دلنوشته ای به پدر آسمانی ام

دلنوشته ای به پدر آسمانی ام

نویسنده : حمید حسین زاده خانمیر
سلام بابا
دست نوشته های خاکیم تقدیم به روح آسمانیت...
می خواهم دوباره مرور کنم سایه ی نبودنت را، سایه ای که وقتی رفتی روی سرم خراب شد و من دیگر آفتاب را ندیدم.
آفتاب من در خاک شد و زندگیم پرشد از ظلمت.
باباجان
مرا یادت هست؟
می خواهم دوباره از روز رفتنت عبور کنم، گذر از پس کوچه های یادتو لذت بخش است و کوچه های بی عطر تو صفایی ندارد.
امروز من خالی از حضور توست. رفتنت را هم دوست دارم چرا که حادثه ساز آن روز تو بودی!
رفتی و داغی سنگین بر دلم نهادی، داغی که هنوز پس از سالها جانم را به آتش می کشد، خاکسترم می کند و در هوای تو بر بادم می دهد...
هنوز ناباورانه جای خالیت را می نگرم، سکوت می کنم، و بغض گلوگیرم می شود و اشکهایم مرا بر ساحل عشقت می نشاند...
آن روز که تو رفتی صبح روز دوشنبه هشتم شهریور 68 بود من خواب بودم و وقتی من آمدم تو خواب بودی!!
عادلانه نبود بابا!!
اما دلم در سینه پر مهرت جا ماند با شکوفه ای که قبل رفتنت بر چهره ام نشاندی! هنوز هم داغی اش را حس می کنم اما روی دلم...
می گویند شکوفه نوید بهار است. من باور ندارم چرا که نویدش برایم زمستان ابدی بود...
مادر برایم گفت حدیث عشق بازی پدرانه ات را و داستان شکوفه ها را و صورت خیست را...
کاش نخوابیده بودم، می آمدم و به پایت می افتادم و التماست می کردم، خاک می شدم و قدم هایت را می بوسیدم و می گفتم نرو بابا...
خودم را فدایت می کردم تا تو فدا نشوی اما انگار تقدیرت را نوشته بودند و تقدیم را...
و اکنون من ماندم با انبوهی از حسرت و کوله باری از دفترچه های دلتنگی و بی تابی های کودکانه...
روز وداعمان، روز رفتنت را می گویم، همه آمدند و آمدیم به بدرقه ات با همان لباس هایی که قرار بود به مهمانی برویم...
بابا؟!
شهریور؟!
چه نسبتی با هم داشتند؟؟؟
مگر شهریور همیشه سبز نیست؟ پس چرا سرخی روز وداعت چشمانم را می آزرد؟
درخت ها هنوز عاشق بودند و خزان نرسیده بود و هوای مطبوعش بر جان می نشست اما من کنار تو ذوب می شدم.
راستی بابا
چه معطر بودی!!!می دانی از کجا فهمیدم؟؟؟
وقتی که تو را با آن لباس تازه و سپیدت در آغوش کشیدم و مست از عطر جانبخشت شدم برای همیشه...
و صدای شکستنم در گوش همه پیچید و بهت زده مرا از تو جدا کردند دوساله بودم.
آن لحظه فصل بی تو بودن در پس دیوار های دلتنگی روییدن گرفت...
و اکنون بیست و ششم فرا رسیده است...
من الان بیست و هشت ساله ام...
بیست و هشت...