ای تمام تنهایی من!

ای تمام تنهایی من!

نویسنده : فرزند شهید محمدرضا عظیمی نیا
نامه ای به پدر عزیز و شهیدم که در کردستان شهد شهادت نوشید...
خوابم بیا....
اینجا میان بیابان‌های کویر یزد میان مسیر یزد تا کردستان مرا به گزبنی تلخ دخیل بسته‌اند تا خواب شیرین تو از سرم بپرد اما من دیگر طاقت ندارم آتش گرفته‌ام...واژه می‌بافم و شعر می گویم...باید به خوابم بیایی آخر عشق تنها می‌خواهد تنها باشد و تنها، تنها می‌خواهد عاشق باشد. به خواب‌هایم سری بزن ای تمام تنهایی من! من تو را می‌خواهم از گنبدهای دوردست... از گنبدهای دور دست تو را می‌خواهم. تویی که هزارو یک شب قصه‌هایم از نام زیبایت لبریز است. تویی که ردای سبز زیتونی رزمت لالایی خواب‌های دیرسال من است و فقط این را می دانم که همه اردک‌های زشت، قو خواهند شد اگر در برکهٔ چشمان مشتاق من برای دیدار تو غوطه ور شوند!
اگر به خوابم بیایی چشمانم تازه متولد خواهند شد وقتی بار دیگر به چشمان مهربان و بی ریای تو بیفتند آنگاه میتوانم دورکعت نماز حاجت را بهانه کنم و نام قشنگت را به همه قنوت‌های خسته‌ام دخیل ببندم. همه آسمان‌ها را پرواز خواهم کرد تا از فرشتگان سپیدپوش حوالی سیب‌های سرخ معطر نشانی کسی را بگیرم که عمری است سایه سایه با من می اید آنگاه همه می‌فهمند این صدای خیس که هر وعده از حنجرهٔ گلدسته‌های اذان بر می‌خیزد، بغض فروخوردهٔ همهٔ دلتنگی های من است.
امروز که این نامه را برایت می‌نویسم و در هوایت سخت بیقرارم، می‌رقصاند مرا کسی میان حوصلهٔ بادها و آرام نجوا می‌کند:
بابا چرا رفتی؟ چرا رفتی؟ عزیزم
خشکیده چشمانم چه بر خاک تو ریزم؟
من جز هوای کوی تو در سر ندارم
آخر چرا مرگ تو را باور ندارم؟
اگر به خوابم بیایی گلپوش خواهم کرد آینه را با زرد و نارنجی پاییز همهٔ دردهای کهنه‌ام و به موهایم خواهم بست صورتی غنچه‌های تازه شکفتهٔ دیدار تو را. توکه همیشه آنقدر به من نزدیکی که می‌توانم آرام سربرشانه های مهربانت بگذارم و همهٔ دم غروب‌هایم را گریه کنم، به خوابم بیا تا پرده‌های اشک را از دریچهٔ نیمه بستهٔ چشمانم کنار بزنی بی آنکه بچه آهوهای خسته ای که رد سرمه ریز چشم‌های قهوه‌ایم آرمیده‌اند، رم کنند...
فدایت
دخترت