شما چطور به برادر کوچکتان گفتید؟

شما چطور به برادر کوچکتان گفتید؟

نویسنده : مریم فرزند شهید توحیدی نسب
داداش علی می‌خواهی خواندن را یادت بدهم؟
بیا و بگو ب با آی چسبان، ب با ای چسبان می‌شود بابا.
داداش علی بگو داعش، د مثل دنیا، آ مثل آتش، ع مثل علی، ش مثل شد یتیم، مثل...شهید.
شرمنده‌ام علی آقای کوچک،
مرد خانه،
هنوز در مدرسه یتیم را یادمان نداده اندکه برایت بگویم
اما اگر گفتند بابا آب داد،
تو بخوان بابای ما جان داد،
بگو باباخون داد.
وقتی گفتند آن مرد داس دارد تو بگو آن مرد غیرت داشت،
وقتی رسیدی به آن چه گفتند بخوان آن مرد با اسب آمد، تو بگو.... نه...تو هیچی نگو آن مرد دیگر نیامد حتی در باران مثل باران دیشب.
علی جان فکر کنم دیگر بابا منصور برایت ماشین کنترلی و بادکنک رنگی نیاورد.
فکر کنم دیگر پایین سرسره با دستان باز منتظرت نماند که زمین نخوری
خب بگذریم امسال که بخواهیم به مدرسه برویم معلم‌ها می‌پرسند پدرتان کجاست؟
بگوییم داشتیم قایم باشک بازی می‌کردیم که بابا منصورمان قایم شد و ما دیگر نتوانستیم پیدایش کنیم.
بگوییم که یک سنگ را نشان می‌دهند می گویند بابایتان آن جاست
شما بیایید بگویید که ما دلمان تنگ شده بازی بس است.
ما این بازی را دوست نداریم.
بیا دیگر....
بابا منصور می دانی چندروز از آمدنت دیر شده؟
تقویمی را که برای روزهای بودن و نبودنت علامت می‌زدم پرشده از علامت‌های تأخیر.
تو که سرت می‌رفت و قولت نمی‌رفت
بیا دیگر بیا بنشینیم زیر آفتاب،
موهای مریمت را شانه بزن و بباف
بیا یک بار دیگر فقط یک بعداز ظهر دیگرحیاط را آب بپاشیم،
گل هارا هرس کنیم و زیر سایه درخت همیشگی چای بخوریم و تو برایمان حرف بزنی.
فقط یک صبح دیگر تا مدرسه‌مان بیا تا خانم معلمان بگوید که چه دختر خوبی بودم
و تو یک بار دیگر یک بوسه دیگر نثار پیشانی‌ام کنی و من این بار وقت رفتنت دستم را بالاتر بگیرم و محکم‌تر تکان بدهم،
این بار طولانی‌تر دور شدنت و سایه قد و بالایت را تماشا کنم.
بابا جان این جا همه بهت زده‌اند
این بار که از مادر سراغت را گرفتم سکوت بغض آلودی کرد که بدجور مرا ترسانده،
امروز من در میان این همه لباس فرم کارت پر از تشویش و نگرانی دنبالت گشتم،
علی هم همه را خوب نگاه کرد و یک دفعه پرسید
مریم پس کو بابا
و این بار من هم دیدم جوابی جز سکوت ندارم.
بابا جان بیا فقط یک بار دیگر شاید من درست پای درست ننشسته‌ام که حالا جوابی برای این سؤال‌ها ندارم.
بیا بگو چه باید بکنم.
بگو چه شد که یک باره مرا فرزند شهید خطاب کردند.
آی دختران شهدا شما با این غم چه کردید؟
شما چطور به برادر کوچکتان گفتید؟
آی دختران شهدا