وعده بزم آسمانی

وعده بزم آسمانی

نویسنده : دختر شهید
بسم الله الرحمن الرحیم

سه سال گذشت...
چشم هایم را آرام می بندم و باران اشک هایم امانم نمی دهد...
باز هم بار دیگر طوفانی تر از همیشه پای مرور خاطراتم تمام آن روز های پر از هیاهو را نظاره گر می شوم که گذر می کند در مقابل دیده گانم...
خاطرات تلخ و شیرین...
وعده های شیرین پدرانه، آرزو های بزرگ دخترک بابا، خاطرات کوتاه به یاد مانده از پدر و اما ۱۷ اسفند و لار و چشم انتظاری ها و در نهایت ۱۰ سال آرزو که تمامش خلاصه شد در جسم بی جانی که گوشه ای از اتاق چشم در چشم معراجیان ذره ذره آب شد اما تمام قد ایستاد برای آرامش دل دخترش زهرا...
یادم نمی رود آن روز ها و شب ها را...
بابا آرام خوابیده بود
و مادرم که لحظه لحظه پروانه شده بود و گرد شمع خانه اش می چرخید...
آنقدر قربان صدقه اش می رفت که گاهی بابا هم دلش می لرزید و شاهد بودم تمام آن نگاه های پر از حرف پدر را...
بابای زهرا ۱۰ سال ماند
۱۰ سال زندگی ام بوی بهشت داشت در کنار نفس های بابا و من گواهم
اگر جسمش بود کنارمان شاید بزرگترین بهانه اش مادری بود که جسمش را تب دار کرد که مرد خانه اش تب دار نباشد...
مادری بود که نفسش گرفت با تک تک نفس های تنگ پدرم...
مادری بود که خوابِ شب ۱۰ سال، حرام چشمانش شد که مبادا چشمان عزیزش برای همیشه خواب بماند...
مادرم در زندگی من بزرگترین قهرمانی است که به من یاد داد یک زن می تواند برای خانواده اش هم در نقش مرد خانه باشد و هم در نقش همسر خانه، مادر می تواند برای فرزندانش هم پدر باشد و هم مادر...
هم غم دار باشد و هم غم خوار...
هم بیمار باشد و هم پرستار...
مادر از غم تیمار داری اش می سوزد اما باز هم وقتی نگاهش میکنی میخندد جوری که دلت قرص باشد و مبادا دلت لحظه ای از غم ها بلرزد...
امشب به اندازه ی تمام این سالها حرف گمشده دارم
اما بهانه ها جمع شده اند انگار برای یک شب... آنهم شب ۲۸ صفر
یعنی همان شب آخر
امان از شب آخر
امان از شبی که پرستوی کنج خانه مان پر گرفت و پرواز کرد تا آغوش آسمان...
بابایم خوابیده بود...
آرام تر از همیشه
صورتش قرص ماه شده بود
دلم میخواست رخ ماه و مهتابی اش را بوسه باران کنم
دلم آرام بود از این آرامش بابا
اما خبر نداشتم پشت این آرامش انگار وعده ها داده بودند به بابا برای بزم آسمانی ها...
پر کشید بابا
روی دستان مادرم پر کشید
همان مادری که ۱۰ سال کمرش شکست زیر بار غمها اما باز هم ایستاد
پر کشید بابا و بردند جان زهرا را به روی دست ها...
پر کشید و از همان شب محمد همان مرد کوچک خانه مان، به یکبار مردانگی سراسر وجودش را پر کرد و شد مرد خانه مان...
چند سال گذشت
گفتنش به زبان آسان است
اما چه کسی خبر دارد از لحظه لحظه و ساعت هایی که گذشت و من ذره ذره سوختم و شکستم پای تختی که ۱۰ سال تمام آرزو هایم مهمانش بود...
نمیدانم حال دلم را چگونه باید فریاد بزنم به گوش اهل زمین و آسمان
اغراق نیست اگر بگویم تمام لحظه هایی که در این سه سال برایم رقم خورد سخت تر بود شاید از تمام آن ده سال...
شاید گمان میبردم بزرگتر شدنم دلتنگی هایم را کمتر کند اما چه خیالی داشت دختر بابا
بزرگتر شدنم غمی از دلتنگی های دخترانه ام را کم که نمی کرد هیچ باید بگویم زیادتر هم شده این روزا دلتنگی های زهرای بابا...
پدرم
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود...
خبر داری سه سال است آواز لبم شده این حرف ها...
خبر داری
دلتنگ آغوشت که می شوم پناه میبرم به لباس رزمی که روزها و سالها آغوش گرم تو مهمانش شده بود و حالا شده بهانه ی آرامش زهرا...
این روز ها آرام و در خلوت هایم حرف دل ها زیاد گفته ام با تو پدر
اگر سراغ قاب عکست بیایی یا به سنگ مزارت نظری بیندازی گواهی خواهند داد برایت از اشک هایی که آرام و بی صدا از روی گونه هایم سر خورد و گوشه گوشه از قاب عکس و سنگ مزارت را سیراب از درد دلهایم کرد...
سه سال گذشت
چقدر زود گذشت
زمانی که بودی گمان نمیبردم بعد از تو نای ماندن در این دنیا را داشته باشم
اما حالا میبینم تو رفتی و من هنوز هم مانده ام...
این روز ها با خودم عهد کرده ام
حالا که تو رفتی و من بعد تو هنوز هم هستم، پس قطعا مانده ام تا ادامه دهنده ی راه پاک پدرم باشم...
مانده ام تا به جهانیان نشان دهم نورخدا ها اگر رفتند اما هنوز هم ادامه دارند...
مانده ام تا علم راهت را به دوش بگیرم و محکم تر از همیشه در همان مسیری که خون ها به پایش ریخته شده قدم بردارم
مانده ام تا سرباز کوچک رهبرم باشم
بابا برایم دعا کن ادامه دهنده ی خوبی برای راه پاکت باشم...
این روز ها خیلی دلتنگ دیدارم بابا
حال و روز دل دخترت این روز ها بارانی است
کاش گذری کنی بر خواب های زهرایت تا
شاید دیداری پدر و دختری مرهمی باشد برای زخم های دل پر دردم

شهید همیشه زنده سیدنورخدا موسوی