بوی عطر بی نظیر پیکر شهید

بوی عطر بی نظیر پیکر شهید

آخرین بروزرسانی : یکشنبه، 28 شهریور 1400 ساعت 15:03

یکی از اقوام پس از تیر اندازی منافقین، به سمت عقب ماشین حمل جسد می رود. او برایمان گفت: در آنجا احساس کردم بوی عطر بی نظیری می آید که تا آن زمان به مشامم نرسیده بود.

به گزارش پایگاه خبری شهدای ناجا، شهید مدافع وطن عبد الرسول یوسف پور فرزند ششم خانواده بود. پنج کلاس بیشتر درس نخواند. دو ماهی نیز درس طلبگی خواند. دو سال نیز در کاشان مشغول سنگ کاری بود. از کاشان که آمد می خواست به سربازی برود. وقتی به او گفتم: «حالا وقت جنگ است چه وقت سربازی رفتن است؟» گفت: «مگر آنهایی که به جبهه می روند و شهید می شوند مادر ندارند». بچه مظلوم و آرامی بود. قرار بود قبل از رفتن به جبهه نامزد کند. پدر شهید می گفت: «شب عید بود و عبدالرسول آمد. پرسیدم بابا کجا بودی؟!» گفت: «رفته بودم پیش فرمانده مان تا از او برای رفتن به خط مقدم اجازه بگیرم. قرار شده که ما را به پادگان شیراز ببرند و از آنجا به جبهه ها برویم». گفتم: «بابا چرا می خواهی بروی؟! آنجا که هستی خودش نوعی جبهه است». گفت: «بابا جان من باید بروم من وظیفه دارم از دین و میهنم دفاع کنم». دی ماه سال 1359 بود که برای دیدن برادر بزرگترم به کاشان رفته بودم. در آنجا خبر آورده بودند که عبدالرسول مجروح شده است. اول باور نکردم و گفتم حتماً شهید شده. چرا که خبر شهادت دوستانش را هم به همین روش به خانواده شان داده بودند بالاخره به ماهشهر رفتیم. عبدالرسول بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شکم و سر و صورت در بیمارستان آنجا بستری بود. از افسری که آنجا بود خواستم عبدالرسول را به اصفهان اعزام کنند. قرار شد حالش که بهتر شد این کار انجام شود. هفته بعد خودش از همان افسر خواست که او را روی صندلی بگذارند و در فضای بیمارستان بگردانند. در ظاهر حالش خیلی بهتر بود. به من گفت: «بابا حالم که خوب شد می آیم پیش شما و در کشاورزی کمکتان می کنم». غروب همان روز صدای اذان که بلند شد به من گفت: «برو به نماز جماعت برس». بوسیدمش و رفتم وضو گرفتم. نماز که تمام شد یک نفر با لباس عربی با عجله به طرفم آمد و مرا به اتاق عبدالرسول برد. وقتی وارد شدم دیدم که پارچه سفیدی روی صورت عبدالرسول کشیدند. مادرش می گفت: «بچه ام وصیت کرده بود که پنج شب جمعه برایش ختم بگیریم. به من گفت مادر، من مقداری پول دارم. اگر شهید شدم آن را بدهید یک پل برای روستایمان بسازند». برادر کوچک عبدالرسول گفت: «پدرم از ماهشهر یک ماشین حمل جسد گرفت تا پیکر عبدالرسول را به روستا انتقال دهد. در راه گروهی منافق راه خودروها را می بندند و به طرف ماشین ها تیراندازی می کنند. یک گلوله به رادیات ماشین می خورد و تمام آب آن تخلیه می شود. اما معجزه آسا، ماشین بدون آب مسیر خود را ادامه می دهد و پیکر مطهر شهید به «کره» می رسد. او ادامه داد: یکی از اقوام پس از تیر اندازی منافقین، به سمت عقب ماشین حمل جسد می رود. او برایمان گفت: در آنجا احساس کردم بوی عطر بی نظیری می آید که تا آن زمان به مشامم نرسیده بود». سرانجام پیکر مطهر شهید عبدالرسول یوسف پور در دومین روز بهمن سال 1359 در گلزار شهدای روستای کره به خاک سپرده می شود.

***

روحش شاد و راهش پر ره رو باد.

                                           

دیدگاه های شما :


کدامنیتی