ای کاش می دانستم کجایی تا دلم آرام بگیرد

ای کاش می دانستم کجایی تا دلم آرام بگیرد

نویسنده : فرزند شهید صادق مسگره
خاطره شهید صادق مسگره
می گفت ما دیگه کردستان کاری نداریم باید بریم جنوب. مرزهای جنوب بیشتر تهدید میشه. فرمانده ها قبول نمی کردند، می گفتند اگر برید دوباره اینجا شلوغ میشه، منطقه ناامن میشه. می گفت ما کارخودمون رو این جا کرده ایم. دیگه جای موندن نیست. جنوب بیشتر به ما احتیاجه.
بچه ها کسی حق نداره پاشو توی خونه های مردم بذاره. نماز هم تو خونه های مردم نخونید. شاید راضی نباشن. تازه رسیده بودیم جنوب پایگاه منتظران شهادت و بعد دارخوین. شصت هفتاد نفری می شدیم. با دو تا سیمرغ و چندتیرباری که با خودمان آورده بودیم. برای خودمان گردانی شده بودیم. هنوز عراقی ها معلوم نبودند ولی مردم خانه هایشان را ول کرده بودند. درها باز، وسایل دست نخورده، همه چی را گذاشته بودند و رفته بودند. مصطفی می گفت مردم که نمی دونند ما اومدیم اینجا. خوب نیست بی خبر سرمون رو بندازیم پایین بریم تو.

آن هنگام که رویاهای کودکی ام جان می گرفت معنای اشک های بی پایان مادر، قد خمیده ی مادربزرگ و عصای دست پدربزرگ را نمی دانستم. آن گاه که با همسالان پرهیجان خود مشغول بازی و جنب و جوش بودم و دنیای کودکانه مرا در خویش فرو برده بود، معنای عکس قاب گرفته ات را روی دیوار نمی دانستم.
من نمی دانستم معراج شهدا را کجای شهرمان می توان زیارت کرد و گریه ی بی اندازه آن همه مرد و زن آشنای دور و نزدیک در مراسم وداعت چه مفهومی دارد؟ من فقط در ذهنیت کودکانه و ساده ام همواره منتظر مسافری بودم که چندوقت پیش از سفر به من و برادرم گفته بود.
حالا من بودم و معراج شهدای شهرمان و اندوه و اشک آشنایان دور و نزدیک و لباس تیره ی مادر، من آن وقت ها چه می دانستم وقتی پا به مدرسه می گذارم باید از همان آغاز به تمرین کلمه ای مشغول شوم که مدتها منتظرش بودم. وقتی معلم سرمشق بابا آب داد، را روی تخته نوشت با خود گفتم راستی بابا کی از سفر بر می گردد؟ آه که چقدر دوست داشتم وقتی به خانه می آیم تو را در آغوش بگیرم و نمره های بیستم را نشانت بدهم.
در کلاس اول راهنمایی وقتی معلم از بچه ها می خواست خود را معرفی کنند و شغل پدرشان را بگویند با اندوهی تلخ تو را مسافر نامیدم و گفتم پدرم هنوز در سفر است.
هنوز در سفری پدرجان و هنوز یادم هست که مهربانه هنگام وداع گفتی بچه ها، هوای مادر را داشته باشید اما نیستی که ببینی مادر این سالها چقدر شکسته شده این مادر شکسته همان است که صبر ئ استقامتش نگذاشت خم بر ابروی بچه ها بیاید با گریه هایمان گریست و با خنده هایمان لبخند زد این مادر شکسته همان است که جوانی اش را پای بچه ها گذاشت و اجازه نداد بی پدری به اندوهی مجسم مبدل مان کند و جای خالی تو در خانه احساس شود.
پدر نگاه کن حالا من بزرگ شده ام بزرگتر از درخت آلبالویی که در حیاط خانه مان قد کشید هنوز چشم به راه توام و هنوز دوست دارم تو را گاهی در خواب ببینم تا بوسه ای هرچند کوتاه بر گونه هایم بنشانی.
گاهی به پروانه ها قاصدکهاآینه ها و ابرها التماس می کنم پیغام مرا به تو برسانند گاهی که نام تو را می شنوم و نسیم خسته را می بویم بی اختیار گریه ام می گیرد.
من فرزند جوان توام اما هنوز کودکانه دلم برایت پر می زند و تو خوب می دانی که چقدر دلتنگ نگاه پدرانه و نوازشگر و مهربان توام.
من فرزند جوان توام اما با همه ی این دلتنگی ها حالا خوب می دانم که دلیل رفتنت چه بود حالا خوب می دانم که چقدر از عشق سرشار بودی و چه خوب راه و رسم عاشقی را می دانستی.
پدر تو عاشقانه پر کشیدی و حالا خون عاشقانه ی تو در رگ های من است حالا من نیز عاشقم.
عاشقم میهن خویش را که با سرخی خون تو و همسنگرانت رنگین است. عاشقم انقلابمان را که یادگار پیر سفر کرده و راحل ماست.
عاشقم آرمان های امام عزیز و شهدای شور آفرین مان را.
و عاشقم راه و رسم و رای و فرمان رهبر عزیزم را که همواره تماشای چهره و شنیدن کلامش آرامم کرده.
از خدا می خواهم این عشق را در مسیر ولایت مداری و پیروی از رهبر مهربان و ولی زمان به بالاترین حد و رتبه و درجه برساند.
دلم می خواست پدر کنارم باشد. چشم در چشم و من گرمی دستانش را حس کنم.
دلم می خواست تکیه گاه امن من همین جا درست داخل همین اتاق باشد. دلم می خواست از نگاهش بخوانم. انتخابم درست است یا نه. دلم می خواست وقتی می روم دعایش را بدرقه راهم کنم. اما هرچه نگاه کردم در میان جمعیت او را ندیدم. دلم نیمیامد بدون حضور او این مرحله را بگذرانم. باید او نگاهم می کرد تا دلم قرص می شد. چشمانم را بستم. مقابل دیدگانم قرار گرفت لبخندی شیرین و زیبا بر لبانش بود. دلم آرام گرفت و با صدای لرزان گفتم: بله بله و اشک مثل جویباری از چشمانم جاری شد. وقتی خودم را یافتم با لباس سپید عروسی در میان گلزار شهدای گمنام بودم. نشستم و ضجه زدم. ای کاش می دانستم کجایی تا دلم آرام بگیرد. پدر ای کاش هدیه جشن ازدواجم مزارت را به من نشان می دادی و باز تو را دیدم پرغرور و پرشکوه و همان طور آرام از مقابل چشمانم دور شدی...

شهدا مرتبط :

شهید صادق مسگره