من با افتخار و بلند گفتم . . .

من با افتخار و بلند گفتم . . .

نویسنده : دختر شهید قربانعلی امیدی ارجنکی
خوشا به حال آنان که پروازشان اسیر هیچ قفسی نشد، و هیچ بالی اسیر پروازشان نساخت .. خوشا به حال آنان که از رهایی رهیدند ، خوشا به حال آنان که شهید شدند.

بابای خوبم بعداز مدتها قلم به دست گرفتم وآماده نوشتن دلتنگی هایم برصفحات سفیددفترم شدم..
تابازبرایت شرحی ازدلتنگی های غریب دخترانه ام دهم...
مدتیست بغض امانم رابریده.
می خواستم قلم به دست بگیرم وبنویسم ولی هیچکدام یاری ام نکردند...
نه کاغذ..نه قلم...نه دلتنگی هایم...
و به اوج بی کسی هایم که می رسم زبانم هم بسته می شود و تنها محکوم می شوم به سکوت...
یادم به رفتنت می افتد رفتنی بی بازگشت.رفتنی که بازگشتی برایم نداشت و ۱۵ ماه است منتظارم که برگردی .. اما نه برنمیگردی. میدونم تو برای حفظ امنیت من و بچه های دیگه شهید شدی. بشکند دستی که بر دست پر محبتت تیر زد. خونین شود قبلی که به قلب مهربان و رئوفت شلیک زد.
پدر عزیزم ۷سال کنارم بودی اما ۷۰سال برایم پدری کردی. اما حیف، الان که بهت نیاز دارم و نیستی .
باباجونم بدنبال سایه پدرانه ات میگردم. به دنبال آغوش محکمت، برای تکیه گاهم. به دنبال دستانت هستم که موهایم نوازش میخاهد.و به دنبال صدای مهربانت هستم که دلم صدایت را می‌خاهد.

ب ا ب ا.....
دلم...فقط کمی...کمی تورامی خواهد..
کمی محبت.. کمی نوازش..کمی قربان صدقه..

اصلا نه..، کمی لوس شدن برایت.....
درخاطرم لوس که شوم خاطرخواهم می شوی.. دست به سرم می کشی و نگاهم می کنی..
شایدتنهاخواسته دلم نگاهت باشد که چقدر دلم برایت تنگ شده.
بابای عزیزم کلاس اولم تمام شد و روزی که همه بچه های کلاسم نوشتند بابا آب داد من با افتخار و بلند گفتم اما بابای من در راه امنیتمون جون داد.

امسال دراین روز و این هفته، برای اولین باره که تونستم هفته ناجا رو بهت تبریک بگم.

پدر عزیزتراز جانم. اسم تو و یاد تو باعث افتخار همه است. افتخار خانواده ات، دوستانت، همکارانت و حتی شهر و کشورت. و از همه مهمتر من که دخترت هستم.
ولی باز دلم کمی پدر می خواهد.