به یاد تو آرام می گیرم

به یاد تو آرام می گیرم

نویسنده : مهدی زنگوئی فرزند شهید
به نام خدا
بابای خوب و مهربانم سلام، بابای زیبائی های هرشب من سلام
بابای من: دیروز توی مدرسه مدیرمان گفت شماها سپر هستین و میشین مردهای آینده پس وقتی می خواین مرد باشین دیگه مرد گریه نمی کنه، اما باباجان من امروز گریه می کنم. پسر هستم و مرد آینده اما گریه می کنم و فقط به شما می گویم که گریه می کنم. برای نبودنتان گریه می کنم برای تمام روزهایی که دلم برای شما تنگ شد و نبودید.
پدرعزیزم: از وقتی که به مدرسه می روم نمی دانم چرا بیشتر دلم برایت تنگ می شود و غصه ام می گیرد. شاید به خاطر این این باشد که بیشتر دوستانم با پدرشان به مدرسه می ایند و می روند و من جای خالی ات و نبود دستان گرمت را بیشتر از همیشه احساس می کنم. بغضم می گیرد و نگاهم تا انتهای خیابان آن ها را دنبال می کند و با صدای مادر که می گوید مهدی مواظب باش، ماشین می آید به خود می آیم و در دل می گویم ای کاش این روزها تو هم بودی.
راستی بابای خوبم یک شب خیلی مریض بودم و حالم به شدت بد شده بود. مادر مرا به تنهائی دکتر برد و هراسان از این طرف راهرو به آن طرف راهرو می رفت. در دل گفتم ای کاش شما هم بودید و ما تنها نبودیم و مرا بغل می کردی.
بابا جان هرموقع که دلم برایت خیلی تنگ می شود کت و شلوار و لباس سفید دامادی ات که در کمد لباس است را بو می کنم و کفشهای فوتبالت که در جا کفشی خانه مان است را تمیز می کنم و به یادگاری ان ها را نگه می دارم.
باباجان: آیا می شود به خوابم بیایی و من در خواب تو را یک دل سیر ببینم و من در خواب با تو بازی کنم، من را به پارک ببری سوار تاب کنی باهم توپ بازی کنیم و... که حسرت همه این روزها بر دلم نماند.
پدرجان دلم همیشه برای تو می تپد و به یاد تو آرام می گیرم.
روحت شاد و گرامی باد

شهدا مرتبط :

شهید محمود زنگویی