گریه نکن

گریه نکن

آخرین بروزرسانی : شنبه، 30 دی 1402 ساعت 19:15

شهدا کامل‌ترین نمونه‌های حیات طیبه بودند و به همین خاطر است که جوانان آرمان‌گرا که دنبال خوشبختی و سعادت دنیا و آخرت هستند، مشتاقانه دنبال خاطرات آنها می‌گردند تا کام تشنه‌ی خود را از این اقیانوس شیرین حقیقت سیراب کنند.

به گزارش پایگاه خبری شهدای فراجا؛ شهید مدافع وطن ایرج کنشلو در تاریخ۱۱/۹/۱۳۵۰ در تهران متولد شد و در تاریخ ۷/۵/۱۳۷۰در کردستان، منطقه سرو پادگان بابا ضیاعی به شهادت رسید و در زادگاه پدری‌اش روستای یاسر سفلا به خاک سپرده شد.

به رسم وظیفه بر آن شدیم به سراغ خانواده‌‌ی شهید مدافع وطن ایرج کنشلو رفته و از خاطرات این بزرگوار جویا شویم.

مادر بزرگوار شهید این چنین از شهیدش روایت می‌کند؛

تعداد خواهر و برادر و وضعیت تأهل:

پسرم دو برادر داشتند. پسرم مجرد بود و فرصتی برای ازدواج و تشکیل خانواده پیدا نکرد.

اخلاقیات:

پسر برومندم اخلاقش خوب بود، خیلی مظلوم، مهربان و خوش‌رو بود. صبر زیادی داشت. از کودکی پدرش را از دست داد، اما همیشه در کارها به من کمک می‌کرد. احترام من را نگه می‌داشت. از برادرانش نگهداری می‌کرد و با آنها رفتار خوبی داشت. با اقوام رفت‌وآمد داشت و هیچ‌گاه ارتباطش را قطع نکرد. به مسجد رفت‌وآمد داشت و در آنجا نماز می‌خواند. در نماز جمعه شرکت می‌کرد.

ماه رمضان و محرم:

از وقتی که به سن تکلیف رسیده بود، روزه و نمازش به‌جا بود. به امام حسین(علیه السلام) خیلی علاقه داشت و در ماه محرم‌ به هیئت می‌رفت و آنجا هر کمکی از دستش برمی‌آمد، انجام می‌داد.

دیدگاه به امام خمینی(ره):

پسر عزیزم بسیار به امام علاقه داشت. همیشه سخنرانی ایشان را گوش می‌کرد و عکس امام(ره) را داشت. وقتی امام(ره) فوت کرد، ناراحت بود و گریه می‌کرد.

کمک به دیگران:

هر کاری از دستش برمی‌آمد، برای دیگران انجام می‌داد. به مادربزرگش بسیار کمک می‌کرد و در هیئت نیز کمک‌حال بود.

امر به معروف و نهی از منکر:

اگر کسی بود که حجابش را رعایت نمی‌کرد به او می‌گفت: «حجابتان را رعایت کنید؛ موی سرتان بیرون نباشد؛ رعایت کنید.» روی غیبت و دروغ،  عجیب حساس بود. اگر مالی صاحبش معلوم نبود، به هیچ عنوان دست نمی‌زد و همیشه مراقب بود.

روزهای آخر:

ایشان بار آخری که آمد گفت: «مادر من لباس نو می‌خواهم.» ما شهر ری بودیم و به زیارت شاه عبدالعظیم رفتیم و برایش خرید کردم. با همان لباس‌ها رفت و ۱۵روز بعد خبرش را آوردند. با همان لباس‌ها عکس گرفته بود و موقع شناسایی در پزشک قانونی همان لباس تنش بود و با همان شناسایی شد.

دیدار آخر:

ایشان مثل همیشه شاد بود. خداحافظی کرد و مثل همیشه رفت. هر زمان که می‌رفت، پشت سرش را نگاه می‌کرد و او را از زیر قرآن رد می کردم و آب می‌پاشیدم. سری آخر هم همین طور رفت.

خبر شهادت:

خانواده‌ی عمویش می‌دانستند که شهید شده، اما به من نگفتند. نیروی انتظامی آمد و گفت: «مادر! یک چیزی بگویم، ناراحت نمی‌شوی؟ گفتم: «چی؟» گفت: «پسرت به شهادت رسیده، باید بروی و شناسایی کنی.»

نحوه‌ی شهادت:

پسر رشیدم در کردستان، پادگان بابا ضیاعی خدمت می‌کردند که با منافقین درگیر شدند و به شهادت رسیدند. ایشان را به‌خاطر اینکه بی‌سیم‌چی بود، زنده گرفته بودند و بعد از چند روز جنازه‌اش را در کوه‌های اطراف پادگان پیدا کردند و سربازان دیگری هم که همراه ایشان بودند، به شهادت رسیدند. بعد از چند روز یک چوپان که گوسفندهایش را در آن منطقه می‌چراند، در کوه‌های کردستان می‌بیند که در جایی کلاغ جمع می‌شود، جلوتر می‌رود و می‌بیند که یک سرباز آنجا هست که سر ندارد. بعد از چند روز نامه‌ای داده بودند که لب مرز ترکیه بیایید و سر سربازتان را ببرید که به آنجا رفته بودند و سر پسرم را آورده بودند.

دل‌تنگی:

مادر هستم! مگر می شود به یاد فرزندت نباشی؟ صبح که بلند می‌شوم، به عکسش سلام می‌کنم و با او صحبت می‌کنم. همیشه سر مزارش، با او درددل و گریه می‌کنم. در زمان مشکلات، به پسرم متوسل می‌شوم و او گره‌گشایی می‌کند و هرچه بخواهم، به من می‌دهد.

خواب:

وقتی گریه کنم و ناراحت بشوم، به خوابم می‌آید و می‌گوید: «گریه نکن.» هرگاه ناراحت باشم، به خوابم می‌آید و می‌گوید: «مادر چرا ناراحت هستی؟ تو ناراحت هستی و گریه می‌کنی، من هم ناراحت هستم؛ از تو خواهش می‌کنم که گریه نکنی که من هم ناراحت باشم.»

السلام علی الشهداء و الصدیقین

شهدا مرتبط :

شهید ايرج كنشلو

دیدگاه های شما :


کدامنیتی