امانت الهی
آخرین بروزرسانی : دوشنبه، 02 بهمن 1402 ساعت 15:58
شهدا قسمتی از تاریخ معاصر ما را رقم زدند و کسانی که در کار فرهنگنگاری جوامع هستند، اگر این اُسوههای فرهنگساز را فراموش کنند، روح اصیل زندگی را به فراموشی سپردهاند و به خودشان و مخاطبانشان و آیندگان ظلم کردهاند.
به گزارش پایگاه خبری شهدای فراجا؛ شهید مدافع وطن ابراهیم ولیپور در دیماه سال ۱۳۴۱ در چهار محال و بختیاری، شهرستان شهرکرد به دنیا آمد و در تاریخ ۱۹/۳/۱۳۶۹ در استان کردستان، شهرستان سردشت به شهادت رسید.
به رسم وظیفه بر آن شدیم به سراغ خانوادهی شهید مدافع وطن ابراهیم ولیپور رفته و از خاطرات آنان پیرامون شهید آگاه شویم. خواهر بزرگوار شهید اینگونه از شهید برایمان روایت میکند؛
تعداد خواهر و برادر و وضعیت تأهل:
شهید دارای چهار خواهر و سه برادر و مجرد بودند.
فعالیتها:
هیکل بسیار قوی و پهلوانی داشت؛ قدوبالای بلند و سینهی پهن؛ یک انسان ورزیده بود. کارهای فنی و فرهنگی را خیلی خوب میدانست؛ هم در زمینهی هنر، نقاشی، خوشنویسی و هم از لحاظ ورزشی؛ فوتبال میرفت و کشتی میگرفت؛ خیلی مهارت داشت.
زمانی که امام فرمان جهاد دادند، برادرم در مقطع دبیرستان درس میخواند و با شنیدن فرمان امام، داوطلب ثبتنام کرد تا به جبهه برود. هرچه خانواده از او خواستند که درسش را ادامه دهد، گوش نکرد و مطیع فرمان امام بود. چنین انسانهایی لیاقت شهادت را دارند؛ با ذات درست و با نیت خالصی که دارند؛ برازندهی شهادت هستند.
اخلاقیات:
برادرمبهترین فرزند خانواده بودند؛ پسری بسیار فداکار و دلسوز و مسئولیتپذیر و پدر و مادردوست بود؛ نه تنها در خانواده بلکه در فامیل هم به همین شخصیت شناخته شده بود. اهل رفتوآمد و معاشرت با دیگران بود. خوشبرخورد، خوش اخلاق و شوخ بود؛ کسی از همنشینی با شهید سیر نمیشد؛ نترس و شجاع بود. بسیار مظلوم، ساکت و مهربان بود. مسئولیتپذیر بود و اگر در خانواده بود، همیشه جلودار بود که کارها را انجام دهد. دستودلباز و بخشنده بود و هیچچیزی را برای خودش نمیخواست و هرچه داشت، به دیگران میبخشید.
معنویات:
برادم نمازش را سر وقت میخواند و علاقهی ویژهای به نماز داشت. همیشه صحبتهای آقای قرائتی که پنجشنبهها بعدازظهر از تلویزیون پخش میشد را گوش میکردند و بعد هم به فکر میرفتند.
در مراسمات ماه محرم، عاشورا و تاسوعا شرکت میکردند؛ شهید جزء جوانانی بود که همهجوره خودش را فدای امام حسین(علیه السلام) میکرد؛ آخرین محرمی که برادرم زنده بود، با عَلَم، هفت بار دور میدان دور زد و صدای یا حسین(علیه السلام) او بلند بود؛ و همان آخرین محرمی بود که بعد از آن هم به شهادت رسید.
برادر عزیزم علاقهی ویژهای به امام حسین(علیه السلام) داشتند و واقعا هم در راه امام حسین(علیه السلام ) شهید شدند. عید قربان شهید و عید غدیر تشییع شد.
