با شهدای کربلا محشور بشی

با شهدای کربلا محشور بشی

نویسنده : فرزند شهید غلامعلی دهجو
به نام خدا
سلام بابا غلامعلی خیلی دوست دارم؛
بابایی خیلی دوستت دارم. من الان نشستم جلو عکس تو دارم برات می نویسم البته ببخشید نمی تونم زیاد به عکست نگاه کنم چون ممکنه کاغذم خیس بشه اونوقت نتونی بخونی.
راستی کلا یادم رفت واسه چی اومدم پیشت می دونی دست خودم نیست خیلی خوشحالم یعنی هروقت میام سمت تو خیلی خوشحال میشم.
آره می خواستم بگم حسین امسال رفته کلاس اول.
بابایی من خیلی خوشحالم آخه اون می ره مدرسه درس می خونه مهم میشه به قول خودت آقا میشه.
روز اول مدرسه خیلی خوشحال بودبرای خودش کلی هیجان زده شده بود و این طرف و اون طرف می رفت. ولی...
نمی خوام ناراحتت کنم باباجون، بعد از دیدن بابای یکی از بچه ها که دست بچشو گرفته بود خیلی گریه کرد، اخه دلش برات خیلی تنگ شده...
راستی بابا از فردا درس فارسی حسین شروع میشه، خیلی خوشحالم چون داداشی خوندن و نوشتن یاد می گیره ولی...
ببخشید بابا بازم اگه بگم ناراحت میشی ولی مجبورم آخه واسه همین اومدم با تو درد دل کنم.
فردا به حسین درس(آب) را یاد میدن می دونی که...(بابا)، (بابا آب داد)
خیلی می ترسم دوست ندارم حسین ناراحت بشه آخه بابایی می دونی منم وقتی رفتم کلاس اول کلی واسه اینکه بابا آب داد، گریه کردم. آخه دل منم واست تنگ شده بود...
بابایی میگن شما الان پیش خدایی رفتی پیش خدا مهمونی...آره؟
پس خواستم بگم به خدا بگی: جونه کوثر (بابا آب داد) فردا تو کتاب حسین و دوستاش نباشه.
باشه باباجون؟
دستت درد نکنه به قول مامان بزرگ ایشاالله با شهدای کربلا محشور بشی.
میرم بخوابم.... شب بخیر بابای مهربون من....

شهدا مرتبط :

شهید غلامعلي دهجو