به مادرش الهام شده بود

به مادرش الهام شده بود

نویسنده : فرزند شهید مسلم میرطیبی
خاطره ای که من از پدر شهیدم دارم شبی است که فردای آن روز پدرم می‌خواست به جبهه جنگ حق علیه باطل اعزام شود ایشان تمام اقوام نزدیک و دوستان را به منزل دعوت کرده بود که وصیت نماید و خواهرم تهمینه که حدود یک سال ونیم از من بزرگ‌تر است یکی در زانوی راست پدر و دیگری در زانوی چپ پدر نشسته بودیم و زارزار گریه می‌کردیم مانند دوطفلان مسلم، در حقیقت ما دوطفلان مسلم هستیم چون نام پدر شهیدم مسلم است و التماس می‌کردیم بابا به جبهه نرو انگار از همان شب می‌دانستیم که رفت ایشان برگشتی نخواهد داشت، پدری که طاقت دیدن اشک‌های مارا نداشت ولی عشق و علاقه او به رهبر او را خونسرد کرده بود و اشک ریختن ما برای او اهمیتی نداشت، ایشان برای رفتن به جبهه داوطلبانه و عاشقانه تصمیم گرفتند و اگر بخواهم بگویم چرا آنقدر برای جبهه اشتیاق داشتند به دلیل حفظ دین و انقلاب، عشق به رهبر، حفظ ناموس، حرف امام، برای ایشان حجت شرعی بود هرچند خانواده مخالف خواسته ایشان بودند ولی او عاشقانه و با جان و دل به جبهه اعزام شدند، آن شب، شب پنجشنبه بود، روز پنجشنبه با وجود اینکه می‌دانست مدرسه تعطیل است من و خواهرم (کلاس دوم ابتدایی و سوم ابتدایی) را به مدرسه رسانید و ما دیدیم که مدرسه تعطیل است، خوشحال برگشتیم که نزد پدرمان باشیم ولی مادرم می‌گفت بعد از برگشت از مدرسه سریعاً به جبهه رفته دیگر کاری جز دعا برای ایشان و تمامی رزمندگان نداشتیم تا اینکه بعد از ده روز خبر شهادت پدرم را برای ما آوردند شبی که ایشان به شهادت رسیدند مادربزرگم (مادرشهید) نیمه شب به حیاط رفت و گل‌هایی که پدرم در باغچه کاشته بود (گل کوکب) آن‌ها را می‌چید و در سینه خود پرپر می‌کرد و به آسمان نگاه می‌کرد و با خدای خود راز و نیاز می‌نمود انگار به او وحی شده بوده که پدرم به شهادت رسیده بله صبح شد و خبر شهادت پدرم آوردند، پدر شهیدم در 21/07/59 در جبهه اهواز به درجه شهادت نائل آمد.

شهدا مرتبط :

شهید مسلم میرطیبی