خاطراتی زیبا از شهید علی نعمتی

خاطراتی زیبا از شهید علی نعمتی

در سال ۱۳۶۹ کلاس اول دبیرستان، رشته ریاضی دبیرستان شهید دکتر باهنر شهرستان مراغه روز اول در مدرسه جدید با دوستانی جدید و نا آشنا وارد کلاس شدیم یک پسر مهربان، زیبا و دلنشین در صندلی کناری من نشست همواره حسی زیبا در وجودش نمایان بود و اونم اینکه واقعا یک شهید بود یکی از خصوصیات من این بود که با هیچ کسی دوست و صمیمی نمی شدم ولی با علی آنقدر صمیمی شدیم که حتی یک لحظه دوری همدیگر را تحمل نمی کردیم بچه ها در آن سنین معمولا دنبال شیطنت بلوغ و تحولات خاصی در زندگی شان هستند انگار علی به دور از تمامی این شیطنت ها آفریده شده بود خانواده علی در روستای چلان سکونت داشتند ولی علی در طول تحصیل در یک منزل در داخل شهر مراغه سکونت داشت یک روز مرا به منزل محل سکونت خود دعوت کرد چند نفر از پسرهای فامیلش نیز همزمان با من مهمانش بودند همش به اونا توصیه می کرد که سروصدا نکنید یا توی کوچه خدای نکرده به دخترهای همسایه ها اصلا نگاه نکنید سرتونو پایین بیاندازید و رد شوید یک حرفهایی می زد که انگار یک عالم بود و در حد سخنان یک نوجوان نبود این افکار و اخلاق علی باعث می شد هر روز بیشتر مجذوب اخلاق و رفتارش بشوم از علی می پرسیدم تا بحال عاشق نشدی می گفت من هیچوقت نمی توانم به هیچ دختری توجه خاصی داشته باشم انگار همه دخترها رو خواهر خودم می دانم حس می کنم اونا خواهر من هستند و همان گونه که دوست ندارم هیچ کسی به خواهر خودم توجه داشته باشد منم نمی توانم به دختر مردم توجهی داشته باشم اونروز که مهمانش بودم اونقدر با مهربانی خاصی میزبانم بود که در تمام عمرم کسی را به اندازه علی مهمان نواز ندیده بودم. علی هیچوقت در مقابل حرفا و رفتار من و هرکسی دیگر اعتراض نمیکرد همیشه تبسم دوست داشتنی بر لبانش بود. هیچوقت با خودش پاک کن همراه نداشت می گفت دوست دارم همیشه از تو پاک کن بگیرم می گفتم چرا؟ می گفت که برام لذت بخشه همیشه از دست تو پاک کن بگیرم واقعا هم همین کار رو کرد. بعد از چند سال تحصیل به خدمت سربازی رفت به مرخصی برگشته بود که در خیابان دیدم از آنور خیابان صدایم میزند سریع از خیابان رد شد و اومد و سخت بغلم کرد و برام آرزوی موفقیت در تحصیلات کرد و گفت رضا جان تو زرنگی و میدونم ادامه تحصیل می دهی ولی من میدونم که دیدار آخر مون هست سپس گریه کرد و گفت دیگر نمی تونم ببینمت خلی ناراحت شدم و گفتم علی مگه چی شده؟ گفت حس می کنم این اخرین مرخصی منه دفعه بعد من در میان شما نخواهم بود. گفتم داری شوخی می کنی انشالله که به زودی صحت و سلامت خدمت را تمام می کنی و بعد از خدمت تو هم ادامه تحصیل می دهی و دانشگاه می روی. گفت خیلی دوست داشتم منم دانشگاه بروم و پیش شما باشم ولی تقدیر من اون نخواهد بود. دوباره بغلم کرد و بسیار گرفته و ناراحت خداحافظی کرد و گفت رضا باور کن دیگر نخواهم بود و سپس سریع خیابان را رد شد رفت. رفتنش اونروز عین یک پرواز بود موقع رد شدن از خیابان دست تکون میداد و می خندید و می گفت رضا ببخش که عجله دارم و نتونستم زیاد پیشت باشم. و پر کشید دو روز نگذشته بود که اعلامیه شهادتش را توی خیابان های شهرمان پخش کردند. علی درست در همان روزی شهید شد که به دنیا آمده بود ولادت و شهادتش در ۲ شهریور بر خانواده اش مبارک باشد. شهید علی نعمتی رفت چون لایق شهادت بود ولی ما ماندیم تا گناهمون هر روز بیشتر و بیشتر شود. شهید علی نعمتی از اول هم شهید بود که تیر منافق درست وسط پیشانیش خورد. حسین گونه شهید شد درسته که بهترین و زیباترین انسان ها به دست پست ترین آدم ها به درجه رفیع شهادت نائل می گردند. امیدورام این خاطرات بنده از زندگی دوران نوجوانی علی عزیز یادگاری باشد بر دفتر شهادتش از بنده تا شفاعت ما را هم از خداوند بنماید. نویسنده دکتر رضا عباس پور (دکترای مهندسی برق) همکلاسی دوران دبیرستان شهید علی نعمتی

شهدا مرتبط :

شهید علی نعمتی چلان