به نام خدای توانا و شاهد بر شهادت شهید

به نام خدای توانا و شاهد بر شهادت شهید

نویسنده : سیدابراهیم

شب های سختی بر مردمانی محصور



در گرد و غبار روزگار میگذشت.مردمانی که به دنبال نور برای خروج از این بیابان بی رحم و ظالم بودند.اما دائما راه را نیافته بودند و نا امید بازهم در خواب غفلت بودند.







شبی تصمیم گرفتم از منزلم به سمت دیاری بروم که عطر کاوه دارد.نمیدانم چرا انقدر دوست داشتم که به آنجا بروم و نام او را در منزلم و شب اول سکونتم در آنجا،شنیده بودم.شاید به خاطر این بود که افرادی آنجاهستند که بوی حیات میدهند.







تصمیم بر خروج از منزل گرفتم که پس از چند قدمی عبور از شهر مردگان بی روح و نا امید به سمت آن شهر مذکور بروم.







منزلم بسیار کوچک بود.در حد اینکه فقط در آن میتوانستم بخوابم.



تا در را باز کردم،شاهد طوفان شن و ماسه ای شدیدی شدم که بر بیابان حاکم بود.سراسر ظلمات و یاس همه جا و حتی من را فراگرفته بود.







دقایقی همان دم در نشستم.میترسیدم اگر دور شوم همه ی هستی خود را گم کنم.





شب بدی بود.و بوی تعفن منازل مجاورم،فضا را نفرت انگیز تر میکرد و جز این بو،چیزی را استشمام نمیکردم.









ناگهان در ظلمات و طوفان گردوغبار،مردی رشید با پرچمی بر دوش دیدم.او و پرچمش سرشار از نور بودند.







آن مرد انگار علمدار یک قافله بود و دائما با نگاه حراست گونه اش از کاروانی محافظت میکرد.







سعی کردم مرد را از دور با دقت فراوان ببینم.در آن طوفان سهمگین،احساس کردم او با همه ی آن صلابتش انگار زخمیست.بر سینه اش نشانی بود که نوشته بود ۳۱۳ و انگار گلوله ای دقیقا روی آن خورده بود و خون بسیاری از سینه اش میرفت







مجاب شدم که برای کمک به آن رشید مرد، منزل خود را ترک کنم و به سمتش بروم









نمیدانستم چه اتفاقی افتاده که زخمی شده است و به سمت نورش رفتم و بیش از هر چیزی نور او مرا می‌کشاند.







هرچه به او نزدیک تر میشدم،نورش میماند اما خودش کم رنگ و کم رنگ تر میشد.







سرعت دویدنم را بیشتر کردم.عرقی که از سر و صورتم میریخت، تبدیل بر گلی بر صورتم شد. لحظه ای که به او رسیدم،دیدم اثری از آن مرد زخمی نیست و فقط یک مادر و دو دختر و یک پسر که غرق نورند آنجا هستند.







ذهنم سراسر تعجب بود.به آن مادر گفتم:



اون آقا کجاست؟!اون آقای رشید!



گفت:چه کسی رو میگید شما؟اینجا آقایی نیست!





گفتم:



از دور دیدم آقای رشید و با محاسنی بلند و جذبه ای خاص در چهره، که پرچمی را بر دوش داشت و سراسر نور بود.



زخمی سنگین بر سینه داشت و خون بسیاری از او رفته بود و خونش که بر زمین میریخت،از زمین خون میجوشید و من از دور برای کمک به او شتافتم!









ناگهان اشک بر دیدگان آن بانو غلتید.



انگار مشخصاتی که به او دادم برایش آشنا بود...





با صدایی ریز و سراسر بغض گفت:



او همسر من بود!



او حسین بود!



او علمدار بود!



او شهید مدافع حرم است!



او حسین محرابیست...











آسمان برسرم خراب شد.که من چطور او را دیدم؟



او اینجا و در این شهر بی رحم چه میکرد؟



سوالات با اشک ها از پس هم از سر و صورتم میگذشتند.









تا اینکه قصد برگشت به سمت منزلم کردم،دیدم طوفان شن نگاهم را کور کرده است...







با چهره ای پر اشک و گل آلود و خاک هایی بر سر،صدای بچه های زیادی را شنیدم که انگار به دنبال هم میدویدند.



ناگهان از پشت تپه ای کاروانی سراسر نور و راهگشا دیدم.تعداد زیادی خانم و بچه های کوچک را مشاهده کردم که پشت به پشت هم با تصاویری بر دست به سمت ما می آمدند.



حتی تصاویر هم با نورشان راهنمایی میکردند.انگار صاحبان عکس یعنی شهیدان:هریری-عارفی-عطایی-سالاری-سنجرانی-قاسمی دانا-زوار-حسن زاده-اسدی-علیزاده-سخندان-تقی پور-و شهیدان دفاع مقدس بلوچی و کاوه و... بودند...







همه انگار آمده بودند که من را نجات بدهند از پوچی و تنهایی







به من گفتند:



می آیی با ما همراه شوی؟!



من که تشنه ی نور و نگاه پرمحبت بودم و خسته از زندگی در ظلمت دوست کش،تصمیم به ملحق شدن با آن کاروان را کردم.









کاروان حرکت کرد و پس از چند دقیقه،بر سر منزل خود رسیدم.



تازه فهمیدم من کجا بودم و آن بوی تعفن آزار دهنده مجاوران از کجا بود.





بله منزلم در گورستان بود و ساکن در گور بودم و من نادان گمان کردم آمده ام که آن مرد زخمی را نجات بدهم، اما تازه فهمیدم علمدار ها هم ناجی تشنه لبان میشوند و هم میتوانند چون منی را از دخمه ای تاریک و کثیف،با نورشان همراه کنند.