بابا شرمنده است، پشیمان نیست
نویسنده
: سیده مریم حسینی
گاهی وقتها حس میکنم شرمندگی نگاه بابا نوع دیگری است. از نوع پدرانه و همسرانه نیست. جنس خاصی دارد و عیارش آسمانی است. بابا، از نفس کشیدنش شرمنده است...
میگویند دخترها باباییاند، من هم از این قاعده مستثنی نیستم. حتی وقتهایی که بابا خواب است، ریتم نفسهایش را بررسی میکنم و چند لحظهای منتظر میمانم تا مطمئن شوم که هنوز هم نفس میکشد. اصلا لبخند بابا، هدیهای است که هر روز از خدا میگیرم. بابا، با نگاهش لبخند میزند؛ حتی حرف هم میزند. از همان حرفهای دختر و پدری. من حرف میزنم و او میشنود. بعد سکوت میکنم. به چشمهایش خیره میشوم. از نگاهش، حرفهایش را میفهمم.
سالهاست که اینطور با هم صحبت میکنیم. سالهاست که بابا، با نگاهش نوازشم میکند، تنبیهم میکند، نصیحتم میکند. حتی گاهی اوقات، نگاه بابا شرمنده میشود. انگار که میگوید: «جسم ناتوانم، ناتوان است از پدری کردن برای فرزندانم و از تکیهگاه بودن برای همسرم». این جور وقتها مادر ناراحت میشود. با دلخوری میگوید: «تو تکیهگاه من نیستی، بلکه تکیهگاه من و همه زنهایی هستی که امروز، آرامش را برایشان به ارمغان آوردهای. آرامشی در عوض وصلهدار شدن تنت. تو روی خوش روزگار به زندگی من هستی» و با این حرفها، بابا بیشتر شرمنده میشود.
شاید چشمهای بابا، شرمندگی را با خود به دوش بکشد اما هیچگاه پشیمانی را در نگاه بابا احساس نکردهام. نگاهش، صلابت خاصی دارد. انگار که میگوید: «هرگز تصور نکنید از لبیک گفتن به فرمان امام پشیمانم. جنگ، یک جنگ تمام عیار بود بین ما و همه کفار. من فرمان امام را از جان و دل پذیرفتم و به سوی جبهههای نبرد شتافتم. من یک مسلمان بوده و هستم؛ نمیتوانم نسبت به مسائل اسلام بی تفاوت باشم. کشورمان یک کشوراسلامی است و دفاع از آن، از واجبات الهی. اگر که فکر میکنید هدفم مادی بود، آیا مادیتر از جان، چیز با ارزشتری هم وجود دارد؟ من از آن هم گذشتم۱».
گاهی وقتها حس میکنم شرمندگی نگاه بابا نوع دیگری است. از نوع پدرانه و همسرانه نیست. جنس خاصی دارد و عیارش آسمانی است. بابا، از نفس کشیدنش شرمنده است. انگار که میگوید: «حرامیان، گرد حرم میتازند و نفسهای من همچنان باقی است. غیرت در وجودم زبانه میکشد اما هنوز خون در رگهایم باقی است». میگوید: «مسیر، همان مسیر همیشگی است. جادهای است که در نهایت به خدا میرسد. فقط پیچ و خمش فرق میکند. یک روز دفاع از کشور و امروز، دفاع از حرم. و حرم یعنی حرمت خدا. امروز اگر جسمم یاریگر فرمان «سید علی» نیست، دلم یاریگر اوست و از فرزندانم میخواهم او را در مقابل جبهه ناحق تنها نگذارند».
بابا، گاهی نگاهش دردآلود است. چشمهایش را محکم میفشارد. صورتش کبود میشود. دستهای نیمه جانش، اطراف را چنگ میزند. بدنش به رعشه میافتد. پاهایش روی هم ساییده میشود. هربار، اینطور زخم بر میدارد. نفسهایش مدتی قطع میشود ولی دوباره جریان مییابد. مادر میگوید: «دلیل این حالتش، از جابجایی ترکشهاست». تا وقتی که برادرم بود، اجازه نمیداد این صحنهها را ببینم. مدتی است به مسافرت رفته. بدون او، عجیب احساس تنهایی دارم.
امروز خانه حال غریبی دارد. نفسهای بابا کاملا قطع شده. دیگر صدایم را نمیشنود. با نگاهش آرامم نمیکند. زانوهای مادر خم شده. تکیهگاهش زمین شده. حال خودم را نمیدانم. دلم نمیخواهد باور کنم. بین اشکهای مادر پرسه میزنم. صدای تلفن هم اعصابم را به هم ریخته. دینگ... دینگ... دینگ... رمقی در دستانم نیست. بی اراده تلفن را بر میدارم. کسی پشت تلفن صحبت میکند؛ نمیدانم کیست. از شهادت و این چیزها میگوید. از خانطومان میگوید...حرفهایش را نمی فهمم.
در فکر نفسهای قطع شده بابا هستم. چرا کسی به داد مادر نمیرسد؟ کنار پیکر بابا ناله تنهایی سر می دهد. چقدر دلم آغوش برادرم را میخواهد. راستی!! برادرم کجاست؟ گفته بودم به سفر رفته؟ دل نگرانش هستم. قرار بود امروز برگردد. مادرم در نبودش خیلی بی تابی میکند. کنایه های غریبه و آشنا هم بماند. اما ملالی نیست. به قول بابا: «این زخمها خریدار دارد؛ ما با خدا معامله کردهایم».