احترام به پدر و مادر:
شهید بهعنوان دست راست پدرم بود؛ خیلی به پدرم کمک میکرد؛ در کارهای خانه به مادرم هم کمک میکرد. همیشه به مادرم میگفت: «میدانم که در زندگی خیلی سختی کشیدی؛ از سربازی که برگردم، زندگی برایت درست میکنم که هیچکس نداشته باشد.» تمام درآمدش را به پدر و مادرم میداد.
ترک محرمات:
همیشه میگفت: «خواهران بیرون، ناموس ما هستند.» با کسی صحبت میکرد، چشمش از روی زمین بلند نمیشد. آنقدر غیرتی و چشمپاک بود؛ همیشه من را نصیحت میکرد و تشخیص محرم از نامحرم را به من یاد میداد.
علاقه به امام:
خیلی امام خمینی(ره) را دوست داشت و آنقدر علاقه داشت که یک پسر پانزده شانزدهساله تا امام فرمان جهاد را داد، بهعنوان داوطلب و نفر اول به جبهه رفت و میگفت: «خط و راه من بر طبق فرمایشات امام است.»
خاطره:
شهید با برادرم دیگرم با هم، در جبهه سرباز بودند و پدرم همیشه به آنها میگفت: «یکی از شماها پیش ما بماند و دو برادر با هم به جبهه نروید.» اما هیچکدام قبول نمیکردند که بمانند و هر دو مشتاق رفتن بودند.
بار آخری که به مرخصی آمده بود، خواهر بزرگم باردار بود؛ وقتی دید که لبان خواهرم خشک شده، سریع لباسهایش را پوشید و رفت. وقتی برگشت، گیلاس خریده بود. گیلاسها را شست و جلوی خواهرم و ما گذاشت. هرچ به شهید گفتیم: «ابراهیم! تو هم بیا بخور.» گفت: «شما که بخورید، انگار من خوردم.» گیلاسها آنقدر تمیز و لذیذ و خوشمزه بودند که هنوز که هنوز است، من و خواهرم به یاد آنها هستیم. از این دلم میسوزد که به ما نگاه میکرد و ما میوه میخوردیم و خودش نمیخورد.
روزهای آخر:
پدربزرگم کشاورزی داشت و سه ساعت مانده به پایان مرخصی برادرم، سبزه آورد و از برادرم خواست که آنها را جابهجا کند. برادر شهیدم تا آنها را جابهجا نکرد، نرفت. وقتی رفت، پدربزرگم را بوسید و دست دور گردنش انداخت و گفت: «حلالم کنید.» همیشه میگفت: «جایی که من هستم، خطرناک است.»
برادرم روزهای آخر همیشه میگفت: «من این دفعه رفتم، برگشتنی نیستم.» به او الهام شده بود؛ چند بار هم به مادرم گفت: «حلالم کن مادر!» روزهای آخر به تمام فامیل سر زده بود و از همه حلالیت گرفته بود.
نحوهی شهادت:
همرزمانش تعریف کردند و میگفتند: «روز عید قربان بود و ساعت یک ظهر بود؛ شهید مسئول پخش مواد غذایی بین سربازان بود و ماشینی که برای سربازان بستهی غذایی میبرد، حرکت کرده بود و داشت میرفت. هرچه به ابراهیم گفتیم که ابراهیم انگار قسمت نیست تو بروی، با یک دستش با ما خداحافظی میکرد و با دست دیگرش برای ماشین دست تکان میداد و دنبال ماشین میدوید تا ماشین ایستاد.» کوملهها روز عید قربان، نشانشان کرده بودند و با آرپیجی به آنها حمله کرده بودند و برادر من را با تیر زده بودند.
