سلام پدرم

سلام پدرم

نویسنده : دختر شهید

‍ ‍ بسم رب الشهداء و الصدیقین



بی مقدمه بگویم

سلام پدرم

سلام مرد خانه ام

سلام عزیز دل زهرای بابا

چقدر سخت است امروز نوشتن...

اخر امروز روز پدر است... روز کوه خانه...

روز مردی که دختر تا آخر عمرش تکیه میکند به بودنش...

و اما دختران بابایی اند

خدا نکند خانه ای بی پدر شود، پدر که می رود انگار پرده ای به روی تمام خوشی های دل دخترش کشیده می شود و تمام لحظه های دخترک بابا پر می شود از دلتنگی های برای بابا

چقدر سخت است نوشتن

نوشتن برای عزیزی که ده سال کنار تختش ایستاده باشی و بوسه بر دستان و فرق شکافته اش زده باشی اما حالا تنها سهم تو بوسه بر سنگ مزارش باشد

چقدر سخت است مرور خاطراتت در کنار تخت خالی از جسم پاک پدر

چقدر سخت است خیره شدن به عکسی که روزی خیره شدن به نگاهش شاید ساعت ها وقتت را پر می کرد از بودنش...

بابای من

نور خدای من، نه بگذار بگویم نور خانه من

تو همیشه نور خانه مان را روشن نگه داشتی...

وقتی تو بودی هر لحظه مان پر بود از حضور میهمانانت.... مهمانانی که انگار با حضورشان سنگ صبور زهرای بابا شده بودند

به راستی بابا تو همیشه نور خانه بودی و هستی



نامت را که میبرم دلم را روشن میکنی...

و اما هنوز هم نامت در گوشه گوشه ی خانه پیچیده و یادت در دل یک ملت برای همیشه زنده مانده...

محمد را میبینم او هم دلش بهانه ات را می گیرد اما انگار این روز ها بیشتر دارد مرد خانه بودن را تمرین می کند...

او هم مثل تو دلش می خواهد مردی باشد که دنیا به بودنش افتخار کند...

بابای من

امسال هم مثل تمام سالهای گذشته روز پدر آمد با این تفاوت که هدیه ی سالهای قبلم برای تو دستانی بود رو به اسمان پر از دعا برای سلامتی ات

اما حالا

حالا بابا تنها دل خوش کرده ام به آمدن سوی مزارت

بابا این روز ها تو باید برایمان دعا کنی

دعا کن تا مثل تو عاقبتمان بخیر شود

دعا کن برای رهبرم

دعایمان کن تا هیچ گاه شرمنده از تو و دوستان شهیدت نباشیم

پدر عزیزم روزت مبارک



‍ زهرا موسوی فرزند شهید همیشه زنده سید نور خدا موسوی در اولین سال عروج پدر برای پدر چنین نوشت.....