می دونم که پدرم زنده است
نویسنده
: فرزند شهید علی بهروزیان نسب
من می دونم که پدرم زنده است.
پدر عزیزم خوب می دونم که تو الان کنارم هستی ولی دوست دارم همیشه در کنارم مث اونوقتا..
راستش من تا سه سالگی بیشتر تورو ندیدم. کاشکی میشد اون روزی که رفتی باهات خداحافظی میکردم، نمی دونستم که اتفاقی قراره بیفته.
پدرجان می دونی که من هرشب آرزو میکنم پیش تو باشم اما در رؤیاهایم گم شده ای... کاشکی میشد که باشی.
می دونم که پیش خدا جات خوبه ولی بعضی وقتا بهم سر بزن دلم واست خیلی تنگ شده.
پدر من مث بارونه تو آسمونها تنها می مونه
وقتی که میاد تو خوابم همیشه شاد و خندونه
بابایه خوشگلم همیشه دست پر میومد خونه... من خیلی کوچیک بودم اما خوب یادمه که همیشه چشم به راهش بودم...هرشب با من بازی میکرد و میخندید و منو نوازش میکرد... وقتی نماز می خوند یادم هست که سوار کمرش میشدم. پدر با من میگفت: ای دختر گل گلی، اخه همیشه هرجا گل میدیدم میچیدمش وقتی باهام بازی میکرد مث من کودک میشد.
نفهمیدم کی رفت هرچی اتفاق افتاد مثل یه شیشه بود قلب پدر مث آینه بود. گل رز بود و هر وقت که نگاهش میکردم به رویم میخندید.
به خاطر دارم که زیر آلاچیق کنار دریا نشسته بودیم پدر به آب دریا زد و دستش رو در آب برد و یه دونه صدف بیرون آورد و اونو به من داد.
حالا من موندمو اون صدف...صدفمو دوست دارم.
بعضی وقتا که دلم خیلی تنگ می شه دوست دارم از ته دل صدا بزنم بابا...اما این کلمه برای من دیگه وجود نداره.
اما خداروشکر مادری مهربان دارم و همیشه با او میخندم و شاد هستم.
پدر عزیزم خوب می دونم که تو الان کنارم هستی ولی دوست دارم همیشه در کنارم مث اونوقتا..
راستش من تا سه سالگی بیشتر تورو ندیدم. کاشکی میشد اون روزی که رفتی باهات خداحافظی میکردم، نمی دونستم که اتفاقی قراره بیفته.
پدرجان می دونی که من هرشب آرزو میکنم پیش تو باشم اما در رؤیاهایم گم شده ای... کاشکی میشد که باشی.
می دونم که پیش خدا جات خوبه ولی بعضی وقتا بهم سر بزن دلم واست خیلی تنگ شده.
پدر من مث بارونه تو آسمونها تنها می مونه
وقتی که میاد تو خوابم همیشه شاد و خندونه
بابایه خوشگلم همیشه دست پر میومد خونه... من خیلی کوچیک بودم اما خوب یادمه که همیشه چشم به راهش بودم...هرشب با من بازی میکرد و میخندید و منو نوازش میکرد... وقتی نماز می خوند یادم هست که سوار کمرش میشدم. پدر با من میگفت: ای دختر گل گلی، اخه همیشه هرجا گل میدیدم میچیدمش وقتی باهام بازی میکرد مث من کودک میشد.
نفهمیدم کی رفت هرچی اتفاق افتاد مثل یه شیشه بود قلب پدر مث آینه بود. گل رز بود و هر وقت که نگاهش میکردم به رویم میخندید.
به خاطر دارم که زیر آلاچیق کنار دریا نشسته بودیم پدر به آب دریا زد و دستش رو در آب برد و یه دونه صدف بیرون آورد و اونو به من داد.
حالا من موندمو اون صدف...صدفمو دوست دارم.
بعضی وقتا که دلم خیلی تنگ می شه دوست دارم از ته دل صدا بزنم بابا...اما این کلمه برای من دیگه وجود نداره.
اما خداروشکر مادری مهربان دارم و همیشه با او میخندم و شاد هستم.
شهدا مرتبط :
شهید علی بهروزیان نسب