طلوعی دوباره می‌خواهم...

طلوعی دوباره می‌خواهم...

نویسنده : فرزند شهید

از میان علفزارهای بلند زندگی می‌گذرم و باد می‌وزد خوشه‌های عمرم را به هیاهو وا می‌دارد و زندگی‌ام در جریان است، چه اتفاقی در حال رخ دادن است، صدای پای شخصی می‌آید... از دور دست‌ها در حال آمدن به سوی من است چه غروب زیبایی گویی خورشید سرش را همچون کودک بهانه گیری بر بالین کوهستان نهاده همچون پدری دلسوز دست نوازشگر کوهستان بر سرش را احساس می‌کند... صدای باد در گوشم مژده آمدنش را می‌دهد.... آری پدر زندگی آنطور که در خیال کودکیم داشتم نبود خاک نرم در زیر پاهایم گویی درد دل مرا می‌شنود.... خورشید خوابش گرفته ناگهان شب فرا رسید و ظلمات همه جا را گرفت در دور دست‌ها درخشش نوری را می‌بینم به تجسم شخصی آشنا نزدیک می‌آید... آری من در رؤیا نیستم آن چهره آشنا پدرم است... مرد میانسالی شده با آن پیراهن سپید رنگ که بر تن کرده... آری من در رؤیا نیستم.... می‌خواستم بودنش را حضورش را و غربتم در این سال‌ها که گذشت را فریاد بزنم... به سمتش دویدم ناگهان خودم را به آغوش پر مهرش سپردم... از آن روزی که رفتی بیست سال می‌گذرد هنوز به یاد دارم رفتنت را پدر جان درآن صبح بهاری که مرا همراهی کردی چه عطر دل انگیز داشت آغوشت نمی‌توانستم از آن دل بکنم هر چقدر تورا در آغوش کوچک کودکیم می فشردم بیشتر و بیشتر مجذوبت می‌شدم آری همان روز تو رفتی و من تا به امروز در انتظار لحظه آمدنت هستم تو گفتی که زود می‌آیی... نمی‌دانستم طلوع آن صبح بهاری غروب زندگی‌ام خواهدشد چقدر با شوق رفتنت را نظاره می‌کردم... من در آن دنیای کودکی خودم هیچگاه معنی تلخ هرگز را نمی‌دانستم خیال می‌کردم هر کس که می‌رود روزی باز خواهد گشت آری روزی تورا خواهم دید پدر جان در عالم دیگری که بدی آن جا نیست و نیکی و آرامش همه جا را فرا گرفته... اکنون که تو و هم رزم‌هایت رفتید ما آرامش امروزمان را مدیون شما هستیم. بگذار هر چقدر می‌خواهند بدخواهان بگویند راهی که انتخاب کردید قطعاً راه صالحان است. همیشه به یادت خواهم بود.



 



 



۱۴۰۲/۰۲/۰۱ سجاد نظری، فرزند شهید (بیست‌ویکمین سالگرد شهید علیشیر نظری)

شهدا مرتبط :

شهید علیشیر نظری