هرگز احساس یتیمی نمی کنم

هرگز احساس یتیمی نمی کنم

نویسنده : فرزند شهید سیف الله ملکی
پدر
ای زیباترین گوهر زندگی، محکم ترین تکیه گاه
ای شیرین ترین احساس و رسا ترین نغمه محبت
می خواهند از تو بگویم از تویی که ندیدمت می خواهند از تو بنویسم از تویی که نشناختمت تویی که وقتی 18 ماه بیشتر نداشتم مانند پرستویی عاشق کوچ کردی به شهر آرزوها کوچ کردی به شهری که آرزویش را داشتی. به شهری که همه کوچه های آن رنگ و بوی شما را داشت. به شهری که هرچه در آن بود عشق بود و شور. نور بود و نور. آخر می گویند که همیشه در به دنبال نشانی این شهر بودی شهری که روی نقشه نمی توانی پیدایش کنی.
انچه می خوانید دلنوشته ایست جانسوز از تنها فرزند و دختر شهید سیف اله ملکی اولین شهید شهرستان جاجرم شهر درق و نوه شهید فضل اله حسن زاده.
دلم بهانه پدر را گرفته است. به من گفتند باید حرف دلم را بگویم بغض گلویم را پاره کرده و ناگاه صدای هق هق گریه ام را فرزندانم هم شنیدند.
از کجا بگویم ؟ از شهیدان که معراج مردان مؤمن اند یا از شهید که زنده تاریخ است؟
از پدر عزیزم که در اوج شیرین زبانیم که با هر بابا گفتنم گل از گلش میشکفت یا از پدر بزرگ عزیزم که با شهادتش غم نداشتن پدر برایم غیرقابل تحمل شده بود.
بابای من:
دوست داشتم در کنارم باشی تا سر بر زانویت بگذارم و درد دلهایم را برایت بگویم دلم می خواست کنارت بنشینم تا برایم حرف بزنی و با سخنان شیرینت مرا راهنمایی کنی.
ای کاش بودی تا من هم در کنار تو به خودم ببالم.
می دانم که می شنوی.
اما حالا که فکر می کنم می بینم اکنون زمانی است که باید بیشتر به تو افتخار کنم چون تو شهیدی و شهید زیباترین تفسیر عشق و شجاعت و ایثار است.
فقط با سوز دل و اشک چشمم می خواهم بگویم که سخت ترین روز زندگی من آن بود که باید با دستان کوچکمان کلمه بابا را مشق کنیم و صدا بکشیم آخر ما که در زندگی خود هرگز پدر را ندیده و کسی را بابا صدا نکرده بودیم و مفهوم جمله (بابا آب داد) بی معنی است شاید سخت ترین روز زندگی فرزندان شاهد همان روزی بود که باید کلمه بابا را مشق می کردند.
من که دگر از نداشتن پدر ناراحت نیستم چرا که با دیدن چهره نورانی و دلسوز علی زمان(امام خامنه ای) سیمای پدر را تجسم می کنم و هرگز احساس یتیمی نمی کنم.
اما بزرگواران نامه ام ادامه دارد قسمت دوم آن خطاب به پدر بزرگم عزیزم است انسان شریفی که به او لقب حبیب ابن مظاهر را دادند چون او مسن ترین شهید درق است...
سلام بر پدری که سالهاست او ندیده ام
سلام بر پدری که در نبود پدرم دست نوازشش بر سرم بود
و در کودکی با او حرف می زدم
می خندیدم بازی می کردم
پدر حالا که من بزرگ شده ام انقدر بزرگ که چشمان من تجلی گاه اندیشه ات گشته است.
پدرم دلم برای بودنت تنگ است
اما تنها قاب عکس توست که مرحم دل مجروح من است
می خواستم زمانی که بر سر مزارت می آیم صدایت بزنم
می خواهم از روزهایی برایت بگویم که می خواستم لبخند بزنم اما توان لبخند زدن بر لبانم نبود
چرا که در برگ ریزان زندگی ام محو شده بود
پدر جان زمانی که به قاب چوبی عکست نگاه می کردم و می بینم که به من نگاه می کنی برایم لذت بخش است.
پدرم اگر چه زخم های سینه ات را هرشب چون کابوس می بینم ولی با افتخار نامت را فریاد می زنم.
پدرم وقتی رفتی دلم گرفت
اخر با تو می شد به پیشواز صنوبرها رفت و پرستوها را تا دیار نور بدرقه کرد.
با تو می شد تا ان سوی پرچین دلها رفت و عشق خدائی را زیباتر دید.
باتو دلم چه آرامشی غریبی داشت. بگو ای مسافر نازنینم بگو برای دیدن تو باید از کدام کوچه گذشت؟
راستی پدربزرگ عزیزم
برای زیارت تو به جبهه شلمچه آمده ام می دانی؟
پدرم چشمه اشک خشک شدنی نیست آنجا صاحب خانه عشق است.
و دیگر حساب و کتاب قطره های اشکم را ندارم تا اشک های من فرود می آید
و قدم می زنم به جایی که شهدا قدم می زدند.
بدن زخم خورده ای او که یادگاری از کربلای 5 بود، او را هرگز ناامید ننمود بلکه به او امیدی داد تا به شهادت فکر نماید و به این آرزوی عاشقان بیشتر نزدیک گردد.
پدربزرگ عزیزم تو در اشنویه طلوع نمودی و در کربلای 5 جاودانه شدی
آری بعد از پدرم تو شهادت را بر ماندن ترجیح دادی چرا که روح بلند و ملکوتی تو نمی توانست در این دنیای خاکی بماند.
خوشا به حالت حبیب ابن مظاهر که به قافله حسین ع پیوستی و از علایق دنیا گذشتی.
خوشا به حالت که این دنیا نتوانست تو را در قفس خویش نماید
نگاهت نگاه عشق و فداکاری است...
پدر عزیز و پدربزرگ مهربانم برای انتظار نوازش دستان پرمهرتان که از عطر بهشت سرشارند لحظه شماری می کنم و همواره با بغض و حسرت به پایان این لحظه انتظار می نشینم

شهدا مرتبط :

شهید سيف الله ملكي