عاشقانه های شهدایی

عاشقانه های شهدایی

نویسنده : همسر شهید
نزدیک دو ماهی بود قبل از شهادت آقا رحمان عزیزم نا خواسته گریه میکردم با خودم می گفتم خدایا این اشکها برای چیه من زندگی خوبی دارم شوهر و فرزندان سالمی دارم افسرده هم نیستم چون با وجود آقا رحمان عزیزم زندگی برایم خیلی شیرین و لذت بخش بود ولی انگار یک الهام در درونم به من می گفت میخواهد برایت یک اتفاق تلخ بیفتد

یک روز که بچه ها در کنار هم نشسته بودند از من پرسیدند مامان اگر بخواهی بین ما و بابا یکی را انتخاب کنی کدام از ما را انتخاب میکنی من هم گفتم شما پاره های تن من هستین انتخاب خیلی سخت هست بدون شما من میمیرم ولی از خدا میخواهم همیشه پدرتان سلامت باشند خودتان که میدانید با تمام وجودم دوسش دارم بعد ها فهمیدم شاید خدا خواست از زبان بچه ها این سوال را از من بپرسد که مرا در سخت ترین امتحان زندگیم قرار دهد

روز آخر که در کنار وجود مبارک ایشان بودیم آقا رحمان از خوابی که شب گذشته دیده بود برایم تعریف کرد و می گفت من و تو در یک باغ بزرگ بودیم وغیره...من هم که تو اون روزا اصلا حال خوبی نداشتم و خیال میکردم می خواهد برایم اتفاقی بیفتد گفتم شاید من میخواهم بمیرم که ایشان فرمودند ولی من قصد مردن ندارم مطمئن باش یا به سوریه میروم یا به لبنان و در آنجا میمیرم ...

آخه ما قبلا با هم قرار گذاشته بودیم سی سال خدمت آقا رحمان که تمام شد به سوریه برود

در همین موقع آقا رحمان خیلی جدی گفتند ازت میخوام اگر برای من اتفاقی افتاد مواظب بچه ها باشی در کنارشان بمانی گفتم این چه حرفیه میزنی خدا نکنه حالا چند سال دیگه وقت داری برا سوریه رفتن ولی دوباره حرفش را تکرار کرد و گفت تو را به خدا قول بده به من ، من هم گفتم باشه مگه بچه های خودم هم نیستن باشه دیگه تکرار نکن حالم رو خراب کردی با این حرفت

چند ساعت بعد داشت آماده میشد که برود سر کار همیشه همه بچه ها رو می‌بوسید و از همه خداحافظی می گرفت و به من می گفت تا در حیاط باهاش برم ولی شب آخر فقط آن لحظه را به یاد میآورم که لباس های نظامیش را پوشیده بود و در جلوی آینه داشت موهایش را شانه میزد یکی از همکارانش دم در منتظرش بود به آقا رحمان گفتم عشق قشنگم شام نخوردی می خواهی بروی گفت نه این همکارم برادر عزیزی هستن نمیخواهم معطل بمانند و رفت بیرون من خیال کردم رفته حیاط و الان دوباره بر میگرده که متوجه شدیم رفته و همه با تعجب به هم نگاه میکردیم.

و این را میدانم خداحافظی نگرفت که تا برای همیشه در کنارمان بماند .

شهدا مرتبط :

شهید رحمان پوردهقان