بنام سرخی خون شهدا

بنام سرخی خون شهدا

نویسنده : همسر شهید مهدی جمشیدی
پنجره را باز می کنم و باز هم به دامان مشکین شب چشم میدوزم، به در گرانبهایی که چند وقتی میهمان آسمان است همان ماه میهمانی خدا همان ماهی که چندسالی است برایم شیرین ترین خاص ترین و در عین حال دلتنگ ترین و پرغصه ترین تلقی می شود... امشب هم باز دلتنگم دلتنگی ای که هیچ وقت هیچ کس نفهمید و نخواهد فهمید جز خودم و خودش وخدای خودش

خودکار به دست می گیرم بلکه دلتنگی هایم با جوهرش روانه کاغذ شود

به قول شاعر:

دردعشقی کشیده ام که مپرس

زهر هجری کشیده ام که مپرس

بی تو در کلبه گدایی خویش

رنج هایی کشیده ام که مپرس

آری مهدی عزیز تر از جانم!
درد عشق، زهر هجر، اشک چشم، دل تنگ، بغض گلو، کنایه‌های مردم

ولی همه وهمه فدای سرتو و لبخند رضایت خدا


راستی می دانی هر روز و هر لحظه افطار، سفره افطار را با همان غذاهایی می چینم که تو دوست داری؟
با همان سلیقه‌ای که باب میل توست و همانجوری که مورد پسند توست
من و دسته گل هایت سلما جان وعمادرضای عزیزم
بر سر سفره می نشینیم و دعا می خوانیم در انتظارت...
که شاید بیایی شاید باز هم در چارچوب در ظاهرشوی... که شاید باز هم لبخند شیرینت را برایمان به ارمغان آوری...
شاید بیایی و آن روزه ای که با خون گلو افطار کردی را یک بار دیگر فقط یک بار دیگر با ما افطار کنی... و این بار خودم جرعه ای آب دستت دهم تا داغ گلو و لب‌های خشکت تا قیام قیامت بر جانم نقش نبندد

اما افسوس....

هیچ وقت نیامدی که بمانی...

و هر بار می‌آیی در کنار ما لبخندزنان دسته های گل مان را دست نوازش و محبت پدرانه بر سر میکشی و اندازه یک دنیا دوری خیره در چشمانم می شوی

اما من هر چه می گردم نمی بینمت مطمئنم هستی ولی من هر کجا را می نگرم جز خاطره هایت چیزی نمیبینم
وجز قطره های اشک جوابی برای دل تنگم ندارم

باز هم فدای سرت

راستی گفته بودم عمادرضا باسواد شده؟ همان آقا عمادی که میخواستی ریاضیدانش کنی
ولی آنقدر عاشق خالق بودی
که مخلوقش را به دستش سپردی و به سویش پر کشیدی
و حتی مهلت ندادی بابا نوشتن عماد رضای عزیزت را ببینی


می دانی وقتی عمادرضا برای اولین بار نوشت بابا آب داد جگرم خون شد و قلبم دریای داغ...

آخر یادش نبود از آن آبی می نویسد که بابای خودش جرعه‌ای از آن ننوشید که مبادا روزه اش را بر هم زند و با همان لبان خشک و ترک خورده به سوی معشوقش پرواز کرد

ولی جان دلم من یقین دارم در آن لحظه خود مولا حسین علیه السلام به بالینت آمده و سر روی زانوی مبارک ارباب بی سر جان دادی و بار دیگر روضه علی اکبرش را تداعی نمودی همانگونه که حال سلما کوچولویت با، بابا گفتنش روضه طفل سه ساله کربلا حضرت رقیه خاتون(س) را برایم تداعی می‌کند.

بعد رفتنت جان دلم دیگر محرم ها و روضه ها برایمان محرم و روضه نیست....

ماه داغ و آه و اشک و روضه مجسمی است از ارباب و ارباب زاده

عزیز دلم گاهی آنقدر بی تابت می شوم که دلم می میرد...

آنقدر می خواهم ببینمت که چشمانم تار می شود با حلقه های اشک

ولی باشد من پذیرفتم اگر تو راضی ای من هم راضیم، فقط به رضای خودش و دلخوشم به یادگاری هایت و امیدوارم به لحظه رجعتت با سربازان آقا صاحب الزمان.


دوستت دارم


به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد...


که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد....


با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر

هیچ کس هیچ کس اینجا به تو مانند نشد...

هر کسی در دل من جای خودش را دارد

جانشین تو در این سینه خداوند نشد...

شهدا مرتبط :

مهدی جمشیدی