حریم حرم – سیده مریم حسینی
میگویند دخترها باباییاند، من هم از این قاعده مستثنی نیستم. حتی وقتهایی که بابا خواب است، ریتم نفسهایش را بررسی میکنم و چند لحظهای منتظر میمانم تا مطمئن شوم که هنوز هم نفس میکشد. اصلا لبخند بابا، هدیهای است که هر روز از خدا میگیرم. بابا، با نگاهش لبخند میزند؛ حتی حرف هم میزند. از همان حرفهای دختر و پدری. من حرف میزنم و او میشنود. بعد سکوت میکنم. به چشمهایش خیره میشوم. از نگاهش، حرفهایش را میفهمم.
سالهاست که اینطور با هم صحبت میکنیم. سالهاست که بابا، با نگاهش نوازشم میکند، تنبیهم میکند، نصیحتم میکند. حتی گاهی اوقات، نگاه بابا شرمنده میشود. انگار که میگوید: «جسم ناتوانم، ناتوان است از پدری کردن برای فرزندانم و از تکیهگاه بودن برای همسرم». این جور وقتها مادر ناراحت میشود. با دلخوری میگوید: «تو تکیهگاه من نیستی، بلکه تکیهگاه من و همه زنهایی هستی که امروز، آرامش را برایشان به ارمغان آوردهای. آرامشی در عوض وصلهدار شدن تنت. تو روی خوش روزگار به زندگی من هستی» و با این حرفها، بابا بیشتر شرمنده میشود.
شاید چشمهای بابا، شرمندگی را با خود به دوش بکشد اما هیچگاه پشیمانی را در نگاه بابا احساس نکردهام. نگاهش، صلابت خاصی دارد. انگار که میگوید: «هرگز تصور نکنید از لبیک گفتن به فرمان امام پشیمانم. جنگ، یک جنگ تمام عیار بود بین ما و همه کفار. من فرمان امام را از جان و دل پذیرفتم و به سوی جبهههای نبرد شتافتم. من یک مسلمان بوده و هستم؛ نمیتوانم نسبت به مسائل اسلام بی تفاوت باشم. کشورمان یک کشوراسلامی است و دفاع از آن، از واجبات الهی. اگر که فکر میکنید هدفم مادی بود، آیا مادیتر از جان، چیز با ارزشتری هم وجود دارد؟ من از آن هم گذشتم۱».
گاهی وقتها حس میکنم شرمندگی نگاه بابا نوع دیگری است. از نوع پدرانه و همسرانه نیست. جنس خاصی دارد و عیارش آسمانی است. بابا، از نفس کشیدنش شرمنده است. انگار که میگوید: «حرامیان، گرد حرم میتازند و نفسهای من همچنان باقی است. غیرت در وجودم زبانه میکشد اما هنوز خون در رگهایم باقی است». میگوید: «مسیر، همان مسیر همیشگی است. جادهای است که در نهایت به خدا میرسد. فقط پیچ و خمش فرق میکند. یک روز دفاع از کشور و امروز، دفاع از حرم. و حرم یعنی حرمت خدا. امروز اگر جسمم یاریگر فرمان «سید علی» نیست، دلم یاریگر اوست و از فرزندانم میخواهم او را در مقابل جبهه ناحق تنها نگذارند».
بابا، گاهی نگاهش دردآلود است. چشمهایش را محکم میفشارد. صورتش کبود میشود. دستهای نیمه جانش، اطراف را چنگ میزند. بدنش به رعشه میافتد. پاهایش روی هم ساییده میشود. هربار، اینطور زخم بر میدارد. نفسهایش مدتی قطع میشود ولی دوباره جریان مییابد. مادر میگوید: «دلیل این حالتش، از جابجایی ترکشهاست». تا وقتی که برادرم بود، اجازه نمیداد این صحنهها را ببینم. مدتی است به مسافرت رفته. بدون او، عجیب احساس تنهایی دارم.
امروز خانه حال غریبی دارد. نفسهای بابا کاملا قطع شده. دیگر صدایم را نمیشنود. با نگاهش آرامم نمیکند. زانوهای مادر خم شده. تکیهگاهش زمین شده. حال خودم را نمیدانم. دلم نمیخواهد باور کنم. بین اشکهای مادر پرسه میزنم. صدای تلفن هم اعصابم را به هم ریخته. دینگ... دینگ... دینگ... رمقی در دستانم نیست. بی اراده تلفن را بر میدارم. کسی پشت تلفن صحبت میکند؛ نمیدانم کیست. از شهادت و این چیزها میگوید. از خانطومان میگوید...حرفهایش را نمی فهمم.
در فکر نفسهای قطع شده بابا هستم. چرا کسی به داد مادر نمیرسد؟ کنار پیکر بابا ناله تنهایی سر می دهد. چقدر دلم آغوش برادرم را میخواهد. راستی!! برادرم کجاست؟ گفته بودم به سفر رفته؟ دل نگرانش هستم. قرار بود امروز برگردد. مادرم در نبودش خیلی بی تابی میکند. کنایه های غریبه و آشنا هم بماند. اما ملالی نیست. به قول بابا: «این زخمها خریدار دارد؛ ما با خدا معامله کردهایم».
حریم حرم – سیده مریم حسینی