یادش به خیر

یادش به خیر

نویسنده : فرزند شهید جزایری
زمانی که بچه بودم همسایه ای داشتیم که آن ها هم دو دختر تقریبا هم سن و سال من داشتن ما باهم دوست بودیم یک روز پدرشان برای یکی از آن ها یک جفت دمپایی چوبی خرید که من با دیدن آن خیلی خوشم آمد دوست داشتم یک جفت از آن ها مال من باشد دمپایی ها رو پا کردم صاحب دمپایی ها که خیلی هم باهم دوست بودیم با دیدن آن ها خیلی ناراحت شد و زد زیر گریه منم چون خوشم از آن ها می آمد خیلی ناراحت شدم و شروع کردم به گریه عصر وقتی پدرم از سرکار آمد جریان رو برایش تعریف کردم بلافاصله مارو به بازار و برای من یک جفت دمپایی چوبی و برای رضا داداشم پسته خرید و مارو خوشحال و شاد کرد.