گیرنده عاشقانه شهید شد

گیرنده عاشقانه شهید شد

نویسنده : فرزند شهید مسیدمحمدرضا عظیمی نیا
آخرین دیدار
گیرنده عاشقانه شهید شد....
(به یاد آخرین خداحافظی پدرم برای رفتن به جبهه)
از پاییز 61 تا هروقت که زنده باشم همه فصلهای عمرمن، برگ ریزتر از هرکس دیگر، به خزان نشسته اند.
پدرم مثل خیلی وقت های دیگر، عازم جبهه بود و لباس نظامی چقدر به قامت رشیدش می آمد. آرم هوابرد را که جلوی کلاهش نصب شده بود، هرگز فراموش نمی کنم. هرچند از پدرم جز دوسه خاطره که کم کم رنگ و رو رفته شده اند در ذهنم نیست اما یادش هر روز بیشتر از روز قبل همه وجودم را به آتش می کشد.
مادرم باردار بود و نمی دانست چندماه بعد پسری را به دنیا خواهدآورد که هرگز پدرش را نمی بیند.
به اتفاق مادربزرگم که سینی آب و آینه و قرآن در دست داشت و برادرانم سیدعلی و سید حسین که پنج ساله و دوساله بودند. در آستانه در با پدرم خداحافظی کردیم یادش به خیر، شیراز، خیابان بعثت و کوچه شهید علیرضا صفایی که پدرم برای اخرین بار با گامهایی مصمم عرضش را قدم می زد و می رفت تا به معراج برسد.
تا آنجا که چشم کار می کرد پشت سرش را نگاه کردم و این دفعه اخر بود که او را می دیدم.
پدرم به انتهای کوچه رسیده بود و نگاه منتظر من هنوز نگرانش سرش را خم کرد تا زا زیر شاخه های درخت توت کهنه سرکوچه رد شود. تک درخت کهنسالی که پس از داغ پدرم بسیاری از ریشه هایش خشکید.
یادش به خیر انگار همین دیروز بود...
از ان روز، روزی که پدرم شهید شد، هر روز تنگ غروب کنار آن درخت توت که سنگ صبور من بود می رفتم و به شاخه های بلندش که رو به اسمان دست به دعا برداشته بودند و برای روا شدن حاجات دل کوچک من با خدا راز و نیاز می کردند خیره می شدم شاخه های تو در تواش احساس گیج شاپرکی در هجوم باد را القا می کردند. دلم شور می زد و تعبیر این دلشوره را نمی دانستم.
تازه به سن تکلیف رسیده بودم و به سفارش پدرم همه سعی خود را می کردم تا نماز اول وقتم ترک نشود.
هنوز هم که هنوز است هربار کنار حوض می نشینم تا وضو بگیرم، یاد اولین باری می افتم که پدر عزیزم کنارهمین حوض وضو گرفتن را به من یاد داد.
زنگ خانه به صدا در آمد. پستچی با چشمانی اشک آلود اخرین نامه ای که مادرم برای پدرم نوشته بود رابرایمان برگردانده بود! روی پاکت با خطی خوش به رنگ قرمز نوشته شده بود:
گیرنده عاشقانه شهید شد.