دلنوشته دختر شهید " احمد صفری"

دلنوشته دختر شهید " احمد صفری"

نویسنده : دختر شهید " احمد صفری"
پدرم ... دلم کمی، فقط کمی تو را می خواهد
سلام بر پدری که سال هاست او را ندیده ام ، سلام بر پدری که سال هاست در رویاهایم با او نجوا می کنم.
سلام بر آنهایی که رفتند تا بمانند و نماندند تا بمیرند.
سلام بر پدری که سال هاست مدام صدایش می زنم اما در حسرت شنیدن صدایش مانده ام.
سلام بر پدری که سال هاست عکس و سنگ مزارش مرهم دل مجروح من است.
سلام پدر... خبر داری از دلتنگی های من ؟ من بزرگ شدم و برادرم بزرگتر، نوه هایت سلام می رسانند، عروس و داماد داری پدر! چقدر طول کشید این سفر! هر پنج شنبه و هفت روز هفته خاطرات ندیدنت را مرور می کنم و مدام ذکر لبم شدی بابا ...
پدر جان خیلی دلم برایت تنگ است، دوست داشتم در کنارم باشی تا سر بر زانوانت بگذارم و درد دل هایم را برایت بگویم، دلم می خواست کنارت بنشینم تا برایم حرف بزنی و مرا راهنمایی کنی ... ای کاش بودی تا من در کنار تو به خودم ببالم.
پدر جان اکنون هم به تو افتخار می کنم چون می دانم شهید زیباترین تفسیر عشق و شجاعت است. شهید کسی است که به خاطر عشق به سرزمین و دفاع از آن، از جان و مالش گذشته است.
فقط با سوز دل و اشک چشمم می خواهم بگویم که سخت ترین روز زندگی من و برادر کوچکم روزی بود که باید با دستان کوچکمان کلمه "بابا" را بخش می کردیم و صدا می کشیدیم؛ به راستی بابا چند بخش داشت؟ هر چند که اولین کلمه ای که یاد گرفته بودیم و مدام با عشق تکرار می کردیم بابا بود.
پدر جان... تنهایم و دل تنگ، اما دل تنگی من زمانی به اوج خود می رسد که می بینم ارزش هایی که به خاطر حفظ آنها از تمام هستی خود گذشتی، زیر پا گذاشته می شود و وصیت نامه هایتان به دست فراموشی سپرده می شود.
کاش برای لحظه ای هم که شده می آمدی و به یادمان می آوردی که سرخی خونی که به سیاهی چادرمان امانت دادی را پاس بداریم.
پدرم ... دلم کمی، فقط کمی تو را می خواهد و تنها خواسته دلم این است که ای کاش فقط یک خاطره کوچک از تو به یاد داشتم، کاش زمانی را که مرا نوازش می کردی و می بوسیدی به خاطر داشتم.
پدرم ... نمی دانی وقتی روز پدر می شود چه حسی دارم، بغض عمیقی در گلو و اشک از چشمانم سرازیر می شود، مدام تو را صدا می زنم و این در حالی است که بسیاری از کنارم می گذرند و با کنایه حرفهایی می زنند که آرزو می کردم ای کاش کر بودم و هیچ گاه آن حرف ها را نمی شنیدم.
اما آن جمله ای که در وصیت نامه ات نوشته بودی " صبر زینبی پیشه کنید و بدانید آنان که رفتند کار حسینی کردند و آنان که ماندند باید کار زینبی بکنند" را به یاد می آورم و صبوری پیشه می کنم، هر چند من کوچکتر از آن هستم که خود را با بزرگ بانوی جهان مقایسه کنم، اما سعی می کنم مانند زینب کبری (س) تا پای جان از اسلام و رهبرعزیزم دفاع کنم.
و حالا سرم را بر روی شانه های سلطان غم می گذارم و این گونه می خوانم :
مادر دلم تنگ شده، دل تنگ بابا
مادر واست می خونم آهنگ بابا
مادر برام حرف بزن از جنگ و باروت
از استخوان پدر در جان تابوت
بابا پیش حسینه، غم نخور مادر
بابا برنمی گرده، گریه نکن مادر
پدرم ... دعا کن زینبی بمانیم و در صحرای محشر شرمنده تان نشویم.

دلنوشته دختر شهید " احمد صفری" از شهدای یگان ویژه استان فارس