یادش پشتوانه ی محکمی برایم هست

یادش پشتوانه ی محکمی برایم هست

نویسنده : فرزند شهید ناصری
بسم رب الشهدا و الصدیقین
من اعظم دختر کوچک شهید هستم متولد 1359 در آن زمان که پدرم شهید شده من تنها 11ماه داشتم.
چیزی به یاد ندارم ولی مادرم برایم تعریف می کرد که وقتی پدرت می خواست به جبهه برود خیلی گریه می کردم و بی تابی می کردم و از سختی زندگیش که چطور من و خواهرم را بزرگ می کرد می گفت و خیلی ناراحتم که اصلا یادم نمی آید آن روزها چون خیلی کوچک بودم و خاطره ای از پدرم ندارم و فقط یادش و حرف های مادرم و عکس هایش هست برایم و مادرم می گفت همش بهونه می گرفتی از همان کوچیکی حتی موقعی که می خواستی به مدرسه بروی دوست نداشتی به مدرسه بروی که تنها برای خودت باشی و همیشه گوشه گیر بودی و این مادرم را نگران می کرد از بچگی یتیم بزرگ شدم و این برایم سخت بود همیشه جای خالی پدرم را به مادرم می گفتم وقتی کارنامه درسیم را می گرفتم دوست داشتم به پدرم نشان بدهم ولی وقتی پدر نبود خیلی رنج می کشیدم و گریه می کردم و مادرم من را دلداری می داد که تو باید خوشحال باشی که پدرت شهید شده ما و پدرت درجه خوبی پیش خدا داریم و ما خدارا داریم و هیچ وقت تنها نیستیم من آرام می شدم با حرف های مادرم و بهونه هایم کمتر می شد.
وقتی بزرگ شدم خواستگار برایم می امد. نمی توانستم درست تصمیم بگیرم چون پدر بالای سرم نبود که راهنمایی ام بکند و وقتی ازدواج کردم زندگی موفقی نداشتم چون پشتوانه ای نداشتم و من را کوچک می شماردند و خیلی سختی می کشیدم و زندگی ام به طلاق می انجامید و واقعا اگر پدرم بود نمی گذاشت این سختی ها را بکشم. به سر قبر پدرم می رفتم با او حرف می زدم و گریه می کردم که چرا من باید بدون تو بزرگ شوم چرا پدر مرا تنها گذاشتی اگر تو بودی زندگیم خیلی خوب بود و همه حسرت زندگیم را می خوردند و حرف هایم را با او می زدم آرامتر می شدم.
وقتی کنار مادرم می نشینم و از پدرم می گوید خیلی دوست داشتم در آن زمان سنم بیشتر بود که خود می توانستم آن خاطره ها را به یاد بیاورم مادرم می گفت پدرت هر خوابی می دید تعبیرش درست در می آمد.
یک بار در جبهه بود خواب دید که من زیر گلویم چیزی در آمده وقتی از خواب بیدار شد خیلی نگران بود و چون چند روز پیش به مرخصی آمده بود اجازه نداشت که باز به مرخصی بیاید و داییم به جای او فرم مرخصی را پرکرد که او بتواند به مرخصی بیاید و وقتی به مرخصی آمد دید که واقعا در زیرگلویم چیزی در آمده و خیلی نگران شد و من را به دکتر برد و تا خوب نشدم به جبهه نرفت. و الان در زندگی ام خیلی مشکل دارم و با توجه به مشکلات زیادی که دارم هرموقع که با پدرم در میان می گذارم احساس می کنم که کنارم هست و کمکم می کند و هروقت کاری می کنم که اشتباه است ناراحتیش را حس می کنم و الان دیگر احساس نمی کنم که تنهام چون پدر با این که جسمش کنارم نیست ولی روحش و یادش پشتوانه ی محکمی برایم هست. والسلام

شهدا مرتبط :

شهید خان بابا ناصری