خبر شهادت:
عصر بود و پدرم لب حوض وضو میگرفت و ما هم در حیاط مشغول بودیم. زمانی که خبر شهادت ابراهیم را به پدرم دادند، پدرم گفت: «کمرم شکست؛ دست راستم، پشتوانهام، همهی زندگیام رفت.» پدرم دستانش را رو به آسمان کرد و گفت: «خدایا! این امانت الهی بود، از من بپذیر.» مادرم هم با شنیدن خبر همان جا در حیاط افتاد و سکته کرد اما، هیچوقت ناشکری نکرد. از آن به بعد، پدر و مادرم از لحاظ جسمی و روحی شکستند.
مراسم تشییع پیکر و محل دفن:
از پشت بلندگوی پاسگاه اعلام کرده بودند که تشییع برادرم شروع شده است. مراسم خیلی شلوغ بود و هرکس که او را میشناخت، خودش را رسانده بود. حضور پرشکوه مردم در مراسم برادر عزیزم التیامبخش قلب ناآرام ما شد. در یک مسیر طولانی برادرم را تشییع کردند و او را در گلزار شهدا به خاک سپردند.
وصیتنامه:
بار آخری که در حال خدمت بود، یک نامه نوشته بود که نامه را بعد از شهادتش برای ما آوردند. در وصیتنامهاش پدرم را دلداری داده بود و به او گفته بود: «در مشکلات صبور باش.» از پدر و مادرم خواسته بود که او را حلال کنند. تکتک کلماتش غم و اندوه بود. آخرش یک خدانگهدار خیلی بزرگ نوشته بود که بعد از شهادتش، آن نامه را آوردند.
حضور و برکت معنوی:
خدا را گواه میگیرم که هر مشکلی داشتیم، سر قبر برادرم رفتیم و دعا کردیم، حاجت گرفتیم. نه تنها حاجت خانواده، بلکه حاجت دیگران نیز به واسطهی برادرم رفع شده است. ایشان مانند زمان حیاتش که مشکلات دیگران را برطرف میکرد، در زمان شهادتش نیز به یاری دیگران میشتابد و مشکلات مردم را حل میکند. هرگاه سر قبر شهید میروم، میبینم که شاخه گلی روی قبرش گذاشته شده و این نشان از زائرین قبرش دارد.
دلتنگی:
در زمان دلتنگی، با عکس شهید درددل میکنم و از خودش کمک میخواهم. میدانم که من را میبیند و از احوال ما آگاه است.
تاثیر شهادت:
شهادت برادرم تاثیر زیادی روی خانواده داشت و همه سعی در پیروی از شهید داریم. هرگاه میخواهیم که فرزندانمان را نصیحت کنیم، به آنها میگوییم: «شبیه دایی ابراهیم باشید.»
خواب:
خواهر بزرگم زمانی که برادرم شهید شد، دو هفته بعد خواب دید و این طور میگفت: «خواب دیدم ابراهیم روی یک تپهی خیلی بزرگ با یک جمعیت زیادی که دوروبرش بود، ایستاده و یک پرچم در دستش بود. گفتم: ابراهیم کجا میروی؟ گفت: میخواهم به زیارت امام حسین( علیه السلام) بروم.» خواهرم میگفت: «همین جور که گریه میکردم، خواستم که من را هم ببرد، اما شهید گفت که نمیشود! ابراهیم جلوی جمعیت بود و صلوات میفرستاد و بقیه هم پشت سرش صلوات فرستادند. وقتی با گریه بلند شدم، هنوز بوی خوش آن فضا، به مشامم میرسید.» این خوابی بود که خواهرم دیده بودند.
بعد از فوت مادرم، شب خواب دیدم که برادرم تمامقد، با لباس سبز خیلی روشن و قشنگی، از روی عکسی که روی دیوار نصب بود، دستش را به طرفم گرفت و گفت: «تو خدا را داری!» از آن زمان به بعد، میدانم که شهید زنده است. تکتک لحظات زندگیام که مشکل دارم، میدانم که شهید مراقبم است و باید کاری کنم که شهید از من راضی باشد.
السلام علی من اتبع الهدی
شهدا مرتبط :
شهید ابراهیم ولی پور هفشجانی
دیدگاه های شما :