قولم را یادم نمی رود

قولم را یادم نمی رود

نویسنده : متین فرزند شهید محمدحسین دانشمندی
سلام پدر عزیزم
من از بچگی تورا خیلی دوست داشتم و حالا هم تورا خیلی دوست دارم.
من از هفت سالگی و برادرم از نه ماهگی دیگر تو را ندیدیم.
ما خیلی دوست داشتیم که تو همیشه کنار ما باشی و هیچ وقت ما را تنها نمی گذاشتی ولی اشکال نداره، چون ما هرچه قدر غصه بخوریم که تو برنمی گردی.
من به این افتخار می کنم که پدرم شهید شده.
وقتی مستندهای ما را در تلویزیون پخش می کند و عکس تو را در خیابان ها می چسبانند دلم می گیره.
من از این خیلی خوشحالم که در آن دنیا در بهشتی.
امیدوارم همیشه با امام حسین علیه السلام هم نشین باشی.
و من بتوانم در آینده جای خالی تورا برای مادرم پرکنم و هیچ وقت شرمنده شما نباشم.
دوست دارم در آن دنیا من رو پیش خودت ببری و تا ابد کنا رخودت باشم و از دلتنگی های امروزم برایت بگویم.
راستی آخرین روزی که رفتی را هیچ وقت یادم نمی رود که مرا بغل کردی و به من گفتی که مواظب برادر کوچکتر و مادرم باشم.
آن شبی که تو رفتی شب آرزوها بود و تو به آرزوی خودت رسیدی و من قولم را یادم نمی رود و مواظب مادر و برادرم هستم.