور رنگي دارد و مرا به سياهي شب سفيد مي بينند.
دارم مچاله مي شوم زير قصه خيس دنياي آدم ها اما دلم فقط كمي ... كمي تو را مي خواهد... كمي محبت... كمي نوازش.
غمگين كه مي شدم دست بر سرم مي كشيدي و نگاهم مي كردي ولي اكنون شايد تنها خواسته دلم نگاهت باشد...
دلم براي همه مهرباني هايت تنگ شده است.
دلم براي بابا گفتن هاي شيرينت تنگ شده است.
دلم تنگ شده است براي بابا ...
نمي دانم كه اين قلبم را رها كنم تا كجا تاب نوشتن دارد؟
اما اين دل دگر تاب ندارد.
در پايان از كاركنان محترم نيروي انتظامي و سبز پوشان هميشه در صحنه يك خواهش دارم و آن اين است كه:
راه پدرم را ادامه دهيد و اين جمله را همواره سر لوحه خود در تمام مراحل خدمت و زندگي قرار دهيد:/و
"شهيد سعيد است و شهادت سعادت"
من امروز به عنوان همسر شهید سید نورخدا موسوی واقعا خجالت کشیدم گفتم چرا همه دارن به من تسلیت میگن،سید نورخدا دیگه برای من نیست برای شهرم نیست برای استانم نیست سید نورخدا برای وطنمه،همه آمدند و در بین شما عزیزان از راه های دور و نزدیک که ما نمی شناسیمشون و منزلمون تاحالا نیومدن ولی شما نگاه کنید پلاک ماشین هارو نگاه کنید از کل کشور اومدن،نورخدا محبوب شده بود چون راهش قشنگ بود چون هدفش قشنگ بود چون سرباز رهبر بود سرباز امام زمان بود من امروز افتخار می کنم که همسر نورخدا هستم امروز سرمو بالا می گیرم من امروز گریه نمی کنم بخاطر این گریه نمی کنم که دیروز صحبت های حضرت زینب رو می خوندم دیدم زمانی که سخنرانی کرد بعد از اینکه همه عزیزانش شهید شدن وقتی که صحبت هاشونو می خوندم دیدم از صحبتشون اصلا اثری از اندوه نیست اثری از غصه نیست نمی خواست دشمنانش شاد بشن،شما بجای من امروز گریه کردین من امروز فقط می خوام بگم ربنا تقبل منا هذا القربان ای خدای بزرگ امانتی را که به من سپردی بعد از ده سال ببین آنچه در توان داشتم برای پرستاری از او گذاشتم و امروز که خواسته تو بازگشتن او به سوی توست پیکری را که با جان و دل از آن مراقبت کردم به خواسته تو به خاک می سپارم،ای حسین این قربانی را از ما بپذیر ای حسین نورخدا متعلق به من نیست،سید نورخدا فرزند عزیز تمام ایران است ای حسین این قربانی عزیز را از تمام ملت ایران بپذیر ای مهدی ای صاحب الزمان ما تو می دانی که همسرم برای من از جانم عزیزتر بود ببین که برای یاری تو زینب وار آماده ایم.ببین که در راه تو نه فقط آماده دادن جانیم که برای یاریت عزیزترینم جانمان را می دهیم تو این قربانی را از ما بپذیر،رهبرم برای مراقبت از سرباز تو همه وجودم را بکار گرفتم و حالا که خواست خدا به بازگشت نورخدا به خدا تعلق گرفته است می گویم سر خم می سلامت شکند اگر سبویی.فقط من اینو می تونم بگم شاید روضه باشه نمی دونم شاید صحبت باشه نمی دونم پریشب من به زهرا اینو گفتم زمانی که پدرت آسمانی شد به زهرا گفتم زهرا بابای تو خیلی قشنگ شهید شد چه شب قشنگی شبی که خودش وعده داده بود من در شب رحلت جدم رسول الله آسمانی میشم و برای همیشه از تخت بلند میشم به زهرا گفتم زهرا تو امشب یتیم شدی اما یتیمی توهم قشنگ بود یتیمی توهم زیباست زهرا امشب تو در شبی یتیم شدی که فاطمه زهرا یتیم شد در شبی که رسول الله دخترش یتیم شد توهم یتیم شدی دعا می کنیم برای سلامتی رهبر برای سلامتی سربازای