تکرار لحظه لحظه خاطرات شهید

تکرار لحظه لحظه خاطرات شهید

نویسنده : دختر شهید سیدنورخدا موسوی
بسم رب النور

نوشته اند برایت
به نور خدا پیوسته ای
چه جمله ای و چه حرفها که از پیش چشمانم می گذرد و تک تک کلماتم اشک می شود و به روی گونه هایم می بارد
باز هم چشم هایی خیس و دلهایی که دوباره داغدار شد برای مردی که تمام وجودش مردانگی بود...
باز هم پیش چشمم حاضر است تک تک لحظات وداعی که گر چه کوتاه اما مرهمی برای زخم های دلم بود...
امروز با تک تک ناله های عزیزانت بر سر پیکرت من هم نالیدم و اشک ریختم
اصلا انگار تک تک لحظات وداع با پدر دوباره برایم تکرار میشد...
بگذارم برایت از امشب بگویم
امشبی که تو برای هميشه غم هجران ۱۳ ساله ات به پایان می رسد و مهمان همیشگی پدر می شوی...
نگاه کن عمو
باز هم نور می بارد از زمین و آسمان
باز هم نور خدا به رسم میزبانی، نامش بر سر در آسمان حک شده و دستانش را به شوق آغوش رفیقان شهیدش باز کرده...
ماه امشب را ببین
امشب چشم های ماه خیره مانده سوی زمین..‌. درست مثل آن شبی که ایستاده بود بالای مزار نورانی پدر
ایستاده بود آنجا
شاید برای آرامش دل زهرای بابا
شاید برای اینکه مرهمی باشد برای زخم دلهای سوخته از درد فراق
ماه امشب هم حکایتی دارد
گویی خبر دارد مهمان عزیزی قرار است راه زمینی اش را طی کند و برای همیشه همسفر آسمانها باشد...
سفر بخیر دلاور
چگونه خطابت کنم
نمیدانم
تویی که از کودکی شنیده ام هم برای پدر برادر بودی و هم رفیق
تویی که تمام همرزمانت حکایت می‌کنند با پدر یک روح بودید اما در دو تن خسته و همیشه حاضر در میدان
تویی که نقطه ی وصلت به پدر از دانشگاه آغاز شد و فقط خدا خبر دارد از ارتباط زیبای شما
تویی که روزی فرمانده پدر بودی و پدر با افتخار جانشینت
فرمانده اش بودی اما فرمانده ای که در تمام این ده سال مشتاق بود برای رسیدن به پدر
چگونه خطابت کنم عموجانم
من باز هم پای درس رفاقت پدر کم آوردم
هنوز هم مانده ام ...
خبر ندارم آبان چه دشمنی با من دارد
آبانی که هم پدر را از من گرفت و حالا هم شما را
چه زود پدر خریدارت شد عمو
کاش قبل از رفتنت برای من میگفتی چگونه نجوا کردی با پدر در تک تک لحظات خلوتت که تنها چند روز بعد از سومین سال شهادتش دستت را گرفت و تو را هم خریدار شد...
کاش برایم میگفتی به کدامین لحظه ی رفاقتتان قسمش دادی که پدر هم پیش روی خواسته ات کم آورد و توان دوری ات را دیگر نداشت...
کاش به من درس عاشقی میدادی عمو
کاش به من میگفتی بابا به کدامین قیمت برات شهادتت را از صاحب نامت برایت خریدار شد
عمو مهدی
سرباز مهدی فاطمه شدی
گوارای وجودت
هم نشینی بابای شهیدم مبارکت باشد
راستی کاش برایم میگفتی لحظه ی آخر پدر را دیدی یا نه
عموی شهیدم
سردار صحرا
سالها بود که لار کابوس شبهای تارم شده بود
همان لار که تو از نزدیک شاهدش بودی ذره ذره پدرم را از من گرفت
همان لار که چقدر اشک ریختی و غبطه خوردی آنجا به حال پدر
چقدر دلت میخواست تو هم از همان سرزمین با پدر و تک تک همرزمان شهیدش مهمان آسمان باشی اما عمو حالا که تو هم رسیدی به بابا شاهد باش بابای زهرا رسم ادب را خوب بلد بود
بابای زهرا علمدار خوبی برای فرمانده اش بود و پیشقدم شد تا خودش را فدای برادرش کرد... تک تک این درس ها درس عاشوراست و شما چه خوب پای مکتب این درسها نشستید و درس عاشقی را پس دادید...
آه عمو ۱۳ سال افسوس خوردی و آرزوی رسیدن کردی اما
خبر نداشتی تقدیر شهادت پدر را که نوشتند کویر لار شاید همانجا بود که برای تو نوشته بودند باید بمانی
باید میماندی تا امروز
تا خودت را برسانی به بیابان های سمسور کرمان
عمو مهدی
حالا علاوه بر لار هر زمان نام این مکان را هم میشنوم دلم می سوزد و راهی به جز اشک درمان بی تابی های دلم نمی شود
عموی همیشه دلاورم
امروز روز تو بود
امروز تمام ایرانم به احترام تو قیام کردند و من هم به احترامت نام و یادت را کنار نام پدر تا ابد زنده نگه میدارم
به این امید که سلامم را به محضر پدر شهیدم برسانی
سلام زهرای دلتنگ پدر را به محضر بابای شهیدش برسان و برایش بگو چقدر دلتنگم
شهادتت مبارک عموجانم




دلنوشته سیده زهرا موسوی فرزند شهید همیشه زنده وطن سید نورخدا موسوی برای عموی شهیدش سردار شهید مهدی توسنگ