آخرین دیدار

آخرین دیدار

نویسنده : فرزند شهید احد ریخته گر نظامی
پدرم آخرین باری که به تبریز آمده بود روز تولدم بود کم کم از آمدنش ناامید شده بودم اما او به هر ترتیبی که بود خود را رسانده بود پدرم در عملیات سنگینی شرکت داشت این امر باعث آزادسازی پیرانشهر شده بود و من به شجاعت و دلیری پدرم افتخار می کردم از این که فرزند چنین پدری بودم به خود می بالیدم. او کلی برایم کادو خریده بود آن شب ما تا صبح باهم صحبت کردیم او کل اتفاقات را برایم توضیح می داد. خیلی ناراحت بود که چگونه جوانان باغیرت پیش چشمانش شهید می شوند و من از دلتنگی هایم برایش می گفتم اما او مرا به صبر دعوت می کرد و می گفت سربازانش هم از خانواده هایشان دور هستند اگر ده روز تحمل کنم برای همیشه در کنارم خواهد ماند و به امید صبح روشن چشمهایم را بستم خوشحال از وعده ای که پدرم به من داد.
صبح وقتی بلند شدیم به بیرون رفتیم و هرچه لازم بود برایم خرید و خواهرانش سر زد و از حال آنها جویا شد سپس مرا به غذاخوری برد اما خودش دست به غذا نزد گفت از غذا خوردنت لذت می برم می خواهم دل سیر نگاهت کنم.
وقتی برگشتیم دیدم کفش هایش را واکس می زند وای پدرم عزم سفر کرده بی اختیار اشک از چشمانم جاری شد چقدر زود ...به من گفت لباسهایت همیشه در کنارم هستند و با بوئیدن آنها عطر وجودت را حس می کنم سپس آرزوی موفقیت در کارهایم را کرد تا سرکوچه به دنبالش رفتم اما او هر قدمی را که بر می داشت از من دور تر می شد و ضربان قلبم تندتر می شد زمان معکوس شروع شده بود و من هر لحظه مشتاق تر از روز قبل در انتظار پاره تنم روز شماری می کردم.
شب تاسوعا بود که من در خواب پدرم را دیدم که زخمی شده است من تا صبح گریه کردم همه مرا به آرامش دعوت می کردند و به من امید می دادند. صبح وقتی در اتاقم بودم زنگ تلفن به صدا در آمد با عجله به سمتش رفتم مادربزرگم قبل از من گوشی را برداشت دیدم بدون هیچ صحبتی فقط اشک می ریزد به من گفتند که پدرت زخمی شده است ...وای خوابم تعبیر شده بود به همراه خانواده به سمت معراج شهدا به راه افتادیم نمی دانستم پدرم شهید شده بنظرم می رسید که آن جا بیمارستان است سرگردان به هرطرف می رفتم که یک لحظه از بین شهدا پدرم را دیدم که بی جان و بی ادعا به دیدار معشوقش رسیده بود او به دیدار برادر شهیدش رفته بود فردای آن روز تمام سربازانش برای تشییع پدرشان آمده بودند حالا فقط من نبودم که پدرم را از دست داده بودم بلکه آن ها هم در این واقعه داغ دار بودند به خودم افتخار کردم که فرزند چنین فرد غیوری هستم. آری پدرم بعد از ده روز برای همیشه در قلبم جاودانه ماند.روحش شاد.