افتخاریست که به آن می بالم

افتخاریست که به آن می بالم

نویسنده : دختر شهید هادی رئیسی
سلام بابای عزیزم
آنها خواسته اند تا از توبرایشان بگوییم از دلتنگی هایم برای تو
نمیدانم!چگونه تو را برایشان توصیف کنم؟
نمیدانم! از کجای جاده ی ابری زندگی ام برایشان بگوییم. اما این را خوب میدانم دلتنگ رفیق های شهیدت که میشدی به مزار شهدا میرفتی وگاهی ساعت ها آنجا در خلوت خود با آن ها نجوا میکردی و از تنهاییت برای آنها میگفتی!
میتوانستم آن حسرت غبار نشسته در نگاهت را ببینم
آنجا نگاهت معنای غم گرفت،که دامادت شهید محمدحسین رئیسی درسال۹۶ به فیض شهادت نائل گردید
کمرت خمیده شد اما دل پاره پاره ات را با بند صبوری دوختی...
آن آرزویی که سالها در کنج دلت مانده بود را میتوانست در رفتارهایت احساس کرد انگار که دلت ناآرام بود برای رفتن،آخر که شهدا عاشق دلباخته ی روی زمین انند که دلشان درپی هوای معشوقشان است
نمی توانستم از خدا دوری تو را بخواهم، اما دعایم این بود که خدایا پدر را به تومیسپارم و هرچه که دعایش هست مستجاب کن،حتی اینکه آخر این دعاهایم به نبود پدر ختم میشد فکر نمیکردم.
دلتنگت که میشوم یواشکی در نیمه های شب عکست را درآغوش میگیرم اما میدانم که هستی،آنجا فهمیدم که وقتی از خواب بیدار میشوم انگار که واقعا شما مرا درآغوش گرمتان گرفته اید میدانم که واقعیست!
وخواب شما دل نافرمانم را که خواستارتان است کمی قرص میکند.
شاید با حسرت به پدرهایشان نگاه کنم که چگونه دخترانشان را در آغوش گرفته اند،شاید دلم بگیرد از اینکه من سنگ مزار شما را میبوسم به جای خودتان
و اینها حقیقت تلخیست که سخت میشود با آن کنار آمد. اما همه ی این دلتنگی هایم،گریه های پنهانی ام به خوشحالی پدر می ارزد به اینکه ایشان در همان راهیی قدم گذاشتند که آرزویش را داشتند.
در راه خدمت به رهبر وطن ومردم شهرش شهید شد و این افتخاریست که به آن می بالم
نگرانم نباش آن درسهای ایستادگی در برابر سختی های زندگی را که با حوصله ی پدرانه ات به من آموختی را به یاد دارم و مانند تو در این راه می ایستم
من به شغل پدرم که پلیس نیروی انتظامی بودند افتخار میکنم و شغل پدر را مقدس میدانم بخاطراینکه امنیت را برای مردمانشان فراهم میکنند ،آنها عاشق کارشان هستند وجانشان را برای خدمت کردن برای حفظ کشورشان گذاشته اند.
و ۳۱شهریورماه سال۹۹ پدر در راه مبارزه با قاچاقچیان مواد مخدر به شهادت رسیدند
میدانم که در گوشه ازاینجا ایستاده ای میخواهم برایت متنی که درباره ی لحظه ی عبادتت است بخوانم و تنها یادگاری که از تو برایم مانده بگویم.
صدای اذان از بلندگوهای مسجد بلند شد وضور را قبل از گفتن اذان گرفته بود،جا نمازش را باز کرد زیر لب شروع کرد ذکر گفتن ودعا کردن،
فقط آن لحظه یک کلمه در ذهنش بود آن هم شهادت
می دانست که آخرین عبادت است، پس بدون هیچ مکثی الله اکبر را گفت: اینبار حس وحال خواندن برایش تازگی داشت، دلش مانند دریا بزرگ بود اما دریای دلش طوفانی
نمی دانم آن لحظه ای که با خدایت حرف زدی چه دعایی برلب داشتی!
خودت بودی وخدای خودت، چه گفتی با او؟ که یک ساعت بعداز نمازت به آرزوی دیرینه ات رسیدی..
که بعداز شهادت تو سهم من از داشتنت یک انگشتر خونی با یک جانماز با عطر نفس های تو بود بابا...
جانمازت را که باز میکنم احساس عجیبی است که حس شیرین آرامش را میتوانم در آن پیدا کنم.
پس، از آرامشی که می گفتی یک راز است این بود
چه زیباست لحظه ی عبادتی که پایان برگه ی مرگ را شهادت امضا کند
امیدوارم که بتوانم همانگونه که دوست داری باشم و راهت را ادامه بدهم
همانطور که دوست داشتی سرباز امام زمان باشی انشالله که ماهم بتوانیم سرباز امام زمان باشیم. پدر روی حجاب تاکید داشتند و من تا آخرین لحظه ی زندگیم حافظ چادر حضرت زهرا هستم
و میخواهم از مادرم که بعداز شهادت پدرم تمام سختی ومشکلات زندگی را به دوش کشیدند تا ما کمبودی احساس نکنیم تشکر کنم
بعداز شهادت پدرم تنها همدم ومونس تنهایی هایم مادرم است.
پدر ومادر عزیزم هردوی شما را خیلی دوست دارم وان شاءالله که بتوانم زحمت هایتان را جبران کنم با آرزوی سلامتی برای مادرم وشادی روح پدر عزیزم شهید هادی رئیسی صلوات.

شهدا مرتبط :

شهید هادی رئیسی