هرگز نمیتوانید شهادت را درک کنید

هرگز نمیتوانید شهادت را درک کنید

نویسنده : فرزند شهید غلامرضا یکه خانی
به نام آنکه تورا به اوج اعلاء رساند ولی عشق داشتن پدر را ازمن دریغ کرد اما شکر گذارم.
پدر مهربانم:سلامی گرم را که از جسم و روح خشکیده ام سرچشمه میگیرد نثار مقدم نگاهت میکنم.میدانم نام من را به یاد دارید یا آن را به دنیای پر تلاطم فراموشی سپرده اید؟ همیشه دوست داشتم برای شما نامه ای بنویسم،و حال که قلم به دست گرفتم زبانم یارای گفتن و دستم یارای نوشتن نمیکند.دوست داشتم روز شهادتت در کنارت بودم و جامه خونین تو را بر فراز قله های بلند کشورم می آویختم.دوست داشتم بدانم مجنون که بودی که از همه چیز گذشتی تا به معشوقت بپیوندی و مرا در سرمای سرد بی پدری رها کنی؟ کجا هستند آن دستان گرمت تا وجود بی حس مرا رمقی بخشند؟کجاست وجود گرمت تا تب هاب داغ هستی مرا آرام کند؟تو طعم شیرین پدر شدن را چشیدی اما ثانیه های نامردی نمیگذارد یک ثانیه من طعم شیرین پدر داشتن را بچشم.ای اسوه صبرو استقامت هیچ کس نمیتواند تصور کند که دوری تو با من چه میکند.در مسیر زندگی کسانی را دیده ام که از عشق هیچ نمیفهمند.آن ها شکوه تو یارانت را دوران غم باری میدانند که بر سینه تاریخ نشسته و شهادت را کار تلف شده ای می پندارند که قربانی هیچ ،آینده شان تباه گشته است و من به نمایندگی از کلیه فرزندان شاهد و یکی از اعضای همین نسل دوست دارم با مشت به دهان این غافلان دنیا بکوبمو بگویم شما هرگز نمیتوانید شهادت را درک کنید.میدانم به حرمت خون شهدا روزی خواهد رسید که به همه جهان و جهانیان بفهمانیم حق بر باطل پیروز خواهد شد.هرگز تو را و کبودی های پیکر پاک و درهم و شکسته ات را که موقع خداحافظی دیده ام را فراموش نمیکنم.آن زخم های عمیق گه هر کدام دری از بهشت را به رویت باز کردند.
پدر مهربانم : همیشه چشم به راه لبخند ها و نگاه مهربانانه تو هستم اما در رویاهایم همیشه تو را میبینم که من را نوید اینده ای روشن در زیر سایه ولایت میدهی و مرا سرباز کوچک رهبر و مولایم میخوانی و بدان تا اخرین قطره خونمان با تبعیت از مولایمان حضرت امام خامنه ای عزیز از راه امام و شهدا و انقلاب دفاع خواهیم کرد و لحظه ای از پاسداری و میراث گرانبهایت کوتاه نخواهیم امدو ضدانقلاب کوردل هم بداند هرگاه پرچمی از دست سرداری بیفتد صدها سردار فداکار نظام جمهوری اسلامی ایران به دست خواهند گرفت و تا بساط ضد انقلابیون از خدا بی خبر را به زباله دان تاریخ نریزیم از پای نخواهیم نشست.
میزنم بر سر خاکت اب پدر بوسه دوباره آخه لبام به بوسیدن تو عادت داره
باز دوباره پنجشنبه شد و من دل گرفته چون میخوام بیام کنارت براتو گلایه دارم
ای پدر دلم گرفته خسته شدم از این همه غم دوست دارم با تو باشم سر روی زانویت بذارم
مامانم بعد رفتن تو وانمود میکنه خوشحاله اما من از چشاش میخونم که تو دلش پردرده
پدر من دلمون واسه تو تنگه از بس ندیده تو را داره با همه میجنگه
هر روز که بهانه تو را میگیرم مامان می گه پدر تو پیش خدا تو بهشته