حالا خوبتر می دانم که دلیل رفتنت چه بود
نویسنده
: دختر شهید خبازی نظرلو
ولا تحسبن الذین قتلو فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون فرحین بما آتاهم الله من فضله و یستبشرون بالذین لم یلحقوا بهم من خلفهم الا خوف علیهم و لا هم یخزون. آل عمران 169-170
اکنون که این دلنوشته را میخواهم بنویسم خوب که فکر میکنم من این نوشته را نمیگویم دلنوشته و اسمش را میگذارم دلتنگی های کودکانهام. می دانی چرا؟ آخر پر است از خواهش و حسرت و اشتیاق.
هنوز یادم هست آن روزهای پر غم و حسرت کودکیام را در آن روزهای سخت بی پدری.
اکنون که این دل نوشته را مینویسم ابر چشمانم پر از دانههای دلتنگی است و میبارد بر ورق پرحسرتم.
دلتنگم....
شاید این جمله تکراریست اما هربار که آن را مینویسم و تکرار میکنم و برای عشق میخوانم، برای عشق تازگی دارد، نگاهم سرشار از حسرت و خواهش است. حسرت و خواهشهایی که هنوز کودک ماندهاند.
و 7 خردا ماه هرسال در کوچههای دلتنگی هرسال و هرسال به دنبال تو میگردم و نگاهم را به افق میدوزم و امسال بیستمین سال، بیستمین شمع است که برای دوریت روشن کردهام.
آه بیست سال چه ساده نوشته میشود ولی اگر آن سالها را از لحظه به لحظههایم بپرسی به آه و فغان میآیند. برای من این بیست سال یعنی بیست قرن که من منتظر بابایم هستم.
بابا....
چه کلمه زیبایی، چقدر دل تنگ این کلمه هستم، بیست سال هست که من در گریههایم به دور از چشم همه، بابا، بابا را فریاد میزنم، ولی کسی پاسخ گویم نیست که نیست، واما هر روز میگذرد و این فراق جان گداز تر میشود، و من خستهام، خسته از همه آدمهای این دنیا و گاه میسرایم، آخر این دلتنگی تا کی؟ این انتظار تا کی؟
می دانی چه زمان بیشتر غمگینم، وقتی که کسی نیست مرا بفهمد و حکایت دلتنگی و بی پدریم را برایم بسراید تا شاید دلم آرام گیرد اما گاهی صحبتهای رهبرم آرامش بخش قلب و روحم میشود.
و من وقتی غصه هام بیشتر میشود که به موهای سفید مادرم نگاه میکنم، وقتی میبینم مادرم در اوج تنهایی تنها شده ولی دم برنیاورده، غصهام بیشتر میشود وقتی میبینم مادرم بخاطر من و برادرم هیچگاه به احدی اجازه تجاوز به عشق میان خود و پدرم نداده بیشتر غمگین میشوم.
اما می دانی با همهی این غصهها وقتی که تنها میشوم با پدرم حرف میزنم، درد دل میکنم. می گوییم و می گوییم تا خسته شوم و احساس میکنم او صدایم را میشنود و خوشحال میشوم.
می دانی چه می گوییم؟ می گوییم پدرم، پدر زیبای من گاهی با این که بزرگ شدهام مثل کودکان به ابرها، قاصدکها، کبوترها با صدای آهسته حرف میزنم تا پیام مرا به تو برسانند که بابا چقدر بی تو تنهاییم ما، می گوییم بابا من بزرگ شدهام مادر شدهام اما هنوز هم وقتی عکست را می بینم بغض گلویم را میفشارد. من بزرگ شدهام اما هنوز کودکانه دلم برایت تنگ شده است و دلم برای اینکه دوباره موهایم را شانه کنی لک زده است و من با همهی این دلتنگی هایم حالا خوبتر می دانم که دلیل رفتنت چه بود دلیل ایثار و از خودگذشتگی هایت را خوب می دانم و همیشه بر نامت و شهادتت افتخار کرده و میکنم و خواهم کرد.
اکنون که این دلنوشته را میخواهم بنویسم خوب که فکر میکنم من این نوشته را نمیگویم دلنوشته و اسمش را میگذارم دلتنگی های کودکانهام. می دانی چرا؟ آخر پر است از خواهش و حسرت و اشتیاق.
هنوز یادم هست آن روزهای پر غم و حسرت کودکیام را در آن روزهای سخت بی پدری.
اکنون که این دل نوشته را مینویسم ابر چشمانم پر از دانههای دلتنگی است و میبارد بر ورق پرحسرتم.
دلتنگم....
شاید این جمله تکراریست اما هربار که آن را مینویسم و تکرار میکنم و برای عشق میخوانم، برای عشق تازگی دارد، نگاهم سرشار از حسرت و خواهش است. حسرت و خواهشهایی که هنوز کودک ماندهاند.
و 7 خردا ماه هرسال در کوچههای دلتنگی هرسال و هرسال به دنبال تو میگردم و نگاهم را به افق میدوزم و امسال بیستمین سال، بیستمین شمع است که برای دوریت روشن کردهام.
آه بیست سال چه ساده نوشته میشود ولی اگر آن سالها را از لحظه به لحظههایم بپرسی به آه و فغان میآیند. برای من این بیست سال یعنی بیست قرن که من منتظر بابایم هستم.
بابا....
چه کلمه زیبایی، چقدر دل تنگ این کلمه هستم، بیست سال هست که من در گریههایم به دور از چشم همه، بابا، بابا را فریاد میزنم، ولی کسی پاسخ گویم نیست که نیست، واما هر روز میگذرد و این فراق جان گداز تر میشود، و من خستهام، خسته از همه آدمهای این دنیا و گاه میسرایم، آخر این دلتنگی تا کی؟ این انتظار تا کی؟
می دانی چه زمان بیشتر غمگینم، وقتی که کسی نیست مرا بفهمد و حکایت دلتنگی و بی پدریم را برایم بسراید تا شاید دلم آرام گیرد اما گاهی صحبتهای رهبرم آرامش بخش قلب و روحم میشود.
و من وقتی غصه هام بیشتر میشود که به موهای سفید مادرم نگاه میکنم، وقتی میبینم مادرم در اوج تنهایی تنها شده ولی دم برنیاورده، غصهام بیشتر میشود وقتی میبینم مادرم بخاطر من و برادرم هیچگاه به احدی اجازه تجاوز به عشق میان خود و پدرم نداده بیشتر غمگین میشوم.
اما می دانی با همهی این غصهها وقتی که تنها میشوم با پدرم حرف میزنم، درد دل میکنم. می گوییم و می گوییم تا خسته شوم و احساس میکنم او صدایم را میشنود و خوشحال میشوم.
می دانی چه می گوییم؟ می گوییم پدرم، پدر زیبای من گاهی با این که بزرگ شدهام مثل کودکان به ابرها، قاصدکها، کبوترها با صدای آهسته حرف میزنم تا پیام مرا به تو برسانند که بابا چقدر بی تو تنهاییم ما، می گوییم بابا من بزرگ شدهام مادر شدهام اما هنوز هم وقتی عکست را می بینم بغض گلویم را میفشارد. من بزرگ شدهام اما هنوز کودکانه دلم برایت تنگ شده است و دلم برای اینکه دوباره موهایم را شانه کنی لک زده است و من با همهی این دلتنگی هایم حالا خوبتر می دانم که دلیل رفتنت چه بود دلیل ایثار و از خودگذشتگی هایت را خوب می دانم و همیشه بر نامت و شهادتت افتخار کرده و میکنم و خواهم کرد.
شهدا مرتبط :
شهید محمدرضا خبازی نظرلو