دلنوشته سیده زهرا موسوی فرزند شهید همیشه زنده سید نور خدا موسوی برای فاطمه بیرانوند فرزند شهید مدافع وطن سرگرد جابر بیرانوند  ‍

دلنوشته سیده زهرا موسوی فرزند شهید همیشه زنده سید نور خدا موسوی برای فاطمه بیرانوند فرزند شهید مدافع وطن سرگرد جابر بیرانوند ‍

نویسنده : سیده زهرا موسوی فرزند شهید همیشه زنده سید نور خدا موسوی

سلام فاطمه جان

میدانم هفته هفته ای بود برایت پر از آشوب و اضطراب

هفته ای که همه اش پر بود از خواهش و التماس به درگاه خدا

حال و هوایت ابری و بیقرار تر از همیشه

بند بند دلت وصل شده بود به تختی که تنها نشان پدرم است از بعدِ شهادتش...

دست هایت را در میله های تخت بابا گره زده بودی و عجز کنان به درگاه خدا برای پدر مجروحت دعا میکردی...

حال و هوای بیقرارت را که نظاره میکردم مدام لحظه های بودن با بابا برایم مرور میشد...

روز هایی که تمام خواهش دلم شده بود تنها بودن بابا حتی با تن مجروح...

نمیدانم چگونه بگویم از لحظه ای که خبر داشتم پدرت راهی آسمان شده اما تو هنوز هم نمیخواستی آن را به قبول باورت برسانی...

لحظه ی شنیدن جدایی سخت است

خبر دارم از داغ دلت

جگر می سوزد و انگار بند بند وجودت جدا می شود...

حال بیقرارت را نظاره گر شده بودم و برایت از خدا طلب صبر کردم...

نمیدانم چگونه باید تحمل فراق عزیز را معنا کرد چرا که از هر چیزی معنایش سخت تر به وادی عمل در می آید...

اما بدان حالا پدرانمان با هم دوستان آسمانی شده اند...

فاطمه جان قبل از رفتن پدر اگر وداعی کردی به او بگو سلامم را به بابای مجروحم برساند و پیشانی اش را به جای من ببوسد...

به بابا بگو از امروز دلگویه های دلمان به هم نزدیک است و هر دو برای پدر شعار فراق میخوانیم...

بگو دلمان سخت تنگ است اما به هر دوی آنها افتخار می کنیم چرا که نه تنها برای آسایش ما بلکه برای یک ملت از با ارزش ترین چیز خود گذشتند...

عزیزم میدانم دلت داغدار است اما دوست دارم تا بگویم درغم از دست دادن پدر عزیزت با تو شریک هستم و از خداوند متعال برای خودت و خانواده ات طلب صبر میکنم.