میرویم تا راه کربلا را برای شما باز کنیم.

میرویم تا راه کربلا را برای شما باز کنیم.

نویسنده : فرزند شهید همت الله شمسایی
سلام بر شجاع ترین سردار عالم
درود بر زیباترین اسطوره زمین و اسمان
سلام و درود بر روح پاک شما و تمام شهیدان در راه خدا.
من فرزند شهیدم. شهیدی که هدفش از شهادت، رسیدن به تعالی و بازکردن مسیر زیارت پر از فیض شما بود.
دختر همان شهیدی که نام شما و ذکر بابرکتتان همیشه بر لبانش جاری بود.
یادم می آید کم سن و سال بودم؛ پدر قبل از این که اماده رزم با دشمن شود هر وقت نام شما را می اورد و در مراسم سینه زنی به عشق شما از جان و دل سینه می زد، با خود می گفتم مگر امام حسین علیه السلام چکار کرده که اینقدر عاشقانه پدرم برایش عزاداری میکند و با نام او اشک می ریزد؟ آخر آقا جان میدانید که من دخترم و دختران طاقت دیدن اشک پدر را ندارند.
تا اینکه از مادرم پرسیدم و او داستان شما و یارانتان را و داستان عاشورایتان و رقیه تان را برایم تعریف کرد و من تازه معنای گریه پدر را دانستم.
یادم نمیرود یه شب که آرام نداشتم؛ مادر برای آرامش من خاطره ای از پدر گفت که از میزان ارادتش به شما پی بردم. مادر گفت: قبل از انقلاب که بنا به موقعیت شغلی به ابادان منتقل شده بود و در آنجا سکونت داشتیم، همکاری داشت از برادران اهل تسنن.
پدر آنقدر از ائمه اطهار علیهم السلام به خصوص آقا امام حسین (ع) تعریف کرده بود و داستان شهادتشان را گفته بود که آن برادر اهل سنت شیفته مرام اباعبدالله علیه السلام شده بود.
تا اینکه روزی رییس پاسگاه وقت امده و گفته بود اقای شمسایی قرعه فال به نام شما افتاده و شما برای سفر به کربلای معلا و زیارت امام حسین علیه السلام انتخاب شده اید.
پدرت خیلی خوشحال می شود و بی صبرانه منتظر روز موعود؛
در همان حس و حال که پدر خود را برای زیارت آماده میکرد، روزی همان همکار به پدر می گوید اقای شمسایی شما آنقدر از امام حسین(ع) برای من تعریف کرده اید که من شیفته ایشان شده ام و می خواهم اگر شما قبول کنید به جای شما به کربلا بروم.
پدرِ عاشق و دلباخته ی امام حسینِ من به دلیل ارادت یک نفر از برادران اهل تسنن به شما، جای خود را به او می دهد.
همکار میرود و از انجا پیراهنی که به ضریح عطر اگین شده بود،برای پدرم سوغات می اورد.
بعد از چند سال که بعثی ها به خاک وطن ما حمله ور شدند، پدر جزء اولین ها، عازم جبهه های حق علیه باطل شد.
مادر میگوید؛ میخواست برود، از او پرسیدم: میخواهی من و بچه ها را تنها بگذاری؟ و جوابی که پدر داده بود این بود که من و هموطنانم میرویم تا راه کربلا را برای شما باز کنیم.
همان گونه هم شد. پدرم در 4دی ماه سال 59 بعد از 25 روز مبارزه به هم رزمان شهیدش پیوست.
به درستی که با شهادت مردان غیور ما برای دفاع از اسلام و کشور راه دیدار شما باز شد. هر چند که خود نتوانستند شما را زیارت کنند، اما من و همه ادامه دهندگان راهشان هر وقت که کاروانی و یا پیاده در اربعین به دیدار شما می اییم، نایب الزیاره پدر عزیزم و همه شهدا که گشاینده این راه بودند، هستیم.
امید دارم به روزی که شما و پدرم گوشه چشمی به من گناهکار داشته باشید و مرا و دیگر زوار حسینی را شفاعت کنید.
آمین رب العالمین