من هم دلم بابایم را

من هم دلم بابایم را

نویسنده : رضوان امیدی میرزایی
بابای خوبم سلام از آسمان پرستاره خوبان چه خبر؟ مهمانی خدا تمام شد؟ بهارها پشت سرهم آمدند و سال‌ها گذشت و دختر کوچک و لوست را بزرگ کرده و از آن مادری ساخت فقط خدا می‌داند فقط خدا از دل پردردم خبر دارد و بس! زمانی که لباس عروس به تن کردم چقدر دوست داشتم دستان گرم و نگاه پرمهر پدرم بدرقه راهم باشد و یا زمانی که دخترم متولد شد آرزو داشتم پدرم با آن صدای آرامش بخشت در گوشش اذان و اقامه بخوانی اما افسوس و صدافسوس نبودی... پدرجان دیگر نمی‌خواهی بیایی! پدر مهربانم بی تو هوای چشمانم بارانی است. بی تو آفتاب زندگی‌ام پشت ابر نبودنت محو شد. تو که نیستی نبودنت چه سخت و طاقت فرساست. تو که نیستی تنهایی و غم نبودنت قلبمان را به درد آورده واقعاً صبوری سخت است... چقدر جای خالیت معلوم است اما یاد و خاطرهٔ تو تنها دلخوشی روزهای سختمان است. بابا زمزمه‌های نیمه شبم، اشک لرزانم، نفس‌های سردم و درد دل‌هایی که در تنهایی با تو می‌کنم جز خدا کسی از ان ها خبر ندارد. تو نیستی اما خیالت که هست...تو نیستی اما قاب عکست که هست تو نیستی اما عکس پر از محبتت که هست تو نیستی اما اسم پر از محبتت که هست! بابای نازنینم مرا ببخش که گذر زمان صدای دلنشینت را از خاطرم برد، مرا ببخش که نحوه راه رفتنت و صدای قدم‌هایت را از یاد برده‌ام شرمنده‌ام و روسیاه که حافظه‌ام یاری نمی‌دهد فقط قاب عکست هست که تورا برای من تداعی می‌کند گاهی بغض‌ها وگله ها و گریه‌هایم را جمع می‌کنم و بر سر مزار پاکت تمامی دلتنگیهایم را خالی می‌کنم و با شستن و گل کردن خاکت و با گلاب معطر کردنش سعی می‌کنم غمم را التیام دهم اما غافل از اینکه تو آن نسیم آرام و ملایمی بودی که صورتم را نوازش می‌کردی و اشک‌هایم را از روی گونه‌هایم پاک می‌کردی شاید هق هق گریه‌هایم باشی شاید هم تبش قلبی که دیده نمی‌شوی اما من با تمام وجودم احساست می‌کنم شاید گفتنش خنده دار باشد من به دخترم حسودی می‌کنم زمانی که بابا بابا می‌کند وهمسرم با نگاهی پر از عشق و محبت او را در آغوش می‌کشد و می‌بوسد من هم دلم بابایم را می‌خواهد مگر ما دخترها هرچقدر بزرگ شویم دل نداریم...؟ بابای خوبم با تمام وجودم در تمام نفس‌هایم و تپش‌های قلبم دوستت دارم.