دیگر مادر گریه‌هایش را از من پنهان نمی‌کند

دیگر مادر گریه‌هایش را از من پنهان نمی‌کند

نویسنده : فرزند شهید حسن سبزه جو
پدرم میگویند خاطره بنویس، مگر نوزاد هشت ماهه چه خاطره دارد که بنویسد. من هشت ماهه بودم که تو پر کشیدی. مادرم می‌گوید: تمام آرزوهایت را در من دیدی و به قول خودت به امید من زندگی می‌کردی.

پدرم: من چیزی از تو به یاد نمی‌آورم ولی از بس مادرم از خاطره‌هایت برایم گفته که انگار من هم در کنارت بوده‌ام حتی قبل از تولدم. گفته‌اند حرف‌های دلم را برایت بنویسم ولی مگر می‌شود یک دنیا حرف را در دو صفحه کاغذ جای داد؟ حرف‌های ناگفته بسیار دارم که با تو بگویم. از دلتنگی هایم و خاطره‌های فراموش نشدنی و از روزهای اندک با تو بودن که اصلاً یادم نمی‌آید. از اینکه الان به مدرسه می‌روم، از گریه‌های پنهانی مادرم، از عکس پر از خاطرات روی دیوار، از فیلم کوتاهی که مادرم ضبط کرده و با من بازی می‌کنی، از نگاه دلسوزانه دوستان و فامیل به دخترت، از شبهای تنهایی که با مادرم می‌گذرانیم. پدرم الان شش سال است که رفته ای، شش ساااال، چقدر دیر می‌گذرد. شب‌ها از بالکن بچه‌هایی که با پدرانشان قدم می‌زنند را می‌بینم و جای خالی‌ات را بیشتر احساس می‌کنم و با حسرت قاب عکست را بغل می‌کنم و از گوشه بالکن به چراغ‌های مزار شهدا را نکاه می‌کنم. برایت فاتحه می‌فرستم.

پدرم: به عکس سنگ مزارت که نگاه می‌کنم دلم آرام می‌گیرد. پیشانیت را می‌بوسم و با تو خداحافظی می‌کنم تا هفته‌ها بعد.

پدرم: آخر هفته‌ها به هر بهانه ای راهی مزار شهدا می‌شویم تا بیاییم و با تو حرف بزنیم. زیاد می‌مانیم یعنی هوا کم کم که تاریک شد برمی‌گردیم. حالا دیگر مادر گریه‌هایش را از من پنهان نمی‌کند. با من راحت است او می‌داند که رفتنت را باور کرده‌ام و می دانم که برنخواهی گشت. الان دیگر دوتایی با هم گریه می‌کنیم و همدیگر را دلداری می‌دهیم.

پدرم: خیالت راحت، همه هوایم را دارند، اما از تو چه پنهان بدجور دلم هوای تو را کرده و هرچه بزرگ‌تر می‌شوم انگار دلم تنگ تر می‌شود.

مادر می‌گوید لباس های نظامی را برایم به یادگار گذاشته ای، راستش من که دختر هستم و لباس‌هایت را نمی‌توانم بپوشم، تازه برایم گشاد هستند ولی از بس دوستشان دارم گاهی آن‌ها را می‌پوشم.

پدرم: کلاهت کم کم دارد برایم اندازه می‌شود. مادرم می‌گوید با کلاه چقدر شبیه پدرت می‌شوی. حالا با کلاه نظامی برای عکس نظامی قاب شده‌ات احترام می‌گذارم، کلاه نظامی را که می‌گذارم بچه‌های مجتمع هم فهمیده‌اند، پدر من نظامی بوده و بیشتر احترام مرا نگه می‌دارند.

روزهای دلگیری است از من می‌پرسند دلت برای پدرت تنگ شده، چه باید بگویم؟ راستش را بخواهی دلم گرفته چون دلم خیلی برایت تنگ شده. آنقدر زیاد که با این سؤال توی دلم گفتم مگر نمی‌دانند چه گوهری را از دست داده‌ام که می‌پرسند چقدر دلتنگ شده‌ام. خوب معلوم است که دلتنگت می‌شوم. درست است که زندگی می‌کنیم و زندگی ادامه دارد ولی زندگیمان به آسانی زندگی دیگران نیست. مگر می‌شود که دلتنگت نباشم. مگر می‌شود من و دوستم که پدرش هر روز ساعت یک به مدرسه می‌آید و یک بغل سیر می‌بوسدش و با هم به اغذیه فروشی روبروی مدرسه می‌روند فرقی نداشته باشم. تازه وقتی بابای زهرا من رو از مدرسه به خونه میاره و زهرا و باباش جلو سوار می‌شوند و من پشت سر، همش یاد تو هستم و یواشکی بغض می‌کنم.

پدرم: کاش بودی و من با تو جلوی ماشین سوار و می‌شدم و یک روز هم ما زهرا را می‌رساندیم. مادرم خیلی تلاش می‌کند تا جای خالی‌ات را احساس نکنم ولی راستش، من بیشتر دلتنگ تو می‌شوم.

شهدا مرتبط :

شهید حسن سبزه جو