همه چیز تازه بود

همه چیز تازه بود

نویسنده : همسر شهید
خاطرات عاشقی
عطر گلهای یاس توی حیاط مثل زندگیمان تازه و پر طراوت بود مصطفی نمی گذاشت چیزی تکراری شود ومن منتظر تکرار هرروز آمدنش بودم هرروز برایم تازه تر از قبل بود ..سال 91بود،تولدهردومون 20شهریوربود
همیشه می خواستیم تو کادو دادن ازهم جلوتر باشیم ولی من هر بار غافلگیر میشدم و همیشه دیر میشد
اون سال مثل هرسال نبودازهم دور بودیم من شمال خونه ی مادرم و مصطفی بندر عباس سرکار بود
ایلیا تازه راه افتاده بود تمام وقتم و گرفته بود شب تولدم بود برام حتی زنگ هم نزد تولدم رو تبریک بگه از دستش دلخور بودم چرا حواسش به من نبود باخودم گفتم شاید سرش شلوغه تولدمون و یادش رفته
براش زنگ زدم با خوشحالی مثل برنده ها تولدشو بهش تبریک گفتم اما اون مثل همیشه نبود طوری باهام حرف زد ک اینگار واقعا تولدم براش اهمیتی نداره بادلخوری باهاش خداحافظی کردم اونشب خیلی غصه خوردم من عادت کرده بودم ک غافلگیر شم حتی به یک تبریک ساده هم قانع بودم نباید فراموشم میکرد. شاید چون کنارش نبودم.... تاصبح ذهنم درگیر بود
صبح با صدای زنگ در حیاط بیدار شدم مادرم ایفون رو برداشت هنوز صدای مادرم توی گوشمه
با تعجب گفت پستچی
پستچی دقیقا روز تولدم برام یک بسته ی خیلی بزرگ اورده بود ک روش نوشته بود تولدت مبارک همسر عزیزم با عجله درحالی ک نفسهایم به شماره افتاده بود بسته رو بازکردم یک تابلوی نقاشی شده از تصویر خودم بود ایلیا هم توی بغلم بود
اینبارهم غافلگیرشده بودم بازهم ازم جلو زده بود بلافاصله گوشیم زنگ خورد خودش بود برنده ی همیشگیه زندگیمان و من.... غرق در افکارم که یکنفر چطور میتونه اینقدر درگیر کارو شغلش باشه ولی همزمان طوری برنامه ریزی داشته باشه که تابلوی نقاشی سروقت آماده بشه و به دستم برسه اونم دقیق روز تولدم

دفتر خاطرات زندگیه شهدا رو هربار که ورق بزنید پر میشوید از عاشقانه هایی که رنگ و بوی تازه دارد..... بخدا قسم شهدا در آسمان هم عاشق می مانند بیشتر از قبل...

شهدا مرتبط :

شهید مصطفی سوسرائی