بابا پسرت پلیس شده
نویسنده
: احمد بشیری
دلم بهونه گرفت یادم میاد روزهای بودنت رو، سخت سخت اما تو بودی باهمه سختیها توبودی و بودنت برام دنیا ارزش داشت، یادم میاد هرچند وقت یکبار موج انفجار باعث میشد. دیگه کسی رو نشناسی و هرکسی دم دستت بود زیر بار کتکات صفا میکرد و چقدر کتکهای شیرینی، خداییش کاش بودی و هنوز میزدی. می دونم دست خودت نبود تا موج می گرفتت میزدی و بعدش که چه کارا نمیکردی تا ناراحتی بعد کتکهای ناخواستت را فراموش کنیم و چه شبها مادر تا به صبح بالای سر تو بیدار بود و مدام بهت دارو میداد از قرصای شیمیایی شدنت و تنفستو و ... یادمه گاهی اوقات با دونفر حرف میزدی میگفتی دیدی منو تنها گذاشتید یادتون رفت چه قولهایی بهم داده بودیم، بعدش میپرسیدم بابا کی بود، با کی حرف میزنی میگفتی هیچکس حالا فهمیدم با کی بودی، با رفقای شهیدت بودی آره، دیدی چه زود گذشت بابا پسرت 25 ساله شده 14 ساله ندیدمت، آخه با معرفت این رسمشه که حتی، حتی تو خوابم هم نیای، نه خداییش این درسته، چه دورانی داشتم از نبودنت همیشه از اول سال جدید تحصیلی میترسیدم چون معلمها از شاگردها شغل پدرشون رو میپرسیدن به من که میرسید با بغض میگفتم شهید شده و بعدش چقدر گریهها که کردم و نذاشتم کسی از بچه ها بفهمه و داخل خونه هم که میرسیدم نمی ذاشتم مامان بفهمه چون دوست نداشتم ناراحتیشو ببینم عجب دورانی بود...هرجا تو هر جمعی حرفی میشد از پدراشون من سریع یه بهانه ای جور میکردم و از تو جمع خارج میشدم. یادمه یه بار تو دبیرستان یه نفر تو اتوبوس بهم تنه زد گفتم آقا حواست کجاست گفت برو بچه برو با بابات بیا. کاش می دونست من بابا نداشتم، چقدر اونروز تو تنهایی هام گریه کردم و چه اتفاقها و جریاناتی که تو نبودی و من تنهایی سرکردم باهاش.
بابا میشنوی چی میگم دوس داشتم کنارم بودی و بغلت میکردم سرمو رو پاهات می ذاشتم برات حرف میزدم و تو دستای گرمتو روسرم میکشیدی و گوش میدادی بعد رفتنت 14 ساله سر سفره هفت سین جوری رفتار میکنم که نبودنت برای مامان و مصطفی که وقت رفتنت 2 ساله بود احساس نشه یه جورایی شدم مرد خونه تا جایی که بتونم نمی ذارم مصطفی مثل من نبودنت رو احساس کنه. آگه مامان نبود منم نبودم می دونی بابا هرچی بوده گذشته قبلاً ترس داشتم جایی بگم بابا ندارم. اما حالا با افتخار همه جا میگم که بابا دارم تازه چه افتخاری که شهید، کاش بتونم لایق فرزند شهید بودن باشم راستی بابا پسرت پلیس شده، می دونی از وقتی آقا گفته خدمت در نیروی انتظامی مصداق جهاد فی سبیل الله چه روحیه ای پیدا کردم آخه اونوقتا کار شما جنگ با کشور دیگه ای بود، جهاد فی سبیل الله بوده حالا کار پسرت جهاده، بابا برا همکارم دعا کن تو خودت از وضعیت جامعه باخبری لازم به گفتن نیست بابا خواهش همیشگی نزار بمیرم تو که می دونی چی رو دوست دارم البته نه به هر قیمتی در راه خدا و حفظ خون شما و پایداری امام عزیزم شهیدم کن ...یاعلی...
بابا میشنوی چی میگم دوس داشتم کنارم بودی و بغلت میکردم سرمو رو پاهات می ذاشتم برات حرف میزدم و تو دستای گرمتو روسرم میکشیدی و گوش میدادی بعد رفتنت 14 ساله سر سفره هفت سین جوری رفتار میکنم که نبودنت برای مامان و مصطفی که وقت رفتنت 2 ساله بود احساس نشه یه جورایی شدم مرد خونه تا جایی که بتونم نمی ذارم مصطفی مثل من نبودنت رو احساس کنه. آگه مامان نبود منم نبودم می دونی بابا هرچی بوده گذشته قبلاً ترس داشتم جایی بگم بابا ندارم. اما حالا با افتخار همه جا میگم که بابا دارم تازه چه افتخاری که شهید، کاش بتونم لایق فرزند شهید بودن باشم راستی بابا پسرت پلیس شده، می دونی از وقتی آقا گفته خدمت در نیروی انتظامی مصداق جهاد فی سبیل الله چه روحیه ای پیدا کردم آخه اونوقتا کار شما جنگ با کشور دیگه ای بود، جهاد فی سبیل الله بوده حالا کار پسرت جهاده، بابا برا همکارم دعا کن تو خودت از وضعیت جامعه باخبری لازم به گفتن نیست بابا خواهش همیشگی نزار بمیرم تو که می دونی چی رو دوست دارم البته نه به هر قیمتی در راه خدا و حفظ خون شما و پایداری امام عزیزم شهیدم کن ...یاعلی...