تو که رفتی، کسی مرا سیلی نزند

تو که رفتی، کسی مرا سیلی نزند

نویسنده : فرزند شهید سید رسول تاج الدینی
بعداز ظهر نهم دی ماه سال 1394بود که بابای خوبم آمد خانه و گفت آماده شوید می خواهم شما را ببرم گردش، من و مامان و برادر کوچکم محمدامین لباس پوشیدیم و با هم سوار ماشین شدیم، نمی دانم چه شده بود بابا در آن روز محمدامین و مرا زیاد به آغوش می کشید و زیاد بر صورت من و داداشم بوسه می زد از شهر فاصله چندانی نگرفته بودیم که صدای بی سیم بابا که همیشه همراهش بود به صدا در آمد فهمیدم که درخواست کمک می کنند بابا اخه اسم رمز داشت مثل فیلم های پلیسی تو تلویزیون چندکلمه بابا از بی سیم با همکارانش صحبت کرد و با ماشین دور زد و برگشت جلوی خانه ی مان ما را پیاده کردو گفت بروید داخل منزل لازم است من به یاری و کمک همکارانم بروم بابا رفت ولی شب نیامد با کلانتری تماس گرفتم گفتند بابات ماموریت رفته و بعد از نیم ساعت دوباره تماس گرفتم همکار دیگرش که از تماس قبلی من خبر نداشت به من گفت اسما کوچولو پای بابات زخمی شده رفته بیمارستان صبح می آید درد غربت را در آن شب خوب احساس کردم، صبح شد نیامد هی به مادرم می گفتم چرا بابا نمی آید؟ مامان هم مثل من باور کرده بود بابا زخمی شده است و فقط دعا می کرد، تازه خورشید طلوع می کرد که زنگ در به صدا در آمد با خوشحالی رفتم در را باز کنم و احساسم این بود که بابا با پای باند پیچی شده است ولی وقتی در را باز کردم دیدم پدربزرگم است که از شهر خودمان آمده حقیقتا در صبح به این زودی از حضور پدربزرگم در خانه مان تعجب کردم آخه بیشتر همه فامیلا که می خواستن به دیدار ما از شهرمان بیایند صبح حرکت می کردند و بعد ازظهر می رسیدند بالاخره بعد از سلام و احوال پرسی واردخانه شد همه را ناراحت و غمگین دید موضوع را گفتیم که بابا در درگیری با قاچاقچیان زخمی شده و اکنون در بیمارستان است که پدربزرگ گفت موضوع را به ان ها نیز اطلاع داده اند اما بابا را جهت معالجه به بیمارستان ارومیه برده اند و از آن جا بابا خودش بعد از مداوا به شهرمان خواهد رفت و بهتر است ماهم برویم به شهرمان هوراند بالاخره با این حرف های پدربزرگ به سمت شهرمان به اتفاق حرکت کردیم. فاصله تا شهرمان بیشتر از 8 ساعت است در این مدت محمدامین و من با دستان کوچکمان برای سلامتی بابا دعا می کردیم رسیدیم هوراند وارد خانه که شدیم برعکس همیشه که پدربزرگ مادربزرگ همه ها عموها و دایی ها که همیشه با شادی مارا به آغوش می کشیدند این بار با گریه مارا به آغوش کشیدند در تعجب بودم آخه برای کسی که در بیمارستان باشد دعا می کنند ولی اینجا همه گریه می کردند هرچند تصور عده ای از من این بود که بدلیل سن کم ام متوجه موضوع نمی شوم ولی کم کم از لا به لای گریه های مادربزرگم که می گفت رسول بالام لای لای به شک افتادم بالاخره روز بعد فرارسید و ساعت سه بعداز ظهر روز بعد به من گفتند چادر ملی را سرکن و یک دسته گل به دستم دادند گفتند می رویم ورودی شهر استقبال بابا که از ارومیه می آید رفتیم تا این حد جمعیت بجز در روز عاشورا ندیده بودم همکارای بابام منظم به صف ایستاده بودند و از بلندگوی روی ماشین نیز سرود و مرثیه پخش می شد از دور صف اتومبیل ها و آمبولانسی را که عکس بابام روی شیشه اش چسبیده بود را دیدم الان دیگر متوجه شده بودم برای اینکه زیر عکس اش نوشته شده بود شهادتت مبارک.چه سخت بود آن لحظات و چه سنگین می گذشت آن دقایق آخر براستی بابای خوبم مرا توان جدا شدن از آغوشت نبود گویی کسی برای همیشه گرمای اغوشت را از من گرفت و تا ابد شنیدن صدای قلب تو را از من دریغ کرد هیچگاه بوسه های پری روزت را فراموش نمی کنم هیچکس معنی آن بوسه های تورا که بر صورت من و محمدامین زدی درک نخواهد کرد.
اکنون می دانم که آن روز فرشتگان مهیای آمدنت شده بودند آمدی و همکارانت هم در استقبالت سنگ تمام گذاشتند احترام بسیاری به تو کردند و به روش خودشان از تو استقبال کردند مردم شهر همه آمده بودند پیر جوان زن مرد دانش آموز داشنجو و هم سن و سالهای خودم هم به استقبالت آمده بودند عجب روزی بود یک نفر پیدا نکردم پیراهن سیاه بر تن نداشته باشد یک نفر پیدا نکردم برای تو گریه نکند همه می گفتند حال و هوای دوران دفاع مقدس را به شهرمان آوردی همه می گفتند برکت آوردی هرچند من دوران جنگ را ندیده ام ولی شهادت و تشییع شهدا را از تلویزیون زیاد تماشا کرده ام و از این سخنان آنها را خوب درک می کردم در تشییع پیکر توهم شعار می دادند شهیدان زنده اند الله اکبر، این راهم در کتاب قران دیده بودم بابای عزیزم روز عاشورا مداح همیشه جمله ای می گفت که نمی توانستم معنی آن را بفهمم اما امروز که تو آمدی معنی آن را فهمیدم تو رفتی کسی مرا سیلی نزند شلاق را هم نمی شناسم پدر کسی گوشواره من را ندزدید پدر راست می گویم گوشم پاره نیست خاری در پایم نغلتید هیچگاه مرا از بلندای شتر به پایین نینداختند پدر من دیدم و در پیشگاه مادرمان حضرت فاطمه است می خواهم بگویم من بزرگ می شوم و با حفظ حجاب و ترویج آن راه تو را ادامه خواهم داد و این را می دانم که با این کارم از من خشنود خواهی شد بابای عزیزم تو را به اباعبدالله الحسین قسمت می دهم در ان دنیا راحت باش و در فکر دوری ما غصه نخور آخه هیچی برای ما کم نمیذارن همه چی داریم همه محبت می کنند و تنها محبت تورا ندارم هروقت به یادت می افتم یا در گوشه ای خلوت با تو صحبت می کنم و یا در سر مزارت با تو دردودل می نمایم و در پایان از همه همشهریان عزیزم که در یازده مهرماه 94 به استقبال بابای عزیزم آمدند تا بابا احساس تنهایی نکند تشکر می کنم.