باعث افتخار پدر و مادرم باشم

باعث افتخار پدر و مادرم باشم

نویسنده : دلنوشته محمدمهدی فرزند شهید
آخرین لحظه ای که با پدر صحبت کردم از راه دور تماس گرفته بود من به اصرار خودم خانه ی پدربزرگم مانده بودم و پدر و مادر و خواهر کوچکم به بندر جاسک رفته بودند و من خندان بودم و می خواستم زودتر به پیش فامیل هایم بروم و در جشن تولد داییم شرکت کنم و با عجله با او صحبت کردم.
من هنگام شهادت پدرم در شهری که او شهید شد نبودم و شهادتش هیچ اطلاعی نداشتم و به بهانه مشهد رفتن مرا به روستایی که پدر در آنجا به دنیا آمده بود فرستادند و من بعد از ساعتی از شهادتش باخبر شدم. این واقعیت را هیچ کسی به من نگفت و من از واکنش اطرافیانم به موضوع پی بردم.
موقعی که این موضوع را متوجه شدم احساس دردناکی نداشتم و حتی قطره ای اشکی از چشمانم سرازیر نشد و در قلب خود با پدرم وداع کردم و به خاطر اینکه مادر و خواهرم از ناراحتی من مطلع نشوند خم به ابرویم نیاوردم و همیشه تظاهر به خوشحال بودن می کردم چون می دانستم با شاد بودن من پدر بیشتر در آرامش است.
من آن زمان هفت ساله بودم و هنوز صدای شیرینش در گوشم هست و به من می گفت (مردگرون من)...هنوز هم در سرم می پیچد. گاهی اوقات که به فکر فرو میرم عذاب وجدان تمام وجودم را فرا می گیرد که چرا با پدر و مادرم نبودم که برای آخرین بار او را ببینم دیگر او را نیمی بینم تا آغوش گرم و دستان پرمحبتش را حس کنم.
درد سنگینی است اما افتخار بزرگیست فرزند شهید بودن و من با خودم عهد کردم که این افتخار را همیشه سر لوحه خودم قرار بدهم و باعث افتخار پدر و مادرم باشم و برای خواهرم الگوی مناسب.